۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نبشته» ثبت شده است

آزمون استخدامی

روز جمعه آزمون استخدامی برگزار شد، با وجود سابقه ی بسیار خرابِ برگزاریِ این آزمونها که همیشه همه را دست خالی برمیگرداند و سهمیه داران و برخی قراردادیهای معطل برای رسمی شدن را به مقصد مقصود می رساند، من هم شرکت کردم، وقتی که دفترچه ها توزیع شد بیش از هرچیز بخشی از نامه حضرت علی به مالک اشتر به چشمم آمد که بزرگ بالای دفترچه نوشته بودند:
«در کارهای کارگزارانت بنگر! و آنها را با آزمودن به کار بگمار! و به میل خود و بدون مشورت دیگران آنها را سرپرست کاری مکن!!!»
الحمدلله به صورت تخصصی همه جا بهانه های دینی می تراشیم و برای حفظ ظاهر هم که شده حدیثی، آیه ای چیزی می چسبانیم بر کارنامه ی ضعیفمان تا صحه بگذاریم بر عملکردی که آنقدرها هم علیه السلام نیست!!!!! راستی راستی اگر به همین حرفها و ادعاهایمان هم عمل میکردیم چقدر وضعیت مملکتمان بهتر می شد! اصلا همین نامه ی 53 حضرت امیر به مالک اشتر! اگر به جای این همه جار و جنجال و 40 سال داعیه ی مدیریت جهانی و عزم جزم کردن برای صدور انقلاب و مشت بر دهان استکبار کوبیدنتان، از کلِّ ادعای دین و دین داری فقط همین یک نامه را هم درست اجرا می کردید وضع مملکتمان اینجور نبود که الان هست! از این همه فساد اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی بگیر تا معضل بیکاری و تورم و رکود همه محصول اشتغال مسئولین در حوزه ی ریا و کوبیدن بر طبل خالیِ ادعاست! 
همین نامه ی 53 حضرت امیر خودش درس مملکت داریست و حق و حقوق مردم را در برابر حاکم بازگو می کند: از مبارزه با گرانفروشی، احتکار، ربا، دزدی، خیانت، دستهای پشت پرده و... تا بسط عدالت و اعتدال بین مردم!!!! و خیلی چیزهای دیگر...

نوشته ی بالای دفترچه اما تا پایان امتحان ذهنم را به خودش مشغول کرده بود و عمیقا دلم را می سوزاند که کاش به تمام صحبتهای امیرالمونین عمل می شد؛ پشت برگه ی شماره داوطلبی که روی صندلی چسبانده بودند عین عبارت را یادداشت کردم و وقتی به خانه رسیدم با متن نهج البلاغه تطبیقش دادم تا ببینم قبل و بعدِ آن توصیه دقیقا چه نوشته؟ نتیجه حیرت انگیز بود... باورتان نمی شود!
در متن نهج البلاغه هم دخل و تصرف کرده اند... کلمه ای را که به مذاقشان خوش نیامده قلم گرفته بودند!!!

انگار خودشان هم می دانند که قرار است نتایج این آزمون هم بر اساس دوستی مشخص شود... شاید هم ولایت مداری...

آخر در فراز زیر دوستی از ترجمه ی تولا و ولایت آمده...

 

 

ثُمَّ انْظُرْ فى اُمُورِ عُمّالِکَ، فَاسْتَعْمِلْهُمُ اخْتِباراً، وَ لاتُوَلِّهِمْ مُحاباةً وَ اَثَرَةً، فَاِنَّهُما جِماعٌ مِنْ شُعَبِ الْجَوْرِ و الْخِیانَةِ

 

در کار کارگزارانت بنگر و پس از آزمایش به کارشان برگمار ، نه به سبب دوستى با آنها . و بى‏مشورت دیگران به کارشان مگمار، زیرا به رأى خود کار کردن و از دیگران مشورت نخواستن ، گونه ‏اى از ستم و خیانت است .

 

 

و ما هم پیر پسرانی بودیم همگی مو ریخته! کز پسِ سالیانِ دانشگاه و پادگان و بیکارِگی
 بر درگاه آزمون همی به پناه آمده امیدی واهی همی داشتیم...

 

پ.ن: پست آزمون استخدامی2 رمزدار است و رمزش هم نام وبلاگ سالیان دورم هست به فارسی و بدون فاصله! اگر هم یادتون نمیاد بپرسید! چون بعضی نوشته ها خودمانی تر است و فقط برای دوستان نزدیکتر نوشته شده...

  • دوشنبه ۲۴ آبان ۹۵

احمقانه ها

به نظرم احمقانه ترین کار اینه که به این امید ببندی که روزهایی مثل گذشته دوباره از راه برسه...

 

اصلا تصویر هم تزئینی است

  • دوشنبه ۳ آبان ۹۵

تسلیم

به سانِ تخته ای در دستِ نجّاری زِبَردستم که باید تن دهم بر ارّه ی تیزش

اگر تن نسپرم بر چکّش و میخش شَوَم هیزم برای آن اجاقِ آتش انگیزش

به هر ترتیب و هر صورت که خواهد می‌تراشد جسم و جانم را که من تندیسِ تقدیرم

مگر باشد رضای سالک اندر پیشگاهِ خالقِ قادر، به جز تسلیمِ مهمیزش؟

 

                                                                                                                                  آرش وکیلی


منبت کاری 

  • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

وقتی که دل پر می‌زند

با بوسه هایت سر خوشم
وفتی تو را در بر کشم
  لبخند تو جام می است
  آوایِ تو نایِ نی است
خوشحالم ازخوشحالیَت
من، تار و پود قالیَت


شانه بزن بر دارِ من
مویِ تو اندر کارِ من
برخیز و لبخندی بزن
چرخی بزن چنگی بزن

با دیو غم پیکارکن

آینده را پندارکن


آغازِ فردا را ببین
گلهایِ ایمان را بچین
غم را رها کن جانِ من
لبخند زن جانانِ من
برخیز و غوغا کن صَنَم
نازل شو بر جان و تنم


این زندگی از خود بدان
لبخند هایت جاوِدان
تو عمرِ من، تو هم نفس
من چون قناری در قفس
دیدارِ تو آزادی ام
تو مایه ی دل شادی ام


ای جانِ من جانانِ من
روشنگرِ شبهایِ من
پرواز معنا می‌دهد
وقتی که دل پر می‌زند



آرش وکیلی

 

  • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵

ملودیِ بهار در سمفونی زندگی

فردا بهار می رسد، حال هر فصلی که باشد. تو می آیی و من می آیم و بهار می رسد، که بهار فصلِ ماست. فصلِ با هم بودن، دست در دست هم، خندیدن و تا آسمان پرواز کردن. فصل بوسه های یواشکی، فصلِ شکلات تلخ های لواشکی...

فصلِ چایِ تازه دم برای صبحانه، فصل نیمکتهای پارکِ لاله...

فصلِ خریدهای یهویی، فصلِ گردش های هول هولی!

فصلِ باران های پاییزی، خیس شدن و شعر عاشقانه خواندن

فصلِ برفهای زمستانی، آدم برفی شدنِ من، شال شُدنِ تو، آب شدنِ من

فصلِ جوانه زدن، شکوفه شدن، بهار شدن... توی حَرَم ، زیرِ باران، کنارِ هم، نماز شدن...

فصلِ گرمای عرق ریزان، وسط تابستان، هندوانه شدن... پا برهنه دویدن روی علف ها، تماشای والسِ پروانه ها... پروانه شدن... از عطرِ گل ها مست شدن...

صبح از خواب بیدار شدن، سرِ کار رفتن و منتظرِ زنگِ تلفنِ تو نشستن، عصر بعد از تعطیلی ، با عجله سوار مترو شدن و رسیدن...

شوقِ انتظارِ رسیدنِ پنج شنبه ها، پنج شنبه شدن...

رفتن تا کرانه ی طبیعت، بی کرانه ی زندگی... زندگی شدن...


کانال تلگرامی خمار مستی  شامل نوشته های کوتاه، خلاصه اخبار، شعر، عکس، ترانه و کلا هرچه که شما بخواهید!!!

  • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۹۵

خمار مستی - واژه کم می آورد گاهی...

 

 

باز عطر خوشایندی در مشامم پیچیده است

عطر باران

          عطر تو

                 عطر خدا

 

 یکسال گذشت... فردا صبح قرار بود رهسپار سرزمین وحی شویم و چه شبی بود...شبی کهانگارقرار بود فردا دنیایمان تمام شود...

حرم رضوی، من، بارون، تو، محبت، خدا، اضطراب، آرامش، شوق، دغدغه، دلتنگی... جمع اضداد بود و هر کدام ازفلاسفه می خواهد بگوید جمع اضداد باطل است بگذار بگوید! گیرم که محالات عقلی... ولی دلم گواه است و دل از آن خداست و خدا جمع الاضداد...که ضدی نیست و همه اوست... آن روز همه چیز بود... فقط واژه کم بود... حالا که یادش میکنم هم کلمات شرحش نمی توانند داد!!!!

 

چه فرقی می کند که ضمیر مستتر باشد یا شناسه فعلی؟؟؟ وقتی که من و تو «ما» باشد، «من» باشیم... چه فرقی میکند جمع یا مفرد...

 

گوید: «تا تو با تویی، هیچ مدار این طمع /  جهد نمای تا بری، رخت تویی ازین سرا»

                                                                                              مولــــــویـــــــــــــــ

 

 

  • يكشنبه ۱ ارديبهشت ۹۲

جدال

گاهی اتفاقی می افتد، کاری میکنی یا دیگران کاری می کنند که نتیجه اش می شود درگیری!! نه اشتباه نکن! قرار نیست با دیگران درگیر شوی! بلکه درگیری از درون شروع می شود! خودت با خودت! شاید هم خودت با «خود دیگرت» !!! جدال همیشگی درست و غلط ، خوب و بد ، زشت و زیبا! و تو حتی نمی دانی کجای این جدال نابرابر قرار گرفته ای...

همین و بس...

  • يكشنبه ۲۴ مهر ۹۰

نوشتاری برای یک شروع دوباره

کلمات هم انگار با من قهر کرده اند و از من فرار می کنند  که گویی  نوشتن چه سخت می نماید در این گرمای تابستانی، شاید از عوارض دوری ِ قلم باشد! که  قلم ، جان کلامش را باید بر سپیدی کاغذ روانه کند، که نمی کند ، که انگار روسیاهی قلم بر سپیدی کاغذ می ماند از سیاهی روزگار که نوشتن همان و سیاهه ی بخت قلم همان !!! که تقدیرش سیاه می شود اگر سرخ بنویسد! اگر سبز بنویسد! نه،... اگر بنویسد!

و در این روزها ، هوس کرده ام نوشتن را باز آغاز کنم، که انگار دلم هوای نوشتن دارد و نوشتن یگانه پناه دلهایی است که نمی گنجند در قالب تن، اتاق ، یا حتی این کره خاکی، چرا که دل از خاک نیست که بر خاک شود، دل ، گرمای نفس محبوب  است که هماره در اشتیاق وصال دوست پرواز می کند...
از آنجا که گویند ترک عادت موجب مرض است ، باز ، هر از چندگاهی دست بر قلم، مست کرده و نگاره ای می نویسم تا نمودی از خماری ایام جوانی ام به یادگار بر دفتر ایام بماند... می نویسم می نویسم و باز می نویسم این بار در خمار مستی...
همه عمر بر ندارم سر ازین خمـــــار مستی
 که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی... 

  • دوشنبه ۲۴ مرداد ۹۰
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید