دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم


امروز  صب "سعید" این شعر داریوشو با گوشیش گذاشته بود، منم "لاجرم" تا ساعتها زمزمه ش می کردم، حالا سعید کیه و ماجراهاش چیه خودش یه عالمه قصه داره... هم قصه هم غصه...  فقط همین قدر بگم که حکایت سعید، حکایت عاشق دلخسته ایه که به معشوقش رسید و با کمک خانواده هاشون زندگی ئی ساختن که خیلیا حسرتشو داشتن!! حالا بعده سه سال دارن از هم جدا میشن و به این نتیجه رسیدن که این ازدواج از اولش هم اشتباه بود... نمیخوام وارد ریز زندگی سعید بشم، بگذریم...

الان حدود سه و نیم بعده نصفه شبه، من باز مدتیه با خوابیدن مشکل دارم! مثه اون وقتا! الان اومدم وب گردی که دیدم یکی از "دوستای دیگه" م این شعرو به اشتراک گذاشته، خوندمش، دوباره خوندمش، حس کردم چقدر به دلم میشینه... آخه دیشب داشتم با همین "دوست دیگه"!! درد دل میکردم، بش گفتم:گاهی فکر می کنم چرا انگار تو سرنوشت همه مون نرسیدن نوشته شده! نرسیدن به همه چی!! عشق! کار خوب! زندگی خوب! مال ومنال! آسایش! تو همه این فکرا سر خدا داد می زنم! فریاد میکشم! ولی یه دفه یه نگاه دور و برم میندازم میبینم به جاش خیلی چیزا داریم: عقاید خودمونا داریم! دوستامون! خونواده هامون! محبتامون!جمع که می بندم منظورم من و تو نیستا! (منظورم من و اون "دوست دیگه"م نیست!) منظورم جنسمونه! نسل مونه! نسل آدمهایی که هنوز یه چیزایی براشون  مهمه! مایی که هنوز کم هم نیستیم! خلاصه دیشب خوابم برد. ولی حالا میبینم اون "دوست دیگه"م  این شعرو گذاشته تو وبلاگش... شعری که صب سعید گذاشته بود و من تا عصر زمزمه ش میکردم...

شاید یه روزی همه قصه زندگی پرتلاطم "سعید" رو اینجا بنویسم، شاید هم قصه اون "دوست دیگه"م! خدا رو چه دیدی شاید هم قصه خودم رو! 

نمیدونم رسیدن مثه سعید بهتره یا این همه نرسیدن هایی که دورو بر خودمون میبینیم!

قصد مقایسه ندارم ها، اصن من اشتباه کردم مصداق آوردم (هرچند من نیووردم خودشون اومدن!!)

سعید یه پسر فوق العاده است! به قول خانومش(منظورم خانوم چندروز دیگه سابقشه!!): سعید طلاست!!!

جناب"دوست دیگه" هم من فقط میتونم برای توصیفش بگم: مهربون و پاک!

می خوام بگم آدمهارو از این قصه ها بذاریم کنار، بدون هیچ آدمی قصه هامون رو مرور کنیم...

من هنوز نمیدونم کی به چیزا و کسایی که دوستشون دارم می رسم ولی این رو هم نمی دونم آیا این رسیدن ها چیز خوبیه یا نه؟


حالا که دارم به رسیدن و نرسیدن فکر می کنم یاد مسیجی که صب خاله داد می افتم:

احتمال رسیدن کسی که با اراده به سوی ستارگان می تازد بیشتر از کسی است که با تردید به سوی خانه قدم بر می دارد...

خودم می دونم هیچ ربطی به حرفای بالایی نداشت ولی ساعت داره چهار میشه و این ساعت از شبانه روز اصلا لزومی نداره که حرفای هیچ کسی به هم ارتباط مستقیم یا غیر مستقیم داشته باشه

مطمئنم تو این ساعت، سعید و دوست دیگه هفت تا پادشاه رو خواب دیدن و تا یکی دو ساعت دیگه ساعتشون زنگ می خوره تا برا نماز صب بیدار شن

اوه اوه اوه می خواید بحث دور بودن از خدا رو هم پیش بکشم؟ سر صبحی چه وقت این حرفاست آخه؟



دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم



ته نشین: خودم میدونم!! خیلی وقت بود به ادبیات محاوره ننوشته بودم و امشب یک تنه تمام ارادتم به فارسی معیار رو قهوه ای کردم رفت!!! فلذا دم صبح است و ساقیا قدحی پر شراب ده!!! که بامداد خمارم آرزوست!!!


بعدا نوشت:آقا!!!!! یه لحظه! یه لحظه! اصن چرا قصه هارو با هم قاطی میکنی؟ بحث اصن عشقولانه نبود که!! من صحبتم صرفا در باره رسیدن به چیزاییه که دوس داریم بشون برسیم!!! همین! حالا شعره عشقولانه است به من چه؟ اعلام برائت میکنم!!! 


,