گاهیکلمات افول می کنند، واژه ها یخ می زنند و ذهن سقوط میکند مثل خاکستر سیگار...

باد می وزد، پشت پنجره نشسته ام-روی تخت بالایی- پنجره چهارتاق باز است رعد و برق می زند و نم تند باران روزهای اول تابستان صورتم را خیس می کند. چراغهای اتاق خاموشند. امشب انگار دیگر کسی توی این خوابگاه کوفتی نمانده. سیگارم را روشن می کنم. این غریبه روی تخت روبرویی زیر پتویش می لولد و به سمت من بر می گردد پک عمیقی به سیگارم میزنم و بعدی را روشن می کنم. می گویند جاسوس است. زوری فرستادندش تا هم اتاقی ما شود. _برایممهمنیست._

می گوید: بچه ها را آزاد نکردند؟

چند روزی هست که همه چیز آرام شده. دیگر کسی را نگرفته اند. امتحانها هم از سر گرفته شده اند. می گویم: چه فرقی دارد؟

-         -  همین طوری پرسیدم.

اسی دیروز آمده بود اتاق، برایم تعریف کرده بود که علی همینطوری زیر پتویش کز کرده بود و متوجهش نشده بود. _ حالا چه فرقی داشت؟ غریبه؟ علی؟ جاسوس معاونت دانشجویی یا حراست؟_ چنان گوزیدم توی اتاق که قشنگ متوجه آمدنم بشه...ریدم تو وجودشون پدر سوخته هارو... اسماعیل می گفت.

می گویم: گاهی همه چیز آنطوری که باید باشد نمی شود.

می گوید: آره.

سیگار بعدی را چاق می کنم.

شورش را در آوردی ، تو اینطوری نبودی. با عصبانیت میگوید شاید.

با خونسردی می گویم: اینجوری شدم...

دلم می خواست همه چیز جور دیگری رقم میخورد.

دو ماه.

اردیبهشت و خرداد. دو ماهی که بهترین و بدترین روزهای عمرم تا آن زمان اتفاق افتاده بودند.

حالا من مانده ام و خاطرات آن روزها.

 

حالا سالها از آن ماجراهای هولناک گذشته، همه بچه ها آزاد شده اند. می گویند آن غریبه چند سال پیش خود کشی کرده. من هم پشت کیبورد نشسته ام و گویی مغزم موریانه زده... و من هرگز پشت هیچ پنجره ای سیگار دود نخواهم کرد!!!!

 

پانوشت1: الان به تاریخ آذر 96 عده ای جیره خور در دنیای مجازی با هشتک #روایت_فتنه از ماجراهای 88 می‌گویند. محض ثبت در تاریخ می‌نویسم که بر ما روزهای خون و جنون گذشت. روایت یزید از فتنه ی کربلا چند صباحی ماند و محو شد، امروز همه روایت زینب را در قلب دارند.


پانوشت2: بدجور به خودکشی علی فکر میکنم...


سخن از عشق:


 او که رفت دیگر هیچوقت باز نگشت. چرا که در تقدیرش بازگشت را ننوشته بودند... او متعلق به جایی دیگر بود.