۲۴ مطلب با موضوع «تاریخ به روایت من» ثبت شده است

ممد نبودی ببینی...

دیروز سالگرد درگذشت محمد جهان آرا بود و فضای مجازی پر شده بود از بزرگداشت و یاد و خاطره ایشان. اما دردی که بر دلم نشست این بود که اغلب تصور می کنند که جهان آرا در جنگ برای آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیده و اتفاقا پستهای وبلاگی و اینستاگرامی و تلگرامی شان را هم بر همین مبنا می گذارند. به همین مناسبت لازم دیدم که یک پست قدیمی را باز نشر دهم تا حداقل خواننده های انگشت شمار این وبلاگ دچار این سوء برداشت نشوند.

پس از آزادسازی خرمشهر، کویتی پور شعر "ممد نبودی" را که سروده ی جواد عزیزی بود به یاد محمد جهان آرا خواند و شاید این نوحه به تنها فصل آشنایی نسل ما با محمد جهان آرا تبدیل شد٬ اما خیلی چیزهای دیگر هست که باید درباره او و خانواده اش بدانیم! خیلی بیش از اینکه جهان آرا پیش از انقلاب فعالیت مسلحانه علیه پهلوی می کرد و در جنگ، به سِمَتِ فرماندهی س.پا.ه اهواز منصوب شد. در مهر ۱۳۶۰ پس از شکست حصر آبادان تعدادی از فرماندهان جنگ سوار بر هواپیمای هرکولس سی-۱۳۰ به سوی تهران می آیند تا گزارش جنگ را به مقامات ارائه دهند، اما در حوالی حسن آباد قم پرواز دچار نقص فنی می شود و یوسف کلاهدوز، موسی نامجو، ولی‌الله فلاحی، جواد فکوری، محمد جهان‌آرا و بسیاری دیگر از سرشناسان جبهه ها در این سانحه جان خود را از دست می دهند.

توضیح تکمیلی اینکه محمد خان جهان آرا خانواده ی پرماجرایی داشت، محسن جهان آرا برادر بزرگ تر وی در تهاجم نیروهای عراق به خرمشهر به اسارت گرفته شد و هرگز اثری از وی پیدا نشد. علی جهان آرا برادر دیگرش هم در سال ۵۶ دستگیر و در زندانِ رژیم سابق به قتل رسید. برادر کوچکتر جهان آرا هم نامش حسن بود که در همان سال ۶۰ به اتهام ارتباط با م.جا.ه.دین خل.ق به پانزده سال زندان محکوم می شود و از بخت کوتهش حتی فرماندهی برادر شهیدش نیز او را از اع.دام در سال ٦٧نجات نمی دهد!

این مهرِ ۶۰ هم از آن مهرهای پر مهرِ تاریخ معاصر بوده است...

به یاد تمام میهن پرستانِ جاودان صلوات و فاتحه ای بفرستیم... روحشان شاد.

 

پی نوشت1: برای آشنایی بیشتر با این خانواده اینجا و اینجا و اینجا و اینجا را بخوانید

پی نوشت2: پستای این اواخر دیگه زیادی داره تاریخ معاصر رو زیر و رو میکنه و مث آش شله قلمکار هم میزنه!!!! ازین به بعد باید بیشتر درباره ی همین روزها بنویسم! اینجوری بهتره...

 

  • پنجشنبه ۸ مهر ۹۵

یک قتلِ نسبتاً عمد در پاییز 1371

پیرمرد دیگر حال و حوصله ی هیچکس را ندارد. از همان اول هم گَنده دماغ و عصبی بود، حالا که دیگر سن و سالی ازو گذشته، هیچکس حتی یادش هم نمی کند. اصلا برای چه کسی مهم است که زمانی می توانست نفر دوم مملکت باشد و تقدیر جور دیگری رقم خورد! حالا فقط می تواند پشت پنجره ی اتاق، روی صندلی بنشیند و به حیاطِ خزان زده خیره شود. این پاییزِ لعنتی، این پاییزِ مُلَوَّن و هفت رنگ، این پاییزِ پر رمز و راز، انگار که هر برگی که از شاخه می افتد او را یاد روزهای از دست رفته اش می اندازد. هر سال پاییز که می رسد همینقدر مشوش می شود و از خشم چُنان بر خود می لرزد که گویی آخرین خزانِ یک قاتل فرا رسیده است و درختانِ لُختِ پاییزی چوبه ی داری هستند که انتظارش را می کشند!

انگار که پاییز، زندگانی اش را زیر و رو کرده باشد. صاحب منصبِ قَدَر قُدرتی که در عهدِ قیام های ایدئولوژیک، کتاب «انقلاب تکاملی اسلام» را نوشته و بعد از انقلابِ آرمانیِ 57، نماینده ی مجلس شده و بعدتر ها در کسوت نخستین کاندیدای حزبِ قدرتمند و انحصار طلبِ جمهوری اسلامی جدی ترین رقیبِ بنی صدرِ 10 میلیونی می توانست باشد که نشد... اگر شیخ علی تهرانی هویت افغانی اش را برملا نمی کرد تاریخ معاصر شاید به گونه ای دیگر رقم می خورد! ایرانی نبود... اصلا چه فرقی می کرد اهل کجا باشد؟ آن وقت ها مبارزات فراملی مُد بود، چپ های غربی می رفتند و به ارتشِ فیدل می پیوستند و یکی یکی کشورهای آمریکای جنوبی را به هم می ریختند؛ بچه شیعه های خاور میانه هم می رفتند لبنان و چریک می شدند! او هم رفت! گیریم که همان رفتن باعث شد با چمران چپ بیفتد! گیریم که همانجا نفرتِ موسی صدر را برانگیخته باشد! این ها دلیل نمی شد که حالا قدرتمندترین مبارزِ انقلابی نباشد! با قذافی آنقدر خوب بود که ایران را از خطرِ امکانِ وجودِ رهبری احتمالی برای آینده چنان پاکسازی کند که هرگز ردی از او پیدا نشود! چمران هم که آنقدر کله شق بود که عمرش به پست و مقام قد ندهد. پیرمرد آنقدر به خودش مغرور بود که هرگز پنهان نمی کرد که پدرِ معنویِ گروهکِ فرقان است. هرکس که مانع بود باید از سرِ راه برداشته می شد... هرطور که شده، هرجای دنیا که باشد...

اما ناگهان ورق برگشت. روز سوم مهر ماه ۱۳۷۱ سوار بر مرکبِ بخت با غرور و نخوت، تفنگ شکاری اش را بر دوش گذاشت و راهیِ ییلاقاتِ اطرافِ تهران شد... پاییز، فصل شکار کبک است و او هرگز تصور نمی کرد که این کبک های خوش خرام چطور خرامیدنِ ستاره ی بخت او را در سپهرِ سیاستِ ایران متوقف خواهند کرد...

حالا رو به حیاطِ خزان گرفته ی زندگی اش نشسته و با خودش می گوید: «آی جلال... رفته بودی شکار کبک، یک لیبرالِ اجنبی پرستِ پدر سوخته را زدی! ناز شستت!» راست می گفت! آخرین جلسه ی دادگاه آنچه در دلش بود را فاش گفته بود: «مقتول را مهدور الدم می دانستم، خدا شاهد است اگر رسول اکرم هم بود، این را می گفت».

آن روز وقتی در طالقان چنان ترکتازی می کرد که گویی مُلکِ پدریِ اوست، وقتی با اعتراضِ صاحب ملک مواجه می شود که هی فلانی در ملک من چه می کنی؟ اصلا تو را به کبک ها چه کار؟ بگذار پرنده ها حداقل آسوده باشند در این ملک! دقیق می شود، می بیند که معترض را خوب می شناسد! لبخند تلخی بر لبش می نشیند و فحشی نثار می کند. سابقه ی ملی مذهبیِ مردک که به ذهنش می رسد، بر دلش گران می آید که محمدرضا رضاخانی که زنده بودنش هم لطفی است در حق او، به شکارِ کبک اعتراض کرده، امثال او که در سفره ی انقلاب، سهمی ندارند چه برسد به حقِّ اعتراض. آن هم اعتراض به یکی از بزرگان مملکتی! « پدر سگ شماها به منّتِ حکومت آزاد مانده اید، حالا زبانت هم دراز شده مادر به خطا...»

صاحب زمین به سمتش می دود که حقِ کلام خشمگین و بی عفتیِ زبانش را کف دستش بگذارد، شکارچی سمتش شلیک می کند. اول دو گلوله جلوی پایش می چکاند و وقتی که می بیند کشاورز متهورتر از ترسناکیِ حاکمیت است گلوله ی بعدی را توی شکمش شلیک می کند... و این گلوله ی آخر می شود سایه ی نحسِ جغدی شوم که بر دوشِ فرشته ی عدالت می نشیند تا بین عدل و اعتبار یکی را انتخاب کند، یا هیچ کدام را...

دادگاه ها یکی پس از دیگری برگزار می شود. هر قاضی که ره به سوی عدالت می رود، پرونده از دستش خارج می گردد. دوستان و دشمنانِ پر شمارِ شکارچیِ انسان، در روندِ پرونده دخالت می کنند. مسندِ قضا را یارای استقلال نیست. مدرسِ سابقِ دانشسرای تعلیماتِ دینی و شکارچیِ زندانیِ فعلی در روند دادگاه ها از دروغ های ضد و نقیض فروگزار نمی کند و به حکمِ مصالح، بدونِ وثیقه آزادانه روزگار می گذراند، در آن سوی گود، خانواده ی برزگرِ مقتول _مترجمِ کتابِ «امپریالیسمِ ژاپن»_ تمام تلاششان را می کنند تا خونِ شهیدشان پایمال نشود...

عاقبت با اعمالِ نفوذ ریاستِ وقتِ قوه ی قضائیه، پرونده در دستِ آن قاضی قرار می گیرد که می بایست حکم به ناحق می داد. علی رغم شواهد و مدارکِ مستدلّ و گزارش پزشکی قانونی و شهادت شاهدان عینی، قتلِ عمد به غیرِعمد بدل می شود و فرشته ی عدالت مثل همیشه چشم بر ناداوری ها می بندد.

این روزها باز پاییز رسیده است و شکارچی سخت در خاطراتش غرق شده. او که در جوانی «کتاب تاریخ» نوشته بود و «نطق تاریخی» کاشف الغطاء را ترجمه کرده بود، حالا در پیرانه سری با خشم همیشگی اش به طنزِ تلخِ تاریخ می خندد که بعد از هفده سال در پاییز 88 «حکومت اینگونه رقم زد که قاتل آزاد بماند و فرزند مقتول در بند.» دستِ تردستِ زمانه چه حُقّه ها که در چنته ندارد و چه شعبده ها که برای اهل این روزگار کنار نگذاشته است. قتلِ عمد اگر چه به قصاص منجر نشد اما دامنگیرِ چریک افغانی شد و برای همیشه نشانِ باز نشسته ی سیاسی بر سینه اش چسباند. پسرِ مترجمِ ملی مذهبیِ مقتول، به مانندِ پدر گرفتارِ حکمِ ناعادلانه ی بیدادگاه های پس از کودتا شد، رئیسِ وقتِ دستگاهِ قضا که آشکارا خونِ پدر را پایمال کرده بود به جهدِ مردمِ تهران با کارتِ قرمزِ سیاسی مواجه شد و از ورودِ مجدّد به مجلسِ خبرگان باز ماند. و قاضیِ قاتلِ سالِ 88 ،که حکمِ پسر بر عهده ی او بود و خون بسیاری از جوانانِ وطن بر گردنش، در حال دست و پا زدن برای نجاتی به سبکِ نجاتِ قاتلِ افغان تبار. و همچنان روزگار ادامه دارد و همگی منتظر شعبده ای دیگر به جعبه ی جادویی زمانه چشم دوخته ایم ببینیم که تاریخ را چگونه رقم خواهد زد؟ تراژدی؟ یا کمدی؟

 

این عکس از گزارشی است که شکوفه یوسفی در تاریخ 8خرداد 1382

برای روزنامه ی یاس نو تدارک دیده بود

روزنامه ی اطلاعات خبر از افغانی بودن پدر و مادر مهمترین رقیب بنی صدر می دهد

 

 

پا نوشت ها: 

1. اصل این ماجرا را در پارسینه مطالعه کنید و برای آشنایی بیشتر با جلال الدین فارسی اینجا را بخوانید.

2. نامه ی آرمان رضاخانی، فرزند رضا رضاخانی که بعد از وقایع 88 دستگیر شده بود را در سحام نیوز بخوانید.

3. پست های من به هیچ وجه سیاسی نیست. بلکه داستانهایی خیال انگیز است از تاریخ معاصر ایران و جهان!!! پس برای رسیدن به واقعیت بهتر است به منابع دیگر مراجعه کنید!!!! لطفا!

  • دوشنبه ۵ مهر ۹۵

مهرآواز ایران

سالها پیش در چنین روزی خورشیدی از شرقِ دور، از دیار خراسان، در عالم هنر طلوع کرد و در «آستان جانان» خوش درخشید، «ساز قصه گو»یش را کوک کرد و بر فرازِ «گنبد مینا»، «مرغِ خوش خوان»ِ مردمی شد که «سرِّعشق» می دانند ولی اسیر ظلمتِ زمانه گشته اند...
و او در این «غوغای عشق بازان» «همنوا با بم»، «زبان آتش»ین مردم در دل «شب، سکوت، کویر» شد و تا هنگامه ای که «زمستان است» او «چاووش» خوانِ «دلشدگان» خواهد بود تا «سرو چمان»مان «خون جوانان وطن» را به مقصود غایی برساند...
و در چنین روزی است که «مرغ سحر»، «آهنگِ وفا» سر خواهد داد... به امید آن روز...
خسروِ آواز ایران، عزیز مهربان و خوش الحان، استاد شجریان، تولدت مبارک.
مهرمان هرسال با مهر تو آغاز می‌شود همیشه سلامت باشی.

آدمی مگر می‌تواند بدون لفظ استاد خطابتان نماید؟ حقا که استادی از نام شما شکوه می‌یابد و این «محمدرضا شجریان» است که ارزش می‌دهد به کلام و جان کلام را بدل به اعتبار موسیقی و آواز ایران می‌نماید. 

استاد صدایتان نوای آوازهای بهشتی است و چه دل‌ها را که از جا نکنده و چه اشک‌ها که با شنیدنش گونه‌ها را نم‌دار نکرده‌است. استاد گران‌قدر شما اعتبار مهرید وقتی که پاییز با جشن میلاد شما آغاز می‌شود. تاریخ آواز جهان به وجودتان افتخار می‌نماید و ما ایرانی‌ها با غرور نامتان را زمزمه می‌کنیم و آوازتان را فریاد می‌زنیم...


سایه‌ی بالا سر شعر معاصر هوشنگ ابتهاج، غزلی در وصف حضرتتان سروده‌است لایق اسطوره‌ای همچون شما که:

قدسیان می دمند نای ترا

تا خدا بشنود نوای ترا

آسمان پهن کرده گوش که باز

بشنود بانگ ربنای ترا


سرتان سلامت استاد 


 

این پست کامنتی بود بر یکی از پستهای دوست داشتنی سیمرغ کوه قاف...

پست قبلی را هم بخوانید ممنون

  • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵

جنگ، بهمن، شهریور...

متنی که خواهید خواند داستانگونه ای است نسبتا طولانی که زندگی یک قهرمان واقعی را دستمایه ای برای تقبیح جنگ قرار داده است. امیدوارم قلمم بتواند شما یارانِ جان را به خواندنش تشویق کند.

ابتدا عنوان این مطلب را گذاشته بودم «بهمن و شهریورهایش...»، بعد تصمیم گرفتم تغییرش دهم و بنویسم «ننگِ جنگ» اما باز هم دلم رضا نبود، در نهایت همین عنوان حاضر را انتخاب کردم... امیدوارم به دلتان بنشیند.

اغلب نویسندگان نوشته هایشان را مثل فرزندانشان می دانند و از بازخوردی که نسبت به آنها ایجاد می شود، خوشحال می گردند. من هم با اینکه در این روزگار مینی مال دوستی به گزافه گوییهای پرشمار عادت کرده ام بی نهایت خوشحال می شوم از خوانده شدن این نوشته های بلندم و اینکه نظرات خوبتان حتما می تواند در بهتر شدن متن های من راهگشا باشد. 

+ دیگر اینکه این نوشته هم خاطره ای است از هفته دفاع مقدس سال 93 که به لطف بلاگفای بی مسئولیت منهدم شده بود.  آن را در همان تاریخ درج کردم شاید دوستان جدید هم دوست داشته باشند بخوانند!

 

  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۹۵

بمباران کاخهای کمونیسم/ فرو ریختن برجهای امپریالیسم

نفرین به 11 سپتامبری که شروع خیلی چیزها بود...

اول دبیرستان بودم، تازه سر و گوشم می جنبید و آن وقت ها عصر طلایی مطبوعات بود، راحت تر می شد از همه چیز سر در بیاوری! خانه ی ما هم که همیشه پر از روزنامه! شهریور بود و همه جا صحبت از هواپیماهایی که می گفتند القاعده چی ها کوبانده اند وسط برجهای دوقلوی نیویورک و ساختمان پنتاگون... یک ماه نگذشت و هنوز دنیا در شوک عمیق این حادثه بود که آمریکا حمله ای همه جانبه به افغانستان را آغاز کرد و نامش را عملیات بلندمدت آزادی گذاشت...

از آن به بعد هیچ وقت دنیا طعم آرامش را نچشید...

اما این پست در این باره نیست!

11 سپتامبر سالگرد سقوط جرثقیل در خانه ی امن الهی هم هست! اما من فعلا در این باره هم قرار نیست صحبت کنم!!

11 سپتامبر 28 سال پیش ازین که برای مردم دنیا و به ویژه ما اهالی خاورمیانه معروف شود، برای مردم آمریکای جنوبی، علی الخصوص شیلی، کشور لاله های کوهی و کرکس های بلندپرواز، تبدیل به غمی جاودان شده بود....

ادامه ی مطلب را بخوانید...

روز نوشت:

امروز روز عرفه بود، من نمی دونم چرا آخه باید این تریبونا های رسمی این روز را به امام حسین منسوب کنند و در حین آن با یادآوری وقایع کربلا از مردم اشک بخرند؟ سالی که مشرف شدم عمره، وقتی به عرفات رسیدیم، مسلمانان همه ی کشورها وقتی به آنجا می آمدند به شادمانی می پرداختند . عیدتان مبارک... شاد باشید.

یعنی باز هم بگم که ادامه ی مطلب را حتما بخوانید؟ آخه کلی نوشتم حیفم میاد دست نخورده باقی بمونه!!!

در پایان هم بگم که امروز رفتم پیش یکی از خوش اخلاق ترین دندان پزشکان قرن که خدایش برایمان حفظش بدارد... حالا با دندان تعمیری برایتان پست میگذارم باشد تا قدر بدانید!!!!

 

  • دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵

تبریکات الکی

برخی مناسبت ها در تقویم هست که به صورت اپیدمی تبریک گفتنش در بین مردم شیوع پیدا کرده و اگر دوستی، رفیقی آشنایی مشمول شرایط آن روز داشته باشی باید حتما تبریکاتش را برایش حواله کنی! و البته متاسفانه در بسیاری موارد هم این عزیزان اطلاع چندانی از ریشه ی ثبت آن روز به نامشان ندارند. مثلا در تقویم جمهوری اسلامی ایران، روز هفدهم مرداد به نام روز خبرنگار نامگذاری شده است و از آنجایی که تنها چیزی که اعم از منقول و غیر منقول به نام خبرنگار جماعت زده شده است، همین یک روز است؛ همه ی نشریات مکتوب و غیر مکتوب تبریکش می گویند و تلویزیون هم که اساسا هرسال سنگ تمام می گذارد(هرچند یک جانبه)؛ تمام نویسنده ها، فعالان فرهنگی اجتماعی، مطبوعاتی و... این روز را به یکدیگر تبریک می گویند و نوشابه برای هم باز می کنند و روزشان را با هندوانه هایی که زیر بغلِ هم می گذارند شب می کنند تا سال بعد که باز همه ی عالم و آدم به یادشان بیفتند... اما این روز واقعا چه روزی است و چه اتفاقی در آن افتاده است که به این نام مزین شده؟

 راستش را بخواهید همه چیز با نام همسایه ی جنگزده ی آن روزها یعنی افعانسان، گره خورده است. قضیه ازین قرار است که 17 مرداد 77 طالبان مزار شریف را تصرف نمود، اولین خبری که به ایران مخابره شده این بود که «طالبان به کنسولگری ایران در مزار شریف حمله کرده و همه را قلع و قمع نموده»، خبرهای بعدی حاکی ازین بود که یک خبرنگار به نام محمود صارمی و هشت دیپلمات ایرانی در این حمله کشته شدند. محمود صارمی خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران (ایرنا) بود و تنها کسی که وابستگی دیپلماتیک به کنسولگری نداشت، خبر تجاوز به کنسولگری را هم خودش مخابره کرده بود و پیام نیمه کاره مانده بود.... 

تا حدود یک ماه بعد هیچ گزارشی از سرنوشت این افراد منتشر نشد و بعد از آن گفتند اجسادشان را در یک گور دسته جمعی یافته اند و به سرعت به ایران بازگرداننده شدند. پس از این اتفاق ارتش ایران در مرزهای شرقی مستقر شد و عده ای هم، (در داخل و خارج از کشور) مشوق طرفین شدند برای ورود به جنگی خونین که درایت دولت خاتمی و رایزنی با سازمان ملل، مانع از این اتفاق شد. طالبان هرگز مسئولیت این اتفاق را بر عهده نگرفت... و این ظن هنوز هم برطرف نشده است که افراطیونی که خواهان جنگ ایران و طالبان بوده اند این صحنه آرایی خونین را ترتیب داده بودند...

یک سال بعد در بزرگداشت این رخداد، 17 مرداد را روز خبرنگار نامیدند.  

خودتان کلاهتان را قاضی کنید آیا واقعا چنین مناستی جای تبریک گفتن دارد؟ اصلا چه چیزی را باید تبریک گفت؟ آخر اهالی رسانه چرا؟ آن ها که خود باید در جایگاهی پیشرو از این موقعیت کوچک برای تدوین هدفی بزرگ که رسالت خبرنگاری مستقل و آگاه است استفاده کنند!

ازین دست مناسبتهای پر افسوس و در پی آن تبریکات الکی کم نداریم

مثلا روز دانشجو که می شود دانشجوها به همدیگر تبریک می گویند! غافل ازینکه در این روز چه رخ داده است و چطور فریاد ظلم ستیزی بر گلوی دانشگاه جاودانه شده...

یا مثلا روز معلم که می شود دانش آموزان و معلمین دقیقا چه چیزی را به یکدیگر تبریک می گویند؟ مرگ مطهری را؟ یا مرگ ابوالحسن خانعلی را ؟ اصلا چند نفر از آنها اسم او را شنیده اند و ماجرای روزشان را می دانند؟ روز کارگر چطور؟ روز زن چطور؟ 

همه ی ما انگار از «بزرگداشت» ها صرفا تبریکات الکی را یاد گرفته ایم... حتی اهالی هر صنف هم آگاهی چندانی از پیشنه ی شغل خود ندارند، چه برسد به حق  و حقوق اولیه شان...

ای کاش روزی یاد بگیریم که جایگاه خود را بزرگ بداریم بدون نیاز به مناسبتهای دست ساز و جعلی که فقط به درد زیر صفحه های تقویم می خورند...

 

پ.ن1: احتمالا خبرنگاران رنج کشیده ی بسیاری میشناسید که بسیار شایسته ی تقدیرند بابت شجاعت و استقلال قلمشان... خودتان اسمهای بزرگشان را زیر لب زمزمه کنید و به احترامشان تمام قد بایستید...

پ.ن2: جمله ی آخر متن می تواند جمله ی آخر متنی شود که می شد به مناسبت روز دختر نوشت... اما چه کنم که کم می نویسم!

پ.ن3: این متن را کاملا خودمونی و به زبان محاوره نوشتم و اتفاقا هم خیلی خوشخوان بود و دوستش داشتم. اما پس از ثبت تصمیم گرفتم که به هر قیمتی که شده به زبان معیار درش بیاورم! وقتی خودم منتقد تخریب ادبیات هستم، باید خودم هم رعایت کنم دیگر؟ باید یاد بگیرم که جوری بنویسم که هم ساده و خوشخوان باشد و هم فارسی معیار.

پ.ن4: مثل قدیمها آخر هر پست یک شعر میهمانتان می کنم ازین به بعد.

 

چه شب‌ها تا سحر
با یادِشیرینت
نخفتم من
ولیکن
هرگز از شب‌های ناکامی
نگفتم من

هراسان
زانکه دلتنگی
تورا نا شاد گرداند
همه احساس خود را
در دلم، قلبم
نهفتم من

                                           آرش وکیلی

 

  • دوشنبه ۱۸ مرداد ۹۵

خردادِ خونِ دل

خرداد که می رسد، خردادِ پر حادثه، خردادِ پُر شور، خردادِ پر خاطره...

دل پَر می کشد به روزهای پُر امید، روزهای پُر نشاط، پَر می کشد به آسمانِ رویا، رویای آزادی. دل پر می کشد به هوایی که قرار بود نفس کشیدن آسان تر باشد...

روزهای جَدَل برای جامعه ی مدنی. روزهای میتینگ های سیاسی، لبخندهای مرموزِ دموکراسی، گریه های از سرِ شوق، خنده های از سر ذوق...

روزنامه های دوم خردادی، شهیدانِ راهِ آزادی...

دل پر می کشد و وقتی از میانه ی راه می گُذرد، پَر پَر می شود... دل کبوتری می شود که پَرَش را چیدند. آزادی می شود آهویی که کفتارها دریدند. جامعه مدنی می افتد کنجِ قَفَس . نفس کشیدن سخت می شود وقتی که یک دوی دیگر می نشیند کنار دوم محبوبمان (22)...

محبوبمان؟ محبوب بودن جرم می شود! مثلِ یادِ سال های عاشقی که رقیبی غدار، تمام خاطراتش را به تباهی کشیده است. یک شبه محبوب، می شود مغضوب...

سال ها قبل تر، خردادِ مهربان از پَسِ جنگ و خون، فتح و آزادی برایمان هدیه آورده بود. اما این بار، خرداد روی دیگرش را نشان می دهد، خردادِ بیداد، خردادِ کودتا...

سکوت کفِ خیابان ها می ریزد. سکوت کفِ خیابان جان می دهد، کنارِ نعشِ «حمهوری»... بُغضِ خرداد می تَرَکَد. خرداد فریاد می شود، خرداد اسیر می شود، خرداد شهید می شود...

و ما دوباره بغض می شویم، خاکستر می شویم و آتشِ خرداد را در دل هایمان پنهان می کنیم مبادا زنجیر تاوانمان باشد...

حالا سالهاست خرداد از زیرِ خاک و خاکستر فریاد می کشد، نیمچه «امید»ی می دهد تا برای آزادی اش «تدبیر»ی بیندیشیم... اما نمی داند ما سال هاست خود را به فراموشی زده ایم. ما را به تیرباران عادت داده اند... به «حبس» نفس... به «حصر» امید...

اما امسال خودش دست به کار شده، می گوید: من هستم! زنده ام! آمده ام تا یادِ آن روزها بیفتید. یادِ پرواز... من پرنده نبودم که بمیرم، من پرواز بودم...

امسال خرداد که به «دوم» رسید، نخل طلا برایمان هدیه آورد تا به معجزه ی «دوم» دوباره ایمان بیاوریم. یادمان بیفتد که هنرمند، محصولِ عصرِ شکوفاییِ هنر است و سینما اگر متعهد به جامعه اش باشد، حتی پس از گذشتِ سالهای خشکسالی، شکوفه های افتخار می آفریند... به ثمر می نشیند. اگر مغولها حمله نکرده بودند الان فصل میوه چیدن بود و شادی کردن...

امسال که خرداد به نیمه رسید، «حماسه» را به یادمان آورد و «آزادی» را... پس از صعود سرو قامتان به المپیک، شادی هایمان را با خبری ناب دو چندان کرد. تاجِ تاجدارانِ اوین، آزاد شد. امسال خرداد یادمان آورد که می شود مرد بود و چون سرو ایستاد. می شود در اسارت آزاده زیست و هنگام آزادی سر را بالا گرفت. می شود فخر عالم شد و پیش فخری بازگشت!

به پیش اهل جهان محترم بُوَد آن‌کس

که داشت از دل و جان، احترامِ آزادی

(فرخی یزدی)

می شود صادق بود، عاشق بود، محبوب بود و مردمی بود و از چنگال دیوِ دروغ، آزاده آزاد شد.

و حالا می توانیم با اطمینان بگوییم: ما به خردادِ پر از حادثه «ایمان» داریم... پر از حادثه، پر از «خاطره» ...

دلهایمان کم کم گرم می شود، با نسیمِ امید خاکسترها جابجا شده اند و خرداد جرقه می زند...

با خودمان (با کمی خوش دلی، شاید هم کمی دلهره، مثل بچگی ها که منتظر جواب امتحان بودیم) می گوییم چه می شود اگر خرداد بند بگشاید و به دیدارِ یار وعده مان دهد؟... که نوید آزادی دهد، که حصر بشکند، چه می شود آخرِ خردادِ امسال اخترِ کوچه ی اختر هم خردادی شود؟؟؟

 

نفسم گرفت ازین شب دَرِ این حصار بشکن

دَرِ این حصارِ جادوییِ روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون

به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن

(استاد شفیعی کدکنی)

 

پی نوشت1: خرداد ماهِ خون، خرداد ماهِ من. متولد ماه خون، متولد ماه آزادی، متولد ماه کودتا، متولد صعود به المپیک، متولد ماه نخلهای طلا. من. امروز یک سال بیشتر به دنیا عشق می ورزم. تولدم مبارک. 
پی نوشت2: دوست دارم در قاموس واژگانم، رمضان، فصل عاشقی باشد، فصل عشق بازی بنده با محبوبش! روزهایی که بی هیچ چشم داشتی آنچه مطلوب محبوب است انجام می دهی و آنچه نمی خواهد را با کمال میل بر خود حرام میداری... ماه عاشقی بر شما مبارک...
 
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵

14 اسفند

عجب روز جالبی است روز 14 اسفند یا همان 5 مارس!
گاهی، وقت هایی هست که آدمها و مناسبت ها و روزها به هم نسبت داده می‌شوند ولی هیچوقت ندیدم که کسی آدمهای یک روز را کنار هم بچیند! اسمها را کنار هم بچینید! مصدق! استالین! اخوان! هوگو چاوز!!! همه ی این اسمها برای ما ایرانی ها پر از ماجرا هستند! خوب و بد! زشت و زیبا! همه و همه خلاصه می شوند در یک روز! پنج مارس! 14 اسفند!
مصدق بزرگ پس از سالها مبارزه و تلاش در راه اعتلای ایران و ایرانی، در حالیکه درملک پدری خود در احمدآباد، زیر نظارت شدید دولت وقت تبعید بود، در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ بر اثر بیماری سرطان چشم از جهان فرو بست.
جوزف استالین، رهبر حزب کمونیست روسیه پس از سالها تلاش و زیر و رو کردن همه امور(دقیقا همه امور!!!) در روسیه!!!! و نابود کردن همه مخالفانش! در 5 مارس1953 بر اثر سکته مغزی مرد و عده ی بسیاری از مردمان جهان نفس راحتی کشیدند!!!! این آقا تاثیرات زیادی بر ایران داشت که تاریخ درباره ش گواهی می‌دهد!!!
مهدی اخوان ثالث که دیگر نیاز به معرفی ندارد؟ شاعر آزاد اندیش ایرانی که هم مورد غضب نظام شاهنشاهی بود و هم ج ا ا ... 14 اسفند در سال 1307 در مشهد به دنیا آمده بود!
اما این آخری! رفیق شفیق محمود خان احمدی نژاد! جناب مرحوم هوگو چاوز ، دیکتاتور ونزوئلا که با مرگ خود دل محمود خان را به وصال خانم والده محترمه ی مکرمه رساند!!!!! این آقا هم 5 مارس سال 2013! در اثر سرطان به درک واصل شد!!!
خلاصه ببینید چه روزی بوده این چهارده اسفند در تاریخ معاصر ما! چه آدمهایی در یک روز نامها شون به هم پیوند خورده است!

پی نوشت1: یک سرچی زدم دیدم به فهرست بالا تولد کوروش کبیر رو هم میشد اضافه کرد ولی چون بیشتر افسانه ای هستش و قطعیت نداره بیخیالش شدم!
پی نوشت2: این متن را فیسبوک یادآوری کرد! دوسال پیش نوشته بودم گویا و در وبلاگستان منتشر نشده بود...

کانال خمارمستی را در تلگرام دنبال کنید، دلنبشته هایی از روزگاری که می گذرانیم...


  • چهارشنبه ۱۹ اسفند ۹۴

37سال

مردم همه یکپارچه ومتحد بودند، همه تحول میخواستند: سرنگونی حکومت طاغوت هدف همگانی شده بود! مردم ایران همواره در تمام طول تاریخ می دانستند چه چیزهایی را نمی خواهند! اما همیشه آنقدر عجله داشتند که هرگز نشد بنشینند و درست و حسابی فکر کنند ببینند چه میخواهند!!! اصلا چطور باید به آنچه می خواهند برسند!
بالاخره یک هواپیما بر زمین نشست و فجر پیروزی دمیده شد، با بلیزرِ نمره غربی(!) مشت محکمی بر دهان استکبار کوبیده شد و مردم یکهو به خودشان آمدند دیدند «انقلاب» شده! آن وقت بود که: «ده بیست سی چهل کردند و دولت موقت انتخاب شد!» هیچکس خبر نداشت که بعد از چند سال، آوردن نام آن دولت نیز گناهی نابخشودنی خواهد بود!!!
حال نوبت به مجازات عُمّالِ طاغوت و دشمنان انقلاب رسید! به لطف دادگاههای انقلابی راه بهشت هموار می شد و مدینه ی فاضله با سرعتی مهار ناشدنی به سوی فضل می تاخت!! …
و بعد: انقلاب دوم!!! از دیوار سفارت آمریکا بالا کشیدند و لانه ی جاسوسی تسخیر شد تا نام ایران با تروریسم عجین شود! دولت بازرگان که بسیار اخلاق مدار بود، چون نمی دانست این کار سی سال بعد مُد می شود استعفا کرد…
گفتند: انقلاب ما انفجار نور بود! و لاجَرَم ترکش های این انفجار به پای دانشگاه هم خورد و مجبور شد چند سالی مرخصی استعلاجی بگیرد...
روزها می گذشت و قطار انقلاب هرکه را نمی خواست، در ایستگاه های خود پیاده می کرد…
چپ و مارکسیست، لیبرال و ملی و ملی- مذهبی و ...
گذشت وگذشت تا از پس سال ها جنگِ نفت وخون،  روزهای خوش سازندگی و اصلاحات و مهرورزی هم گذشت و مردم همه خوشحال، نه فقری باقی ماند نه فحشا، نه تورم و نه حقوق کسی پایمال شد و نه خیلی چیزهای دیگر...
سی و چند سال گذشت و انقلابمان همچنان انقلابی ماند! حتی نفت 120 دلاری قیمت آسایش را نپرداخت و چراغهایی که به خانه روا بود را نه فقط به مسجد بلکه راهی جیب آقایان کرد!
شکوفه های سپیدِ تغییر و نهال سبزِ خِرَد را با باتومِ مهرورزی و کرامت انسانی کبود کردند تا با ریختنِ بنفشه های تدبیر در صندوقهای رأی، به رفتن زمستان امید داشته باشیم!
برجام هم به فرجام رسید! نفت، رفت و از آب هم ارزان تر شد!
حصر هم نشکست! نخست وزیر امام و رئیس چند دوره ی مجلس و آنها که اولین بار از دیوار سفارت بالا رفته بودند و آنها که نرفته بودند! فتنه گر و انحرافی و نفوذی همه از قطار پیاده شدند و نوه ی آن سیدی که از هواپیما پیاده شده بود مثل همه آدمهای معروف در آن عکس معروف! ناخودی شد و صلاحیتش زیر سوال رفت!!! و ما باز هم رای می دهیم حتی اگر ناخودی باشیم! در این مقطع حساس کنونی که سی و هفت ساله شده است، من رای می دهم تا علاوه بر صلاحیت، حق نفس کشیدنم را از دست ندهم! تا ساپورت که می پوشم فیلمش در مجلس عامل تحریک نشود! من رأی می دهم تا شادی های کوچک و یواشکی ام بهانه ی به خطر افتادن اسلام نباشد! تا قوانینی بر ضد حقوق اولیه انسانی من تصویب نشود! نماینده های کشورم به من و بقیه دنیا فحاشی نکنند! تا لازم نباشد کسی را در صحن مجلس بتون بگیرند!! تا با حضور حداکثری پایه های نظام را استحکام ببخشم که دفعه ی بعدی برچسب ضد نظام و ضد انقلاب به پیشانی ام نچسبد!!! تا دوباره جنگ و تحریم و صادرات انقلاب، دلیل عقب ماندگیمان نباشد که آن وقت ببینم بهانه ی بیکاری و فقر و فساد چیست!!! 
حالا مردم به یُمن این سی و هفت سال همه موبایل دارند و با شبکه های اجتماعیشان جوک ها و تصاویرِ لامپ و کمک فنر برای هم می فرستند و خوشحالند ازینکه همه ی خانه ها برق کشی شده اند و همه ی جاده ها آسفالت هستند!!! انرژی هسته ای داریم! ایرباس داریم! با دنیا روابط معقول داریم و اگر کمی تلاش کنیم می رسیم به همان سی و چند سال قبل! خلاصه ملالی نیست جز دوری شما…
راستی، در این مقطع حساس کنونی همه رأی می دهند، شما چطور؟
 
قسم به اسم آزادی به لحظه‌ای که جان دادی
به قلبِ از هم پاشیده شهیدِ در خون غلتیده
که راه ما باشد آن راه تو، ای شهید
 
 
12بهمن فرودگاه
  • دوشنبه ۱۲ بهمن ۹۴

آه، اسفندیار مغموم...

 
16 آذر 1332
 
روزهای پس از کودتاست...
شهریور 1332 ، گرم و کسل کننده، دلها پر از حسرت، چشمها اشک، اشکها خون... اعلامیه ای دستنویس در بازار تهران دست به دست می چرخد و برقی در چشمها می درخشد، لبها زیر لب زمزمه می کنند: "نهضت ادامه دارد"... 
نهضت مقاومت برای زنده ماندن جبهه ملی، نهضتی برای اعاده ی حیثیت و استقلالِ ایران، نهضتی برای مبارزه با حکومتهای دست نشانده، آمدند تا آن زمان که باز حکومت ملی برقرار شود، در برابر کودتاچیان مبارزه کنند.
محمد نخشب، علامه زنجانی، مهندس بازرگان، علامه طالقانی، دکتر یداله سحابی و بعدها فرزند خلفش عزت، رحیم عطایی، عباس رادنیا، حسن ترمه، عباس شیبانی و... همه بودند و از همه ی احزاب ملی و افراد آزاده تقاضای همکاری کردند و بقیه هم قبول کردند و دست بر زانو گذاشتند تا برخیزند... ولی مگر می شود در فضای پلیسی و امنیتی و خطرات جانی، با دولت کودتا مبارزه کرد؟
12 نفر از اساتید دانشگاه _عضو "نهضت مقاومت ملی"_ نامه ی اعتراض آمیزی برای کمیسیون نفت مجلسین فرستادند و دستمزدشان با اخراج پرداخت شد، ناچار یازده استاد دانشگاه رفتند و شرکت یاد را تأسیس کردند که بعدها شد پایگاهی برای نهضت آزادی ایران....
در 16 مهر 1332 در اعتراض به محاکمه ی دکتر مصدق و دکتر شایگان، و به خواست نهضت مقاومت، دانشجویانِ دانشگاه تهران تظاهرات وسیعی در خیابانهای شهر بر پا کردند، و این سبب شد شعبان جعفری ها به یاد کودتای چند ماه پیش باز به خیابانها بریزند و خنجرِ جهل و توحّش را در قلبِ دانش و آگاهی فرو کنند... پلیسِ کودتا به جانِ مردم افتاد و با سرکوبی وحشیانه، حدود 600 نفر را دستگیر کرد.
21 آبان باز مردم در ادامه اعتراضات به محاکمه ی دکتر مصدق به خیابان آمدند و درگیری ها شدید شد، هرکه را می گرفتند، بدون محاکمه به شهرهای دور تبعید می کردند... فردای آن روز، چاقوکش‌های حکومتی کسبه‌ای را که مغازه‌های خود را بسته بودند غارت کردند و بدین ترتیب دردی دیگر بر سینه ی مردم تلنبار شد، چه سرنوشت شومی است که ایرانی جماعت بعد از هر دوره ی شکوه و شکوفایی باید در چاه ظلمت و خفقان سقوط کند؟
محمدرضا پهلوی فکر می کرد حالا دیگر هیچ کس مقابلش قد علم نخواهد کرد، غافل از اینکه هر بغض فروخفته ای لاجَرَم روزی خواهد ترکید...
۷ آذر ۱۳۳۲ مصدق در جلسه هفدهم دادگاه بدوی اش، فریاد می زند: آنجایی که حق در کار باشد، با هر قوه‌ای مخالفت می‌کنم؛ از همه چیزم می‌گذرم. نه زن دارم، نه پسر دارم، نه دختر دارم؛ هیچ چیز ندارم مگر وطنم را در جلوِ چشمم دارم و تا نفس دارم، دنبال عقیده ی صحیح خود هستم...
بازگشایی سفارت انگلیس و سفر نیکسون بهانه بود، مگر می شود بعد از کودتا سکوت کرد؟ مگر می شود بر آتش زیر خاکستر دمید و شعله ای بلند نشود؟
در ۱۴ آذر، دانشجویان فعال به سخنرانی در کلاس ها پرداختند و نا آرامی تمامیِ محوطه ی دانشگاه تهران را فرا گرفت. دولت کودتا تصمیم به سرکوب اعتراضات گرفت. در 16 آذر سربازان و نیروهای ویژه ارتشی پس از هجوم به دانشگاه، به کلاس های درس حمله کرده و صدها دانشجو را بازداشت و زخمی نمودند. نیروهای امنیتی در دانشکده ی فنی، به روی دانشجوها اسلحه کشیدند و سه آذر اهورائی در تاریخ ایران جاودانه شدند!!
احمد قندچی، آذر شریعت‌ رضوی، مصطفی بزرگ‌ نیا...
سه قطره خون...
 
دریغا که بار دگر شام شد  سراپای گیتی سیه‌فام شد
همه خلق را گاهِ آرام شد  بجز من که درد و غمم شد فزون
جهان را نباشد خوشی در مزاج  بجز مرگ نَبْوَد غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در پای کاج  چکیده ست بر خاک سه قطره خون *
 
 فردای آن روز نیکسون به ایران آمد و دکترای افتخاری حقوق را در دانشگاه تهران که در اشغال نیروهای نظامی بود، دریافت کرد.
آذر ۱۳۳۲، نماد فریاد میهن پرستی دانشجویان ایران، و نمایانگر واکنش دولت کودتا به فعالیتهای دانشجویی بود که به دنبال آن سرکوب نظام‌مند تمامی فعالیتهای اجتماعی، روی داد...
16 آذر نماد حق طلبی دانشجویان ایران زمین است... از آن به بعد دانشجویان مبارز ایران، هر سال یاد یاران دبستانی خود را گرامی می دارند و فریاد دانشگاه را به گوش مستبدین تمامیت خواه می رسانند...
سه روح آزاده ی آذرفام بیش از شصت سال است که شبها خواب از چشم دیکتاتورها می ربایند...
 
و
 
تو را آن به که چشم
            فرو پوشیده باشی!!
 
 
16 آذر
 
* شعری از صادق هدایت است در داستان سه قطره خون.
** استادِ گرانقدر دکتر شریعتی درباره ی این رویداد گفته است: اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم، همان جایی که بیست و دو سال پیش آذرمان در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای نیکسون قربانی کردند. 
*** عنوان و خط پایانی از سرودِ ابراهیم در آتش سروده ی شاملوی بزرگ وام گرفته شده است.
 
  • سه شنبه ۱۷ آذر ۹۴
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید