۶۷ مطلب با موضوع «دلنبشته» ثبت شده است

اتوبوس مرگ...

در حالی نزدیک مهر ماه و بازگشایی مدارس می‌شویم که اتوبوسی از دانش آموزان هرمزگانی دچار حادثه‌ای دلخراش می‌شود و تعدادی از بهترین دانش آموزان کودک ایران زمین پر کشیدند و الباقی مصدوم شدند. این حادثه برای دانش آموزان اولین بار و آخرین بار نخواهد بود. هرچند این ماجرا به دانش آموزان هم ختم نمی‌شود. اینجا ایران است. سرزمین شاگرد اول‌هایی که اگر ژن خوب نداشته‌باشند، میهمان سنگ لحد می‌شوند. اینجا بختک سیاه نکبت در جاده‌ها کمین می‌کند و دامن‌گیر بهترین جوانان این مرز و بوم می‌شود. اینجا چراغی که به منزل رواست را به مسجد می‌سپارند. دیو مرگ در جاده‌ها خرناسه می‌کشد تا دغدغه‌ی مسئولان ما معامله با کشورهای همسایه باشد و در اندیشه‌ی صدور انقلاب از شهر و دیار خویش باز مانند. اینجا سال‌هاست که به حوادث جاده‌ای عادت کرده‌ایم و اصلا برایمان مهم نیست که تلفات جاده‌ایمان سالانه بسیار بیشتر از تلفات جنگ در نوار غزه است. سال‌هاست به داغ دیدن عادت کرده‌ایم و هر از چندگاهی چو رخدادی تلخ کاممان را در هم می‌کشد در بوق و کرنا می‌کنیم که طرح‌ها داریم و مقصرین را مجازات خواهیم کرد... آخرش هم همه‌ی کاسه کوزه‌ها را بر سر راننده می‌شکنیم چرا که دیواری کوتاه‌تر از او پیدا نخواهد شد.



برای اثبات این مدعا چند نمونه از حوادث جاده‌ای را که در آن‌ها اتوبوس اتوبوس جوانانمان را به کام مرگ فرستاده‌ایم بر می‌شماریم، نمونه‌های پایین صرفا شامل تصادفاتی‌است که به صورت دسته‌جمعی تعدادی از جوانان عزیزی که مجبور به استفاده از دستگاه‌های حمل و نقل عمومی بین شهری استفاه کنند می‌باشد:


26 اسفند 1376:  اتوبوس حامل دانشجویان دانشگاه شریف به ته دره سقوط می‌کند که در پی آن هفت نفر از دانشجویان در مسیر بازگشت به تهران از بیست و دومین دوره مسابقات ریاضی که در دانشگاه شهید چمران اهواز برگزار شده بود کشته شدند.

مریم میرزاخانی، ریاضی‌دان نابغه‌ی جهان از بازماندگان این سانحه‌ی غم‌بار بود بود که در اسفند 76 رخ داد.


28 مهر 1391:  در اثر واژگونی اتوبوسی حامل 40 نفر از دانشجویان دختر دانشگاه ملایر، 25 نفر به شدت مجروح شدند. اما این روز آنقدر شوم بود که حادثه‌ای دیگر در جاده‌ها کمین کرده بود تا بخشی دیگر از جوانان این مرز و بود را به کام مرگ بفرستد.


28 مهر 1391: 26 دانش‌آموز دختر دبیرستانی که در حال بازگشت از اردوی راهیان نور بودند نزدیکی خانه  دچار سانحه شدند و شهر بروجن را غم و اندوه فراگرفت.


2 اردیبهشت 1395: واژگونی اتوبوس حامل 44 دانش آموز از هنرستان کوثر شهرکرد منجر به فوت 2 دانش آموز و زخمی شدن 24 تن دیگر شد.


2 تیر 1395: در ساعت ۱:۲۰ دقیقه بامداد چهارشنبه۲ تیرماه ۱۳۹۵ در محور نیریز به فارس اتوبوس حامل سربازان پادگان صفر پنج کرمان دچار سانحه شد. در این حادثه ۱۳ سرباز و ۶ راننده فوت شدند و ۶۰ نفر نیز مصدوم شدند. انحراف از جاده و ناتوانی راننده در کنترل وسیله نقلیه علت این حادثه گزارش شده است.


5 مهر 1395: روز سه شنبه پنجم مهر، در حالی که هنوز یک هفته نبود مدارس باز شده بودند در استان مرکزی هیچ‌کس حتی دانش‌آموزان بخش شازند فکرش را نمی‌کردند در حادثه‌ای دلخراش معلمان خود را از دست می‌دهند و کلاس شان به سبب یک سانحه‌ی تلخ رانندگی تعطیل شود.  بر اثر این تصادف بین یک دستگاه تریلی بنز و یک دستگاه مینی‌بوس در کیلومتر 3 فرعی بازنه - شازند 3 نفر معلم مظلوم فوت و 10 نفر نیز مصدوم شدند.


16 اردیبهشت 1396: اتوبوس دانش‌آموزان پایه چهارم ابتدایی مدرسه‌ای در رباط کریم در محدوده‌ی بزرگراه یادگار امام واژگون شد و در پی این اتفاق تعدادی از دانش‌آموزان به شدت دچار مصدومیت شدند.


10شهریور 1396:  واژگونی اتوبوس حامل دانش‌آموزان دبیرستانی در حالی که گویی از گرمای جهنمیِ هرمزگان می‌گریختند تا به بهشت فارس قدم بگذارند بیش از دوازده کشته و 33 زخمی برجای گذارد تا عزرائیل در روز قربان سخاوتمندانه بهشت را ارزانی این فرشتگان کم سن و سال نماید و از سوی دیگر ایران را غرق در ماتم کند.

 

این‌ها نه اولین رخداد از این‌گونه اند و نه آخرینشان خواهد بود، این‌ها فقط بخش کوچکی از سوانح جاده‌ای است که منجر به «نخبه‌کشی» در ایران شده‌است. اگر فرض را بر این بگذاریم که حتی اگر عزیزان جانباخته در این حوادث نخبه هم نبوده باشند، انسان که بوده‌اند. برای پایمال نشدن خون اینان در این پانزده سال اخیر چه کرده‌ایم؟ کدام مسئولی استعفا کرده‌است؟ کدام جاده‌ای دچار تعمیرات اساسی شده است؟ کدام سیستم حمل و نقل بین شهری ترمیم شده‌است؟

 


پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...



بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن

ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن

چشم و دماغ از عشق تو بی‌خواب و خور پرورده شد

چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بی‌دهن


مولانا

  • دوشنبه ۱۳ شهریور ۹۶

روزانه‌های یک روزنامه نگار

روزنامه‌نگاری دقیقا کاری نیست که من دوست دارم ولی بالاجبار پذیرفتمش. بعده هفت ماه به طور مداوم کار هر روزه، آدم به ورطه‌ی یکنواختی می‌افته. این روزها همه‌چیز رو متری و کیلویی می‌سنجیم! به خصوص وقتی‌که حقوق‌ها به ریال باشه و مخارج به تومان انگیزه‌ای هم باقی نمی‌مونه برای جلوگیری از این رسم بساز بندازی! متاسفانه حتی برای اهالی فرهنگ و اندیشه هم کمیت جایگزین کیفیت شده و این اصلا خوب نیست. طبیعیه که اگه من هم بیش از حد به این روال ادامه بدم عادی میشه برام و خودم هم متوجه افت کیفیت کارم و حتی زندگیم نمی‌شم.

راستش بعده آزمونای استخدامی که بعده قبولی مصاحبه تو مرحله گزینش رد شدم یکنواختی وحشتناکی روی زندگیم سایه انداخته، می‌ترسم مصاحبه دکترا هم همین اتفاق تکرار بشه.

الانم رفتم یه دوش آب سرد (خیلی سرد) گرفتم اومدم نشستم پای کامپیوتر تا مطالب جدید رو بنویسم، بجاش فولدر آهنگ‌های کوهن را پلی می‌کنم این وسط اشتباهی چندتا آهنگ فرانسوی هم بر خورده Charles Aznavour با صدای خش‌دار Les Deux Guitares را می‌خونه.

شاید بهتر باشه که برم بیرون و یه قدمی بزنم.


فردا روز خبرنگاره مقاله‌ی انتقادیم رو می‌تونید فردا توی کانال بخونید. 

  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶

زندگی قلمی!! شاید هم قلمه‌ی زندگی!


مصائب زندگی قلمی!!


امروز که سری به وبلاگم زدم دیدم حسابی غبار گرفته و شبیه به آن خانه‌هایی شده که روی مبل‌هایشان چلوار سفید می‌کشند و دیگر کسی نیست چراغ‌های خانه را روشن کند! دروغ چرا؟ ملحفه‌ی سفیدِ روی مبل را فقط توی فیلم‌ها دیده‌ام، خانه‌ی خالی از سکنه هم فقط خانه‌ی مادربزرگم بود که رفتنش گره خورد با دانشجو شدن من و کوچ به زندگی خوابگاهی در غربت که یکی از محاسنش این شد که هرگز آن خانه را بدون عزیز ندیدم. تازه اگر هم آن‌جا بودم، مطمئنم چنین صحنه‌ای را نمی‌دیدم چون آن‌ها هرگز مبل نداشتند و اگر تا امروز هم بودند شاید نمی‌توانستند مبل بخرند! اما ملحفه‌ی سفید داشتند! راستش را بخواهید چلوارهای سپید بیش از هرچیزی مرا به یاد کفن می‌اندازد! به یاد آن لحظه‌ای که جنازه را توی قبر می‌گذارند و یک لحظه صورتش را باز می‌کنند تا بازمانده‌ها برای آخرین‌بار با او خداحافظی کنند! از آن زمان بیش از 12 سال گذشته و اتفاقاً از همان شبِ شوم من شروع به نوشتن کردم! شبی که آسمان و زمین به هم گره خورده‌بود تا فرشته‌ها عزیز را با خود ببرند و کاری هم از هیچ‌کس برنمی‌آمد، از آن به بعد نوشتن شد تنها ملجأ دلتنگی‌های من. آن‌وقت‌ها چه کسی فکرش را می‌کرد منی که همیشه سرِ زنگ انشا مستأصل بودم و خواندن و نوشتن انشا برایم مکافاتی عظیم بود روزی از طریق «نوشتن» ارتزاق کنم؟

اسمش را می‌گذارم ارتزاق تا یادم برود بعدِ سال‌ها جان‌کندن در حوزه‌ی اکتشاف و توسعه‌ی مخارن نفتی و بعدش در به در زدن به دنبال کشف آبخوان‌های استراتژیک که قرار بود هرکدام راه نجاتی باشند برای دردهای بی‌درمان این مملکت و مرهمی باشند برای بی‌پولیِ تاریخی خانواده که همیشه و همه‌جا در بزنگاه‌ها نقشش را نشان داده‌بود، این کاره شده‌ام... کدام بزنگاه‌ها؟ مثلاً آن زمان که همکلاسی‌های دبیرستان قرار بود کلاس کنکور بروند و من نرفتم اما رتبه‌ی کنکورم بهتر از خیلی‌ها شد! آن‌وقت‌ها کنکور غولی بود برای خودش، مثل الان نبود که خاله شادونه و خاله سارا و عمو مهربانِ تلویزیون بیایند و بگویند: «عموجون ترس نداره که! هر سال نصف صندلی‌ها خالی می‌مونه تو هم روی یکی از این‌ها باید بنشینی دیگه!» آن وقت‌ها تنازع برای بقا بود! آن‌وقت‌ها می‌گفتند که اگر درس بخوانی مهندس می‌شوی، اگر درس بخوانی خانواده‌ات به تو افتخار می‌کنند! اگر درس بخوانی پول‌دار می‌شوی! و من و خیلی از ما تصمیم گرفتیم تا در بزنگا‌ه‌هایِ سرنوشت‌سازِ زندگی‌مان به سمت پول حرکت کنیم! هدفمان شد بهترین رشته‌ها و بهترین دانشگاه‌های کشور، در هجده سالگی پیه سختی‌های غربت را به تن‌مان مالیدیم و به‌سوی آرزوهایمان قدم برداشتیم! سال‌ها گذشت و لیسانس و فوق‌لیسانس را که گرفتیم دیدیم ای دل غافل! سال‌هایی که ما برای بیست‌وپنج صدم نمره‌ی مکانیک کوانتوم التماس اساتید می‌کردیم، اصغر‌آقا بنگاهیِ سرکوچه هم یکی از آپارتمان‌هایش را فروخته و پسرش را فرستاده دانشگاه آزاد. چه حس غریبی به آدم دست می‌دهد وقتی می‌بیند شازده پسرِ اصغرآقا که آن‌وقت‌ها پُزِ کفش‌های نو و تی‌شرتِ خارجی و توپ چل‌تیکه‌اش را به ما می‌داد، همین روزهاست که پُزِ مدرک دکترایش را هم به‌ما می‌دهد و با شاسی بلندِ مدل دوهزاروهفدهش جلوی پای دختر اقدس خانوم بوق می‌زند و احتمالا چند وقت دیگر می‌روند خرید عروسی!

داشتم می‌گفتم:‌ بعدِ سال‌ها جان کندن در راستای نیل به آرزوهای تاریخی‌مان، وقتی آمدیم نفس راحتی از دست مهرورزانِ بی‌تدبیری بکشیم که منابع و سرمایه‌های ملی را بربادداده‌بودند و ما را با درج برچسب روی پیشانی، ممهور به ستاره و هزار کوفت و زهرمار کرده بودند، یکدفعه در فضای تدبیر و امید سر و کله‌ی خارجی‌ها پیدا شد تا پروژه‌های حوزه‌ی تخصصی من که سال‌ها برایش درس خوانده بودم تعطیل شود؛ آزمون‌های استخدامی هم گویا مخصوص سهمیه‌دارهاست آن‌هم از نوع کارشناس حسابداری که آن‌وقت‌ها کسی به عنوان رشته‌ی تحصیلی حسابش نمی‌کرد؛ اینگونه بود که وقتی که ناگهان به فضل الهی مصالح ملی به داد همه‌ی ما رسید و عروسک رویاهای‌مان را از ما گرفتند و دادند به پسر تخس همسایه تا چشمش را دربیاورد و دستش را از جا بکند و آخرش هم عایدات من بشود هیچ و پوچ، باز به فکر همین قلم افتادم که شاید بشود از این تنها یادگار سال‌های دانشجویی کمی نان در آورم و قلم‌به‌مزدی را تجربه کنم!!!

 آدمی که همیشه نباید در ثنای چماق بنویسد که بشود قلم‌به‌مزد! باور کنید نصف همین روزنامه‌نگارها هم اگر چشم انتظار چندرغاز حقوق آخر برجشان نبودند، پروفایل اینستاگرامشان مزین به نام مقدس ژورنالیست نمی‌شد و می‌رفتند بساز بفروش می‌شدند تا روز قلم که می‌رسد به آن سوگند یاد نکنند! وضع کتاب‌نویس‌ها البته کمی رقت‌بارتر است!

اگرچه می‌توان گفت کتاب‌نویس‌ها را نمی‌شود در جرگه‌ی قلم‌به‌مزدان دسته‌بندی کرد چون هیچ ناشری نه تنها به هیچ نویسنده‌ای پول نمی‌دهد! یک پولی هم می‌گیرد تا کتابش را برایش بچاپد‍! خب طبیعتاً برای تن دادن به چنین خفّتی مؤلف محترم یا اینکه باید خودش از خرده‌بورژواهایی باشد که خوشی زده زیر دلش و خواسته مثل پسر اصغر آقا بنگاهی با چاپ کتابش قُمپُز دَر کند و مُخِ شهلا و مریم و منیژه را بزند! یا این که شبانه‌ از دیوار خانه‌ی آدم‌هایی که کتاب نمی‌خرند و نمی‌خوانند بالا برود تا پولِ چاپ کتاب برای آن‌ها که کتاب می‌خوانند را در بیاورد! که البته دومی بسیار شریف‌تر از اولی به نظر می‌رسد! اوضاع شاعرها از این هم بدتر است چون اساساً این روزها مرز شاعر و ناشاعر زیاد مشخص نیست! هرکس به یک گوشی هوشمند و یک خط اینترنت پر سرعت دسترسی داشته باشد می‌تواند با ساخت یک کانال ادعای شاعری نماید! البته از قدیم‌الایام هم کسی از شعر و شاعری پولی به‌جیب نمی‌زده مگر اینکه به پاچه‌خواری سلاطین پرداخته باشد! حالا درست است که قلم‌به‌مزد شده‌ایم و بابت نوشتن‌هایمان برای روزنامه و مجله و فلان و بهمان به اندازه‌ی چندپاپاسی مزد می‌گیریم ولی حداقلش این است که مزدور نشده‌ایم و برای خوش‌آمد کسی نمی‌نویسیم تا جیب‌هایمان را پر از پول کنند و مغزهایمان را پُر از کاه!  

ناگفته نماند همه‌ی این‌ها که گفتم باعث نمی‌شود ماهایی که قلمه‌زده‌ایم به زندگی نباتی و گرفتار زندگی قلمی شده‌ایم وقتی که روز قلم می‌رسد توی کانال تلگرام و در پیج اینستاگراممان به قلم قسم نخوریم و وقتی که موضوعی برای نوشتن به ذهنمان نمی‌رسد عکس با پاکت مارلبرو نگذاریم!

البته حساب استخوان‌خوردکرده‌های اهل فن از همه‌ی ما جوجه ژورنالیست‌های پر ادعا که می‌خواهیم ره صد ساله را یک‌شبه طی کنیم جداست! آن‌ها حسابی به حساب قلم، دست و پایشان قلم شده و این روزها اگر دست و دل‌شان به قلم نمی‌رود اگرچه اندوه‌بار است اما تبدیل به تنها‌ حوزه‌ای شده که برای ما جوجه فوکولی‌های این سر انقلابی میدانی خالی مانده تا شاید به آزادی برسیم!


 قلم

پ.ن1: زیاده گویی کردم! ببخشید! قصه‌ها و خاطره‌ها در سرم می‌چرخید و چاره‌ای جز نوشته شدن نداشت!

پ.ن2: در این نوشتار به هیچ‌وجه قصد جسارت به همکاران و سروران فعال در کوچه‌پس‌کوچه‌های قلم و هرچه که دور و برش هست را نداشتم و دست یکان یکانشان را می‌بوسم باشد تا روزی استقلال آرای این بزرگواران سبب اعتلای ارزش‌های انسانی و توسعه‌ی ساحت فرهنگ و اندیشه در سرزمین عزیزمان گردد.

پ.ن3: کانال خمارمستی را بخوانید، اینجا کم می‌نویسم بر خلاف تلگرام که معمولا پرکارم و نوشته‌های روزنامه و مجله و... را آنجا می‌گذارم! البته اینستاگرام هم هست! فیسبوک هم مثل وبلاگ خاک می‌خورد! 

پ.ن4:  کامنت‌های پست قبلی را هم خوانده‌ام نمی‌دانم تأییدشان بکنم یا نه؟ آخر راستش را بخواهید بغض به گلویم آورد و اشک را تا پشت پرده‌ی پلکم کشاند! باید برای هرکدامشان یک پست بنویسم...

  • چهارشنبه ۱۴ تیر ۹۶

برای سیمرغ کوه قاف...

سیمرغ کوه قاف که همین‌جور بی خبر وبلاگت رو بستی، اگه اینجا رو خوندی یه خبری از خودت به من بده یا یه راه ارتباطی بذار... 


از طرف گرندپا


توضیح:  بعضی بلاگرا جای خالیشون هیچ‌وقت پر نمیشه! بخصوص وقتی بی‌خبر کرکره رو پایین می‌کشن و بی سروصدا غیب می‌شن واقعا وبلاگستان غیر قابل تحمل می‌شه!

تو این سالها کم نبودن نویسنده‌های ماهر ولی گم‌نامی که توی وبلاگشون می‌نوشتن و لذت خوندنشون رو به ما می‌بخشیدن ولی متاسفانه وسط روزمرگی‌ها گم شدن، رفتن و قاطی دنیای مردم شدن...

من به شخصه مدتهاست خیلی کم اینجا می‌نویسم و بیشتر کانال تلگرام  رو به‌روز می‌کنم اما چراغ اینجا رو روشن نگه داشتم چون هم دنج تره هم می‌شه مطالب دلی تر رو با خیال راحت اینجا گذاشت.

توی این سال‌ها بارها و بارها یاد کردم از اَبَربلاگرای دوست داشتنی مثل مداد سفید، مصائب آنا، بارباباپا، مهرنگار، نیلوفر مرداب عزیزم و خیلی‌های دیگه که محو شدن... جوری رفتن که دیگه هیچ‌وقت اثری ازشون توی دنیای مجازی پیدا نشد. خیلی متاسفم که وبلاگ قاف هم اینقدر ناگهانی کرکره را پایین کشید و بدون خداحافظی رفت.

امیدوارم همه کسایی که به هر صورت ازشون مطلبی یاد گرفتم یا با نوشته‌هاشون حال خوبی به دلم نشست هرجا که هستن شاد و سلامت باشن.


لطفا کانال تلگرامی من را دنبال کنید یا اینکه سری به اینستاگرام بزنید تا اگه رفتید گمتون نکنم! :)

  • جمعه ۱۹ خرداد ۹۶

تلخی فوتبال پس از خداحافظی اسطوره‌ها

آخرین دیدار با شوالیه‌ی نجات‌بخش رُم

زمان گذشت و گذشت تا اینکه روزی که نباید، فرا رسید. روزی که بت‌من شهر را ترک می‌کند! روزی که مرد عنکبوتی رختش را می‌آویزد و تصمیم می‌گیرد مثل مردم عادی زندگی کند. روزی که مردم شهر دیگر تا ابد منتظر معجزه نخواهند بود...

اگرچه فرانچسکوی دوست داشتنی، دومین گلزن برتر تاریخ سری آ است ولی این هرگز تنها دلیل محبوبیتش نبوده و نخواهد بود. رمی‌ها خوب می‌دانند که 25 سال یعنی چه؟

 25 سال گذشت و اسطوره‌ی شماره‌ی 10 به پایان راه خود رسید. کاپیتان در حالی‌که اشک می‌ریخت بازگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت... 25 سال روزهای تلاش و ایمان به پیروزی، خاطرات تلخ و شیرین، اشک‌ها و لبخندها... 786 بازی، شکست و پیروزی، نا امیدی و افتخار... 307 گل... 307 بارقه‌ی امید که در قلب هواداران جرقه زد... 307 فریاد شوق، 307 غریو غیرت... 307 باری که میدان «ناوونا» نام او را فریاد کشید... فرانچسکو... فرانچسکوی محبوب من... و 58 کاپ... راستی بعد از تو چه کسی کاپ‌های قهرمانی را برای ما بالای سر خواهد برد؟

اشک‌هایت را پاک کن کاپیتان، المپیکو برای تو و همراه تو اینگونه اشک می‌ریزد... آری آقای کاپیتان تو کودکی بازیگوش بودی که به رم آمدی و حالا مانند یک مرد می‌روی؛ ما به پاس جوانمردی و وفاداری‌ات تا پایان همراهت خواهیم بود و نامت را در گوشه‌ی قلبمان با هر ضربان تکرار خواهیم کرد.

روزی که ردای شایستگی شوالیهٔ جمهوری ایتالیا بر تنت انداخته شد همه می دانستیم کمترین هدیه‌ات برای لاجوردی پوش‌ها جام جهانی خواهد بود. با تو قهرمان شدیم، با تو نایب قهرمانی را بارها تکرار کردیم. در روزگاری که پول رنگ پیراهن ستاره‌ها را تعیین می‌کرد در آن روزهای سخت در پایتخت ماندی تا همچون هادریانوس آرامش و امنیت را به امپراطوری کوچکمان بازگردانی... ده سال پیش وقتی که به عنوان آقای گلی اروپا دست یافتی و کفش طلای قارهٔ سبز را از آن خود نمودی هیچ‌کس فکر نمی‌کرد در رم بمانی... همه می‌گفتند برق کهکشانیِ رئال تو را هم خواهد گرفت و تجمّل و تموّل، گلادیاتور افسانه‌ای را با خود خواهد برد... اما تو ماندی تا شبی مثل دیشب جاودانه شوی... همانگونه که هرکول آخرین فرزند فناپذیر زئوس پس از مرگش تبدیل به خدا شد فرانچسکو، فرانچسکوی دوست داشتنی شب گذشته پس از خداحافظی از مستطیل سبز همچون خداوندگاری جاودانه به آسمان‌ها رفت تا مظهر وفاداری و نجابت در تاریخ فوتبال معاصر باشد.

  • دوشنبه ۸ خرداد ۹۶

برای تمام مادران پسرهایی که در هنگ مرزی میرجاوه خدمت می‌کنند

در اندوه ده مَرد...

در این روزهای پردروغ و پرفریب که همّ و غمّ همگان شده‌است بحث درباره‌ی نامزدهای ریاست‌جمهوری، خبری در میان اخبار گم شد. خبری که رنگ و بوی خلوص و ازجان‌گذشتگی داشت. خبری که اگر از اروپا مخابره شده بود پروفایل شبکه‌های اجتماعی‌مان را سیاه می‌کرد و بلافاصله دل‌نوشته‌های سوزناک‌مان مصداق بارز «تو کز محنت دیگران بی‌غمی» می‌شد. خبر کوتاه بود ولی غمی به درازای عمری که یک مادر به‌پای فرزندش می‌گذراند با خود به همراه داشت: ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز، دیگر هیچ‌وقت به خانه باز نخواهند گشت...

خبر در سکوت و یواشکی طوری آمد که کسی صدای پایش را نشنود: دیگر هیچ‌کس صدای خنده‌های این دَه نفر را نخواهد شنید... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

اصلاً مگر این‌خبرها شنیدن دارند؟ شُویِ خبری-تبلیغاتیِ صداوسیما برای نمایندگانی که شمشیر را مقابل دولت از رو بسته‌اند برای همگان جذاب‌تر از گریه‌های مادری است که منتظر بازگشت فرزندش از سربازی نشسته تا در رخت دامادی ببیندش اما... این روزها کسی دوست ندارد از حال‌وروز پدری بشنود که یک‌شبه می‌شکند... همان بهتر که خبر کوتاه است و بی‌سروصدا: ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

هنوز هم در تمام پادگان‌های مرزی و غیر مرزی طبل بزرگ زیر پای چپ می‌تپد، مثل یاد محبوبی در پهلوی چپ! اما ده زن، ده مادر، ده دختر... چشمانشان بارانی‌است، مثل آسمان شهر... انگار که اردی‌بهشت‌شان جهنم شده‌باشد... آینده‌ای که سوخت، گذشته‌ای که تباه شد، خاکستری که بر افسانه‌ی امنیت نشست... امشب دیگر در قلب محبوبشان هیچ دختری نمی‌تپد... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

این روزها وقتی خورشید از غرب غروب می‌کند، هنگ مرزی میرجاوه در قیری غلیظ از شب فرو می‌رود و سربازان وظیفه پشت پنجره‌های آسایشگاه به آخرین پرتوهای نوری که از کیلومترها دورتر می‌آید و شاید از مسیری که از شهرهایشان می‌گذرد خیره می‌شوند و در بهت و سکوت غرق در حسرت انتقام به یاد دوستان شهیدشان بغض می‌کنند... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

همیشه باید فاجعه اتفاق بیفتد تا «ما» فقط دل بسوزانیم و «مسئولین» بیانیه صادر کنند... یک سال اتوبوس سربازان سقوط می‌کند، یک‌سال مرزداران سراوان قتل‌عام می‌شوند، یک‌بار سقوط بالگرد و کشته‌شدن خلبان... یک‌بار ربوده شدن و اسارت طولانی‌مدت مرزبانان... حالا هم که فاجعه‌ی میرجاوه... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز... شهید می‌شوند و تو... آقای مسئول... در سخنرانی‌هایت لاف از امنیت می‌زنی... به فکر شهدای حرم هستی و اینک شهدای حریم ایران در خاک و خون غلت می‌زنند... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

 


     پی‌نوشت: من از طریق گوگل مپ و حالت ستلایت تمام منطقه‌ی مرزی میرجاوه را بررسی کردم و تمام محدوده‌ی مورد نظر را به دنبال جنگل‌هایی که مسئولین می‌گویند مهاجمین در آن پنهان شده‌اند گشتم. فکر می‌کنید نتیجه چه بود؟ آن اطراف حتی درختی هم ندیدم چه برسد به جنگل انبوه!!! واقعا من نمی‌دونم توی عصر ارتباطات و فن‌آوری اطلاعات چرا این‌قدر صریح و بدون فکر حرف‌هایی زده می‌شود که در آن‌ها شبهه باشد... باور کنید این رفتارها باعث بی‌اعتمادی به حاکمیت می‌شود...

  • شنبه ۹ ارديبهشت ۹۶

از آرزوی محال تا احسن الحال

دوست دارم امسال همه‌ی آرزوهایی که تا سال پیش محال می‌دونستیمشون به بهترین صورت ممکن تحقق پیدا کنن و حالمون رو به بهترین حال ممکن تغییر بدن... 

قدیمی‌ترها هم سال خروس رو سال هیجان و موفقیت می‌دونن! 

ایشالا که خیر باشه...

سال نو همگی مبارک




    پی‌نوشت: در کانال تلگرامی خمارمستی حتما عضو بشید و همه نوشته‌ها به‌خصوص شازده‌گوگولو رو سرچ بزنید بخونید من واقعا به نظراتتون درباره‌ی ادامه‌ی ستون طنزنویسی نیاز دارم، ممنون.

  • يكشنبه ۶ فروردين ۹۶

در سوگ معلم

با خودم شعر روزهای آخر اسفند استاد شفیعی کدکنی را مرور می‌کنم و به کبیسه‌ی منحوس فکر می‌کنم. سال نود و پنج، سال رنج، سالی که برگ‌های خزان‌زده‌ی جامعه‌ی هنری یکی یکی افتادند تا درختی خشکیده و پیر برای روزهای زمستانی بماند. خبری تلخ می‌رسد که علی معلم، آقا معلم باسواد و فرهیخته‌ی سینمای ایران هم دار فانی را وداع گفت تا مبادا از رنج‌های این کبیسه‌ی نحس و بدشگوم رهایی پیدا کنیم. در روزهای آخر اسفند، کوچ بنفشه‌های مهاجر، زیباست. اما چرا این بنفشه‌ی زیبای سینما؟ مگر چند سالش بود؟ حالا حالاها باید می‌بود تا از او یاد بگیریم و پای نوشته‌هایش در دنیای تصویر درس نقد و سینماگری بیاموزیم. در نیمروز روشن اسفند، وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد، در اطلس شمیم بهاران،با خاک و ریشه... آری با خاک و ریشه... علی معلم خاک و ریشه‌اش از سینما بود و در سالی که مرگ کیارستمی کمر سینما را شکست چرا باید ریشه‌ی اندیشه هم از درون بسوزد و فقدان استادی چون معلم سینمای ایران را داغدار کند؟

همه می‌نویسند: علی معلم، نویسنده، ناشر، منتقد، تهیه‌کننده، کارگردان، مجری تلویزیون و بازیگر، سردبیر و مدیرمسئول ماهنامه دنیای تصویر! اما هیچکس نمی‌نویسد: یک پدر! که امسال دیگر کسی از او عیدی نخواهد گرفت، امسال پای هفت سین نمی‌نشیند. امسال...

سال لعنتی، سال بلوا، سال سوگ، سال آتش پلاسکو، سال رفتن عباس... کاش زودتر تمام شوی و لحظه‌ی تحویل سال همه با هم دعا کنیم که هیچ‌وقت بازنگردی... دعا کنیم هیچ سالی هیچ‌کس داغ پدر نبیند. هیچ بزرگی از پیش ما نرود. هیچ تلخی به کام ما نریزد.

سال جدید که بیاید باید قدر آدم‌ها را بیشتر بدانیم، طوری نباشد که اگر روزی از پیش ما رخت بربستند، حسرت روزهایی که بودند را بخوریم.

آقا معلم، ما همیشه به یادت خواهیم بود.



    پی‌نوشت: 

مواظب چارشمبه‌سوزمذگانتون باشید!!!!! 
شعر کدکنی رو هم واسه معلم نمی‌خوندم داشتم واسه خودم می‌خوندم.

من اگه به جای تحریریه دنیای تصویر بودم برای شماره‌ی بعدی علی معلم رو می‌بردم روی جلد و بزرگداشتی براش برگزار می‌کردم.

کانال تلگرام رو هم بخونید شازده گوگولو رو همونجا فقط آپلود می‌کنم وگرنه مجبورید برید روزنامه بخرید!!!


  • سه شنبه ۲۴ اسفند ۹۵

یادمان اخوان

دهم اسفند زادروز شاعر پرآوازه و موسیقی‌پژوه ایرانی مهدی اخوان ثالث بود. او با مضامین اجتماعی اشعارش و نقب زدن به حوادث تاریخی آن روزگار زندگی مردم را به تصویر کشیده‌است. وی با لحنی حماسی آمیخته باصلابت و سنگینی شعر خراسانی، همراه با ترکیباتی نو و تازه شعر پارسی را قوام بخشید و اغلب در اشعارش م.امید تخلص می‌کرد.

اخوان ثالث در شعر کلاسیک فارسی توانا بود و در ادامه به شعر نو گرایید. از او اشعاری عالی و متعالی در هر دو سبک به‌جای مانده است. او هم‌چنین آشنا به نوازندگی تار و مقام‌های موسیقیایی بود.

با خواندن اشعار اخوان ثالث به گذشته‌های دور برمی‌گردی به دوران رستم، به عصر سیاوش، به دین بهی و به سرزمین اساطیری آفتاب؛ ایران باستان. با خواندن اشعار اخوان گفتگوی کبوتران افسانه‌ای را می‌شنوی و مرغ افسانه‌ای نیما را به خاطر می‌آوری «کو به رنگ معماست» و سبوی تشنه‌ای را می‌بینی که اندر خواب بیند آب و دوستانی که: به دشمن خواهم از او التجا بردن.

سورت سرمای دی را احساس می‌کنی و بر بی‌گناهی سهراب و سیاوش و تختی می‌گریی و بر همه‌ی نابرادران شغاد صفت نفرین می‌گویی. با طوس و نوذر هم‌سفر می‌شوی و پیام هفت امشاسپند را از عمق جان می‌شنوی و هرگز ایران و شکوه ایرانیان را فراموش نمی‌کنی و بدین گونه ناخودآگاه هنر شاعری اخوان را می‌ستایی و به فن روایتگری او که روایت دیروز را به زبان مردم امروز بیان کرده‌است پی می‌بری.

زندگی با ماث رنگ و روی دیگری داشت. اگرچه که در اشعارش بالا و پایین روزگار را از پیش به ما نمایانده بود. گفته بود که آسمان هرکجا همین رنگ است که مومیایی روحمان را دیگر راهی به شادی نیست؛ و سرنوشت هبوط مشی و مشیانه از بهشت به هجرتی جان‌گداز در زمین فرو خواهد رفت؛ اما نامش امید بود و همین دل ما را برایش تنگ کرده‌است. تولدت مبارک آقای شعر و شاعری...


 

  • سه شنبه ۱۰ اسفند ۹۵

ابن مشغله

این روزها حسابی سرم شلوغ است و کمتر می‌رسم جایی کامنت بگذارم!! در عوض تا دلتان بخواهد می‌نویسم!!!! از بعضی‌هایشان خوشم می‌آید از بعضی‌ها نه! اما همین خواندن بی امان و نوشتن بی زمان امر خجسته و نیکویی است!

سعی می‌کنم نوشته‌هایی که به درد اینجا هم بخورد را در وبلاگ بگذارم.

منتظر جوابِ مصاحبه‌ی استخدامی هستم، برایم دعا کنید. این بار خودم را و همه سرنوشتم را به خودِ خدا سپرده‌ام و او هم بی‌شک جای بدی نمی‌برد!


رشته ای بر گردنم افکنده دوست

 می کشد هر جا که خاطرخواه اوست

  • يكشنبه ۱ اسفند ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید