نوزده سالم بود، سال دوم دانشگاه،  توی اون برف و سرمای شدید همدان، چهار صب _وقتی اکثر بچه های خوابگاهی تازه عزم خوابیدن می کردند_ از خواب بیدار می شدم و تا اون سر شهر می رفتم کانون قلمچی _پشتیبان آموزشی هفتاد هشتادتا دانش آموز بودم خیر سرم_ ، کلّه صبح توی سرمای استخون شکن همدان، هیچ وسیله نقلیه ای پیدا نمیشد و مجبور بودم کل این راه رو  پیاده برم، جاهایی از مسیر _به خصوص پشت اون مسجد نصفه کاره ی لعنتی_ تا کمر توی برف بودم و کفشام خیس آب می شد.

سرد بود و علاوه بر بدیهاش لذت هم داشت، لذتش اینکه وقت طلوع، نور نارنجی خورشید، وقتی که از کمرکش الوند روی سفیدی برفهای دست نخورده شهر می نشست امید روشنایی رو تو دلم زنده می کرد.

سرد بود و بدیش اینکه آدمای اونجا همه با هم فامیل بودند و عزمشون رو جزم کرده بودن که یه غریبه ی تازه از راه رسیده را کلّه پا کنند و مدام زیرآبم رو می زدند، ولی به خاطر هدفی که داشتم همه سختیا رو به جون ودل می خریدم.

یادش به خیر چه شبهای سردی یه پتو مینداختم رو دوشم و با تلفن عمومی حیاط خوابگاه زنگ می زدم به دانش آموزام که کم نذاشته باشم براشون...

هیچی دیگه... فقط یاد بخشی از خاطراتم افتاده بودم...


+   خاله میگه: زندگی مث پانتومیمه، باید حرف دلت رو بازی کنی...



روی بنمای و وجود خودم از یاد ببرخرمن سوختگان را همه گو باد ببر

ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلاگو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

 حــــــافظــــ