۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شب نبشته» ثبت شده است

خیزید و خز آرید...

به نظرم پاییز٬ مربایِ بهِ درختِ حیاطِ خانه‌ی مادربزرگ است؛ شیرین و دلنشین؛ شبیهِ عطرِ پرتقال که می‌پیچد توی اتاق! یا شاید دانه‌های سرخِ انار اگر و تنها اگر روی ملافه‌های سپیدِ رخت‌خواب‌ها له شوند(!) آنگاه باور کن پاییز خودِ خودِ انار است؛ پوستش هم به همان کلفتی است! باید کارد بخورد وسط سینه‌اش و از قلبش خون بپاشد تا طعم خوشش را بچشی! خش خشِ خُرد شدنِ برگ‌ها و چکْ چکِ چترها زیرِ باران و کافه گردیِ غروبانه و عکس‌های اینستاگرامیِ رنگارنگْ با برگابرگِ پیاده‌روهای پاییزی همه‌اش سوسول بازیِ امروزی‌هاست! پاییز یعنی زیرِ کرسی تو برایم پرتقال پوست بکنی و من برایت انار دانه کنم... رادیو هم با الهه‌ی نازِ بنان برایمان برقصد...

 

کرسی

 

   توی شهرِ قصه‌ها بعضی دست‌ها برای بعضی دست‌ها دستکش می‌بافتند و بعضی جیب‌ها با دو دستِ در هم تنیده پُر می‌شدند و بعضی خیابان‌ها به آدم‌های دستکش به دست و جیب‌های گرم و شاد لبخند می‌زدند... حواستان هست پاییز دارد تمام می‌شود و ما آدم‌های شهر قصه هستیم...

عنوان هم که معلوم است از کجا کش رفته ام!

  • دوشنبه ۲۹ آذر ۹۵

شب چره

گاهی هم هست که خودت می دانی باید بنویسی تا حالت خوب شود! اما نمی شود که نمی شود! اصلا از کی تا به حال نوشتن بهانه می خواسته که حالا دو ساعت است نشسته ای روبروی کامپیوترِ وفادارِ خانگی که مثلِ سگ ازش کار کشیده ای و هرچه کرده ای هیچ نگفته  و دم تکان داده! هرچه نباشد خودش هم خوب می داند یک فلاپی درایورِ گندیده اش را هم به این لپ تاپ های سوسولکی نمی دهی! نه که ندهی! حداقلش این است که او هم مطمئن است پولت نمی رسد که شلوارت دوتا شود و نوعروسِ دیجیتال به خانه بیاوری!!!!!! هنوز هم جیبت از دوسال پیش که آن گوشیِ فکسنی را خریدی خالیست و جایش درد می کند! اصلاپول نداری خوب نداشته باش! چه بهتر! به من و تو هم اصلا مربوط نمی شود که صدا و سیما دارد با دمش گردو می شکند که تحریمها تمدید شده و می خواهد به زور برجام را لغو کند بلکه برگردیم به همان دوران اقتدارِ فقیرانه ی خودمان که صبح از خواب پا می شدیم و می دیدیم یک ننه قمری پولِ رانتهایش را زده به جیب و به بهانه ی دور زدنِ تحریم پیچیده است توی یک جاده ی یک طرفه و دِه برو که رفتی! ولش کنید! با جیبِ خالی که کسی سراغ احوال از حاج سعیدها نمی گیرد! بیایید ما هم کمی همینجا حرکات موزون انجام دهیم نا سلامتی روز دانشجوست و قرار است قِرهای گیر کرده در کمرمان را بریزیم وسطِ دانش گاه! الحق و الانصاف دولتِ تدبیر باعث شده است فضای امید در دانش گاه زنده شود و به مناسبتِ روزِ دانشجو استند آپ کمدی اجرا کنند و دور هم خوشحال باشیم... راستی یادم نبود سالها از دورانِ دانشجوییِ ما گذشته و این روزها همین چیزها مُد است! این جدیدیها عاشقِ کشکند! آرمان: کشک! هدف کشک! 16 آذر: کشک! جنبش دانشجویی: کشک! البته از جنبش هم فقط حرکات موزونش را دوست دارند بخصوص آن بخش بندری اش را! ما پیرمردها هم باید برویم کشکمان را بسابیم!

داشتم میگفتم نصفِ شبی دو ساعت است نشسته ام پای کامپیوتر و قرار بود دلنبشته ای بنویسم برای پاییز که مثلا دارد کم کم رفع زحمت می کند و اگر میخواهیم کمی عکس برای اینستاگرامِ گِراممان بیندازیم باید هرچه زودتر چهارتا درخت که هنوز برگی به سر و رو دارند پیدا کنیم که اصلا نوشتنم نیامد و مرور اخبار ذوقم را کور کرد! 

حالا هم قیافه ام شبیه کایوت است که از تعقیب رودرانر هیچ چیز نصیبش نشده است!

  • يكشنبه ۱۴ آذر ۹۵

او مرا خورد و چقدر گوگوری مگوری بود!

 جامعه دیو سیرت

 

و چون طفلی خُرد بودم مرا وعده داده بودند به آینده ای که از آن من است اگر درس بخوانم، در مُدارِسَت ممارست ورزیده سر خویش گرم داشته بودم که آینده از راه رسید با ریش های بلندش و داغ مهری که بر پیشانی داشت و بر همگان با یک چشم می‌نگریست و خودی را از نُخودی باز می‌شناخت و الباقی همه بیخودی بود. به ناگاه چشم گشودم و او مرا خورد! و چقدر گوگوری مگوری بود!

 

  • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵

کبوترهای سقاخانه ی «اسمال طلا»

هنوز مشق های مدرسه‌اش تمام نشده که مادر، چادرِ سپیدِ گلداری که برای جشن تکلیفش دوخته را می‌دهد دستش و دوتایی راه می‌افتند به سمت حرم تا از امام رضا بخواهند کمکشان کند.
وقتی به صحن «اسمال طلا» می‌رسند اشک در چشم‌های مادر جمع می‌شود و می‌نشیند روبروی «پنجره فولاد» و با خدا درددل می‌کند؛ از پول کرایه خانه می‌گوید که چند ماهیست عقب افتاده و از ماشین اصغرآقا _پدر دخترش_ که به روغن سوزی افتاده و نمی‌شود دیگر با آن مسافرکشی کرد... از دست‌های خالی یک مرد که وقتی شرمنده ی زن و بچه اش می‌شود جز به کمربند و سیگارهای شبانه برای تسکین حس شرمساری نمی‌رود...
از پول خرج عملی که مدتهاست نادیده گرفته شده حتی اگر به قیمت جان مادر تمام شود و آینده ی دختر...
از دختر همساده بالاییشان که بچه اش نمی‌شود و آمیزقاسم بنا می‌خواهد سرش هوو بیاورد! ... می‌گوید و می‌گوید و می‌گوید...
چشم‌های مادرش خیره به پنجره فولاد پر از اشک شده و مرواریدهایش می‌پاشد روی صورت او، ولی چشم‌های او دنبال کبوترهای صحن ازین سو به آن سو می‌دود. یکی از خدام شروع می‌کند به پاشیدنِ گندم برای کبوترها، همه شان دور او جمع می‌شوند و مردم هم دور آن‌ها حلقه می‌زنند. او هم دست مادر را رها می‌کند و کنار آن‌ها می‌رود. خط نگاهش کبوتر طوقداری را دنبال می‌کند که تا نوک گنبد می‌پرید و حالا کنار بقیه نشسته و دارد از زمین دانه می‌چیند، چقدر دوست داشت که او هم پر داشت تا کبوترها او را هم بین خودشان راه می دادند، آن وقت می‌توانست تا پیش خدا پرواز کند و غم‌های مادرش را به او بگوید. با هر دانه که طوقی برمیدارد حرف‌های مادر در ذهنش مرور می‌شود و با خودش فکر می‌کند: کاش خدا هم برای ما دانه بپاشد تا مادر دیگر گریه نکند...
 
 
مشهد - حرم رضوی - زمستان 94
عکس هم از خودم ;-)
 
  • شنبه ۱ اسفند ۹۴
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید