1)

حسخوبی نیست، اصلا حس خوبی نیست که احساس کنی که همیشه در زمانها و مکانهایی که باید باشی نیستی! همیشه مکانها و زمانهایی وجود دارد که از ته دل دوست داری آنجا باشی ولی امان از جبر جغرافیا و از آن بدتر جبروت زمان و غول بی شاخ و دمّ روزگار که انگار همیشه سر ناسازگاری دارند! احساس عدم حضور  گاهی چنان غمگین میکند آدم را که بغض میکنی، دلت کسی را می خواهد که نگاهش کنی، نگاهت کند، چیزی نپرسد، تو هم چیزی نگویی، بغضت را که می بیند دلش را با دلت گره بزند و سرب سنگین بغضی که گلویت را می فشرد ذوب کند، آری دوست داری سینه ی محرمی باشد که سرت را در آغوش بگیرد و تو بگریی!

آه اگر همان جبر لعنتی و همان روزگار لامروت سر ناسازگاری گذارند و  حسرت آن نگاه ماه و پوش آغوش را هم بر دلت نهند...  هی وای من...

 

2)

آدمهاییهمچون من که زندگیشان چند پاره می شود و کار و تحصیل و خانواده، هریک را در شهری به جا میگذارند، همیشه لحظاتی دارند که در دریای خاطرات چنان غرق شوند که گویی راه نجاتی بر خود نمیبینند! گویی که ما بخشی از وجود خود را در سرزمینی به یادگار نهاده ایم و همیشه دوست داریم باز تکه هایمان را یکجا گرد آوریم، لیک خود خوب میدانیم چنین چیزی محال است.

امروز یکی از روزهایی بود که با تمام وجود دوست داشتم ، که باشم ...

تولدت مبارک و نیکوترین موهبتهای آسمانی از آن تو باد...

 

3)

شعرم با بوسه ای به ابتذال کشیده نمی شود، اگر بر لبان تو باشد...

 

4)

خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا؟