خمار مستی - پرونده اجتماعی

مدتهاپیش تصمیم گرفتم پرونده های اجتماعی مختلفی را در این جا نقد و بررسی کنیم، مدتها گذشت و فقط یک بحث جدی شکل گرفت، تصمیم دارم زین پس بیشتر وارد چنین پرونده هایی شویم و در صورت استقبال دوستان مباحث مختلفی را با هم به چالش بکشیم. برای شروع در این پست سه سوال مطرح میکنم، دوست ندارم مستقیم وارد بحثهای سیاسی بشیم و بیشتر به سمت و سوی لایه های فرهنگی و اجتماعی برویم، هرچند میدانم در ایران میان حوزه های فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی هیچ تفکیکی نمی توان قائل شد...

 نمیشود که همیشه نگارنده بگوید و شما بشنوید، این بار شما آغازگر بحث باشید. بسم الله...

1. بزرگترین ظرفیت جامعه ایرانی چیست و مردم ایران چه پتانسیلهایی دارند؟ ( اعم از نهادهای اجتماعی و جنبشهای مدنی و حتی خصلتهای تاریخی افراد و جامعه)

2. بزرگترین ابتلای  مردم ایران چیست؟ (چه چیزهایی باید در لایه های مختلف جامعه اصلاح شود)

3. آیا می شود روزی به زیستن در این سرزمین افتخار کرد؟ ( ارائه راهکارهایی برای داشتن ایرانی دوست داشتنی)

 

از دوستان عزیز تقاضا دارم همه وارد بحث با یکدیگر شوید و از سایر دوستانتان هم بخواهید در این مباحثه شرکت کنند، در صورت استقبال و مشارکت در بحثها پرونده های اجتماعی به صورت موردی و با جزئیات دقیق تر ادامه پیدا خواهد کرد.

***

اینجارا هم بخوانید.

***

دوست نزدیکتر از من به من است / وین عجب تر که من از وی دورم

چه کنم ؟ با که توان گفت که یار   /    در کنار من و مـــــــن مهجورم 

                                                                                                 (سعدی)


,
  • جمعه ۲۲ دی ۹۱

خمار مستی - آفتابگردان

" و  آنگاه آفتابگردانی از گوشه ای طلوع کرد و به میان کارهای ما سرک کشید. و ما هیچ ندانستیم آمدنش از کدامین سو بود. می دیدیمش که هر روز از سحرگاهان یکجا می نشیند و بالا آمدن خورشید را نظاره می کند، و تا شامگاهان همچنان روی بر او می دارد و با او می گردد. آنگاه تازه دانستیم که چرا به او می گویند "آفتابگردان"!

و از آنجایی که خورشید در اسطوره ها نماد "حقیقت" بود، آفتابگردان را نکو داشتیم و خواستیم تا با ما بماند و نشان ما باشد؛ نه به آن نشان که خود را حقیقت پنداریم و نه حتی به آن توهم که روی خود را به سوی حقیقت بدانیم؛ بلکه تنها به نشان آرزویی که در سویدای قلبمان روئیدن گرفته بود، که: "ای کاش می توانستیم آنگونه باشیم".

و اگر غیر از این بود او هرگز نمی پذیرفت!"


درطول زندگی ام از بزرگان بسیاری تاثیر پذیرفته ام ولی بی شک موسسه اندیشه سازان یکی از نهادهایی بود که در سالهای نوجوانی بیشترین نقش را در شکل گیری توامان فکر و شخصیتم داشت و خود را هماره مدیون فرهادمیثمی و همکارانش در اندیشه سازان میدانم،  بسیاری از همنسلان من با آفتابگردان اندیشه سازان به سمت آفتاب علم و انسانیت حرکت کردند... موسسه ای که فراتر از کنکور بود و هدفش واقعا "ساختن اندیشه ها" ...

یکی از افسوس های سالهای دانشجویی ام تعطیلی موسسه اندیشه سازان بود که در زمان خودش دست به نهادسازی ارزشمندی (هرچند محدود) در حوزه فعالیتش زد و تفکر نسلی را آنگونه که شایسته بود ساخت.

