۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نیمه شب» ثبت شده است

شب چره

گاهی هم هست که خودت می دانی باید بنویسی تا حالت خوب شود! اما نمی شود که نمی شود! اصلا از کی تا به حال نوشتن بهانه می خواسته که حالا دو ساعت است نشسته ای روبروی کامپیوترِ وفادارِ خانگی که مثلِ سگ ازش کار کشیده ای و هرچه کرده ای هیچ نگفته  و دم تکان داده! هرچه نباشد خودش هم خوب می داند یک فلاپی درایورِ گندیده اش را هم به این لپ تاپ های سوسولکی نمی دهی! نه که ندهی! حداقلش این است که او هم مطمئن است پولت نمی رسد که شلوارت دوتا شود و نوعروسِ دیجیتال به خانه بیاوری!!!!!! هنوز هم جیبت از دوسال پیش که آن گوشیِ فکسنی را خریدی خالیست و جایش درد می کند! اصلاپول نداری خوب نداشته باش! چه بهتر! به من و تو هم اصلا مربوط نمی شود که صدا و سیما دارد با دمش گردو می شکند که تحریمها تمدید شده و می خواهد به زور برجام را لغو کند بلکه برگردیم به همان دوران اقتدارِ فقیرانه ی خودمان که صبح از خواب پا می شدیم و می دیدیم یک ننه قمری پولِ رانتهایش را زده به جیب و به بهانه ی دور زدنِ تحریم پیچیده است توی یک جاده ی یک طرفه و دِه برو که رفتی! ولش کنید! با جیبِ خالی که کسی سراغ احوال از حاج سعیدها نمی گیرد! بیایید ما هم کمی همینجا حرکات موزون انجام دهیم نا سلامتی روز دانشجوست و قرار است قِرهای گیر کرده در کمرمان را بریزیم وسطِ دانش گاه! الحق و الانصاف دولتِ تدبیر باعث شده است فضای امید در دانش گاه زنده شود و به مناسبتِ روزِ دانشجو استند آپ کمدی اجرا کنند و دور هم خوشحال باشیم... راستی یادم نبود سالها از دورانِ دانشجوییِ ما گذشته و این روزها همین چیزها مُد است! این جدیدیها عاشقِ کشکند! آرمان: کشک! هدف کشک! 16 آذر: کشک! جنبش دانشجویی: کشک! البته از جنبش هم فقط حرکات موزونش را دوست دارند بخصوص آن بخش بندری اش را! ما پیرمردها هم باید برویم کشکمان را بسابیم!

داشتم میگفتم نصفِ شبی دو ساعت است نشسته ام پای کامپیوتر و قرار بود دلنبشته ای بنویسم برای پاییز که مثلا دارد کم کم رفع زحمت می کند و اگر میخواهیم کمی عکس برای اینستاگرامِ گِراممان بیندازیم باید هرچه زودتر چهارتا درخت که هنوز برگی به سر و رو دارند پیدا کنیم که اصلا نوشتنم نیامد و مرور اخبار ذوقم را کور کرد! 

حالا هم قیافه ام شبیه کایوت است که از تعقیب رودرانر هیچ چیز نصیبش نشده است!

  • يكشنبه ۱۴ آذر ۹۵

خمار مستی - آنتی وصال!؟

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم


امروز  صب "سعید" این شعر داریوشو با گوشیش گذاشته بود، منم "لاجرم" تا ساعتها زمزمه ش می کردم، حالا سعید کیه و ماجراهاش چیه خودش یه عالمه قصه داره... هم قصه هم غصه...  فقط همین قدر بگم که حکایت سعید، حکایت عاشق دلخسته ایه که به معشوقش رسید و با کمک خانواده هاشون زندگی ئی ساختن که خیلیا حسرتشو داشتن!! حالا بعده سه سال دارن از هم جدا میشن و به این نتیجه رسیدن که این ازدواج از اولش هم اشتباه بود... نمیخوام وارد ریز زندگی سعید بشم، بگذریم...

الان حدود سه و نیم بعده نصفه شبه، من باز مدتیه با خوابیدن مشکل دارم! مثه اون وقتا! الان اومدم وب گردی که دیدم یکی از "دوستای دیگه" م این شعرو به اشتراک گذاشته، خوندمش، دوباره خوندمش، حس کردم چقدر به دلم میشینه... آخه دیشب داشتم با همین "دوست دیگه"!! درد دل میکردم، بش گفتم:گاهی فکر می کنم چرا انگار تو سرنوشت همه مون نرسیدن نوشته شده! نرسیدن به همه چی!! عشق! کار خوب! زندگی خوب! مال ومنال! آسایش! تو همه این فکرا سر خدا داد می زنم! فریاد میکشم! ولی یه دفه یه نگاه دور و برم میندازم میبینم به جاش خیلی چیزا داریم: عقاید خودمونا داریم! دوستامون! خونواده هامون! محبتامون!جمع که می بندم منظورم من و تو نیستا! (منظورم من و اون "دوست دیگه"م نیست!) منظورم جنسمونه! نسل مونه! نسل آدمهایی که هنوز یه چیزایی براشون  مهمه! مایی که هنوز کم هم نیستیم! خلاصه دیشب خوابم برد. ولی حالا میبینم اون "دوست دیگه"م  این شعرو گذاشته تو وبلاگش... شعری که صب سعید گذاشته بود و من تا عصر زمزمه ش میکردم...

شاید یه روزی همه قصه زندگی پرتلاطم "سعید" رو اینجا بنویسم، شاید هم قصه اون "دوست دیگه"م! خدا رو چه دیدی شاید هم قصه خودم رو! 

نمیدونم رسیدن مثه سعید بهتره یا این همه نرسیدن هایی که دورو بر خودمون میبینیم!

قصد مقایسه ندارم ها، اصن من اشتباه کردم مصداق آوردم (هرچند من نیووردم خودشون اومدن!!)

سعید یه پسر فوق العاده است! به قول خانومش(منظورم خانوم چندروز دیگه سابقشه!!): سعید طلاست!!!

جناب"دوست دیگه" هم من فقط میتونم برای توصیفش بگم: مهربون و پاک!

می خوام بگم آدمهارو از این قصه ها بذاریم کنار، بدون هیچ آدمی قصه هامون رو مرور کنیم...

من هنوز نمیدونم کی به چیزا و کسایی که دوستشون دارم می رسم ولی این رو هم نمی دونم آیا این رسیدن ها چیز خوبیه یا نه؟


حالا که دارم به رسیدن و نرسیدن فکر می کنم یاد مسیجی که صب خاله داد می افتم:

احتمال رسیدن کسی که با اراده به سوی ستارگان می تازد بیشتر از کسی است که با تردید به سوی خانه قدم بر می دارد...

خودم می دونم هیچ ربطی به حرفای بالایی نداشت ولی ساعت داره چهار میشه و این ساعت از شبانه روز اصلا لزومی نداره که حرفای هیچ کسی به هم ارتباط مستقیم یا غیر مستقیم داشته باشه

مطمئنم تو این ساعت، سعید و دوست دیگه هفت تا پادشاه رو خواب دیدن و تا یکی دو ساعت دیگه ساعتشون زنگ می خوره تا برا نماز صب بیدار شن

اوه اوه اوه می خواید بحث دور بودن از خدا رو هم پیش بکشم؟ سر صبحی چه وقت این حرفاست آخه؟



دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم



ته نشین: خودم میدونم!! خیلی وقت بود به ادبیات محاوره ننوشته بودم و امشب یک تنه تمام ارادتم به فارسی معیار رو قهوه ای کردم رفت!!! فلذا دم صبح است و ساقیا قدحی پر شراب ده!!! که بامداد خمارم آرزوست!!!


بعدا نوشت:آقا!!!!! یه لحظه! یه لحظه! اصن چرا قصه هارو با هم قاطی میکنی؟ بحث اصن عشقولانه نبود که!! من صحبتم صرفا در باره رسیدن به چیزاییه که دوس داریم بشون برسیم!!! همین! حالا شعره عشقولانه است به من چه؟ اعلام برائت میکنم!!! 


,
  • جمعه ۲۷ دی ۹۲
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید