خمار مستی - مهرنامه

 

باز،  آغازِ  مهر می رسد و  آفرینش به ناز و غمزه راز می گوید در گوش طبیعت ؛ راز خزان!!!! رازی از ناز ...! ناز قطره های بارانِ مهری که بر برگی کرشمه میکند؛   هیاهوی باد که می پیچد در گوش درخت ، باغ را زرد می کند سرخ می کند و به فریاد در می آورد، فریاد برگها، فریاد بی برگی... و چنان  غمناک است که آسمان را به گریه می اندازد و  نشاط طبیعت خشک می شود در ریشه های گیاه...  و چنین سرد ، پاییز غم انگیز  از راه  می رسد....

پاییز با مهر می آید. مهری  که لبریز می شد از بوی کتابهای نو ی جلد کرده و مدادهای نوک تراشیده...-آماده ی یک سال با سواد تر شدن-  گچ های رنگی اول سال که ذوق داشتیم هر روز اول وقت از دفتر بیاوریم – حتی اگر قرار بود زنگ تفریح بر سر و کله هم بکوبیمشان-  مهر و محبتی که موج می زد در ثانیه های دوستی های کودکانه ی مدرسه....

و چه حیف که سالهاست دیگر نشانه ی آمدن مهر برای من ، سرود معروف سالهای کودکی نیست... یادتان نمی آید؟

دینگ دینگ... دینگ... باز آمد بوی ماه مدرسه... بوی بازی های راه مدرسه...

بازیهای مدرسه... بازی هایی که سر شکستنک داشت* یادش به خیر آن روزها ... آن روزهای خوش کودکی! دوست بودیم ، دعوا میکردیم، بعد؛  قهر می کردیم، قهر ، قهر ، قهر ! تا روز قیامت!! و لحظاتی بعد؛ قیامت فرا می رسید** بر خلاف این روزها که شک می کنی... پس کی می رسد این بهار و رستاخیز که به قامتِ قیامت وعده اش داده اند از پسِ خزانِ این روزها...؟؟؟؟
مهر،  سالها پیش با رسیدنِ سالهای دانشگاه،  برایم  رنگ و بویی تازه یافت... ، مدرسه و مدیر و  معلم از یادمانه هایم رخت بر بست و  تخته سیاه و کتاب و درس ، علی رغم حضورش ، کمرنگ شد تا مهر برایم با سفر عجین شود... مهر ، سفر،  خوابگاه...
سالهاست مهر  می آید و سفر آغازیدن می گیرد و چون هر رفتنی با دل کندن از آنچه زمانی بدان دلبسته ای همراه می شود  شاید تلخ می نماید... چنین می شود که مهرِ پاییز ، سالهاست از دلم افتاده است...

برگها خشک و زرد، هوا سردِ سرد... عشق، مرده... مهر ، افسرده... دل خوشی ام می شود صدای خش خش برگهایی که زیر پا خرد می شوند و  گاهی اگر باران  « نَم»ی بزند ، به یاد باران های اردیبهشتی ، خدا گونه ای خواهد آفرید از احساس و تلالوی ایمان و عشق در پرواز خاطراتم... و به این همه دلخوشم، تا باز بهاری برسد از راه....

زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است  

عاشق نشدی وگر نه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است

 پ.ن1:اگر بهار را دوست داری هرگز نمیتونی از پاییز هزار رنگ متنفر باشی... چون پاییز بهاریست که عاشق شده است...

پ.ن۲:  مهر امسال برای خانواده ما قدری متفاوت تر از هر سال خواهد بود...

  • شنبه ۲ مهر ۹۰

خمار مستی - بیداری اسلامی



صبح از خواب بیدار شد، رفت تو جلسه سمینار نشست و تا آخر جلسه خمیازه میکشید.
تمام این مدت به این فکر میکرد که ناهار جوجه کباب سرو میشه یا سلطانی...
  • شنبه ۲۶ شهریور ۹۰

خمار مستی - پرواز خاطره ها

گفتم که بر خیالت

راه نظر ببندم

گفتا :

که شب رو است او

                          از راه دیگر آید

 

 

  • سه شنبه ۲۲ شهریور ۹۰

خمار مستی - آه اگر آزادی سرودی میخواند...

هر برگ تقویم که در این مرز و بوم ورق می خورد بغضی بر گلویی می نشاند، انگار تاریخ این مملکت بوی خون می دهد...  اینجا هر گاه گُلی مجال رستن یابد لاله می روید...

در این سرزمین پرواز جرم است و هماره پرنده ی کوچک آزادی را گلوله یا قفسی در کمین...

اینجا ایران است؛ سرزمین زخمها و گلوله ها...

17 شهریور 57 نسیم بوی خون داشت و خون بوی آزادی ، دریغ که آزادی در گرانبهایی است که  در این سرزمین نایاب می نماید...

پ.ن1:قرار بر این بود که دلنبشته های خاکستری ام «سیاهسپید» نباشد و حداقل در این خانه ننویسم از این جرثومه ی پلید سیاست، لیکن غم آزادی مگر می گذارد؟

پ.ن2:مترسک به گندم گفت: گواه باش؛ من را برای ترساندن آفریدند، اما من تشنه ی عشق پرنده ای بودم که سهمش از من گرسنگی بود...

  • پنجشنبه ۱۷ شهریور ۹۰

خمار مستی - نسیان

 

 

رمضان هم دارد می رود، به همان سرعت که ناغافل از راه رسید و گفتیم ، انگار همین دیروز بود ، باز کوله بار سفر بسته و می رود و انگار ما یادمان رفته بود چند روزی بیشتر میهمان ما نیست... یادمان رفت ، حرفهایمان را برایش بگوییم تا برای خدا بازگو کند... یادمان رفت بنشینیم پای حرفش و بشنویم از قصه هایی که می گوید - که می توانست بگوید -از خدا ، از گذشته ، از سالهای دور، از سفرهایش که هر ساله می آید و میرود و قصه ها دارد از مردمان قرون، مردمانی که قبل تر ها ، احترامش می کردند و شبها پای سفره ی افطار و سحر، پای قصه هایش ، حالشان "خوب" تر میشد...

رمضان هم دارد میرود   ولی من حالم خوب نیست آن گونه که قدیمی ها می گفتند وقت رفتنش "باید" باشد....

 

 

 

 

پ.ن:  آخرین لحظه های میهمانی است...عیدتان مبارک...

 

 

  • سه شنبه ۸ شهریور ۹۰

خمار مستی - چه مستی است ندانم که رو به ما آورد؟ *

 
خیلی چیزا حال آدمو خوب می کنه ...

مثه sms ی که از زیر بارون اومده باشه ...

 

*  مصرعی از حافظ

 

  • جمعه ۴ شهریور ۹۰

خمار مستی - من هم دعا کردم

شبی که قرآن نازل شد…

شبی که قرآن بر سر گرفتند و گریستند…

شبی که خدا گفته بود: بخوان… اقراء…

بر سرگرفتند و گریستند…

نخواندند وگریستند…

شبی که همه چشم ها اشک آلود بود و زمزمه ی دعا گوش آسمان را کر میکرد…

شبی که « خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد و اشکهای درشتش ، از پشت عینک با قرآن می آمیخت…»

شبی که راننده تا صبح برای تقدیرش دعا می کرد، تا سحرگاه شب زنده داران را از مسجد تا منزل، دربست ببرد…

شبی که روزنامه فروش کنار مسجد، تا سحر سیگار می فروخت… و به پسرها ودخترهایی می نگریست که گویی برای نخستین بار تا صبح آزاد بودند…

شبی که ندای الغوث الغوث حتی دل خدا را هم میسوزاند…

من هم دعا کردم…

                                                        یکشنبه 22 شهریور1388


 پی نوشت:  یادگاری از فریاد سکوت، دو سال پیش بود و انگار که همین دیروز بود...

  • دوشنبه ۳۱ مرداد ۹۰

خمار مستی - کو؟ دتا

مرداد هم مثل خرداد!!! بوی خون می دهد...

چه فرقی می کند؟ 22؟ نه28؟ روز و ماه و سال ندارد!!! خورشیدکه نباشد همیشه تاریک است!!!!



پی نوشت : ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به حکم زاهدی شعبان جعفری از زندان آزاد شد و هدایت گروهی به رهبری نوری و بهبهانی به همراهی – طیب حاج رضائی و حسین رمضون یخی و تعدادی دیگر بعهده میگیرد و از میدان امین الدوله و گمرک شروع کرده از سبزه میدان به طرف بالا ( ؟ ) راه افتاده و با تخریب کیوسکها و دفتر روزنامه ها به سوی خانه دکتر مصدق می روند، شعبان جعفری (بی مخ) بهمراه حمید رضا پهلوی به خانه مصدق وارد می شوند ولی محمد مصدق از حیاط پشتی به خانه دکتر معظمی رفته بود . دسته دیگرهم به رهبری خانم ملکه اعتضادی و رقیه آزادپور به همراه روسپیان شهرنو (قلعه) از میدان گمرک راه افتادند و در خیابانهای شاه آباد – استامبول – نادری و سراسر خیابان شاه شعار می دادند و  در میدان ارک به مابقی گروه ها پیوستند .کودتاگران هم به رهبری ارتشبد فضل ا… زاهدی ، با کمک سرتیپ گیلانشاه و ۳۵ تانک و گارد ارتش،  مراکز مهم تهران را تحت کنترل گرفته و روانه مرکز بیسیم تهران (پیچ شمرون) می شوند. اردشیر زاهدی به اصفهان رفته با همراهی سرهنگ ضرغامی مقرر می شود در صورت شکست کودتا لشکر اصفهان وارد عمل شود . سپهبد تیمور بختیار هم یک تیپ به حمایت کودتا از لشکر کرمانشاه را به تهران میفرستد . سر انجام کودتا پیروز می شود و مصدق و یارانش در دادگاه نظامی ناصالح محاکمه میگردند... به همین سادگی... 

  • جمعه ۲۸ مرداد ۹۰

نوشتاری برای یک شروع دوباره

کلمات هم انگار با من قهر کرده اند و از من فرار می کنند  که گویی  نوشتن چه سخت می نماید در این گرمای تابستانی، شاید از عوارض دوری ِ قلم باشد! که  قلم ، جان کلامش را باید بر سپیدی کاغذ روانه کند، که نمی کند ، که انگار روسیاهی قلم بر سپیدی کاغذ می ماند از سیاهی روزگار که نوشتن همان و سیاهه ی بخت قلم همان !!! که تقدیرش سیاه می شود اگر سرخ بنویسد! اگر سبز بنویسد! نه،... اگر بنویسد!

و در این روزها ، هوس کرده ام نوشتن را باز آغاز کنم، که انگار دلم هوای نوشتن دارد و نوشتن یگانه پناه دلهایی است که نمی گنجند در قالب تن، اتاق ، یا حتی این کره خاکی، چرا که دل از خاک نیست که بر خاک شود، دل ، گرمای نفس محبوب  است که هماره در اشتیاق وصال دوست پرواز می کند...
از آنجا که گویند ترک عادت موجب مرض است ، باز ، هر از چندگاهی دست بر قلم، مست کرده و نگاره ای می نویسم تا نمودی از خماری ایام جوانی ام به یادگار بر دفتر ایام بماند... می نویسم می نویسم و باز می نویسم این بار در خمار مستی...
همه عمر بر ندارم سر ازین خمـــــار مستی
 که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی... 

  • دوشنبه ۲۴ مرداد ۹۰

خمار مستی -


از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟    به کجا می روم آخر؟ ننمایی وطنم   

  • دوشنبه ۲۴ مرداد ۹۰
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید