۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر و شاعری» ثبت شده است

در استقبال بهـــــــــــار

سال 96 با همه‌ی تلخی‌هایش دارد می‌رود،
امیدوارم سال جدید بهارتان بیاید و بماند
بیاید و به استقبالش بروید و برایش شعر بگویید
امیدوارم سال 97 منشأ خیر و برکت باشد



بهار من از راه می‌رسد
بهـــــــــــار من از جنوب می‌آید
بوی اصالتِ خلیجِ فارس می‌دهد
گرمای دل‌چسبِ سواحلِ بندر به تن‌اش مانده
نوازشش می‌کنم و حرارتِ محبتِ بهار، در درختِ جانم جریان می‌یابد
سر انگشتانم شکوفه می‌زند...
قلبم می‌تپد و روحم سبز می‌شود
بهــــــــــــــار، ترنّمِ زندگی روی گلبرگِ جان است. 


بهــــار من از جنوب می‌آید
بهارِ من به صلابتِ نخل است و طراوتِ دریا
بهــــارِ من، طعمِ خرما می‌دهد
عصرهای طولانیِ بهار
                 بعد از میتینگِ پُرهیاهوی بوسه و بغل
                 با رنگین‌کمان، ائتلاف می‌کنیم و
                 به لبخند رأی می‌دهیم
بعد
  به دامانِ پاکِ طبیعت پناهنده می‌شویم و با هم چای می‌نوشیم
                        چای و خرما...
                        چای و چشمانِ خلیجی‌اش...
                        چای و زندگی...


بهارِ من، ماهیْ گـــــُــلیِ زندگی‌ام می‌شود
ماهیْ سیاهِ کوچولوی‌اش می‌شوم
           تُنگ را می‌شکنیم و 
           راه می‌افتیم تا به دریا برسیم
                     بحارِ من زلال و شفاف است
                                              مثل بهار...


بهارِ من سفره‌ی هفت‌سین است...
                     سیمین‌ساق و صمیمی
                    بهارِ من سبزه است
                    و من تخمِ‌ مرغِ رنگیِ او می‌شوم

وقت‌هایی که اخلاقم سرکه‌ای شده،
                سمنو می‌شود تا کامم را شیرین کند
               شیرین می‌شوم، فرهاد می‌شود
                مجنون می‌شوم، لیلا می‌شود

سیب‌مان را گاز می‌زنیم و سکوتمان را پچ‌پچ می‌کنیم

سفره‌مان شاید سکه نداشته باشد
ولی به جایش همیشه عکس‌مان توی آینه‌ی کنارِ قرآن لبخند می‌زند
بهـــــــــــارِ من 
           نامِ دیگرش خوش‌بختی‌است...




اسفند روی آتش می‌ریزیم و صلوات می‌فرستیم
اسفند برای دود شدن است و رفتن...
                                  اما بهار آمده تا بماند

                                یا مقلب القلوب والابصــــــــــــار
                                حوّل حالنا الی ‌البهــــــــــــــار



20 اسفند 1396


 ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید... مطمئنن آن‌جا با مطالب متنوع‌تری مواجه خواهید بود.


هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
سعدیِ جانِ جانان




بهاریه‌های دیگر مرا اینجاها بخوانید:


  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶

چشم باز، ایستاده می‌خوابم مثل اسبی که توی اصطبله


با تمام وجود غمگینم، مثل وقتی که زن نمی‌سازه
مثل وقتی که دوست می‌میره، مثل وقتی که تیم می‌بازه
با تمام وجود غمگینم، مثل اوقات تلخ تنهایی
فکر کردن به سکس با رویا، شرم احساس زود ارضایی...


گاهی هیچکس نمی‌تونه دل آدم رو آروم کنه
پاییز شده برگهام داره می‌ریزه...
  • سه شنبه ۱۱ مهر ۹۶

پاییز، ای مسافر خاک آلوده *

عالیجناب پاییز

فصل خاطره انگیز

فصلِ بادهای هولناکِ همدان، فصلِ غروبهای عجولِ مشهد!

فصلِ یادِ باد، فصلِ یادبود

شبِ شعرِ شاعرانِ زخم خورده و کبود

فصلِ ارکستر سمفونیِ خزان با همنواییِ اشکهایِ باران،

خشاخشِ سرخوشِ برگهای خسته زیرِ چکمه...

فصلِ رنگ

فصلِ جنگ

درخت های خفته در بحرِ ملوّن

                                 چونان عالیجنابی سرخپوش در آغوشِ آسمانِ خاکستری

کاج های سر به گردونسای همیشه سبز

                                  در حصارِ ابرهای تیره ی در به دری

فصلِ سنگ

فصلِ پیاده روی تا کوهسنگی

آنجا که کوه به تاریخ می پیوندد، انسان به آسمان...

پاییز...

فصلِ مهرآبان... فصل نا مهربان...

فصلِ آذر، فصل تو، فصل من،

فصلِ پرکشیدنِ مادر بزرگ... آن روز که برف می آمد و من روی پشت بام خوابگاه گریستم... تنها...

فصلِ عماد... وقتی که مقاوم بود... هست... فصلِ تعلیقِ عشق پشت میله های آهنینِ دانش گاه

فصلِ 16 آذرها... فصل فروهرها...

فصلِ مدرسه، وقتی که چوب الف بر سرِ یارِ دبستانی کوبیده شد...

فصلِ مظلومیتِ قلم...

رو سیاهیِ اقتدار در گذرِ تاریخ، توجیه ایدئولوژیک جنایت با طعمِ داروی نظافت

گم شدنِ انسان در تاریکخانه ی اشباح

پاییزِ دل انگیز

فصلِ زیبای زندگی، نم نمِ امید... بارندگی...

فصلِ روزهای طولانیِ سربازی، شبهای کوتاهِ «بودن»...

فصلِ روزهای کوتاهِ احمد آباد، شبهای طولانیِ «نبودن»...

 

#

 

ای پیرِ مخملپوشِ زرّین جامه

هرسال که همچون تکسواری خسته

                                قدم به شهر می گذاری و 

                                روی دیوارِ بلندِ زمانه جولان می دهی 

گذارِ مُدامَت تکرارِ مکررِّ برزخ است بین سبزنایِ گرمِ تابستان تا یخبندانِ زمستانِ دلسردی...

عالی جنابِ پاییز

اینقدر باشتاب مرو... مگذار همه ی رفتن ها را به نام تو بنویسند

این بار قدری درنگ کن

امسال انار دانه کن برایمان

اناری به شیرینی عشق، به سرخیِ خون...

آرش وکیلی آبان 95

 

* عنوان این پست از شعر پاییزیِ فروغ فرخزاد به عاریه گرفته شده است.

 

پاییز دل انگیز

 

  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵

تسلیم

به سانِ تخته ای در دستِ نجّاری زِبَردستم که باید تن دهم بر ارّه ی تیزش

اگر تن نسپرم بر چکّش و میخش شَوَم هیزم برای آن اجاقِ آتش انگیزش

به هر ترتیب و هر صورت که خواهد می‌تراشد جسم و جانم را که من تندیسِ تقدیرم

مگر باشد رضای سالک اندر پیشگاهِ خالقِ قادر، به جز تسلیمِ مهمیزش؟

 

                                                                                                                                  آرش وکیلی


منبت کاری 

  • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

وقتی که دل پر می‌زند

با بوسه هایت سر خوشم
وفتی تو را در بر کشم
  لبخند تو جام می است
  آوایِ تو نایِ نی است
خوشحالم ازخوشحالیَت
من، تار و پود قالیَت


شانه بزن بر دارِ من
مویِ تو اندر کارِ من
برخیز و لبخندی بزن
چرخی بزن چنگی بزن

با دیو غم پیکارکن

آینده را پندارکن


آغازِ فردا را ببین
گلهایِ ایمان را بچین
غم را رها کن جانِ من
لبخند زن جانانِ من
برخیز و غوغا کن صَنَم
نازل شو بر جان و تنم


این زندگی از خود بدان
لبخند هایت جاوِدان
تو عمرِ من، تو هم نفس
من چون قناری در قفس
دیدارِ تو آزادی ام
تو مایه ی دل شادی ام


ای جانِ من جانانِ من
روشنگرِ شبهایِ من
پرواز معنا می‌دهد
وقتی که دل پر می‌زند



آرش وکیلی

 

  • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵

قهقهه های قاه قاه - تلخندهای امروز

چند پاره شعر طنز قاب میگیرم اینجا امیدوارم مورد پسندتان بیفتد...



همین که سقفِ مجلس را بِدیدند

به روی صندلی ها آرَمیدند

هر آنچه گفته بودند رفت از یاد

زدند زیرش که از لیستِ امیدند!



چو «دیوثی» شده جزءِ سیاست

به «پفیوزی» رسی تو به «ریاست»

نتیجه می شود آخر همین که

فقیهت می زند حرف از «دیاثت»!


توضیح: من همینجا از همه دوستان بابت الفاظ رکیک شعر عذرخواهی میکنم، اما ببینید وضع این مملکت اینقدر خراب و بحرانیست، که این الفاظ بخشی از مسائل روز سیاسی کشور شده اند و در سایتها و روزنامه ها، چه مقالاتی در این باب می نویسند! وظیفه ی طنز نویس بزرگ کردن این نقص هاست...



گفتی که: «زبانِ انگلیسی جهل است

دانشگَهِ ما جای زنِ نا اهل است».

دل کندنِ مشهد از ابومسلم را

آخر تو چرا گمان نمودی سهل است؟



با لفظِ بگم بگم فقط خندیدی

با جمله بزرگانِ وطن جنگیدی

اخلاق و حیاء و ادبت کُشت مَرا

آخر تو چه خیری زِ مرامت دیدی؟



کانال تلگرامی خمارمستی شامل نوشته های کوتاهم، خلاصه اخبار، شعر، عکس، ترانه و کلا هرچه که شما بخواهید!!


  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۹۵

خوشا بر گِردِ کله هاله دیدن

خوشا یابو شدن وقتِ چریدن
خوشا بر گِردِ کله هاله دیدن

تمامِ اقتصاد از هم دریدن
به سانِ یک وَزَغ بر تپه ریدن

تو و لبخند و نفتِ صد دلاری
من و بختِ بد و یارانه خواری!

چه شد پس حاصلم از سفره ی نفت؟
چرا پس هرچه بودش از کفم رفت؟؟

چرا شغلی ندارم در اداره؟
تورم کرده من را پاره پاره!

خوشا خاشاک و خس، اندر خیابان
به از آن کَس که ایران کرده ویران!

خوشا خندیدنت همچون قناری!
همه عالم شده از تو فراری!!!

خوش آن پستان که لولویش تو باشی!
خوش آن باغی که میمونش تو باشی!

کدامینم گناه از بنده دیدی؟
خدایا کاین چنین تقدیر چیدی؟

بهایش عمرِ منْ بودش ولیکن
شُدَش درسی برایِ مامِ میهن!



کانال تلگرامی خمار مستی  شامل نوشته های کوتاه، خلاصه اخبار، شعر، عکس، ترانه و کلا هرچه که شما بخواهید!!!

  • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۹۵

طلا در مس

رضا براهنی

رضا براهنی را نمی شناسم!
تصور کن رضا براهنی هنوز هم همانند روزهای گذار از کودکی به نوجوانی، برایم یک اسم است روی جلد یک کتاب فیروزه ای، کنج کتابخانه ی بزرگ خانه ی کوچکمان، که نامش هیچ ربطی به قیافه اش ندارد! "طلا در مس" آن وقت زیرش هم نوشته «در شعر و شاعری»! 
شاید در روزهای نوجوانی تصورم مثل همه ی آدمها این بود که کیمیاگری یعنی جادوی تبدیل مس به طلا! همین کافی بود تا حس کنجکاوی مرا بر آن دارد تا ببینم این براهنی چطور کیمیاگری به راه انداخته است در این صحیفه ی غریبه، و دیری نپایید که هنگام ورق زدن این کتاب، براهنی جادویش را عیان کرد و اکسیری از کیمیای شعر معاصر بر وجودم پاشید تا این مس ناسره رنگ طلا بگیرد.
من که تا پیش ازین کل شعرهای خوانده و ناخوانده ام بین صفحات کتاب فارسی مدرسه جاخوش کرده بود و حالم از هرچه شعر معاصر به هم می خورد به یکباره افتادم در میانه ی دنیایی نو با یک عالمه کلمه و واژه و اسمهای ناشنیده...
طلا در مس با «شعر» شروع می شد و با بررسی «شاعر» ها ختم می شد: 
شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید همیشه جنازه ی فردوسی، آن دهقان طوس را که هزار سال پیش، از دروازه ی «رزان» به بیرون برده می شد در پیش چشم داشته باشد؛ و باید در سال هفتم پس از خبه شدن و سنگسار شدن و حلق آویز شدن «حسنک» پاهای پوسیده ی او را که هنوز پس از ده قرن بر روی صفحات تاریخ آویزان است، زیارت کند؛ و در هزاره ی حلق آویز شدن او شرکت کند و از زبان تبعیدی «یمگان» بشنود که چگونه بر رَهش غولان نشسته اند و دهان باز کرده و چگونه معدلان، خود دشمنان زبان عدل و حکمت اند و چگونه انگشتان را قلاب کرده اند تا خون ماهیان ضعیف را بمکند؛ و باید از سوراخ کفتر پران «حصار نای»، از روزن قصاید «مسعود سعد»، نگاهی به درون حصار نای بیفکند و ببیند چگونه روحی چون نای در حصار نای می نالد و چگونه «در آتش شکیب چون گل فروچکان» شده است...
شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید شهادت بدهد که چگونه «ابونصر کندی»، در خوارزم خصی شد و در «مرو» خونش ریخت، تنش در زادگاهش«کندر» به خاک رفت ، سرش به «نیشابور» مدفون گشت و پاره ای از جمجمه اش به «کرمان» به نزد «نظام الملک» برده شد، و باید شهادت دهد که چگونه نظام الملک وزیرکشی را بنیان نهاد و اصولا روشنفکر کشی در طول تاریخ دچار چه تحولی شد؛ و شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید بداند چگونه در «حمام فین» تاریخ رگ بران روشنفکران آغاز گردید و دور شو، کور شوها، آدم بر روی لوله ی توپ گذاشتنها، چشم بندی های سیاسی، طنابهای دار و بارانهای گلوله و تیرباران های سپیده دم آغاز شد...
«چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟» و چرا من باید این کتاب را زمین می گذاشتم با این مقدمه ی طوفانی؟
شعری که برایم پیش از این تبلورش در غزل بود، و کلافگی از حفظ کردن مضامین قطعه و قصیده، حالا پر شده بود از مضامین بدیع! شاید نمی فهمیدم آن زمانها (و شاید هم تا همین اکنون) که شکل ذهنی و تصویر و الهام و اشیاء در شعر و شاعری یعنی چه! ولی می فهمیدم که شعر خوب با شعر بد چه فرقی دارد! می فهمیدم که ادبیات ناب را باید در جایی به جز کتاب فارسی مدرسه جست.
 نیما را در «ماخ اولا»یش یافتم و انقلاب ادبی و زبان سمبلیکش را فهمیدم، توللی خواندم و با عاشقانه های ش.هو.تنا.کش ضربان قلبم تند شد و با «فردای انقلابش» همان قلب برای وطن تپیدن آغاز کرد...
شاملو برایم اسطوره ی ادبیات شد و نوجوانی ام به فروغ خوانی گذشت و غرق در صلابت کلام اخوان، چه حس عجیبی داشتم وقتی می دیدم براهنی بی رحم و منصف بر طلایه داران شعر نو تاخته و سیاوش کسرایی، منوچهر آتشی، فریدون مشیری، یدالله رویایی، م آزاد، سپانلو، احمد رضا احمدی، را کلمه به کلمه بر بوته ی نقد نهاده بود. 
حال سالها گذشته است و من هنوز رضا براهنی را نمی شناسم! ولی به واسطه ی «طلا در مس»ش با نسل طلایی شاعران زمانه ام آشنا شده ام.
در پسِ سالها تحصیلات عالی و متعالی، که حاصلش پشت کردن به بسیاری از علایق جوانی بود، دریافته ام که رگه های طلا در معادن مس یافت می شود و فراتر از تصور کیمیای جوانی، رسالت رضا براهنی نمایاندن رگه های گرانبهای طلای شعر با صلابت بود، در حجم انبوه شعرگونه های بی اصالت در دوره ای که همگان را سرِ سرودن بود و تب این طلای ناب همه گیر...
آقای براهنی، برای این لطف بزرگ از شما ممنونم...
 
طلا در مس
 
https://telegram.me/khomaremasti
 
    به مناسبت زادروز براهنی...
  • يكشنبه ۸ آذر ۹۴

خمار مستی - ناگهان زنگ می زند تلفن...

نه اینکه در سال 1355 در تهران شلوغ و دلگیر به دنیا بیایی  و در کرج بزرگ شوی و بعد بروی مشهد اتفاق مهم زندگی من است نه داشتن یک عدد دکترای داروسازی که گاهی که به بی پولی می خورم مرا مجبور به کار کردن می کند! گفته اید از زندگی شخصی و شعری ام بگویم... اما اصلا زندگی شخصی چیست؟! وقتی صبح با کتاب بلند می شوی و شب روی کتاب خوابت می برد، وقتی بیرون رفتنت از خانه برای حضور در کارگاه ها و انجمن های شعر و داستان است، وقتی سر زدنت به اینترنت برای اداره ی وبلاگ ادبی ات یا خواندن آخرین مقالات منتشر شده است، وقتی سفرهایت برای حضور در جشنواره های شعری است، وقتی مهمترین تفریحاتت فیلم دیدن و شعر گفتن است و وقتی تلفن هایت درباره ی ساختارشکنی در غزل پست مدرن و آخرین فیلم دیوید لینچ است! دیگر زندگی شخصی چه معنایی دارد؟!اینکه به ادبیات چسبیده ام فقط یک تصادف و انتخاب است به همین راحتی می توانستم امروز بازیگر، موسیقی دان یا قهرمان دوی استقامت باشم... اما همیشه ترجیح داده ام که در یک چیز بهترین باشم تا در هزار تا چیز، متوسط! چند تا کتاب چاپ کرده ام که نصفشان بدون مجوز بوده و نصفشان هم توقیف شده اند یا اجازه ی چاپ مجدد ندارند. اما خوشحالم... زیرا ادبیات را دارم و مخاطبینی که در بدترین شرایط و روزها در کنارم بوده اند و به عشق آنهاست که ادامه می دهم...

(بخشی از مصاحبه ی روزنامه ی کارگزاران با سید مهدی موسوی)

این روزها دیگر نه خبری از روزنامه کاگزاران است و نه کسی از دکتر موسوی خبری میگیرد، اما شعرهای ایشون از زبان شاهین نجفی به گوش ایرانیان میرسد و بسیاری غمهای وجودشان را با کلماتش تسکین میدهند...

سید مهدی موسوی (متولد 1355در تهران -) از دیدگاه بعضی از منتقدین، بنیانگزار غزل پست مدرن و جنبش شاعران پیرو پست مدرنیسم در ایران است.مطرح‌ترین کتاب او «فرشته‌ها خودکشی کردند» می‌باشد که به‌صورت زیرزمینی در سال1381 به چاپ رسیده و نایاب می‌باشد. نسخهٔالکترونیکی آن در اکثر سایت‌های دانلود کتاب موجود است.

وبلاگ او از وبلاگ های پرطرفدار شعر فارسی بوده و در نظرسنجی‌های پرشین بلاگ و بلاگفا همیشه در رده‌های نخست قرار داشته است.او هم‌چنین در زمینه‌های نقد، داستان و سینما هم به فعالیت مشغول است و آثار و مقاله هایش در تعدادی از نشریات به چاپ رسیده است.

او بعد از انتخابات ریاست جمهوری ایران (۱۳۸۸) در حمایت از اعتراضات مردمی و جنبش سبز ایران وبلاگش را بست؛ اما بعد از شش ماه دوباره به نوشتن پرداخت. بسیاری از کتاب‌های او توسط وزارت ارشاد ایران برای چاپ در ایران نامناسب تشخیص داده شده و ممنوع می‌باشد.

یکی از مهم‌ترین فعالیت‌های او ایجاد کارگاه‌های شعر و داستان در شهرهای مختلف ایران نظیر کرج،تهران، شاهرود، مشهد و... در طی سال‌های ۱۳۷۶ تا به امروز بوده است. هم‌چنین او در سال‌های ۱۳۸۶ و ۱۳۸۷ سردبیری نشریهٔ«همین فردا بود» (نشریهٔتخصصی غزل پست مدرن) را به عهده داشت که با استقبال خوبی روبه‌رو شده اما پس از انتخابات لغو مجوز شد.

جریان «غزل پست مدرن» و شعرهای او، در بین اساتید ادبیات، طرفداران و مخالفین زیادی دارد. اساتیدی نظیر محمد علی بهمنی از حامیان این جریان و بعضی دیگر مانند علی باباچاهی از مخالفان آن می‌باشند.برگزاری «جشنواره غزل پست مدرن» که با حمایت و نظارت «مهدی موسوی» صورت گرفت در سال ۱۳۸۶ بازتاب‌های مثبت و منفی در رسانه‌های مختلف داشت. بسیاری از آثار برگزیده این جشنواره بعدها به‌صورت زیرزمینی در مجموعه ای تحت عنوان «گریه روی شانه‌های تخم مرغ» منتشر شد.

در سال ۱۳۸۹ وبلاگ او با نام «غزل پست مدرن و» ابتدا فیلتر و سپس با حکم قضایی مسدود شد. بعد از چند مرحله فیلترینگ بالاخره در آدرسی جدید وبلاگی با همین نام ایجاد کرد که به صورت پیوسته هر جمعه به روز می شود.

یکی از شعرهای مجموعهٔ«پرنده کوچولو؛ نه پرنده بود! نه کوچولو!» در سال ۱۳۸۹ توسط شاهین نجفی به نام «شاعر تمام شده» به صورت موزیک اجرا شد و مورد استقبال زیادی واقع شد

این هم آدرس سایت دکتر موسوی:

http://www.mehdimoosavi.com/


یادم هست  که این پست متنش چیز دیگری بود، برای برادر شاعرم این پست را نوشته بودم و در ادامه مطلبش این نوشته را برای آشنایی مخاطبان با شاعر درج کردم. بعد از حذف مطالب در آن حذف اجباری از بلاگفا امکان آوردنش از آنجا به اینجا پیش نیامد.

  • دوشنبه ۷ فروردين ۹۱

خمار مستی - وقتی زور جامه ی تقوا به تن میکند بزرگترین فاجعه در تاریخ اتفاق میافتد!




حافظا

می خور و رندی کن و خوش باش

                     ولی

                         دام تزویر مکن چون دگران قرآن را


  • پنجشنبه ۲۶ آبان ۹۰
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید