عادتکرده ایم که قدر خیلی چیزها را ندانیم، چیزهای کوچکی که جزئی از زندگی ما شده اند. چیزهایی که حتی به چشممان هم نمی آید.

روز شنبه روز تولد یک دوست قدیمی و صمیمی بود، همین طور روز تشییع پیکر یکی از آشنایان دور، اولی در آستانه سی سالگی آخرین سالگرد دهه سوم عمرش را جشن می گرفت و دومی در آستانه ورود به دهه سوم زندگی این جهان را وداع گفت.

خیلی حرفها دارم ولی نمی شود! یعنی نمی توانم اصل کلام را بگویم! اول که شروع به نوشتن کردم، طرح یک داستانک توی ذهنم قیقاژ می رفت بعد از چندبار بالا پایین و رنگ و پیرنگ به داستانی قوی رسیدم که زود ازش متنفر شدم!!! چون رنج پر کشیدن یک فرزند خود به اندازه کافی دردناک هست، حالا تصور کن شبی را که مادر، جای خالی جوان بیست ساله اش را کنج خانه احساس میکند! یا پدر یادش می افتد روزی را که سر فرزندش داد می زند: خبرت را بیاورند بچه...

نه اشتباه نکن، حرفم این ها نیست... حرفم چیزهایی است که قدرشان را نمی دانیم، فراموششان کرده ایم، برایمان عادی شده اند! می دانی مثل چی؟ مثل همین که الان "هستی"! همین رو به رو نشسته ای و داری نوشته های مرا می خوانی... همین که "هستم"... نعمت بودن را مدتهاست فراموش کرده ایم! تا به حال چقدر"قدر" بودنت را دانسته ای؟

"حیات" یکی از نعمتهایی است که اصلا متوجهش نمی شویم، اینکه می شد نباشیم! ولی حتی اگر بر اثر یک اتفاق(!!) الان هستیم، و نعمت زندگی از سوی منبع لایزال هستی به ما عطا شده، ولی انگار این لطف دادار هستی را فراموش کرده ایم. انگار نه انگار که هستیم تا "بشویم"!

                دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت

                                                        ندانیقدروقت ای دل مگر وقتی که در مانی


امروز در خبرها آمده بود که در آستانه شبهای قدر خانواده ای از خون فرزند مقتول خود گذشتند و قاتل از پای چوبه دار پایین آمد. چه خوب که این اتفاق افتاد. همیشه معتقد بودم که نعمت حیات، هدیه ای است از جانب پروردگار که فقط او می تواند آن را از بندگانش بگیرد و بنده ای که خود خطاکار است و امکان لغزش دارد به هیچ وجه نه تنها حق گرفتن جان همنوعش را ندارد که به زعم بنده حق قضاوت در مورد این نعمت را نیز ندارد.

بگذریم...

در شبهای قدر بیایید قدر چیزهایی که داریم را بیشتر بدانیم، بیایید بدون حساب و کتاب صواب و عذابهایمان با خودمان خلوت کنیم و خودمان را اندازه بگیریم، ببینیم اگر قرار باشد بنشینیم در یک کفه ترازو کفه ی دیگر را باید با چه چیزی پر کنیم؟؟؟؟؟؟

شبی که "قدر" همدیگر را بدانیم، "قدر" زندگی  و ما یتعلق به  را ... و  "قدر" خودمان را...  مطمئن باشید از هزار شب بهتر خواهد بود...


+   وقتی با خدا تنها شدید مرا هم دعا کنید.


                           در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

                              سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

                                                                                                                            حافظ



رمضان نوشت:

1-     شبی که قرآن را نخواندند و بر سر گرفتند و گریستند…

2-     رمضان هم دارد می رود، به همان سرعت که ناغافل از راه رسید 

3-     دوست دارم در قاموس واژگانم، رمضان، فصل عاشقی باشد


عکس نوشت: به جای کتاب هدایت، دعا می خوانیم و قران به سر میگیریم و می گرییم...