دلم میخواست امشب با یکی که نمیشناسمش توی یه جایی که نمیدونم کجاست ولی توی ارتفاعه مث پینت هاوس یه برج خیلی بلند، چراغها رو خاموش میکردیم و زیر نور ماه تا صبح از همه چیز با هم حرف میزدیم و گاهی قهقهه میزدیم و گاهی اشک میریختیم و گاهی سیگار میکشیدیم و فروغی و فرهاد گوش میدادیم و گاهی چای مینوشیدیم...
صبح وقتی سپیده میزد پلکهامون سنگین میشد و میخوابیدیم... تا همیشه...
«شبِ تاریک تر، ستارههای روشنتر / غم عمیقتر، خدا نزدیکتر !».
- داستایوفسکی در جنایت و مکافات