آنوقت‌ها که بچه بودیم، هرسال بعد از امتحانات خرداد و شروع تعطیلات تابستان، یک روز صبح بساط سفر را جمع می‌کردیم و می‌ریختیم پشت #پیکان_سبز پدر و می‌رفتیم سراغ عمو محسن. ما پنج نفر بودیم و آن‌ها هم پنج نفر! به هر مشقتی بود همگی سوار بر توسن چموش مغزپسته‌ای‌مان می‌شدیم و به تاخت تا محلات می‌رفتیم‌. همه خوب می‌دانستیم مقصد ما سرچشمه است، اصل ذوق ما بچه‌ها هم برای همین بود. سرچشمه برای ما یعنی بالا زدن پاچه‌ها و به آب زدن... بازی و زدن توی سر و کله‌ی هم تا عصر. برنامه عصر هم مشخص بود، مگر می‌شود تا محلات رفت و آب گرم نرفت؟

 رفتن توی حوضچه‌های آب گرم حاوی مواد معدنی اگرچه برای ما طاقت‌فرسا بود، اما برای بزرگ‌ترها حکم اکسیر جوانی را داشت. وقت برگشت هم باید می‌رفتیم باغ‌های گل و علاوه بر حض وافر، چندتا گلدان خوشگل مامانی می‌خریدیم و با اینکه برای برگشت جایمان را تنگ‌تر می‌کردند، ولی آنقدر خسته بودیم که دیگر برایمان مهم نبود. 

توی همان عوالم کودکی هم محلات برای ما تبلوری از بهشت بود، همانطور که الان هم بیش‌تر جلوه می‌کند.

باغ‌هایی که از زیر آنها نهرهایی روان است و درختانی که سر در هم فرو برده اند و بخصوص آن بخشی که می‌گوید:

وَ حُورٌ عِینٌ کأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکنُون.   :)))))