۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

درس زندگی

 امام صادق علیه السلام :

مَن ذَهَبَ یَرى أَنَّ لَهُ عَلَى الآخَرِ فَضلاً فَهُوَ مِنَ المُستَکبِرینَ،

هر کس خودش را بهتر از دیگران بداند، او از متکبران (مستکبران) است. 
 
الکافى(ط-الاسلامیه)، ج8، ص128
 
  • چهارشنبه ۵ آبان ۹۵

احمقانه ها

به نظرم احمقانه ترین کار اینه که به این امید ببندی که روزهایی مثل گذشته دوباره از راه برسه...

 

اصلا تصویر هم تزئینی است

  • دوشنبه ۳ آبان ۹۵

طرحواره های غلط رفتاری

گاهی برای همه ی ما پیش آمده که رفتارهایی از نزدیکترین کسانمان که با آنها زندگی می کنیم می بینیم، می رنجیم! دوستشان نداریم! گاهی به رویشان می آوریم و ایراد می گیریم. اخم می کنیم و  از ایشان می خواهیم که خودشان را اصلاح کنند!  اما غافلیم از اینکه به صورت کاملا غیر ارادی طرحواره هایی از آنها در وجود ما نهادینه شده است!!!

در واقع اگر کسی از خارج جهانِ زیست پیرامونمان چند روزی میهمان ما باشد و فقط با ما(من یا شما) معاشرت کند، دقیقا بخشی از آن خرده رفتارها را در وجود ما می بیند و شاید هم اگر خیلی رک باشد به رویمان بیاورد! ما که تا آن زمان هرگز متوجه ایرادی که او یر ما وارد کرده نشده ایم، ممکن است موضع هم بگیریم که نه من اینطور نیستم!‎ یا شاید به او پرخاش هم کنیم که نه من خودم یک عمر به همه گفتم فلان چیز بد است و‎ حالا تو از راه نرسیده همان ایراد را به من می گیری؟

اما واقعا چرا اینطور می شود؟

‫مدل ذهنی می گوید که ما ادم ها از تمام پدیده ها و اتفاقات بیرونی‎ ‫یک مدل کوچک شده در ذهنمان داریم، و هر کسی بنا بر «تجربه ی شخصی» یا «تجربه خیالی» خودش به تصوری از هستی می رسد که به شدت تحت تاثیر محیط است اما این تصویر برای همه ی اعضای آن محیط(محل زیست) لزوما مثل هم نیست‎.

‫این مدل ذهنی کاملا تحت تأثیر شرایط فردی و شرایط محیطی است اما چند مسئله اینجا هست که بسیار مهمند، ‫اینکه تمام رفتارها ها و اعمالی که ما روزانه در تعامل و تقابل با پدیده های اطرافمان انجام می دهیم‎ ‫شدیدا تحت تأثیر مدل ذهنی ما از اطرافمان هستند.

می توان گفت وقتی مدل های ذهنی در مخیله ی ما کامل و تثبیت می شوند، در ضمیر ناخودآگاه‎مان ماندگار می گردند!

‫حالا مطلب جالب تر راجع به ضمیر ناخودآگاه این که: ضمیر ناخودآگاه انسان توانایی تشخیص و جدا کردن تجربه عملی و تجربه ذهنی را ندارد‎!

‫یعنی فرقی نمی کنذ که شما عمل X را واقعا خودتان انجام بدهید یا اینکه فقط به آن فکر کرده باشید (حتی اگر  در مواجهه با آن ‎واکنش سرکوبگرایانه داشته باشید!) ضمیر ناخودآگاه آن را در عمق جانتان ثبت کرده است!

‫به همین دلیل که اعمال و رفتار ما بیشتر بر اساس ضمیر ناخودآگاه و مدل های ذهنی ماست، ممکن است که هر شخص از بیرون خرده رفتارهایی را که خودمان هم از آنها بدمان می آید درون ما ببیند!

حتی تصور این موضوع قدری ناخوشایند ایست که یک عمر دیگران را به خاطر همان چیزهایی که ازشان بدمان می آمده، زجر داده ایم و نا خواسته تبدیل به ظالمانی بالفطره شده ایم!!!

پس بیایید کارهایی را انجام دهیم که خودمان دوست داشته باشیم و خود خودمان مسئولانه انجام دهیم، نه ترکشهای طرحواره های غلطی که محصول محیط اند. آگاهانه ضمیر نا خودآگاهمان را کنترل کنیم و مدلهای ذهنیمان را بازسازی کنیم!!! اما چطوری؟ نباید زیاد سخت باشد!

مثبت بیندیشیم! کتابهای خوب بخوانیم، فیلم خوب ببینیم، در کارهای جمعی مشارکت داشته باشیم، با آدمهای خوب و ممتاز نشست و برخواست کنیم! روی دیگران کلید نکنیم که فلانی فلان است و فلان کار را می کند و بهمان کار را نمی کند! همین غیبت کردن ها شاید مصداق بارز تجسس و عیبجویی در دیگران باشد! به جایش روح خودمان را پرورش دهیم! به صورت آگاهانه (و واقعی) آنچه برای خود نمی پسندیم برای دیگران هم نپسندیم! و ...

استفاده ی آگاهانه از این مدل سخت به نظر می رسد اما ناممکن نیست! مثلا موفقیت را از ذهن به عین در آوردن! بعید به نظر می رسد چرا که خیلی از عوامل خارجی مانع ایجاد می کنند!  ولی وقتی که درباره چیزهای منفی به این خوبی جواب می دهد چرا نباید آن را در جهت عکس هم به کار ببریم؟ من بسیار دیده ام آدمهای موفقی را که پس از شکستی سخت، اعتقاد به پیروزی را از دست می دهند و دچار این توهم می شوند که همه عمرشان در مرداب شکست و انزوا سپری شده و چه بسا همینطور هم از ذهن به عین منتقل می شود! اما می شود گاهی با القای موفقیتهای کوچک به رویاهای بزرگ دست یافت، نمونه هایش کم نیستند... ادیسون شاید بیشتر از همه شکست خورد تا عاقبت روشنایی را برای دنیا به ارمغان آورد.

پس به روشنایی بیندیشیم...

 

 

 

زآتش پنهان عشق ، هر که شد افروخته
دود نخیزد ازو ، چون نفس سوخته
                         دلبر بی خشم و کین، گلبن بی رنگ و بوست
                          دلکش پروانه نیست ،شمع نیفروخته

                                                                             کلیم کاشانی

  • جمعه ۱۹ شهریور ۹۵

مشتی که باز شد...

شهریور، داغ و سوزان در حال قدرت نمایی است. انگار نه انگار که کمر تابستان شکسته است. با این که آفتاب پایین آمده ولی هنوز دانه های عرق روی پیشانی ات سر می خورند! تک و تنها توی کوچه باغ ها قدم می زنی و گاهی از دیوارهای کاهگلی جستی میزنی و سرخوشانه از باغی به باغ دیگر می پری... گاهی هم، ناگهان، با صدای عو عوی سگهای روستا تیز می شوی و چشم می دوانی که نکند سر و کله شان پیدا شود!؟!
فصل بادام گذشته، همه را یا چیده اند یا رهگذرها و باغ دزدها خالی اش کرده اند. انگار هیچوقت کسی به فکر کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند، نبوده است...
زیر یک درخت بادام می چرخی، حسابی روی زمین را می گردی بلکه چیزی عایدت شود. زیر سایه درخت می روی و چشمت را به آسمان می دوزی شاید درخت اندوخته ای برای تو کنار گذاشته باشد. چشم چشم می کنی. مگر می شود دست طبیعت بخشنده نباشد؟ مگر می شود تو را فراموش کرده باشد؟ دوتا بادام به هم چسبیده، دوقلو... تپل! مثل صورت خودت و خواهرت! و چه زیبا لبخندی روی لبانت می آورد خداوند شکوفه های بادام...
سنگ می زنی! با چوب به جان درخت بخشنده می افتی و عاقبت به حقت می رسی! همان بادامهایی که حق تو بود! همان بادام هایی که از گزند باغ دزدها و رهگذرها و صاحب باغ در امان مانده بود تا درخت، ببخشد آن را به تو! به کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند...
برشان می داری و توی مشت های کوچکت می گیری و راه میوفتی... آفتاب خودش را تا کمرکش کوه پایین کشیده و انگار شب برای آمدن زیادی عجله دارد... صدای عو عوی سگها بیشتر به گوش می رسد و با هر صدا ریتم قدم های تو نا خواسته تندتر می شود.
مشتت را محکم بسته ای، بادامها توی مشتت به زور جا می شوند و تو آنها را محکم، با امید و پر از شوق می فشاری.
کنار نهر راه میوفتی تا مسیر را گم نکنی...
عام حسن نشسته روی سکوی کنار نهر و تسبیح می اندازد... سبحان الله... سبحان الله... تو را که می بیند چشمانش تیز می شود و با صدای آرام و خفه، قه قه قه می خندد. نزدیکتر که می شوی از نگاهش حس می کنی که تو را مسخره می کند. احساس می کنی از دور تو را می پاییده... انگار که از همان اول که بادامها را دیده بودی، زود تر از تو چشمش به آنها افتاده بود! انگار که سهم او را از درخت دزدیده ای و او از همانجا تو را نگاه می کرده تا وقتی به اینجا می رسی خفتگیرت کند!
آخ که چه حس بدی است اگر بفهمد که توی مشتت پنهانشان کرده ای...
عام حسن ذکر می گوید: الله اکبر...
الله اکبر...
اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
ریش های سپید عام حسن با سبیلهایی که زیر دماغش پر رنگتر می شود چقدر چندشناک به چشمت می آید! فکر می کنی که از دندانهای زردش ترشح کرده و وقت خندیدن این رنگی شده است...
عام حسن ذکر می گوید: الحمدلله...
چپقش را روشن می کند و کلاه نمدی را روی سرش عقب جلو می کند. به نظرت می رسد که باید کچل باشد! با پک عمیقی کام می گیرد و تسبیح را می چرخاند. آرام قدم بر می داری که شاید بتوانی از کنارش به سلامت رد شوی... اما لامصب زمان اینجور وقتها نمی گذرد... چشمهایت را از چشمانش بر نمی داری، احساس می کنی دیگر مهربان نگاهت نمی کند... انگار که خنده کنج لبش ماسیده و نمی خواهد پاک شود. چشمانش درشت می شوند و لپهایش را باد می کند و حالت قبلی بر میگردد!
سست می شوی، دستت می لرزد... مثل پاها...
می دانی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
پک عمیق تری به چپقش می زند و از پشت ابری از دود قهقهه سر می دهد. بلند و کشیده می گوید: می ترسی؟
و تو می ترسی...
با همه وجود به سمت بالای نهر فرار می کنی...
بعد ازتاریکی هوا، زوزه ی سگها و خنده های عام حسن... باد هم توی گوش درخت ها هو هو می کند و تو می دوی و بادامها رقصان رقصان همراه آب می روند....
و تو می دانستی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست خواهی داد... همه چیز را...

 

 

***

شکل کاترین دو نوو می خندی
تا نذاری تموم بشه فیلمی که تهش قهرمانا می میرن
دنیای بوف کوریمو دریاب!
سایه هامون تماشایی می شن
وقتی که دست هم رو می گیرن...

یغما گلرویی

 

 

 

پی نوشت1: این نوشته مربوطه به شهریورهای گذشته است ولی در این وبلاگ منتشر نشده بود، 

پ.ن2: دوستی تذکر داده بود که شعرهایت را توی وبلاگ نذار... شاید راست می گفت هرچند من شاعر نیستم...

پ.ن3: چندتا نوشته درباره تاریخ معاصر و المپیک از دیدگاه متفاوت شروع به نوشتن کردم و فایل ووردشان همینجور ماند و تکمیل نشد... نمیدونم، هیچ انگیزه ای ندارم... اصلا... 

 

  • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵

تسلیم

به سانِ تخته ای در دستِ نجّاری زِبَردستم که باید تن دهم بر ارّه ی تیزش

اگر تن نسپرم بر چکّش و میخش شَوَم هیزم برای آن اجاقِ آتش انگیزش

به هر ترتیب و هر صورت که خواهد می‌تراشد جسم و جانم را که من تندیسِ تقدیرم

مگر باشد رضای سالک اندر پیشگاهِ خالقِ قادر، به جز تسلیمِ مهمیزش؟

 

                                                                                                                                  آرش وکیلی


منبت کاری 

  • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

از هر دری سخنی

  1.  به نظرم تنها کسی که درباره ی لباس های المپیک نظر نداده، من باشم  چون حتی حضرت خواجه حافظ هم فرموده اند که:
    «ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم! / جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم»!!!  و این دلیلی بوده بر اینکه آن لباس مشکی هایی که خیلی هم زیبا بودند مورد پسندِ مسئولین قرار نگیرد!!!
    و حتی شیخ اجل سعدی هم برای اینکه کم نیاورند و در حمایت از کمیته ی ملی المپیک فرموده اند که: 
     «نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!!!» 
    حتی مولانا هم که در قید و بند این ظواهر نبوده خطاب به اعضای کاروان المپیک گفته: 

    هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد

    دل برد و نهان شد

    هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد

    گه پیر و جوان شد

  2. قبلا درباره همه چیز نظرات مشعشعانه می دادم و با نگاه نقادانه دنیای پیرامونم را نگاه می کردم!!! ولی این روزها که انگار انتقاد فحاشانه مُد شده و کلا همه ملت در حال اخ و پیف هستند!! من ترجیح می دهم بیشتر مطالعه کنم تا اینکه بنویسم! البته شاید هم این انفعال ناشی از رخوت این روزهای زندگی ام باشد که هرچه تلاش می کنم از چنگالش رها شوم نمی شود!
     
  3. چند روز پیش ادمین صفحه ی محمدعلی بهمنی در اینستاگرام فتوشعری گذاشته بود از این بیت استاد که «خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید/ و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید» اما به دلیل سواد بسیار بالای ادبی، ذوقشان دچار غلط املایی شده بود و البته این موضوع مانع ازین نبود که پستشان بالای دو هزار لایک بخورد و چه بسا کامنتهای تحسین آمیز که به سویشان روان بود! عجیب دلم شکست دقیقا در روزی که استاد در بیمارستان بستری بود، چنین دُرفشانی در صفحه اش برقرار بود! پیام گذاشتم که این اشتباه فاجعه آمیز را حذف کنید، شخصی در پاسخ من و یکی دو تا منتقد دیگر گفته بود که «اشتباهِ سهوی که این همه «قیل و غال» ندارد» و این تذکره خود گویای بی ثمر بودن دغدغه های امثال من بود... واقعا چه بلایی بر سر ادبیات فارسی قرار است بیاوریم؟ ادبیاتی که تنها میراث چندین هزار ساله ی پدرانمان است و از گزند حوادثی پر شمار سربلند و پر افتخار به ما رسیده است! ای کاش با این داعیه از هواداریِ ادبیات و شاعرِ بلندآوازه ی معاصر کمی با املای کلمات هم آشنا بودیم یا لااقل یک بار شعرهای شاعر را خوانده بودیم! کمترین کار دیگر جستجوی اینترنتی املای کلماتی است که نمی دانیم!! این هم نمی شد؟

 

 

 

در این زمانه بی هیاهوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
 
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را 
برای این همه ناباور خیال پرست 

به شب نشینی خرچنگ های مردابی 
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
 
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند 
به پای هرزه علف های باغ کال پرست 

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست 
کمال دار برای من کمال پرست
 
هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست 
به تنگ چشمی نامردم زوال
                                                             محمد علی بهمنی

 

 

  1. سویه ی نگران کننده ی دیگر این اتفاق حضور ماله به دستانی است که همیشه حضور دارند و در اشتباهات بزرگی که در اطرافمان می بینیم به دنبال توجیهات بزرگ می گردند!!! مثلا: «چقدر ساده اندیشید که نمی فهمید این اتفاق از روی آگاهی و تعمد بوده تا پیامی برساند!!» یا مثلا «ظریف به فلان خبرنگار گفته ما زندانی سیاسی نداریم تا بهانه دست حاکمیت ندهد!!!» یا مثلا «توجیه عملکرد ضعیف تیم اقتصادی و نیز تیم رسانه ای دولت» و چه بسیار رفتارهای مشابه...
     
  2. عزیزی در کنکور دکترای 95 پذیرفته شد، در مصاحبه کتبی و شفاهی درخشان عمل کرد و با رزومه ی عملیِ عالیِ خودش، شانسِ اولِ ورود به این دوره بود. از طریق اساتید و شاگردانشان هم متوجه شدیم نفر اول لیست قبولی است... ناگهان گروه تصمیم می گیرد که امسال در گرایش مربوطه پذیرش نداشته باشد!! با این توجیه که هیچکسی حدنصاب منظور ما را کسب نکرده است و بدین ترتیب سرنوشت این عزیز ما را که به جز دانشگاه مزبور هیچ جای دیگری را انتخاب نکرده در هاله ای از ابهام قرار داده است!! اگر چاره ای به ذهنتان می رسد بگویید. (اسم دانشگاه و رشته ی تحصیلی محفوظ است!)
     
  3. حالا خوب است برگردم و اسم این پست را بگذارم : اینجا ایران است ... همین.

 

  • دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵

او مرا خورد و چقدر گوگوری مگوری بود!

 جامعه دیو سیرت

 

و چون طفلی خُرد بودم مرا وعده داده بودند به آینده ای که از آن من است اگر درس بخوانم، در مُدارِسَت ممارست ورزیده سر خویش گرم داشته بودم که آینده از راه رسید با ریش های بلندش و داغ مهری که بر پیشانی داشت و بر همگان با یک چشم می‌نگریست و خودی را از نُخودی باز می‌شناخت و الباقی همه بیخودی بود. به ناگاه چشم گشودم و او مرا خورد! و چقدر گوگوری مگوری بود!

 

  • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵

خردادِ خونِ دل

خرداد که می رسد، خردادِ پر حادثه، خردادِ پُر شور، خردادِ پر خاطره...

دل پَر می کشد به روزهای پُر امید، روزهای پُر نشاط، پَر می کشد به آسمانِ رویا، رویای آزادی. دل پر می کشد به هوایی که قرار بود نفس کشیدن آسان تر باشد...

روزهای جَدَل برای جامعه ی مدنی. روزهای میتینگ های سیاسی، لبخندهای مرموزِ دموکراسی، گریه های از سرِ شوق، خنده های از سر ذوق...

روزنامه های دوم خردادی، شهیدانِ راهِ آزادی...

دل پر می کشد و وقتی از میانه ی راه می گُذرد، پَر پَر می شود... دل کبوتری می شود که پَرَش را چیدند. آزادی می شود آهویی که کفتارها دریدند. جامعه مدنی می افتد کنجِ قَفَس . نفس کشیدن سخت می شود وقتی که یک دوی دیگر می نشیند کنار دوم محبوبمان (22)...

محبوبمان؟ محبوب بودن جرم می شود! مثلِ یادِ سال های عاشقی که رقیبی غدار، تمام خاطراتش را به تباهی کشیده است. یک شبه محبوب، می شود مغضوب...

سال ها قبل تر، خردادِ مهربان از پَسِ جنگ و خون، فتح و آزادی برایمان هدیه آورده بود. اما این بار، خرداد روی دیگرش را نشان می دهد، خردادِ بیداد، خردادِ کودتا...

سکوت کفِ خیابان ها می ریزد. سکوت کفِ خیابان جان می دهد، کنارِ نعشِ «حمهوری»... بُغضِ خرداد می تَرَکَد. خرداد فریاد می شود، خرداد اسیر می شود، خرداد شهید می شود...

و ما دوباره بغض می شویم، خاکستر می شویم و آتشِ خرداد را در دل هایمان پنهان می کنیم مبادا زنجیر تاوانمان باشد...

حالا سالهاست خرداد از زیرِ خاک و خاکستر فریاد می کشد، نیمچه «امید»ی می دهد تا برای آزادی اش «تدبیر»ی بیندیشیم... اما نمی داند ما سال هاست خود را به فراموشی زده ایم. ما را به تیرباران عادت داده اند... به «حبس» نفس... به «حصر» امید...

اما امسال خودش دست به کار شده، می گوید: من هستم! زنده ام! آمده ام تا یادِ آن روزها بیفتید. یادِ پرواز... من پرنده نبودم که بمیرم، من پرواز بودم...

امسال خرداد که به «دوم» رسید، نخل طلا برایمان هدیه آورد تا به معجزه ی «دوم» دوباره ایمان بیاوریم. یادمان بیفتد که هنرمند، محصولِ عصرِ شکوفاییِ هنر است و سینما اگر متعهد به جامعه اش باشد، حتی پس از گذشتِ سالهای خشکسالی، شکوفه های افتخار می آفریند... به ثمر می نشیند. اگر مغولها حمله نکرده بودند الان فصل میوه چیدن بود و شادی کردن...

امسال که خرداد به نیمه رسید، «حماسه» را به یادمان آورد و «آزادی» را... پس از صعود سرو قامتان به المپیک، شادی هایمان را با خبری ناب دو چندان کرد. تاجِ تاجدارانِ اوین، آزاد شد. امسال خرداد یادمان آورد که می شود مرد بود و چون سرو ایستاد. می شود در اسارت آزاده زیست و هنگام آزادی سر را بالا گرفت. می شود فخر عالم شد و پیش فخری بازگشت!

به پیش اهل جهان محترم بُوَد آن‌کس

که داشت از دل و جان، احترامِ آزادی

(فرخی یزدی)

می شود صادق بود، عاشق بود، محبوب بود و مردمی بود و از چنگال دیوِ دروغ، آزاده آزاد شد.

و حالا می توانیم با اطمینان بگوییم: ما به خردادِ پر از حادثه «ایمان» داریم... پر از حادثه، پر از «خاطره» ...

دلهایمان کم کم گرم می شود، با نسیمِ امید خاکسترها جابجا شده اند و خرداد جرقه می زند...

با خودمان (با کمی خوش دلی، شاید هم کمی دلهره، مثل بچگی ها که منتظر جواب امتحان بودیم) می گوییم چه می شود اگر خرداد بند بگشاید و به دیدارِ یار وعده مان دهد؟... که نوید آزادی دهد، که حصر بشکند، چه می شود آخرِ خردادِ امسال اخترِ کوچه ی اختر هم خردادی شود؟؟؟

 

نفسم گرفت ازین شب دَرِ این حصار بشکن

دَرِ این حصارِ جادوییِ روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون

به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن

(استاد شفیعی کدکنی)

 

پی نوشت1: خرداد ماهِ خون، خرداد ماهِ من. متولد ماه خون، متولد ماه آزادی، متولد ماه کودتا، متولد صعود به المپیک، متولد ماه نخلهای طلا. من. امروز یک سال بیشتر به دنیا عشق می ورزم. تولدم مبارک. 
پی نوشت2: دوست دارم در قاموس واژگانم، رمضان، فصل عاشقی باشد، فصل عشق بازی بنده با محبوبش! روزهایی که بی هیچ چشم داشتی آنچه مطلوب محبوب است انجام می دهی و آنچه نمی خواهد را با کمال میل بر خود حرام میداری... ماه عاشقی بر شما مبارک...
 
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵

ملودیِ بهار در سمفونی زندگی

فردا بهار می رسد، حال هر فصلی که باشد. تو می آیی و من می آیم و بهار می رسد، که بهار فصلِ ماست. فصلِ با هم بودن، دست در دست هم، خندیدن و تا آسمان پرواز کردن. فصل بوسه های یواشکی، فصلِ شکلات تلخ های لواشکی...

فصلِ چایِ تازه دم برای صبحانه، فصل نیمکتهای پارکِ لاله...

فصلِ خریدهای یهویی، فصلِ گردش های هول هولی!

فصلِ باران های پاییزی، خیس شدن و شعر عاشقانه خواندن

فصلِ برفهای زمستانی، آدم برفی شدنِ من، شال شُدنِ تو، آب شدنِ من

فصلِ جوانه زدن، شکوفه شدن، بهار شدن... توی حَرَم ، زیرِ باران، کنارِ هم، نماز شدن...

فصلِ گرمای عرق ریزان، وسط تابستان، هندوانه شدن... پا برهنه دویدن روی علف ها، تماشای والسِ پروانه ها... پروانه شدن... از عطرِ گل ها مست شدن...

صبح از خواب بیدار شدن، سرِ کار رفتن و منتظرِ زنگِ تلفنِ تو نشستن، عصر بعد از تعطیلی ، با عجله سوار مترو شدن و رسیدن...

شوقِ انتظارِ رسیدنِ پنج شنبه ها، پنج شنبه شدن...

رفتن تا کرانه ی طبیعت، بی کرانه ی زندگی... زندگی شدن...


کانال تلگرامی خمار مستی  شامل نوشته های کوتاه، خلاصه اخبار، شعر، عکس، ترانه و کلا هرچه که شما بخواهید!!!

  • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۹۵

دادگاه خانواده

-    حاج آقا هفت ماهه ازدواج کردیم؛ این مرد اصلا احساس نداره، تا حالا واسه من یه حلقه گوشواره هم نخریده. شوعرِ‌ خواهرم سرتاپاشو طلا گرفته اما منه بیچاره فقط همین حلقه ی عقدو دارم که اونم خیره سرش نگه داره واسه خواهرش! حاج آقا توی یه مهمونی خونوادگی منو دید، بعده چند وقت خونواده ش از من خواستگاری کردن... دل پدر مادرم گرم بود به اینکه با غریبه وصلت نمی‌کنیم می‌شناسیم خونوادشونا!! اما از کجا میدونستیم از صد تا غریبه بدترن اینا؟ خودش و خونواده ش از همون اولش با دروغ پا پیش گذاشتن! منو فریب دادن! من که تجربه نداشتم، نفهمیدم دارم بازی می‌خورم! پیش مشاور هم رفتیم، مشاوره هشدار داده بود که این پسره ی یه لاقبا به درد من نمی‌خوره ها، اما منه ساده گول فوق لیسانسشو خوردم! گفتم مهندسه، شغلش باکلاسه، اما این آقا بعده مراسم دیگه نرفت سر کار! می‌گه کار نیست! می‌گه همه پروژه ها خوابیده! آقای قاضی شما بگید مگه می‌شه همه پروژه ها بخوابه؟ نه آقا!! این شمایی که خوابیدی! از دامادتون یاد بگیر! هفته پیش یه گردنبند واسه خواهرت خریده همه ش برلیانت، با نگینای یاقوت! حاج آقا همه وقتی ازدواج می‌کنن به تازه عروسشون بیشتر توجه می‌کنن! اون‌وقت این پسره در قبال من هیچ احساس مسئولیت نداره!!! خرجی هم که نمیده. آخه فقط خریدِ خونه هم شد خرجی؟؟ همه ش بداخلاقی می‌کنه! مرد بودنش رو به رُخَم می‌کشه! هی می‌گه من مرد خونه ام خُردم نکن! حاج آقا شما بگید منِ ضعیف و لطیف، اصلا زورم به این غول تشن می‌رسه؟ هی میگه مرد، مرد، مرد! هه هه هه نخیر آقا! شما مرد نیستی! تو زردی! حاج آقا من اشتباه کردم، مشاورم گفت اگه ازدواج کنی باختی! منم ازدواج کردم و باختم! حالا می‌خوام جبران کنم! جلوی ضررو هروقت بگیری منفعته! حاج آقا نمی‌شه یه کاری کنید که خطبه طلاق جاری بشه؟

-    نخیر خواهرم نمی‌شه! شما بهتره که سازش کنید.

-    حاج آقا نمی‌شه شما یه کاری کنید که بشه؟

-    البته یه کارهایی میشه کرد که به خودتون بستگی داره.

چند روز بعد مرد پای تلویزیون نشسته و به نقطه ای در اعماق تاریخ خیره شده است. پشت سر هم سیگار دود می کند و به هفت ماهی که گذشت فکر می‌کند. اما زن در حالی که زیباترین لباس‌هایش را پوشیده، با عجله از خانه خارج می‌شود. فردا قرار است دادگاه حکم طلاق را صادر کند...

 

دادگاه خانواده

  • دوشنبه ۹ فروردين ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید