۶۷ مطلب با موضوع «دلنبشته» ثبت شده است

گذر...

امروز فیسبوک یادآوری کرد که چهار سال پیش تصمیم گرفته بودم با چند تا از دوستان هم‌رشته‌ای یه کسب و کار راه بندازیم و سری توی سرها در بیاریم برای خودمون، چقدر تلاش برای مجوزها، چقدر شور و نشاط، و چقدر موانع سنگین اقتصادی، و چقدر افسردگی بعده شکست...  خیلی زود گذشت...

چهار سال گذشته! من روزنامه‌نگار شدم! پایان‌نامه نویس شدم! راننده تاکسی شدم! توی این مدت دو بار دکترا قبول شدم و دو تا آزمون استخدامی قبول شدم ولی آخرش هم هیچی نشدم!
آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم در سرزمینی که تنها راه درآمدش نفت است! سرتاسرش پر از ذخایر گسترده‌ی معدنی است و زلزله هم که هرسال جان شمار زیادی از هموطنانمان را می‌گیرد، باید ژئوفیزیست‌ها گل سرسبد فارغ‌التحصیلان دانشگاهی باشند! اگر کمی توانا باشی آینده‌ات را حتما می‌سازی! 
ولی خب! مسئولان به فکر رقصیدن دختربچه‌های کوچولو هستند و جوشکاری سطح شیبدار روی سکوهای خیابان انقلاب...


انقلاب یه نفر ... انقلاب

انقلاب حرکته آقا...

3D Seismic modelling Oil and Gas reservoir
پی‌نوشت: مطلبی برای روز زن در نظر داشتم که حقیقتش نه وقت و نه اعصاب تکمیل و انتشارش را داشتم. هرچند که اگر از روزش بگذرد مزه‌اش می‌رود ولی خب... شاید بعد...

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانمقضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانمچنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتدتو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
                                             حضرت سعدیِ عشق

  • پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۶

برف شبانه

خدایا شکرت که حداقل تو یکی بخیل نیستی!
سپیدیِ رحمتت به شهر ما هم رسید.
دمت هم گرم

پانوشت: عکس از من نیست، امشب هم نیست. اما شهر منه وقتی که پارسال برف زیادی باریده بود...

بی صدا شب تا سحر
یاران خود را خواند و گرد آورد
جا به جا
در راه ها
بر شاخه ها
بر بام گسترد
صبحگاهان
شهر سرتا پا سیاه از
تیرگی های گنهکاران
ناگهان چون نوعروسی در پرندین پوشش پاک سپید تازه
سر بر کرد
شهر اینک دست نیروهای نورانی است
در پس این چهره تابنده
اما
باطنی تاریک دودآلود ظلمانی است
گر بخواهد خویشتن را زین پلیدی هم بپیراید
همتی بی‌حرف همچون برف می باید
فریدون مشیری
  • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۹۶

اصل هویگنس

سرماخوردگی شدید تمام وجودم را فرا گرفته و تا جایی پیش رفته که احساس می‌کنم هرلحظه ممکن است برای همیشه به رخت‌خواب بچسباندم! در هفته‌ای که گذشت دو سه تا اتفاق بد، آن‌قدر پشت سر هم و رگباری بر سرم آوار شده‌اند که تاب نیاوردم بهای سلامتی را با لم دادن کنار بخاری بپردازم. با چهل و چند درجه تب راه افتادم توی کوچه و خیابان پی اینکه شاید اوضاعم را کمی بهتر کنم، اما همه‌ی تلاش‌ها نتیجه‌ی عکس داد. یک روز در حالی که لرزِ عفونت تمام وجودم را گرفته بود زیر آفتاب کم رمق پاییز خودم را چسباندم به دیواری گوشه ی یک پارکِ خزان‌زده‌ی لخت و عور و چشم‌هایم را بستم و سعی کردم از گرمای اشعه‌ی زندگی‌بخش خورشید استفاده کنم. وقتی که نور روی لبانم نشست یاد گرمای لبانت افتادم که یک روز سرد پاییزی برای اولین بار طعمشان را چشیدم. گرم بودند و شیرین، مثل طعم خرماهای جنوب... خرما را باید با چای نوشید با خاطره. با حس آن مرد جنوبی که تسمه‌ای دور کمرش می‌اندازد و از درخت بالا می‌رود تا موهبت الهی را از درخت بچیند. حالا من از درخت خاطرات بالا می‌روم و میرسم به پله‌ای که تو باید روی آن بایستی تا قدت به لب‌های من برسد... مست گرمی آفتاب می‌شوم و سعی می‌کنم درد قفسه‌ی سینه را فراموش کنم.
به نوری فکر می‌کنم که از خورشید آمده تا روی تن زمین بتابد و بعد به تو فکر می‌کنم که نور خاطره‌ات روی تن من نشسته و دارد مرا گرم می‌کند.  اصل هویگنس در فیزیک، روشی برای تحلیل انتشار موج است. این اصل می‌گوید هر نقطه از موج پیش‌رونده خودش چشمه‌ای تازه در انتشار موج است. موج نهایی جمع همهٔ این موج ‌های پیش‌رونده است و تو جمع همه‌ی این خاطرات پیش‌رونده‌ای که اینک درون من ارتعاش ایجاد کرده‌اند. این لرزه نه از سرماست و نه از عفونت... این موج سنگین گذر خاطرات است که نمی‌گذرد.
 دست خیالت را می‌گیرم و دوتایی می‌رویم می‌نشینیم روی یکی از نیم‌کت‌های پارک و شروع می‌کنیم به شمردن پاییزهایی که آمدند و رفتند. پاییزهایی که آمدند و رفتی، پاییزهایی که آمدند و آمدم... می‌خندی و می‌گویی: آمدی؟ می‌خندم و می‌گویم: همه رفتن‌هایشان را می‌گذارند برای پاییز، من آمدن‌هایم را... آمده‌ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم...
با شیطنت می‌گویی: ور که بگویمت که نی؟
می‌خندم و لب‌هایم را به پیشانی‌ات می‌چسبانم و زمزمه می‌کنم که: نی شکنم، شکر برم...


چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی
که روز واقعه پیش نگار خود باشم
                                                                              حضرت حافظ
  • يكشنبه ۲۶ آذر ۹۶

اما شعر تو میگه که چشم من تو نخ ابره که بارون بزنه

از یه جایی به بعد دیگه به هیچی نمی‌تونی پناه ببری... نه نقاشی، نه ادبیات، نه عشق، نه یار، نه سیگار...

کاش لااقل بارون می‌بارید


-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

+ راستی من پست قبلی رو خیلی دوست میداشتم ، شاید شما هم دوست داشتید

  • يكشنبه ۱۲ آذر ۹۶

زنی در زنجیر

نزدیک‌ترین سحابی به زمین اسمش «آندرومدا» است و بیش از هزار سال پیش نخستین بار یک ایرانی رصدش کرده‌است (964 میلادی). ذوق شرقی در روح مُنجمان آسیای میانه آنچنان جوشان بوده که این سحابیِ زیبا را همچون زنی در زنجیر می‌بینند و شاید در سلسله‌ی موی اون چنان اسیر می‌شوند که نامش را «امرأة المسلسله» می‌نامند. هفتصد سال بعد یک ستاره‌شناس آلمانی مسحور ساحره‌ای دل‌فریب در آسمان هفتم می‌شود و  او را زیباتر از پریان دریایی توصیف می‌کند. شاید برای همین است که صد سال بعد از آن وقتی‌که قرار می‌شود بنیان‌های علم را محکم‌تر کنند به جای عبدالرحمان، مارکوس را کاشف «آندرومده‌آ» معرفی می‌کنند و زنِ اسیر در زنجیرِ خاور میانه را بدل به آندرومده‌آ، دختر زیباروی افسانه‌های یونان می‌کنند که برهنه در مقابل هیولای دریا به صخره بستند تا قربانی جهل مردم شود...

و چه وحشتناک است جهل، و چه وحشتناک‌تر، سقوط از آسمانِ دانش به ژرفنای دره‌ی جهل... و هزاران افسوس که ما ایرانی‌ها انسان‌های اندیشمندی بودیم که بیش از هزار سالِ پیش سلسله‌ی موی دوست را در فلک هفتمین می‌دیدیم و حالا تمام مسائلمان خلاصه شده است در پنهان کردن تار مویی و چگونگی التذاذ از کمان‌ابرویی... عجیب است که چنان بر سقوط اصرار داریم که بر طبل بی‌عاری‌مان می‌کوبیم و هر دم رسوایی‌مان را جار می‌زنیم... آری «باید ببازیم» باختن حق کسانی است که این سقوط را می‌بینند و سکوت می‌کنند.


پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...


سلسلهٔ موی دوست 

حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست

 فارغ از این ماجراست

سعدی جان جانان

  • پنجشنبه ۹ آذر ۹۶

خواهر ماکارونی!

آدم که خواهر نداشته باشه انگار که ماکارونی ته‌دیگ نداشته باشه! اون‌وقت نصف لذتای دنیا رو درک نمی‌کنی! مثل حیاطی که باغچه نداره، یا باغچه‌ای که درخت نداره، یا درختی که میوه نداره... شایدم میوه‌ای که انار نیست تا خواهرت برات دونش کنه...

یا مثلا نداشتن خواهر تو زندگی شبیه اینه که جعبه مدادرنگیات رنگ آبی نداشته باشه، اون‌وقت نمی‌تونی باش آسمون رو نقاشی کنی! اگه آسمون نداشته باشی کبوترا باید کجا پرواز کنن؟

آهای خواهردارا راستش حسودیم میشه بتون!!!


یا حق


  • پنجشنبه ۹ آذر ۹۶

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

من اینجا بس دلم تنگ است  

 وهر سازی که می‌بینم بد آهنگ است 


+  انگار که باید به نصیحت اخوان ثالث گوش بدم و قدم در راه بی فرجام بگذارم!



خوندن پست قبلی به شدت ثواب داره...

کامنت گذاشتن اجر عمل رو بالا میبره!

  • جمعه ۲۱ مهر ۹۶

هستم ولی خسته م

احساس می‌کنم خمارمستی خیلی خسته است.

دیگه کسی اینجا رو نمی‌خونه...

قبلنا با دوستای وبلاگیم یه انس و الفتی داشتیم که تا یه مدت یکی نبود بقیه میومدن سراغ احوال می‌گرفتن که هی فلانی! حواست هست نیستی؟ حواست هست که ما دلنگرانتیم...

دروغ چرا منم دیگه خیلی وقته سراغ کسی رو نمی‌گیرم

چقدر درد دلایی که تو وبلاگستان برای هم می‌نوشتیم! آدمایی که هیچوقت همو ندیده بودیم و همدیگه رو دوس داشتیم

منم مث خمار خسته ام. اونقدر بالا پایین چشیدم این چندسال اخیر که واقعا نیاز دارم تغییرات اساسی تو زندگیم رخ بده

فردا یه روز سرنوشت سازه واسه من. شاید جوری که مسیر زندگیم کلا عوض شه، نمیدونم چی پیش بیاد

توکل به خدا

دعام کنید


  • سه شنبه ۱۸ مهر ۹۶

چشم باز، ایستاده می‌خوابم مثل اسبی که توی اصطبله


با تمام وجود غمگینم، مثل وقتی که زن نمی‌سازه
مثل وقتی که دوست می‌میره، مثل وقتی که تیم می‌بازه
با تمام وجود غمگینم، مثل اوقات تلخ تنهایی
فکر کردن به سکس با رویا، شرم احساس زود ارضایی...


گاهی هیچکس نمی‌تونه دل آدم رو آروم کنه
پاییز شده برگهام داره می‌ریزه...
  • سه شنبه ۱۱ مهر ۹۶

آغاز مهر و آواز عشق

تولدت مبارک مهرآواز ایران

لینک را بخوانید لطفا  ;)


  • شنبه ۱ مهر ۹۶
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید