خدایا شکرت که حداقل تو یکی بخیل نیستی!
سپیدیِ رحمتت به شهر ما هم رسید.
دمت هم گرم

پانوشت: عکس از من نیست، امشب هم نیست. اما شهر منه وقتی که پارسال برف زیادی باریده بود...

بی صدا شب تا سحر
یاران خود را خواند و گرد آورد
جا به جا
در راه ها
بر شاخه ها
بر بام گسترد
صبحگاهان
شهر سرتا پا سیاه از
تیرگی های گنهکاران
ناگهان چون نوعروسی در پرندین پوشش پاک سپید تازه
سر بر کرد
شهر اینک دست نیروهای نورانی است
در پس این چهره تابنده
اما
باطنی تاریک دودآلود ظلمانی است
گر بخواهد خویشتن را زین پلیدی هم بپیراید
همتی بی‌حرف همچون برف می باید
فریدون مشیری