همین و بس...
همین و بس...
کامیون نوشت : ایکاش باران بود و تو بودی و یک جاده بی انتها ، آنوقت به دنیا میگفتم
خدا حافظ
برگرفته از وبلاگرنگ زن
پی نوشت: نوشتار میهمان ، باز هم در راستای معرفی وبلاگهایی که ارزش خواندن دارند...
مطلب زیر در وبلاگپسر تات آمده در همین راستا من یه تست کنکوری از توش در آوردم که خیلی مفهومیه هرکی که بتونه جواب صحیح را پیدا کنه مطمئن باشید کنکور کارشناسی ارشد حتما حتما قبول میشه!!!!
محمود احمدی نژاد در سال ۸۷
در روسیه نخستین واکنش قطعنامه چهارم اظهار داشت که این قطعنامه ها پشیزی نمی ارزند. وی پیشتر نیز صدور چنین قطعنامه هایی را بی اثر و آنها را به کاغذ پاره تشبیه کرده بود. او همچنین گفت " آنقدر قطعنامه صادر کنید تا قطعنامه دانتان پاره شود."(قریب به مضمون)،
احمدی نزاد در سال ۱۳۹۰
در نیویورک و در نشستی با 20 نفر از شخصیتهای رسانه ای آمریکایی که در هتل 'واریک' برگزار شد به مسائل مختلفی اشاره کرد و از جمله در رابطه با تحریمها گفت :نمی گوئیم که تحریم ها اثر ندارد اما قطعا تاثیر آن تعیین کننده نیست. مزاحمت هایی در بخش های اقتصادی ما ایجاد شده است.
به به می بینم که جریان انحرافی کلا احمدی نژادو از راه بدر کرده طوریکه حتی حرفای خودشم نقض می کنه !!!
----
اما تست کنکوری!!!!
به نظر شما عبارت «قطعنامه دان» مشابه چه نوعی از انواع « دان» می باشد؟
1. نمکدان
2. یخدان
3.دندان!!!
4. نادان!!!!
----
پی نوشت:می توانیدجواب صحیح را به وزارت ا ط ل ا ع ات لطفا ارسال بفرمایید و جایزه خود را در یافت کنید.
بعدا نوشت:این پست صرفا در جهت معرفی وبلاگ پسر تات بود که دوستان می تونن برای مشاهده ی نوشته هایی با فضای این چنینی به اون مراجعه کنن.
باز، آغازِ مهر می رسد و آفرینش به ناز و غمزه راز می گوید در گوش طبیعت ؛ راز خزان!!!! رازی از ناز ...! ناز قطره های بارانِ مهری که بر برگی کرشمه میکند؛ هیاهوی باد که می پیچد در گوش درخت ، باغ را زرد می کند سرخ می کند و به فریاد در می آورد، فریاد برگها، فریاد بی برگی... و چنان غمناک است که آسمان را به گریه می اندازد و نشاط طبیعت خشک می شود در ریشه های گیاه... و چنین سرد ، پاییز غم انگیز از راه می رسد....
پاییز با مهر می آید. مهری که لبریز می شد از بوی کتابهای نو ی جلد کرده و مدادهای نوک تراشیده...-آماده ی یک سال با سواد تر شدن- گچ های رنگی اول سال که ذوق داشتیم هر روز اول وقت از دفتر بیاوریم – حتی اگر قرار بود زنگ تفریح بر سر و کله هم بکوبیمشان- مهر و محبتی که موج می زد در ثانیه های دوستی های کودکانه ی مدرسه....
و چه حیف که سالهاست دیگر نشانه ی آمدن مهر برای من ، سرود معروف سالهای کودکی نیست... یادتان نمی آید؟
دینگ دینگ... دینگ... باز آمد بوی ماه مدرسه... بوی بازی های راه مدرسه...
بازیهای مدرسه... بازی هایی که سر شکستنک داشت* یادش به خیر آن روزها ... آن روزهای خوش کودکی! دوست بودیم ، دعوا میکردیم، بعد؛ قهر می کردیم، قهر ، قهر ، قهر ! تا روز قیامت!! و لحظاتی بعد؛ قیامت فرا می رسید** بر خلاف این روزها که شک می کنی... پس کی می رسد این بهار و رستاخیز که به قامتِ قیامت وعده اش داده اند از پسِ خزانِ این روزها...؟؟؟؟
مهر، سالها پیش با رسیدنِ سالهای دانشگاه، برایم رنگ و بویی تازه یافت... ، مدرسه و مدیر و معلم از یادمانه هایم رخت بر بست و تخته سیاه و کتاب و درس ، علی رغم حضورش ، کمرنگ شد تا مهر برایم با سفر عجین شود... مهر ، سفر، خوابگاه...
سالهاست مهر می آید و سفر آغازیدن می گیرد و چون هر رفتنی با دل کندن از آنچه زمانی بدان دلبسته ای همراه می شود شاید تلخ می نماید... چنین می شود که مهرِ پاییز ، سالهاست از دلم افتاده است...
برگها خشک و زرد، هوا سردِ سرد... عشق، مرده... مهر ، افسرده... دل خوشی ام می شود صدای خش خش برگهایی که زیر پا خرد می شوند و گاهی اگر باران « نَم»ی بزند ، به یاد باران های اردیبهشتی ، خدا گونه ای خواهد آفرید از احساس و تلالوی ایمان و عشق در پرواز خاطراتم... و به این همه دلخوشم، تا باز بهاری برسد از راه....
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
عاشق نشدی وگر نه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است
پ.ن1:اگر بهار را دوست داری هرگز نمیتونی از پاییز هزار رنگ متنفر باشی... چون پاییز بهاریست که عاشق شده است...
پ.ن۲: مهر امسال برای خانواده ما قدری متفاوت تر از هر سال خواهد بود...
گفتم که بر خیالت
راه نظر ببندم
گفتا :
که شب رو است او
از راه دیگر آید
هر برگ تقویم که در این مرز و بوم ورق می خورد بغضی بر گلویی می نشاند، انگار تاریخ این مملکت بوی خون می دهد... اینجا هر گاه گُلی مجال رستن یابد لاله می روید...
در این سرزمین پرواز جرم است و هماره پرنده ی کوچک آزادی را گلوله یا قفسی در کمین...
اینجا ایران است؛ سرزمین زخمها و گلوله ها...
17 شهریور 57 نسیم بوی خون داشت و خون بوی آزادی ، دریغ که آزادی در گرانبهایی است که در این سرزمین نایاب می نماید...
پ.ن1:قرار بر این بود که دلنبشته های خاکستری ام «سیاهسپید» نباشد و حداقل در این خانه ننویسم از این جرثومه ی پلید سیاست، لیکن غم آزادی مگر می گذارد؟
پ.ن2:مترسک به گندم گفت: گواه باش؛ من را برای ترساندن آفریدند، اما من تشنه ی عشق پرنده ای بودم که سهمش از من گرسنگی بود...
رمضان هم دارد می رود، به همان سرعت که ناغافل از راه رسید و گفتیم ، انگار همین دیروز بود ، باز کوله بار سفر بسته و می رود و انگار ما یادمان رفته بود چند روزی بیشتر میهمان ما نیست... یادمان رفت ، حرفهایمان را برایش بگوییم تا برای خدا بازگو کند... یادمان رفت بنشینیم پای حرفش و بشنویم از قصه هایی که می گوید - که می توانست بگوید -از خدا ، از گذشته ، از سالهای دور، از سفرهایش که هر ساله می آید و میرود و قصه ها دارد از مردمان قرون، مردمانی که قبل تر ها ، احترامش می کردند و شبها پای سفره ی افطار و سحر، پای قصه هایش ، حالشان "خوب" تر میشد...
رمضان هم دارد میرود ولی من حالم خوب نیست آن گونه که قدیمی ها می گفتند وقت رفتنش "باید" باشد....
پ.ن: آخرین لحظه های میهمانی است...عیدتان مبارک...
مثه sms ی که از زیر بارون اومده باشه ...
* مصرعی از حافظ
شبی که قرآن نازل شد…
شبی که قرآن بر سر گرفتند و گریستند…
شبی که خدا گفته بود: بخوان… اقراء…
بر سرگرفتند و گریستند…
نخواندند وگریستند…
شبی که همه چشم ها اشک آلود بود و زمزمه ی دعا گوش آسمان را کر میکرد…
شبی که « خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد و اشکهای درشتش ، از پشت عینک با قرآن می آمیخت…»
شبی که راننده تا صبح برای تقدیرش دعا می کرد، تا سحرگاه شب زنده داران را از مسجد تا منزل، دربست ببرد…
شبی که روزنامه فروش کنار مسجد، تا سحر سیگار می فروخت… و به پسرها ودخترهایی می نگریست که گویی برای نخستین بار تا صبح آزاد بودند…
شبی که ندای الغوث الغوث حتی دل خدا را هم میسوزاند…
من هم دعا کردم…
یکشنبه 22 شهریور1388
پی نوشت: یادگاری از فریاد سکوت، دو سال پیش بود و انگار که همین دیروز بود...