صبح که از خواب بیدار می شوم سمفونی دلنواز قطره های باران که روی نورگیر اتاق همنوازی می کنند با فریادهای گزارشگر والیبال تلویزیون در هم می آمیزد و راه گوشم را پیدا می کند. توی رخت خواب غلت می زنم، ازین پهلو به آن پهلو می شوم و سعی میکنم روی  صدای چک چک قطره های باران تمرکز کنم، تصور می کنم زیر باران قدم می زنم و خیس می شوم، مثل بچگی ها _فارغ از ترس اسیدی بودن باران و مسمومیت!_ سرم را بالا می گیرم و با همه وجود باران را حس می کنم...کمی سرما توی وجودم رخنه می کند، زیر پتو جمع می شوم و حس آدمهایی را به خودم می گیرم که روی صندلی چوبی قدیمی جلوی شومینه لم داده و از پنجره به باران نگاه می کند و سیگار می کشد.... ساز کوبه ای باران روی شیشه ضرب گرفته است که فریاد گزارشگر ته مانده های خواب را از سرم می پراند...ست پنجم شروع شده و ما چهار امتیاز از ایتالیا جلو هستیم...

کورمال کورمال خودم را جلوی تلویزیون می رسانم و پهن می شوم روی زمین!!! چه حس خوبی است بعد از مدتها زندگی در«خانه»!! خیره می شوم به صفحه تلویزیون، هنوز هم صدای باران می آید... غرق می شوم در باران... باران یعنی عشق...یاد «آوین» می افتم... عروس 17 ساله..._دیشب ماجرا را خواندم_  آوین در کردی یعنی «عشق» ، همنوازی منظم باران به فکرهایی که به مغزم هجوم می آورد ریتم می دهد... چرا عشق را کشتند؟چه کسی عشق را می کشد که ما کشتیم؟ زندگی بدون عشق هم مگر می شود؟ آن هم عشق 17 ساله...

مادر صدایم می کند که صبحانه آماده است... به خودم می آیم...

هنوز باران می بارد؛ والیبال تمام شده است و ما از غولی به نام ایتالیا بردیم! اخبار ساعت نه برای هزارمین بار چهره ی خندان ظریف را نشان می دهد، گزارشگر از محکومیت عملیات انتحاری در لبنان می گوید و هیچکس از عشق نمی گوید، از آوین...

امروز صبح خوبی است، باران می بارد، ایتالیا را بردیم، ظریف لبخند می زند و زندگی ادامه دارد... اما بدون عشق...


پ.ن1: ماجرای آوین رااینجابخوانید.

پ.ن2:به خیلی چیزها عادت کرده ایم، به مرگ عادت نکنیم، آن هم ازین دست... اگر حوصله تان سر نرفته لطف کنید و این مطلبرا هم بخوانید عنوان سلاخی انسانیت را برایش انتخاب کردم، خودتان قضاوت کنید.


,