زین پس من نیز آفتابگردان را نماد وبلاگ خمارمستی قرار می دهم و ای کاش بتوانم در اینجا ادامه دهنده راه استاد فرهادمیثمی و دوستانش باشم با این باور که "تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف" .دوست دارم بتوانم در راه اعتلای هدف والای اندیشه سازان بکوشم و شاید روزی این مهم محقق شود وبا این آرزو که: "ای کاش می توانستیم آنگونه باشیم". وگرنه ما کجا و اساتید اندیشه سازِ مان کجا؟ به امید آن روز "که قفل افسانه ای است و قلب برای زندگی بس است".


زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

                 صحنه پیوسته به جاست 

                                                       خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد




***

ای نسیم سحـــــــــر از من به دلارام بگوی

 که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست

                                                (غزلیات سعدی)



  • سه شنبه ۱۹ دی ۹۱

خمار مستی - نابودی دنیای خمار!!!

ازاونجایی که اینجا زلزله اومد و  شب بیست و یک دسامبر به جای نابود شدن دنیا قالب خمار نابود شد!!!!‌ تا اطلاع ثانوی به دنبال یک قالب شیک و با کلاس میگردیم!!! چیزی که مثل قبلی به دل خودمان نیز بنشیند!! به امید آن روز!! تا وبلاگ خمار نیز از خماری برون آید!!!!!! فلذا از یاری دوستان نیز پیشاپیش سپاس را میگزاریم!!!!!‌ تا درسی شود برای آیندگان!!!! دیگه دیگه...
  • سه شنبه ۵ دی ۹۱

خمار مستی - یلدا، تولد میترا!!!

1) میگندنیا داره تموم میشه! کلی کار دارم که باید انجام بدم! گفتم اول از همه بیام اینجا یه چیزی بنویسم حداقل یکی از کارایی که بایدو انجام بدم تا هنوز دنیا تموم نشده... اصلن وخت نداریم... دنیا داره از هم می پاشه! نشونه هاش هم هنوز هیچی نشده آوار شده رو سرمون!!! منم اولش زیاد باورم نمی شد ولی حالا کم کم دارم باور میکنم که شب جمعه یه خبرایی هست!!!!! حتی لپ تاپم هم فهمیده قضیه رو! از روز دو شنبه زده به سرش! وقتی که فکر میکنی همه کارای پایان نامه ت انجام شده و فقط مونده یه نتیجه گیری بذاری ته کارات که بگی بععععععععععععله منم بالاخره مرزهای علمو جابجا کردم! یه دفه دنیا به آخر برسه! آخه چه وعضیه؟؟ لپ تاپ هم از ترسش هنگ کنه و همه چی بپره!!!! یعنی برسی به نقطه صفر مرزی!!!!!! همونجایی که عرب نی مینداخت!!!  حالا چن روز وقت دارم تا دنیا تموم نشده همه کارا رو راست و ریس کنم که حداقل قبله تموم شدن دنیا دفاع کنم؟؟؟؟؟ 
واااااااااااااااای دارم دیووونه میشم فقط دو روز!!!!!!!!!  نمی دونم چجوری باید حاصل یکسال زحمتم رو دوباره دو روزه جمع کنم؟؟؟؟!!!!  نمیدونم حالا که دنیا داره تموم میشه اصلا فرقی داره یا نه؟؟؟؟   خدایا چه گلی به سرم بگیرم! حالا خوبیش اینه که شب یلدا شبه آخره! میتونیم قبله تموم شدن همه چی دور هم جمع شیم و حداقل کلی خوردنی خوشمزه بخوریم! واااااااای اصن وقت ندارم باید یه لیست از چیزایی که تو این مدت نخوردم تهیه کنم! شب یلدای امسال باید جبران کنم!! به هرحال شب آخره و خوردن هم یکی از لذتهای اساسی زندگی محسوب میشه!!! از وقتی که یادم میاد شب چله (یلدا) هر سال بلند ترین شب سال بوده ولی میگن انگار امسال زیادی بلنده! و از بد حادثه هم افتاده شب جمعه... 
چن روز پیش استاد ... (بخوانید بوق) تو شب شعرش گفت الکی شایعه نکنید که شب جمعه این هفته یه خبراییه!! همیشه خدا تا بوده شبای جمعه همین خبرا بوده دیگه...
ازونجایی که طبق گفته استاد، متاهلین گرامی از سه روز صب نشدن شب یلدا لذت کافی و وافی میبرن و دست مجرد جماعت میمونه تو پوست گردو باید یه آستینی بالا بزنم!! اصن وقت ندارم ... دیگه شاید شب یلدا صب نشه!!! حداقل اگه این جوری دنیا نابود شه و اجل بیاد سراغمون تو آگهی فوت نمی نویسن جوان ناکام... اصن وخت ندارم... داره دیر میشه... باید به کارام برسم... کاش میشد تو این مدت کوتاه همه کسایی که دوستشون دارمو حداقل میدیدم ... واااااااااااااای این دیگه فاجعه است که فرصت نداشته باشی بهترین آدمای زندگیتو قبل تموم شدن دنیا ببینی... حالا که وخت ندارم حداقل باید یکی یکی به همشون زنگ بزنم!!!
خیلی کار هست که باید انجام بدم! ولی وخت نیست... فعلا من برم تا دنیا نابود نشده... بعده نابودی دنیا همه تونا می بینم... فعلن وخت ندارم... راستی یلدا هم مبارک...


2)آخرپاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!
بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی
بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی
بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی
فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟
جوجه ها را بعدا با هم میشماریم  . . .          (پیامک نگاری یلدا)



3)  تصورکن فقط دو روز برای زندگی فرصت داری (که یک روزش هم از نصفه گذشته!!!) واقعا چیکار میکنی تو مدت باقی مونده؟


4)   ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این/ بعد ازین میزان خود شو تا شوی موزون خویش    (خاله نگاری سه روز پیش از یلدا!!!)


5)   جغرافیای کوچک من بازوان توست / ای کاش تنگتر شود این سرزمین من (علیرضا بدیع)



  • چهارشنبه ۲۹ آذر ۹۱

خمار مستی - به احترام آزادی و به یاد آن روزها...










  











  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۱

شمرخوان

 

کنجچایخانه ی حسینیه، گوشه ای کز میکرد، اشک از گوشه چشمش سرازیر می شد و شانه هایش می لرزید؛ دیگر همه می دانستند عصر عاشورا درآن دنج خلوت چه می گذرد... اگر کسی مزاحمش نمیشد زمان زیادی نمی گذشت که صدای هق هق در کل فضای خلوت حیاط  حسینیه می پیچید.همه سرخی چشمانش را به زیاده نشینی پای منقل و وافور نسبت می دادند ولی عصر عاشورا نقل دیگری داشت... گریه امانش نمی داد... گویی چیزی چنین هیبتی را در هم شکسته است...

از وقتی یادم می آید سهراب پیر بود (یا حداقل جوان نبود) اما هنوز هیبت داشت، گرد افیون هم از پس این همه سال نتوانسته بود وقار را از چهره اش بزداید... نمی دانم قهرمان کودکی های چند نفر بوده ولیمطمئنم در جوانی خیلی ها آرزویش را داشته اند، قدش بلند و چارشونه، همیشه صورتش تراشیده بود و سبیلهای پر پشتش را می آراست. همیشه شمرخوان تعزیه بود. صدایش چنان غرّا بود که وقتی فریاد می زد هیبتش رعشه بر تن تعزیه خوان های وافوری که بدبختش کرده بودند می انداخت، می گویند: سهراب مرد بود... دروغ چرا؟ بچه که بودم با لباس شمر و شمشیر به دست که می دیدمش سهراب شاهنامه را در ذهنم باز می ساختم و منتظر بودم که کی به نامردی وسط میدان زمینش بزنند. پدرم برایم گفته بود که سهراب، چتر باز بود و دوره خلبانی را زمان شاه زیر نظر آمریکایی ها گذرانده بود، سقوط آزادهای نمایشی نیرو هوایی را هنوز خیلی ها به خاطر دارند. هم دوره ای هایش میگویند سهراب بزن بهادر بود، وقتی هم ولایتی هایش دعوایشان میشد در شهر، یک تنه پاشنه بر میکشید و قیصری میشد و جوانمردی ها می کرد... می گفتند بعد از چند وقت از نیرو هوایی انصراف داد و شد ویزیتور دارو، می گفت نان نظام، خوردن ندارد! وضعش بد نبود و عیاری ها میکرد، اما امان از رندان روزگار که زیر پایش نشستند و از راه به درش کردند، می گویندپایش را که به مجالس عیاشی کشاندند، سهراب شکست.به بهانه فقط یک دود و دو دود سهراب هم دودی شد...  حال که سالها از آن روزها گذشته خیلیها می گویند که خودشان شنیده اند که چه کسانی از گرفتاری سهراب ابراز خوشحالی می کردند و حاضر بودند برای مرادشان خرجها کنند...

شمرخوان قصه ما از همان زمانها شمرخوان بود، ولی حکایت خودش را داشت. گرچه این حکایت چنان پر سوز است که گزافه نیست اگر بشنوی و بگریی، سهراب شمرخوان ماند و هر سال بعد از کشتن حسین بن علی فریاد زد «بر قاتلین سیدالشهدا لعنت» و بعد از تعزیه که همه پی کار و زندگی خودشان می رفتنند، پناه می برد به کنج دنج چایخانه حسینیه و ...

پدر میگفت تنها کسی است که به بدبختیهای خودش نمی گریست... می گفتند که چنان در نقش میرفته که گویی واقعا در کربلا است و انگار رنجی که بر حسین میرفته را از نزدیک می دیده است، می گفتند دوستانش زمانی از خودش شنیده اند که« من خودم که روزگار سرم را بریده  چرا باید سر حسین را ببرم؟ شاید شمر هم همینطور بوده باشد!». باورم نمی شود که گریه اش به خاطر شمرخوانی اش باشد، چرا که می توانست از سال بعد تعزیه نخواند... می توانست، اگر میخواست...

دوسال است که صدای هق هق سهراب، شمرخوان قصه ما خلوت چایخانه حسینه را بر هم نمی زند.

راست و دروغش پای راوی، شنیده ام پای منقل زیاده روی کرده و حسودان را به آرزوی سالیان دورشان رسانده است.

دیگر نوش دارو افاغه نمی کند.

باز هم سهرابِ شاهنامه زمین خورد...

 

 

***

 

ابر و مه و خورشید و فلک گریان است / دریا به خروش آمده و طوفان است

 با ســوز و گداز  نوحه میخواند باد،  / زنجــــــــیر زن دسته ی ما باران است

                                                                (جلیل صفر بیگی)

 

 

 

***

آشکارا نهان کنم تا چند؟ دوست میدارمت به بانگ بلند!    

 (سعدی)  - از دیالوگهای فیلم شبهای روشن

 

 

  • سه شنبه ۷ آذر ۹۱

خمار مستی - گاهی، آدم ها دلشان میخواهد که باشند!

 

1)

حسخوبی نیست، اصلا حس خوبی نیست که احساس کنی که همیشه در زمانها و مکانهایی که باید باشی نیستی! همیشه مکانها و زمانهایی وجود دارد که از ته دل دوست داری آنجا باشی ولی امان از جبر جغرافیا و از آن بدتر جبروت زمان و غول بی شاخ و دمّ روزگار که انگار همیشه سر ناسازگاری دارند! احساس عدم حضور  گاهی چنان غمگین میکند آدم را که بغض میکنی، دلت کسی را می خواهد که نگاهش کنی، نگاهت کند، چیزی نپرسد، تو هم چیزی نگویی، بغضت را که می بیند دلش را با دلت گره بزند و سرب سنگین بغضی که گلویت را می فشرد ذوب کند، آری دوست داری سینه ی محرمی باشد که سرت را در آغوش بگیرد و تو بگریی!

آه اگر همان جبر لعنتی و همان روزگار لامروت سر ناسازگاری گذارند و  حسرت آن نگاه ماه و پوش آغوش را هم بر دلت نهند...  هی وای من...

 

2)

آدمهاییهمچون من که زندگیشان چند پاره می شود و کار و تحصیل و خانواده، هریک را در شهری به جا میگذارند، همیشه لحظاتی دارند که در دریای خاطرات چنان غرق شوند که گویی راه نجاتی بر خود نمیبینند! گویی که ما بخشی از وجود خود را در سرزمینی به یادگار نهاده ایم و همیشه دوست داریم باز تکه هایمان را یکجا گرد آوریم، لیک خود خوب میدانیم چنین چیزی محال است.

امروز یکی از روزهایی بود که با تمام وجود دوست داشتم ، که باشم ...

تولدت مبارک و نیکوترین موهبتهای آسمانی از آن تو باد...

 

3)

شعرم با بوسه ای به ابتذال کشیده نمی شود، اگر بر لبان تو باشد...

 

4)

خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا؟


  • چهارشنبه ۱ آذر ۹۱

خمار مستی - می دانستند دندان برای تبسم نیز هست و تنها بر دریدند



1)   روزهای غریبیست ، گرفتاریهای روزانه چنان درگیرم کرده اند که مجالی نه برای نوشتن باقی مانده است و نه حوصله ای برای کشیدن و طرح زدن، دلم برای نوشتن تنگ شده است دلم برای قلم به دست گرفتن و فریاد آنچه در دلم میگذرد... این روزها هرجا که میروم دردی دگر بر سینه ام سنگینی میکند، گاهی آن  چنان که دردهای خویش را در برابر غم دیگران چنان ناچیز می بینم که ترفندی جز فراموشی بر نمی بندم! این روزها که دنیا را در اقتصاد ریاضتی انداخته ایم و اقتصاد خودمان مقاومتی شده است(!)  بیش از هرزمان دیگر غم نان را در چهره ی آدمها می شود دید... این روزها آدمهای شهر بیش از هرچیز تبدیل به گلادیاتورهایی شده اند که مجبورند برای زنده ماندن یکدیگر را بدرّند و از آن بدتر همچو کفتار از لاشه ی شکار دیگران برای سیر کردن شکم خودشان استفاده کنند و این همه محصول فقری است که از کلاه شعبده بازی شامورتی بازانی بیرون پریده که تنها کارایی مسند قدرت را  چپاول خلق دیده اند. گرگان دغل بازی  که با فریب و نیرنگ جامه ی چوپانی پوشیده اند و سگان هار را به جان گله انداخته اند.

آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است /  آن پادشا که مال رعیت خورد گداست (بانو پروین)

 

داستان این روزها حکایت دیگری هم هست ، حکایت جنگ گرگان گرسنه و سگان هار و شغالان پیر و کفتاران حریص بر سر درّاندن گوسپندهای مطیع!

تویی که ناجی ملت ها شده ای، تو که برنامه ی مدیریت جهانی می دهی، تو که برای ماندنت بر سر مسندی که مست طعم خوشایندش شده بودی چه خونها ریختی و چه جوانانی که پرپر کردی... حال آمده ای و دم از حقوق ملتها می زنی؟؟

بیا و فکری برای مردمی کن که از گرسنگی سنگ بر شکم می بندند و با سیلی صورت خود سرخ میکنند!


آه تو می دانی،  می دانی که مرا سر گفتن کدامین سخن است از کدامین درد


درد را از هر طرف که بنویسی درد است، و شاید این تنها همانندی آن با «نان» باشد! شاید برای همین است که وقتی نان درد می شود دیگر نمیتوان نگریید...


سخن من نه از درد ایشان بود، که خود از دردی بود  که ایشان اند.

 

2)   در روزهای گذشته در دنیای واقعی و فضای مجازی چنان بحث های پرشوری درباره انتخابات ایالات متحده میدیدم که گویی برای برخی ایرانیها نتیجه آن از خود مردمان ینگه دنیا اهمیت بیشتری داشت(و البته شاید هم اینگونه بود!؟ نمی دانم). غافل از این که سرنوشت هیچ قومی تغییر نمی کند مگر به اراده خودشان!! در ادامه مطلب بخشی از سخنرانی اوباما بعد از پیروزی در انتخابات را آورده ام که شخصا لذت بردم از ادبیات و این نگرش و طرز فکر، مقایسه آن با ادبیات دولتمردان ما خالی از لطف نیست!

 

3)  دلم هوای باران دارد و در این شهر خزان گرفته هم که باران نمی بارد، دلخوشی ام می شود قدم زدن روی برگهای رنگارنگ کف پیاده رو...    

نه می توان رفت نه می شود ماند!

من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است... **

 

4)   خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟         (سعدی)


--

* عنوان پست و خطوطی که به صورت ایتالیک نوشته شده از شاملوی مقدس می باشد.

** اخوان ثالث

 

- See more at: http://khomaremasti3.blogfa.com/1391/08#sthash.OQGeSMAu.dpuf

  • چهارشنبه ۲۴ آبان ۹۱

خمار مستی - ... تا غروب آفتاب دستش رو به آسمان بلند بود و با تضرع اشک می‌ریخت...




حمدو سپاس خدایی را سزاست که تیر حتمی قضایش را هیچ سپری نمی شکند و لطف و محبت و هدایتش را هیچ مانعی باز نمی دارد و هیچ آفریده ای به پای شباهت مخلوقات او نمی رسد.
حهل و نادانی من و عصیان و گستاخی من تو را باز نداشت از اینکه راهنمایی ام کنی به سوی صراط قربتت و موفقم گردانی به آنچه رضا و خوشنودی توست.

پس
هر گاه که تو را خواندم پاسخم گفتی .
هر چه از تو خواستم عنایتم فرمودی.
هرگاه اطاعتت کردم قدردانی و تشکر کردی.
و هر زمان که شکرت را بر جا آوردم بر نعمت هایم افزودی.
و اینها همه چیست؟
جز نعمت تمام و کمال و احسان بی پایان تو؟!

من کدام یک از نعمت های تو را می توانم بشمارم یا حتی به یاد آورم و به خاطر سپارم؟
خدایا!الطاف خفیه ات و مهربانی های پنهانی ات بیشتر و پیشتر از نعمتها ی آشکار توست.
خدایا!من را آزرمناک خویش قرار ده آن سان که انگار میبینمت.
من را آنگونه حیامند کن که گویی حضور عزیزت را احساس می کنم.

خدایا!
من را با تقوای خودت سعادتمند گردان.
و با مرکب نافرمانی ات به وادی شقاوت و بد بختی ام مکشان.
در قضایت خیرم را بخواه.
و قدرت برکاتت را بر من فرو ریز تا آنجا که تاخیر را در تعجیل های تو و تعجیل را در تاخیر های تو نپسندم.
آنچه را که پیش می اندازی دلم هوای تاخیرش را نکند.
و آنچه را که بازپس می نهی من را به شکوه و گلایه نکشاند.

پروردگار من!
من را از هول و هراس های دنیا و غم واندوه های آخرت رهایی ببخش.
و من را از شر آنان که در زمین ستم می کنند در امان بدار.

خدایا!
به که واگذارم می کنی؟
به سوی که می فرستی ام؟
به سوی آشنایان و نزدیکان؟تا از من ببرند و روی برگردانند.
یا به سوی غریبان و غریبه گان تا گره در ابرو بیافکنند و مرا از خویش برانند؟
یا به سوی آنان که ضعف مرا می خواهند و خواری ام را طلب می کنند؟
من به سوی دیگران دست دراز کنم؟در حالی که خدای من تویی و تویی کارساز و زمامدار من.
ای توشه و توان سختی هایم!

ای همدم تنهایی هایم!
ای فریاد رس غم وغصه هایم!
ای ولی نعمت هایم!

ای پشت و پناهم در هجوم بی رحم مشکلات!
ای مونس و مامن و یاورم در کنج عزلت و تنهایی و بی کسی!
ای تنها امید و پناهگاهم در محاصره ی اندوه و غربت و خستگی!
ای کسی که هر چه دارم از توست و از کرامت بی انتهای تو!
تو پناهگاه منی!

تو کهف منی!
تو مامن منی!
وقتی که راه ها و مذهب ها با همه ی فراخی شان مرا به عجز می کشانند و زمین با همه ی وسعتش بر من تنگی می کند و ...........
اگرنبود رحمت تو بی تردید من از هلاک شدگان بودم.
و اگر نبود محبت تو بی شک سقوط و نا بودی تنها پیشروی من میشد.
ای زنده!
ای معنای حیات! زمانی که هیچ زنده ای در وجود نبوده است.
ای آنکه :
با خوبی و احسانش خود را به من نشان داد.
و من با بدی ها و عصیانم در مقابلش ظاهر شدم.
ای آنکه:
در بیماری خواندمش و شفایم داد.
در جهل خواندمش و شناختم عنایت کرد.
در تنهایی صدایش کردم و جمعیتم بخشید.
در غربت طلبیدمش و به وطن بازم گرداند.
در فقر خواستمش و غنایم بخشید.
من آنم که بدی کردم ... من آنم که گناه کردم.
من آنم که به بدی همت گماشتم.
من آنم که در جهالت غوطه ور شدم.
من آنم که غفلت کردم.
من آنم که پیمان بستم و شکستم.
من آنم که بد عهدی کردم .....
و ... اکنون باز گشته ام.
باز آمده ام با کوله باری از گناه و اقرار به گناه.
پس تو در گذر ای خدای من!
ببخش ای آنکه گناه بندگان به او زیان نمی رساند.
ای آنکه از طاعت خلایق بی نیاز است و با یاری و پشتیبانی و رحمتش مردمان را به انجام کارها ی خوب توفیق می دهد.
معبود من!

اینک من پیش روی توام و در میان دست های تو.
آقای من!
بال گسترده و پر شکسته و خوار و دلتنگ و حقیر.
نه عذری دارم که بیاورم نه توانی که یاری بطلبم.
نه ریسمانی که بدان بیاویزم.
و نه دلیل و برهانی که بدان متوسل شوم.
چه می توانم بکنم؟ وقتی که این کوله بار زشتی و گناه با من است ؟!

انکار؟!
چگونه و از کجا ممکن است و چه نفعی دارد وقتی که همه ی اعضا و جوارحم به آنچه کرده ام گواهی می دهند؟
خدای من!
خواندمت پاسخم گفتی.
از تو خواستم عطایم کردی.
به سوی تو آمدم آغوش رحمت گشودی.
به تو تکیه کردم نجاتم دادی.
به تو پناه آوردم کفایتم کردی.
خدایا!
از خیمه گاه رحمتت بیرونمان مکن.

از آستان مهرت نومیدمان مساز.
آرزوها و انتظارهایمان را به حرمان مکشان.
از درگاه خویشت ما را مران.
ای خدای مهربان!
بر من روزی حلالت را وسعت ببخش.
و جسم و دینم را سلامت بدار.
و خوف و وحشتم را به آرامش و امنیت مبدل کن.
و از آتش جهنم رهایم ساز.
خدای من!
اگر آنچه از تو خواسته ام عنایتم فرمایی , محرومیت از غیر از آن زیان ندارد.
و اگر عطا نکنی هر چه عطا جز آن منفعت ندارد.

یا رب! یا رب! یا رب!
خدای من!
این منم و پستی و فرو مایگی ام.
و این تویی با بزرگی و کرامتت.
از من این می سزد و از تو آن

" چگونه ممکن است به ورطه ی نومیدی بیافتم در حالی که تو مهربان و صمیمی جویای حال منی."

خدای من!
تو چقدر با من مهربانی با این جهالت عظیمی که من بدان مبتلایم!
تو چقدر درگذرنده و بخشنده ای با این همه کار بد که من می کنم و این همه زشتی کردار که من دارم.

خدای من!
تو چقدر به من نزدیکی با این همه فاصله ای که من از تو گرفته ام.
تو که اینقدر دلسوز منی!

خدایا تو کی نبودی که بودنت دلیل بخواهد؟
تو کی غایب بوده ای که حضورت نشانه بخواهد؟
تو کی پنهان بوده ای که ظهورت محتاج آیه باشد؟

کور باد چشمی که تو را ناظر خویش نبیند.
کور باد نگاهی که دیده بانی نگاه تو را درنیابد.
بسته باد پنجره ای که رو به آفتاب ظهور تو گشوده نشود.
و زیانکار باد سودای بنده ای که از عشق تو نصیب ندارد.

خدای من!
مرا از سیطره ی ذلت بار نفس نجات ده و پیش ازآنکه خاک گور بر اندامم بنشیند از شک وشرک رهایی ام بخش.

خدای من!
چگونه نا امید باشم در حالی که تو امید منی!
چگونه سستی بگیرم ,چگونه خواری پذیرم که تو تکیه گاه منی!
ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش چنان تجلی کرده ای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده.

یا رب! یا رب! یا رب!
  • پنجشنبه ۴ آبان ۹۱

...

 

مهر

رفت

بدون خداحافظی

 

  • يكشنبه ۳۰ مهر ۹۱
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید