چالش

میشه هم دوستش داشت هم ازش متنفر بود؟


  • چهارشنبه ۱۵ خرداد ۹۸

بعضی وقتا

بعضی وقتا یه اتفاقایی می‌افته که بعدش دیگه هیچی مثل قبل نمیشه...

مثل یه گسل بزرگ بعد از زلزله. مثل سوختن یه جنگل، مثل شکستن یه سد و سیلی که هست و نیست آدمی را با خودش ببره. این وقتا به خودت میای و میبینی هیچی برات نمونده الا یه احساس سوزش شدید توی قفسه سینه‌ت، احساسی مثل جای دشنه در قلب، اون هم از عزیزترین کس.

اینجور وقتا کمر آدم می‌شکنه دیگه نمیتونه رو پاش وایسه. 

  • سه شنبه ۱۴ خرداد ۹۸

سال شیدایی پروانه‌ها

سال‌های سال بعد وقتی که دیگر خبری از گیسوی سیاه و شور شباب و شکوه جوانی نیست؛ وقتی رسیده‌ایم به سن پدر و مادرهایمان و می‌خواهیم از خاطرات‌مان تعریف کنیم، دیگر کسی یادش نمی‌آید که فلان اتفاق چه سالی افتاد یا کی ماشین‌مان را فروختیم، یا خانه خریدیم یا رفتیم خواستگاری... مگر این‌که آن سال با نامی، نشانی، یادی پر رنگ‌تر شده‌باشد.... مثلاً مادربزرگ من همیشه از #سال_قحطی یا #گندم_پنج_تومنی یاد می‌کرد، یا سال کودتا علیه مصدق، یا مثلا سالی که بندر برف آمد، سال انقلاب، یا سال جنبش سبز.... امسال از همان روزهای نخست سال پرماجرایی بود، #سال_سیل ، #سال_گرانی، #سال_پر_باران، سالی که #نجفی همان #وزیر_نخبه یا #شهردار_سابق #همسر_دوم اش را کشت! تازه ماه سوم سال به نیمه نرسیده و معلوم نیست آخر عاقبت این سال عجیب و غریب چگونه رقم بخورد؟ #سال_جنگ؟ #سال_صلح؟ #سال_مذاکره؟ #سال_فروپاشی؟

با وجود این همه ماجرا، من اما ترجیح می‌دهم سال‌های پیری به‌جای این همه تلخی و اعصاب خوردی و فشار و تنش که یک بار در جوانی تجربه‌اش کرده‌ایم از پروانه‌ها یاد کنیم...

#سال_شیدایی_پروانه_ها ... همان سال که پروانه‌ها شهر را لطیف‌تر کرده بودند... همان سال‌ که در کوچه و خیابان چشم‌هایمان پر می‌شد از پرواز کاتوره‌ای پروانه‌های عاشق سرگردان. 

شاید وقت زیادی نمانده باشد و پروانه‌ها همین روزها از شهر ما بروند، از فرصت استفاده کنید و از خانه بیرون بزنید و سوار دوچرخه شوید و همراه رقص پروانه‌ها بهار را رکاب بزنید.


پانوشت: یکی نوشته بود پروانه‌هایی هستند به نام #مونارک که به لحاظ ظاهر خیلی شبیه همین پروانه‌های شیدای این روزهای کوی و برزن ما هستند. این‌ها کوچ بلندی را آغاز می‌کنند تا به مقصد برسند. اما افسوس که عمرشان از سفرشان کوتاهتر است. حداقل یک نسل از آن‌ها در سفر جان خود را از دست می‌دهند تا نسل بعدی به سرزمین مقصود برسند. این‌ها جقدر شبیه ما #دهه_شصتیها هستند.

پروانه‌ها

  • شنبه ۱۱ خرداد ۹۸

خرداد

خردادِ پر حادثه، خردادِ پُر شور، خردادِ پر خاطره...

ماهِ خاطرات، خردادِ مُخاطرات، خرداد‌ِ خونِ دل... خرداد که می‌‌رسد، دل پَر می‌‌کشد به روزهای پُر امید، روزهای پُر نشاط، پَر می‌‌کشد به آسمانِ رویا، رویای آزادی. دل پر می کشد به هوایی که قرار بود نفس کشیدن آسان‌‌تر باشد...

روزهای جَدَل برای جامعه ی مدنی. روزهای میتینگ‌‌های سیاسی، لبخندهای مرموزِ دموکراسی، گریه های از سرِ شوق، خنده‌‌های از سر ذوق...

روزنامه‌‌های دوم خردادی، شهیدانِ راهِ آزادی...

دل پر می‌‌کشد و وقتی از میانه‌ی راه می‌‌گُذرد، پَر پَر می‌‌شود... دل کبوتری می‌‌شود که پَرَش را چیدند. آزادی می‌‌شود آهویی که کفتارها دریدند. جامعه مدنی می‌‌افتد کنجِ قَفَس. نفس کشیدن سخت می‌‌شود وقتی که یک دوی دیگر می‌‌نشیند کنار دوم محبوبمان (اصلا بخوانش بیست و دو)...

محبوب؟ محبوب بودن جرم می شود! مثلِ یادِ سال‌‌های عاشقی که رقیبی غدار، تمام خاطراتش را به تباهی کشیده است. یک شبه محبوب، می‌‌شود مغضوب...

سال‌‌ها قبل‌‌تر، خردادِ مهربان از پَسِ جنگ و خون، فتح و آزادی برایمان هدیه آورده بود. اما این بار، خرداد روی دیگرش را نشان می‌‌دهد، خردادِ بیداد، خردادِ کودتا...

سکوت کفِ خیابان‌‌ها می‌‌ریزد. سکوت کفِ خیابان جان می‌‌دهد، کنارِ نعشِ «حمهوری»... بُغضِ خرداد می‌‌تَرَکَد. خرداد فریاد می‌‌شود، خرداد اسیر می‌‌شود، خرداد شهید می‌‌شود...

و ما دوباره بغض می‌‌شویم، خاکستر می‌‌شویم و آتشِ خرداد را در دل‌‌هایمان پنهان می‌‌کنیم مبادا زنجیر تاوان‌‌مان باشد...

حالا سال‌هاست خرداد از زیرِ خاک و خاکستر فریاد می کشد، نیمچه «امید»ی می‌‌دهد تا برای آزادی‌‌اش «تدبیر»ی بیندیشیم... اما نمی‌‌داند ما سال‌‌هاست خود را به فراموشی زده‌‌ایم. ما را به تیرباران عادت داده‌‌‌اند... به «حبس» نفس... به «حصر» امید...

خرداد هرسال خودش دست به کار می‌شود و می‌‌گوید: من هستم! زنده‌‌ام! هرسال می‌‌آیم تا یادِ آن روزها بیفتید. یادِ پرواز... من پرنده نبودم که بمیرم، من پرواز بودم...

دل نبندید به جاعلانِ طریقتِ خردادی و لاف‌‌زنانِ رؤیای آزادی... من هنوز زنده‌‌ام... ولی... ما آن‌قدر دروغ شنیده‌ایم که حتی خودمان را باور نداریم چه رسد به خردادمان، تنها نومیدانه با خود زمزمه می‌کنیم که ما هنوز هم به خردادِ پر از حادثه «ایمان» داریم...

.


پ.ن: بازنشر متن چند سال پیش


#دوم_خرداد

#بیست_و_دوم_خرداد

#خرداد_پر_حادثه

  • جمعه ۳ خرداد ۹۸

شهر گل

آنوقت‌ها که بچه بودیم، هرسال بعد از امتحانات خرداد و شروع تعطیلات تابستان، یک روز صبح بساط سفر را جمع می‌کردیم و می‌ریختیم پشت #پیکان_سبز پدر و می‌رفتیم سراغ عمو محسن. ما پنج نفر بودیم و آن‌ها هم پنج نفر! به هر مشقتی بود همگی سوار بر توسن چموش مغزپسته‌ای‌مان می‌شدیم و به تاخت تا محلات می‌رفتیم‌. همه خوب می‌دانستیم مقصد ما سرچشمه است، اصل ذوق ما بچه‌ها هم برای همین بود. سرچشمه برای ما یعنی بالا زدن پاچه‌ها و به آب زدن... بازی و زدن توی سر و کله‌ی هم تا عصر. برنامه عصر هم مشخص بود، مگر می‌شود تا محلات رفت و آب گرم نرفت؟

 رفتن توی حوضچه‌های آب گرم حاوی مواد معدنی اگرچه برای ما طاقت‌فرسا بود، اما برای بزرگ‌ترها حکم اکسیر جوانی را داشت. وقت برگشت هم باید می‌رفتیم باغ‌های گل و علاوه بر حض وافر، چندتا گلدان خوشگل مامانی می‌خریدیم و با اینکه برای برگشت جایمان را تنگ‌تر می‌کردند، ولی آنقدر خسته بودیم که دیگر برایمان مهم نبود. 

توی همان عوالم کودکی هم محلات برای ما تبلوری از بهشت بود، همانطور که الان هم بیش‌تر جلوه می‌کند.

باغ‌هایی که از زیر آنها نهرهایی روان است و درختانی که سر در هم فرو برده اند و بخصوص آن بخشی که می‌گوید:

وَ حُورٌ عِینٌ کأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکنُون.   :))))) 

  • جمعه ۲۷ ارديبهشت ۹۸

پیرمرد بی انگیزه

بد عادت شدم!

دیگه لپتاپ ندارم، برای همین حوصله‌ی تایپ کردن تو گوشی رو ندارم!

شایدم اصن اینا همه بهونه س، واقعیت اینه که شوقی واسه نوشتن ندارم.

از صب تا شب دنبال یه لقمه نون حلالم و شب هم خسته و کوفته...

  • جمعه ۲۰ ارديبهشت ۹۸

از اعماق شب...

دلم می‌خواست امشب با یکی که نمی‌شناسمش توی یه جایی که نمی‌دونم کجاست ولی توی ارتفاعه مث پینت هاوس یه برج خیلی بلند، چراغ‌ها رو خاموش می‌کردیم و زیر نور ماه تا صبح از همه چیز با هم حرف می‌زدیم و گاهی قهقهه می‌زدیم و گاهی اشک می‌ریختیم و گاهی سیگار می‌کشیدیم و فروغی و فرهاد گوش می‌دادیم و گاهی چای می‌نوشیدیم... 

صبح وقتی سپیده می‌زد پلک‌هامون سنگین می‌شد و می‌خوابیدیم... تا همیشه... 



«شبِ تاریک تر، ستاره‌های روشن‌تر / غم عمیق‌تر، خدا نزدیکتر !».

  • داستایوفسکی در جنایت و مکافات
  • سه شنبه ۳ ارديبهشت ۹۸

فروشنده‌ی دوره‌گرد

سال پیش این موقع‌ها چه آرزوها که در سر می‌پروراندم و دریغ و حسرت که از تکاپو در مرزهای علم رسیده‌ام به دوره‌گردی و فروشندگی! از کار در پروژه‌های بزرگ نفتی رسیده‌ام به ویزیتوری آبکی!
افق‌های روشن و آینده‌ی درخشان و از تو حرکت از من برکت و مزد تلاش و این حرفها هم یک مشت شایعه است.
این سال‌ها هرچه کردم خودم را اینطور توجیه کردم که این هم بالاخره یک‌جور تجربه است! یا اینکه مثلاً بالاخره باید از یک‌جایی شروع کرد! کاش می‌دانستم آخر تا کی...

  • دوشنبه ۲۶ فروردين ۹۸

ابتلاء

💢 این متن حاصل درد دل‌های یک مستمری‌بگیر تأمین اجتماعی است که سال‌ها با شرافت زندگی کرده‌است.



چهل سال پیش هم گزینه‌ی دیگری در کار نبود...

جمهوری اسلامی، آری؟ یا خیر! 

اگر جمهوری مسلمانان و مستضعفان را نخواهی حتما طرفدار شاه پولدارهایی! 

قرار بود حکومتی از آن کوخ‌نشینان و پابرهنگان و مستضعفان جهان برپا گردد. 

همان هم شد. 

جیب‌ها خالی شد... 

حکومت بر مستضعفان جهان محقق گردید. 

راه دیگری نبود... 

امروز هم اگر بلا بیاید هیچ راه دیگری نیست جز ابتلا!

درد به این است که چهل سال بی‌وقفه کار کرده باشی و به خاطر خرج زندگی هرگز بازنشستگی‌ات ممکن نشده‌باشد، سیل بیاید، زلزله بیاید، بیماری بیاید، تمام زورت را بزنی و نتوانی مبلغی پول برای نجات خانواده‌ات از بحران جمع و جور کنی! درد این است و نوکیسگان پشت میز نشین چه می‌دانند که درد چیست؟

 سیل بزند... 

زلزله بیاید... 

بیماری و از کار افتادگی امانت را ببرد... 

تورم کمر بشکند... 

در هر صورت، نوکیسگان پشت میز نشین لبخند می‌زنند و عکس یادگاری برای ثبت در تاریخ می‌گیرند و سخنرانی‌های پرطمطراق می‌کنند و برای سرنوشت تو تصمیم می‌گیرند... 

و تو به جبر جباران، مجبور باشی که چشمت به یارانه و کمک بلاعوض پانصدهزار تومانی باشد و غصه‌ی اولاد فوق لیسانس بیکارت را بخوری...

راه دیگری پیش پایت نیست... 

تو محکومی به زجر ابد... 

به فقر، به درد...

و او حق تو را با خود تا کانادا می‌برد...

و تو ساکت می‌نشینی و به ویرانه‌های زلزله‌ای می‌نگری که چهل سال است لرزه به زندگی‌ات انداخته... 

و تو ساکت می‌نشینی و به خانه‌های آب گرفته‌ در سیل مدیریت بحرانی چشم می‌دوزی ... 

و تو چشم بر خویش می‌پوشانی و بیماری‌ات را فراموش می‌کنی... 

بیماری سکوت... 

بلایی سهمگین‌تر از سیل... 

و تو مبتلایی... مثل من... 

چه می‌گفتم؟ پیاز کیلویی پانزده هزار تومان شد!

پابرهنگان نون و پیاز هم 

نمی‌توانند بخورند...

درد را می‌فهمی؟

بعید می‌دانم آن‌ها که پشت میزهایشان سفت چسبیده‌اند این حرفها را بفهمند... 

این‌ها همان ابتلاء است... 


💢 دغدغه‌های یک شهروند معمولی را در کانال خمارمستی بخوانید، ممنون

  • دوشنبه ۱۲ فروردين ۹۸

براش دعا کنید

برای سلامتی عزیزی که الان توی اتاق عمل هست دعا کنید..

ممنون 

خدایا به خیر و سلامت بگذرون 

  • شنبه ۱۰ فروردين ۹۸
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید