16 آذر 1332
 
روزهای پس از کودتاست...
شهریور 1332 ، گرم و کسل کننده، دلها پر از حسرت، چشمها اشک، اشکها خون... اعلامیه ای دستنویس در بازار تهران دست به دست می چرخد و برقی در چشمها می درخشد، لبها زیر لب زمزمه می کنند: "نهضت ادامه دارد"... 
نهضت مقاومت برای زنده ماندن جبهه ملی، نهضتی برای اعاده ی حیثیت و استقلالِ ایران، نهضتی برای مبارزه با حکومتهای دست نشانده، آمدند تا آن زمان که باز حکومت ملی برقرار شود، در برابر کودتاچیان مبارزه کنند.
محمد نخشب، علامه زنجانی، مهندس بازرگان، علامه طالقانی، دکتر یداله سحابی و بعدها فرزند خلفش عزت، رحیم عطایی، عباس رادنیا، حسن ترمه، عباس شیبانی و... همه بودند و از همه ی احزاب ملی و افراد آزاده تقاضای همکاری کردند و بقیه هم قبول کردند و دست بر زانو گذاشتند تا برخیزند... ولی مگر می شود در فضای پلیسی و امنیتی و خطرات جانی، با دولت کودتا مبارزه کرد؟
12 نفر از اساتید دانشگاه _عضو "نهضت مقاومت ملی"_ نامه ی اعتراض آمیزی برای کمیسیون نفت مجلسین فرستادند و دستمزدشان با اخراج پرداخت شد، ناچار یازده استاد دانشگاه رفتند و شرکت یاد را تأسیس کردند که بعدها شد پایگاهی برای نهضت آزادی ایران....
در 16 مهر 1332 در اعتراض به محاکمه ی دکتر مصدق و دکتر شایگان، و به خواست نهضت مقاومت، دانشجویانِ دانشگاه تهران تظاهرات وسیعی در خیابانهای شهر بر پا کردند، و این سبب شد شعبان جعفری ها به یاد کودتای چند ماه پیش باز به خیابانها بریزند و خنجرِ جهل و توحّش را در قلبِ دانش و آگاهی فرو کنند... پلیسِ کودتا به جانِ مردم افتاد و با سرکوبی وحشیانه، حدود 600 نفر را دستگیر کرد.
21 آبان باز مردم در ادامه اعتراضات به محاکمه ی دکتر مصدق به خیابان آمدند و درگیری ها شدید شد، هرکه را می گرفتند، بدون محاکمه به شهرهای دور تبعید می کردند... فردای آن روز، چاقوکش‌های حکومتی کسبه‌ای را که مغازه‌های خود را بسته بودند غارت کردند و بدین ترتیب دردی دیگر بر سینه ی مردم تلنبار شد، چه سرنوشت شومی است که ایرانی جماعت بعد از هر دوره ی شکوه و شکوفایی باید در چاه ظلمت و خفقان سقوط کند؟
محمدرضا پهلوی فکر می کرد حالا دیگر هیچ کس مقابلش قد علم نخواهد کرد، غافل از اینکه هر بغض فروخفته ای لاجَرَم روزی خواهد ترکید...
۷ آذر ۱۳۳۲ مصدق در جلسه هفدهم دادگاه بدوی اش، فریاد می زند: آنجایی که حق در کار باشد، با هر قوه‌ای مخالفت می‌کنم؛ از همه چیزم می‌گذرم. نه زن دارم، نه پسر دارم، نه دختر دارم؛ هیچ چیز ندارم مگر وطنم را در جلوِ چشمم دارم و تا نفس دارم، دنبال عقیده ی صحیح خود هستم...
بازگشایی سفارت انگلیس و سفر نیکسون بهانه بود، مگر می شود بعد از کودتا سکوت کرد؟ مگر می شود بر آتش زیر خاکستر دمید و شعله ای بلند نشود؟
در ۱۴ آذر، دانشجویان فعال به سخنرانی در کلاس ها پرداختند و نا آرامی تمامیِ محوطه ی دانشگاه تهران را فرا گرفت. دولت کودتا تصمیم به سرکوب اعتراضات گرفت. در 16 آذر سربازان و نیروهای ویژه ارتشی پس از هجوم به دانشگاه، به کلاس های درس حمله کرده و صدها دانشجو را بازداشت و زخمی نمودند. نیروهای امنیتی در دانشکده ی فنی، به روی دانشجوها اسلحه کشیدند و سه آذر اهورائی در تاریخ ایران جاودانه شدند!!
احمد قندچی، آذر شریعت‌ رضوی، مصطفی بزرگ‌ نیا...
سه قطره خون...
 
دریغا که بار دگر شام شد  سراپای گیتی سیه‌فام شد
همه خلق را گاهِ آرام شد  بجز من که درد و غمم شد فزون
جهان را نباشد خوشی در مزاج  بجز مرگ نَبْوَد غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در پای کاج  چکیده ست بر خاک سه قطره خون *
 
 فردای آن روز نیکسون به ایران آمد و دکترای افتخاری حقوق را در دانشگاه تهران که در اشغال نیروهای نظامی بود، دریافت کرد.
آذر ۱۳۳۲، نماد فریاد میهن پرستی دانشجویان ایران، و نمایانگر واکنش دولت کودتا به فعالیتهای دانشجویی بود که به دنبال آن سرکوب نظام‌مند تمامی فعالیتهای اجتماعی، روی داد...
16 آذر نماد حق طلبی دانشجویان ایران زمین است... از آن به بعد دانشجویان مبارز ایران، هر سال یاد یاران دبستانی خود را گرامی می دارند و فریاد دانشگاه را به گوش مستبدین تمامیت خواه می رسانند...
سه روح آزاده ی آذرفام بیش از شصت سال است که شبها خواب از چشم دیکتاتورها می ربایند...
 
و
 
تو را آن به که چشم
            فرو پوشیده باشی!!
 
 
16 آذر
 
* شعری از صادق هدایت است در داستان سه قطره خون.
** استادِ گرانقدر دکتر شریعتی درباره ی این رویداد گفته است: اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم، همان جایی که بیست و دو سال پیش آذرمان در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای نیکسون قربانی کردند. 
*** عنوان و خط پایانی از سرودِ ابراهیم در آتش سروده ی شاملوی بزرگ وام گرفته شده است.