آنوقت‌ها دوربین عکاسی چیزی نبود که هرکسی داشته باشد، خیلی‌ها هستند که از زمان بچگی‌هایشان حتی یک عکس سه در چار هم ندارند! ولی مادرم از بچگی‌های همه‌ی بچه‌های فامیل عکس دارد و این چیزی بود که همیشه هم او و هم ما به آن می‌نازیدیم. از وقتی یادم می‌آید آلبوم، آلبوم خاطره توی کمدمان داشتیم که وقتی فامیل خانه‌مان جمع می‌شدند مشتاق دیدن‌شان بودند...

عکس‌ها را به لطف دوربین پدر داشتیم آن هم نه از این دوربین‌های اتوماتیک که تازه مد شده بودند! نه! یک دوربین ژاپنی اصل با آن سه‌پایه‌ی بلندِ تلسکوپی‌اش که کار کردن با آن بلدی می‌خواست. هروقت دور هم جمع می‌شدیم پدر بساط عکاسی به راه می‌انداخت و همه را توی قاب کوچک دوربین جا می‌داد و بعد خودش هم می‌آمد توی قاب و برای بزرگ شدن‌هایمان خاطره می‌ساخت.

خوبیِ آن وقت‌ها این بود که زیاد دور هم جمع می‌شدیم، همه‌ی فامیل خانه‌ی مادر را خانه امیدشان می‌دانستند. البته آن قبل‌ترها بابابزرگ هم بود، پدرم می‌گوید بابا این رسم را گذاشت که همه باید هر هفته خانه‌شان جمع شویم. رسم خوشایندی که حتی سال‌های بعد که بابا از بین ما رفت، میراثش باعث گرمی دل خانواده بود و هست.

ما بچه‌ها برای همین دور همی‌ها جان می‌دادیم، ذوق بازی‌های سرخوشانه‌ی کودکی هوش از سرمان می‌پراند و وقتی پای «شب چله» به میان می‌آمد معنی‌اش این بود که طولانی‌ترین شب سال را فرصت داریم آتش بسوزانیم و بزرگ‌ترها را ذله کنیم.

آن وقتها همیشه مادر شب‌چله‌ای می‌گرفت و همه به صورت خودجوش می‌دانستیم کجا باید برویم. پدرم می‌گوید آن وقت‌ها که بچه بوده‌اند مادر خودش سیب و انگور و هندوانه‌ها را توی زیرزمین خانه‌شان زیر خاک و با هزار ترفند نگهداری می‌کرده و به چله می‌رسانده و با ورد عشق جادوی محبت را در دل یلدا زنده می‌کرده است.

یلدا که می‌آمد در همان عوالم بچگی انگار طولانی بودن شب را حس می‌کردیم، انگار ثانیه ها هم برایمان کش می‌آمدند و در ذهن‌مان انگار این شب طولانی تمام شدنی نیست. تازه وقتی که می‌خواستیم برویم خانه‌هایمان، شب به نیمه نرسیده بود و ما التماس بزرگترها می‌کردیم که امشب طولانیست و بیشتر بمانیم و از این حرفها... ولی آن ها همیشه بهانه‌ی مدرسه‌ی فردا صبح را داشتند که به هیچ‌وجه نباید تعطیل می‌شد! با این وجود ما بازی‌هایمان را کرده بودیم و چس فیلهایمان را خورده بودیم و کلی خوش‌خوشانمان بود، به خصوص اگر برف هم می‌بارید عیش‌مان تمام می‌شد و قشنگ باور می‌کردیم که زمستان آمده‌است.

راستش را بخواهید آن‌زمان‌ها آن‌قدرها فرهیخته نبودیم که فال حافظ بگیریم ولی احساس خوش‌بختی می‌کردیم. مثل حالا نبود که این همه ناز حضرت حافظ را بکشیم و به شاخه نباتش قسمش دهیم بلکه بخت‌مان را باز کند ولی هرچه بیشتر زور می‌زنیم نتیجه ندهد...

وقتی بزرگتر شدیم به مدد پیشرفت تکنولوژی همه موبایل داشتیم و چون هنوز تلگرام نیامده بود یلدا که می‌رسید دفترچه تلفن گوشی‌هایمان را زیر و رو می‌کردیم، کارت شارژ پنج هزاری می‌خریدیم و برای خیلی‌ها که دوستشان داشتیم _ یا حداقل دوست داشتیم که آن‌ها این‌طور فکر کنند_ پیامک می‌فرستادیم و تازه خیلی‌ها را هم می‌گذاشتیم برای یک فرصت بهتر! بعدترها که باز هم بزرگتر شدیم و شبکه‌های اجتماعی فراگیر شدند به لطف صاحبان کانال‌های بیشمار، متن‌های دوزاریِ تبریک را برای هرکه منفعتی برای‌مان داشت فوروارد کردیم و یلدای‌مان را گذراندیم. حالا هم که دیگر همان‌ها هم جای خودشان را داده‌اند به افاده‌های اینستاگرامی...

حالا بزرگتر شده‌ایم و هنوز هم یلدا طولانی‌ترین شب سال است، دوربین قدیمیِ پدر سال‌هاست خراب شده _ پدر می‌گوید همه چیزمان هم مثل خودمان درد پیری گرفته‌اند _ شهر بزرگ‌تر شده و گرفتاری‌ها بیشتر، زمستان‌ها مدارس را به جای برف با آلودگی تعطیل می‌کنند و کسی شغلی ندارد که فردا صبح زود سر کار برود!

حالا بزرگتر شده‌ایم و هنوز ثانیه‌های شب یلدا کش می‌آید از دور هم بودن‌هایمان و از گپ‌و گفت‌های‌مان، مادر هم چند سال است که رفته پیش بابا... اما ما هنوز شب‌های یلدا دور هم جمع می‌شویم، پف فیل و انار و انگور و هندوانه می‌خوریم و آخر شب با دوربین‌های چند مگاپیکسلی گوشی‌هایمان عکس های دست جمعی می گیریم برای استوری اینستاگراممان...


 

فاتحه نثار روح مادر بزرگی که به ما یاد داد همیشه پشت هم باشیم.


در این شب یلدا، ز پی‌ات پویم  

 به خواب و بیداری، سخنت گویم

                                    توای پری کجایی؟


بعدا نوشت:  عکس های قدیمی همیشه با آدم سخن می گویند، به مناسبت یلدا بروید سراغ آلبوم خاطراتتان.