دستمرا می گذارم روی شیشه ی پنجره ی قطار، دستت را می گذاری. لبخند میزنی، لبخند می زنم. دلم برای خنده های از ته دلت غِنج می زند.

 نگاهم چشمانت را از پشت پنجره قطار رصد می کند، ماه رؤیت می شود و دو ستاره که بعدها اخبار اعلام خواهد کرد که روی ماه افتاده و در آنها آب شور کشف شده است!!! 

قطار خاطراتم شروع به حرکت می کند، بوق می کشد و به سمت شهر امن دل پیش می رود... 

دستت هنوز روی پنجره است، کوچک است ولی بزرگی اش قلبم را نوازش میکند. یاد آن شبی میفتم که در قطار، تار و پود روزهای بزرگ شدنمان را رج می زدیم و نقش فرش سرنوشت را مرور می کردیم؛ گاه در اسلیمی هایش گم می شدیم و گاه چون سرو فروتن بته جقه هایش، زندگی را با امید پیش می بردیم... 

هنوز دستت روی پنجره است... نگاهت می کنم، قطار   بوق ممتد می کشد، وقت رفتن است.

قطار دورتر و دورتر می شود اما رد دستم روی شیشه، زیر دست تو جا مانده است ...   

خوب می دانم همیشه هستی، همیشه هستم... هرجا که باشیم...


هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش        که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

حافـــــــــــــظ


---

یاد نوشت: نیمه شعبان چهار سال پیش با مراسم تحلیف احمدی نژاد هم زمان شده بودمطلبینوشته بودم که بازخوانی اش خالی از لطف نیست.