۶۷ مطلب با موضوع «دلنبشته» ثبت شده است

کبوترهای سقاخانه ی «اسمال طلا»

هنوز مشق های مدرسه‌اش تمام نشده که مادر، چادرِ سپیدِ گلداری که برای جشن تکلیفش دوخته را می‌دهد دستش و دوتایی راه می‌افتند به سمت حرم تا از امام رضا بخواهند کمکشان کند.
وقتی به صحن «اسمال طلا» می‌رسند اشک در چشم‌های مادر جمع می‌شود و می‌نشیند روبروی «پنجره فولاد» و با خدا درددل می‌کند؛ از پول کرایه خانه می‌گوید که چند ماهیست عقب افتاده و از ماشین اصغرآقا _پدر دخترش_ که به روغن سوزی افتاده و نمی‌شود دیگر با آن مسافرکشی کرد... از دست‌های خالی یک مرد که وقتی شرمنده ی زن و بچه اش می‌شود جز به کمربند و سیگارهای شبانه برای تسکین حس شرمساری نمی‌رود...
از پول خرج عملی که مدتهاست نادیده گرفته شده حتی اگر به قیمت جان مادر تمام شود و آینده ی دختر...
از دختر همساده بالاییشان که بچه اش نمی‌شود و آمیزقاسم بنا می‌خواهد سرش هوو بیاورد! ... می‌گوید و می‌گوید و می‌گوید...
چشم‌های مادرش خیره به پنجره فولاد پر از اشک شده و مرواریدهایش می‌پاشد روی صورت او، ولی چشم‌های او دنبال کبوترهای صحن ازین سو به آن سو می‌دود. یکی از خدام شروع می‌کند به پاشیدنِ گندم برای کبوترها، همه شان دور او جمع می‌شوند و مردم هم دور آن‌ها حلقه می‌زنند. او هم دست مادر را رها می‌کند و کنار آن‌ها می‌رود. خط نگاهش کبوتر طوقداری را دنبال می‌کند که تا نوک گنبد می‌پرید و حالا کنار بقیه نشسته و دارد از زمین دانه می‌چیند، چقدر دوست داشت که او هم پر داشت تا کبوترها او را هم بین خودشان راه می دادند، آن وقت می‌توانست تا پیش خدا پرواز کند و غم‌های مادرش را به او بگوید. با هر دانه که طوقی برمیدارد حرف‌های مادر در ذهنش مرور می‌شود و با خودش فکر می‌کند: کاش خدا هم برای ما دانه بپاشد تا مادر دیگر گریه نکند...
 
 
مشهد - حرم رضوی - زمستان 94
عکس هم از خودم ;-)
 
  • شنبه ۱ اسفند ۹۴

طلا در مس

رضا براهنی

رضا براهنی را نمی شناسم!
تصور کن رضا براهنی هنوز هم همانند روزهای گذار از کودکی به نوجوانی، برایم یک اسم است روی جلد یک کتاب فیروزه ای، کنج کتابخانه ی بزرگ خانه ی کوچکمان، که نامش هیچ ربطی به قیافه اش ندارد! "طلا در مس" آن وقت زیرش هم نوشته «در شعر و شاعری»! 
شاید در روزهای نوجوانی تصورم مثل همه ی آدمها این بود که کیمیاگری یعنی جادوی تبدیل مس به طلا! همین کافی بود تا حس کنجکاوی مرا بر آن دارد تا ببینم این براهنی چطور کیمیاگری به راه انداخته است در این صحیفه ی غریبه، و دیری نپایید که هنگام ورق زدن این کتاب، براهنی جادویش را عیان کرد و اکسیری از کیمیای شعر معاصر بر وجودم پاشید تا این مس ناسره رنگ طلا بگیرد.
من که تا پیش ازین کل شعرهای خوانده و ناخوانده ام بین صفحات کتاب فارسی مدرسه جاخوش کرده بود و حالم از هرچه شعر معاصر به هم می خورد به یکباره افتادم در میانه ی دنیایی نو با یک عالمه کلمه و واژه و اسمهای ناشنیده...
طلا در مس با «شعر» شروع می شد و با بررسی «شاعر» ها ختم می شد: 
شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید همیشه جنازه ی فردوسی، آن دهقان طوس را که هزار سال پیش، از دروازه ی «رزان» به بیرون برده می شد در پیش چشم داشته باشد؛ و باید در سال هفتم پس از خبه شدن و سنگسار شدن و حلق آویز شدن «حسنک» پاهای پوسیده ی او را که هنوز پس از ده قرن بر روی صفحات تاریخ آویزان است، زیارت کند؛ و در هزاره ی حلق آویز شدن او شرکت کند و از زبان تبعیدی «یمگان» بشنود که چگونه بر رَهش غولان نشسته اند و دهان باز کرده و چگونه معدلان، خود دشمنان زبان عدل و حکمت اند و چگونه انگشتان را قلاب کرده اند تا خون ماهیان ضعیف را بمکند؛ و باید از سوراخ کفتر پران «حصار نای»، از روزن قصاید «مسعود سعد»، نگاهی به درون حصار نای بیفکند و ببیند چگونه روحی چون نای در حصار نای می نالد و چگونه «در آتش شکیب چون گل فروچکان» شده است...
شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید شهادت بدهد که چگونه «ابونصر کندی»، در خوارزم خصی شد و در «مرو» خونش ریخت، تنش در زادگاهش«کندر» به خاک رفت ، سرش به «نیشابور» مدفون گشت و پاره ای از جمجمه اش به «کرمان» به نزد «نظام الملک» برده شد، و باید شهادت دهد که چگونه نظام الملک وزیرکشی را بنیان نهاد و اصولا روشنفکر کشی در طول تاریخ دچار چه تحولی شد؛ و شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید بداند چگونه در «حمام فین» تاریخ رگ بران روشنفکران آغاز گردید و دور شو، کور شوها، آدم بر روی لوله ی توپ گذاشتنها، چشم بندی های سیاسی، طنابهای دار و بارانهای گلوله و تیرباران های سپیده دم آغاز شد...
«چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟» و چرا من باید این کتاب را زمین می گذاشتم با این مقدمه ی طوفانی؟
شعری که برایم پیش از این تبلورش در غزل بود، و کلافگی از حفظ کردن مضامین قطعه و قصیده، حالا پر شده بود از مضامین بدیع! شاید نمی فهمیدم آن زمانها (و شاید هم تا همین اکنون) که شکل ذهنی و تصویر و الهام و اشیاء در شعر و شاعری یعنی چه! ولی می فهمیدم که شعر خوب با شعر بد چه فرقی دارد! می فهمیدم که ادبیات ناب را باید در جایی به جز کتاب فارسی مدرسه جست.
 نیما را در «ماخ اولا»یش یافتم و انقلاب ادبی و زبان سمبلیکش را فهمیدم، توللی خواندم و با عاشقانه های ش.هو.تنا.کش ضربان قلبم تند شد و با «فردای انقلابش» همان قلب برای وطن تپیدن آغاز کرد...
شاملو برایم اسطوره ی ادبیات شد و نوجوانی ام به فروغ خوانی گذشت و غرق در صلابت کلام اخوان، چه حس عجیبی داشتم وقتی می دیدم براهنی بی رحم و منصف بر طلایه داران شعر نو تاخته و سیاوش کسرایی، منوچهر آتشی، فریدون مشیری، یدالله رویایی، م آزاد، سپانلو، احمد رضا احمدی، را کلمه به کلمه بر بوته ی نقد نهاده بود. 
حال سالها گذشته است و من هنوز رضا براهنی را نمی شناسم! ولی به واسطه ی «طلا در مس»ش با نسل طلایی شاعران زمانه ام آشنا شده ام.
در پسِ سالها تحصیلات عالی و متعالی، که حاصلش پشت کردن به بسیاری از علایق جوانی بود، دریافته ام که رگه های طلا در معادن مس یافت می شود و فراتر از تصور کیمیای جوانی، رسالت رضا براهنی نمایاندن رگه های گرانبهای طلای شعر با صلابت بود، در حجم انبوه شعرگونه های بی اصالت در دوره ای که همگان را سرِ سرودن بود و تب این طلای ناب همه گیر...
آقای براهنی، برای این لطف بزرگ از شما ممنونم...
 
طلا در مس
 
https://telegram.me/khomaremasti
 
    به مناسبت زادروز براهنی...
  • يكشنبه ۸ آذر ۹۴

اگر غم لشگر انگیزد

عصر روزهای روزمرّگی، پاکوبیدنهای الکی و احترامهای زورکی! خسته از رژه و قدم آهسته!

پناه ببری به حافظ کوچک جیبی و به لطف مرخصی شهری بروی یک گوشه ی دنج و با حافظ زمزمه کنی:

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد...

دلت از بین همه عالم «او» را بخواهد و کنارش بنشینی و بلند بلند بخوانی:

دل برِ دلدار رفت، جان برِ جانانه شد...



#روزانه_های_یک_سرباز

  • پنجشنبه ۱۴ آبان ۹۴

گل سرخ...


- چرا بعضی از گل ها خار دارن؟

- من فقط رُزو می شناسم که خار داره! اونم از بس قشنگه!

کمی بیشتر فکر می کنه و می گه: منظورم اینه که خار باعث می شه از قشنگیش محافظت کنه!!!

فکر می کنه همون اول منظورشو متوجه نشدم! لبخند گوشه لبم می شینه و می پرسم: چرا بعضی گل ها خار ندارن؟!!

- نمی دونم!

- چرا بعضی از گل ها بو دارن؟ چرا خیلی از گل ها بو ندارن؟ اگه چند تا پارامتر کنار هم باشن که دیگه هیچ!!!! بعضی گل ها هم زیبا هستن هم خوش بو! اما بعضی گل ها هم هستن که یا زیبا هستن یا خوش بو! شاید هم خار داشته باشن یا نداشته باشن! چرا گل ها اینجوری هستن؟

گل ها هم یک جورهایی مثل آدمها هستند _این رو پیش خودم فکر می کنم!_

- گلها همه خوشگلن به نظر من، همه شون بو هم دارن. ولی به نظر ما بعضیا خوشبو هستن بعضیا نه! سلیقه ایه!!


و من در میان این دیالوگها فقط و فقط به گل خودم فکر می کردم که آن سوی کهکشانها در ستاره ای به این دوری، تک و تنهاست و به بودن من نیاز داره...



  • به کانال تلگرامی خمار مستی بپیوندید تا از به روز شدن وبلاگ خمارمستی اطلاع پیدا کنید...

https://telegram.me/khomaremasti



  • يكشنبه ۲۶ مهر ۹۴

گفتگوی تنهایی

میگم: چرا نمیشه؟ خسته شدم! من همه تلاشمو دارم میکنم!

میگه: سال اول که ارشد قبول نشدم به خدا گفتم چرا؟ من که تلاش کردم! خیلی هم تلاش کردم!! بعدش اتفاقی یه جایی خوندم که آب فقط تو صد درجه به جوش میاد! به خودم گفتم باید تلاشت به حد کافی باشه!!! آب تو 99 درجه هم داغه! ولی فقط تو 100 می جوشه!! 



گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید                                    

                        هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

                                                                                               حافـــــظ


  • چهارشنبه ۳۰ بهمن ۹۲

چله قاب

آنوقت‌ها دوربین عکاسی چیزی نبود که هرکسی داشته باشد، خیلی‌ها هستند که از زمان بچگی‌هایشان حتی یک عکس سه در چار هم ندارند! ولی مادرم از بچگی‌های همه‌ی بچه‌های فامیل عکس دارد و این چیزی بود که همیشه هم او و هم ما به آن می‌نازیدیم. از وقتی یادم می‌آید آلبوم، آلبوم خاطره توی کمدمان داشتیم که وقتی فامیل خانه‌مان جمع می‌شدند مشتاق دیدن‌شان بودند...

عکس‌ها را به لطف دوربین پدر داشتیم آن هم نه از این دوربین‌های اتوماتیک که تازه مد شده بودند! نه! یک دوربین ژاپنی اصل با آن سه‌پایه‌ی بلندِ تلسکوپی‌اش که کار کردن با آن بلدی می‌خواست. هروقت دور هم جمع می‌شدیم پدر بساط عکاسی به راه می‌انداخت و همه را توی قاب کوچک دوربین جا می‌داد و بعد خودش هم می‌آمد توی قاب و برای بزرگ شدن‌هایمان خاطره می‌ساخت.

خوبیِ آن وقت‌ها این بود که زیاد دور هم جمع می‌شدیم، همه‌ی فامیل خانه‌ی مادر را خانه امیدشان می‌دانستند. البته آن قبل‌ترها بابابزرگ هم بود، پدرم می‌گوید بابا این رسم را گذاشت که همه باید هر هفته خانه‌شان جمع شویم. رسم خوشایندی که حتی سال‌های بعد که بابا از بین ما رفت، میراثش باعث گرمی دل خانواده بود و هست.

ما بچه‌ها برای همین دور همی‌ها جان می‌دادیم، ذوق بازی‌های سرخوشانه‌ی کودکی هوش از سرمان می‌پراند و وقتی پای «شب چله» به میان می‌آمد معنی‌اش این بود که طولانی‌ترین شب سال را فرصت داریم آتش بسوزانیم و بزرگ‌ترها را ذله کنیم.

آن وقتها همیشه مادر شب‌چله‌ای می‌گرفت و همه به صورت خودجوش می‌دانستیم کجا باید برویم. پدرم می‌گوید آن وقت‌ها که بچه بوده‌اند مادر خودش سیب و انگور و هندوانه‌ها را توی زیرزمین خانه‌شان زیر خاک و با هزار ترفند نگهداری می‌کرده و به چله می‌رسانده و با ورد عشق جادوی محبت را در دل یلدا زنده می‌کرده است.

یلدا که می‌آمد در همان عوالم بچگی انگار طولانی بودن شب را حس می‌کردیم، انگار ثانیه ها هم برایمان کش می‌آمدند و در ذهن‌مان انگار این شب طولانی تمام شدنی نیست. تازه وقتی که می‌خواستیم برویم خانه‌هایمان، شب به نیمه نرسیده بود و ما التماس بزرگترها می‌کردیم که امشب طولانیست و بیشتر بمانیم و از این حرفها... ولی آن ها همیشه بهانه‌ی مدرسه‌ی فردا صبح را داشتند که به هیچ‌وجه نباید تعطیل می‌شد! با این وجود ما بازی‌هایمان را کرده بودیم و چس فیلهایمان را خورده بودیم و کلی خوش‌خوشانمان بود، به خصوص اگر برف هم می‌بارید عیش‌مان تمام می‌شد و قشنگ باور می‌کردیم که زمستان آمده‌است.

راستش را بخواهید آن‌زمان‌ها آن‌قدرها فرهیخته نبودیم که فال حافظ بگیریم ولی احساس خوش‌بختی می‌کردیم. مثل حالا نبود که این همه ناز حضرت حافظ را بکشیم و به شاخه نباتش قسمش دهیم بلکه بخت‌مان را باز کند ولی هرچه بیشتر زور می‌زنیم نتیجه ندهد...

وقتی بزرگتر شدیم به مدد پیشرفت تکنولوژی همه موبایل داشتیم و چون هنوز تلگرام نیامده بود یلدا که می‌رسید دفترچه تلفن گوشی‌هایمان را زیر و رو می‌کردیم، کارت شارژ پنج هزاری می‌خریدیم و برای خیلی‌ها که دوستشان داشتیم _ یا حداقل دوست داشتیم که آن‌ها این‌طور فکر کنند_ پیامک می‌فرستادیم و تازه خیلی‌ها را هم می‌گذاشتیم برای یک فرصت بهتر! بعدترها که باز هم بزرگتر شدیم و شبکه‌های اجتماعی فراگیر شدند به لطف صاحبان کانال‌های بیشمار، متن‌های دوزاریِ تبریک را برای هرکه منفعتی برای‌مان داشت فوروارد کردیم و یلدای‌مان را گذراندیم. حالا هم که دیگر همان‌ها هم جای خودشان را داده‌اند به افاده‌های اینستاگرامی...

حالا بزرگتر شده‌ایم و هنوز هم یلدا طولانی‌ترین شب سال است، دوربین قدیمیِ پدر سال‌هاست خراب شده _ پدر می‌گوید همه چیزمان هم مثل خودمان درد پیری گرفته‌اند _ شهر بزرگ‌تر شده و گرفتاری‌ها بیشتر، زمستان‌ها مدارس را به جای برف با آلودگی تعطیل می‌کنند و کسی شغلی ندارد که فردا صبح زود سر کار برود!

حالا بزرگتر شده‌ایم و هنوز ثانیه‌های شب یلدا کش می‌آید از دور هم بودن‌هایمان و از گپ‌و گفت‌های‌مان، مادر هم چند سال است که رفته پیش بابا... اما ما هنوز شب‌های یلدا دور هم جمع می‌شویم، پف فیل و انار و انگور و هندوانه می‌خوریم و آخر شب با دوربین‌های چند مگاپیکسلی گوشی‌هایمان عکس های دست جمعی می گیریم برای استوری اینستاگراممان...


 

فاتحه نثار روح مادر بزرگی که به ما یاد داد همیشه پشت هم باشیم.


در این شب یلدا، ز پی‌ات پویم  

 به خواب و بیداری، سخنت گویم

                                    توای پری کجایی؟


بعدا نوشت:  عکس های قدیمی همیشه با آدم سخن می گویند، به مناسبت یلدا بروید سراغ آلبوم خاطراتتان.


  • يكشنبه ۱ دی ۹۲

شمرخوان

 

کنجچایخانه ی حسینیه، گوشه ای کز میکرد، اشک از گوشه چشمش سرازیر می شد و شانه هایش می لرزید؛ دیگر همه می دانستند عصر عاشورا درآن دنج خلوت چه می گذرد... اگر کسی مزاحمش نمیشد زمان زیادی نمی گذشت که صدای هق هق در کل فضای خلوت حیاط  حسینیه می پیچید.همه سرخی چشمانش را به زیاده نشینی پای منقل و وافور نسبت می دادند ولی عصر عاشورا نقل دیگری داشت... گریه امانش نمی داد... گویی چیزی چنین هیبتی را در هم شکسته است...

از وقتی یادم می آید سهراب پیر بود (یا حداقل جوان نبود) اما هنوز هیبت داشت، گرد افیون هم از پس این همه سال نتوانسته بود وقار را از چهره اش بزداید... نمی دانم قهرمان کودکی های چند نفر بوده ولیمطمئنم در جوانی خیلی ها آرزویش را داشته اند، قدش بلند و چارشونه، همیشه صورتش تراشیده بود و سبیلهای پر پشتش را می آراست. همیشه شمرخوان تعزیه بود. صدایش چنان غرّا بود که وقتی فریاد می زد هیبتش رعشه بر تن تعزیه خوان های وافوری که بدبختش کرده بودند می انداخت، می گویند: سهراب مرد بود... دروغ چرا؟ بچه که بودم با لباس شمر و شمشیر به دست که می دیدمش سهراب شاهنامه را در ذهنم باز می ساختم و منتظر بودم که کی به نامردی وسط میدان زمینش بزنند. پدرم برایم گفته بود که سهراب، چتر باز بود و دوره خلبانی را زمان شاه زیر نظر آمریکایی ها گذرانده بود، سقوط آزادهای نمایشی نیرو هوایی را هنوز خیلی ها به خاطر دارند. هم دوره ای هایش میگویند سهراب بزن بهادر بود، وقتی هم ولایتی هایش دعوایشان میشد در شهر، یک تنه پاشنه بر میکشید و قیصری میشد و جوانمردی ها می کرد... می گفتند بعد از چند وقت از نیرو هوایی انصراف داد و شد ویزیتور دارو، می گفت نان نظام، خوردن ندارد! وضعش بد نبود و عیاری ها میکرد، اما امان از رندان روزگار که زیر پایش نشستند و از راه به درش کردند، می گویندپایش را که به مجالس عیاشی کشاندند، سهراب شکست.به بهانه فقط یک دود و دو دود سهراب هم دودی شد...  حال که سالها از آن روزها گذشته خیلیها می گویند که خودشان شنیده اند که چه کسانی از گرفتاری سهراب ابراز خوشحالی می کردند و حاضر بودند برای مرادشان خرجها کنند...

شمرخوان قصه ما از همان زمانها شمرخوان بود، ولی حکایت خودش را داشت. گرچه این حکایت چنان پر سوز است که گزافه نیست اگر بشنوی و بگریی، سهراب شمرخوان ماند و هر سال بعد از کشتن حسین بن علی فریاد زد «بر قاتلین سیدالشهدا لعنت» و بعد از تعزیه که همه پی کار و زندگی خودشان می رفتنند، پناه می برد به کنج دنج چایخانه حسینیه و ...

پدر میگفت تنها کسی است که به بدبختیهای خودش نمی گریست... می گفتند که چنان در نقش میرفته که گویی واقعا در کربلا است و انگار رنجی که بر حسین میرفته را از نزدیک می دیده است، می گفتند دوستانش زمانی از خودش شنیده اند که« من خودم که روزگار سرم را بریده  چرا باید سر حسین را ببرم؟ شاید شمر هم همینطور بوده باشد!». باورم نمی شود که گریه اش به خاطر شمرخوانی اش باشد، چرا که می توانست از سال بعد تعزیه نخواند... می توانست، اگر میخواست...

دوسال است که صدای هق هق سهراب، شمرخوان قصه ما خلوت چایخانه حسینه را بر هم نمی زند.

راست و دروغش پای راوی، شنیده ام پای منقل زیاده روی کرده و حسودان را به آرزوی سالیان دورشان رسانده است.

دیگر نوش دارو افاغه نمی کند.

باز هم سهرابِ شاهنامه زمین خورد...

 

 

***

 

ابر و مه و خورشید و فلک گریان است / دریا به خروش آمده و طوفان است

 با ســوز و گداز  نوحه میخواند باد،  / زنجــــــــیر زن دسته ی ما باران است

                                                                (جلیل صفر بیگی)

 

 

 

***

آشکارا نهان کنم تا چند؟ دوست میدارمت به بانگ بلند!    

 (سعدی)  - از دیالوگهای فیلم شبهای روشن

 

 

  • سه شنبه ۷ آذر ۹۱
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید