بهمن 57 برایش پر از خاطره بود. مگر می شود کسی شلوغی های مسجد شکرالله خان و سقوط شهربانی شیراز را فراموش کند؟ او هم مثل همه از بهشت زهرای تهران شنیده بود که فرشته ای از جانب خدا برای اهالی ایران هبوط کرده، چه می دانست فرشته ها از پاریس نمی آیند؟ چه می دانست پاریسی ها فقط می آیند تا سرستونهای تخت جمشیدشان را سرافکنده کنند و فَروَهَرهای عتیقه را با خود ببرند بگذارند توی موزه ی لوور! اصلا تا به حال اسم لوور را نشنیده بود. اصلا به او مربوط نمی شد که دانشگاه ها تطیل شده اند تا فرشته را تبدیل به خدای روی زمین کنند و کسی هم مخالفت نکند! او فقط ورزشش را می کرد و توی تشک کشتی شاخ رقبا را می شکست. مهم این بود که مردم، پشت شاه را به خاک مالیدند و طاغوت را از مملکت بیرون انداخند تا دین شان بشود همه دنیایشان. هنوز به بخت و اقبال اعتقاد چندانی نداشت، چه می دانست «شانس» چطور می تواند زندگی آدمها را تغییر دهد!

دوسال بعد، آخرین روز شهریور که همه ی بچه های مدرسه ای چشم انتظار بازی های راه مدرسه بودند و دلخوشی هایشان رنگ لوازم التحریر به خود گرفته بود، ناگهان صدای انفجارهای مهیبی ایران را می لرزانَد. ساعت 14 تلویزیون ملی خبر آغاز جنگ را مخابره می کند و آخرین روز شهریور تبدیل می شود به مهمترین تاریخِ آن روزها برای مردم ایران! ولی او هنوز بهمن را دوست داشت! چرا؟ چون دود می شد و به هوا می رفت. چه می دانست بخت او هم به بهمن می ماند... دود می شود در یک روز شهریوری...

بهمن چه می دانست که بخت ازین مملکت رخت بسته است؟ هشت روز پس از آغاز جنگ، ارتش ایران در جبهه غرب کشور با اتخاذ تاکتیک عملیاتی توانست ارتش عراق را از خاک ایران بیرون نماید. چه کسی می دانست حتی این پیروزی بزرگ هم نمی تواند جان فرمانده ی بزرگ آن روزها سرهنگ هوشنگ عطاریان را حفظ کند؟ چه کسی می دانست دو سال بعد قهرمانِ هشت روزِ نخست جنگ به جرمِ توده ای بودن اعدام خواهد شد؟ چه کسی می دانست این جنگ نکبت کی تمام می شود؟ چه کسی می دانست چند پا توی جبهه ها جا خواهد ماند؟ آخر کسی چه می دانست که این نگون بختی تا هشت سال زیر سایه ای از تقدس، برفراز این مملکت سایه خواهد داشت.... بهمن به همه ی اینها فکر می کرد و این روزها هنوز هم بهمن محبوب ترین سیگار آدمهای هم دوره ی اوست...

وطن از آن مفاهیم عجیب و غریبی است که اگر با مفاهیم عجیبتری مثل ناموس و دین گره بخورد، همه کس را بر می انگیزاند که برایش حتی جان دهند. یک پا که دیگر ارزش این حرفها را ندارد...هشت سال کم نیست! شهریورها می آمدند و می رفتند. حتی اگر غیرت هم جواب ندهد، وعده ی بهشت و راه کربلا و اهدائیات مردم به رزمنده ها، آدمها را حتما به جبهه می کشاند. او که دیگر خودش کشتی گیر بود و آوازه ی مرامش در کُلِ گودهای کشتی شیراز پیچیده بود. جبهه برایش به مرامی بدل می شد که حاضر بود برای وطنش همه کار کند... اصلا مردانگی یعنی همین عشق به وطن. پایگاه پنجم شکاری امیدیه تبدیل شد به خانه ی دومش. حالا چه فرقی می کند که رییس دولت اول فراری شد و ریییس دومش در بمبگذاری تلف شد، اصلا به او چه مربوط که دولت سوم هم مشکل دارد و نخست وزیرش از دست رئیس جمهور و نظامی ها کلافه است؟ اصلا به کسی چه مربوط؟ مهم پیروزی بود. مهم لشکر اسلام بود و همه می دانستند که راه قدس از کربلا می گذرد... اما هیچکس نمی دانست از پس سالها ستاره های پرفروغِ بهمن 57، ستاره های بخت بهمن را خاموش می کنند. اگر آن جام زهرآگین یک سال و دو روز پیش _همان موقع که صادر شده بود_ نوشیده می شد، شاید مادرهای زیادی به جای چشم انتظاری برای تابوت شهیدشان، دوباره فرزند نورچشمشان را به آغوش می کشیدند... شاید آن سال نوعروسانِ منتظر، بالاخره قلبشان آرام می گرفت برای در کنار داشتن شاه دامادهای مبارزشان. شاید شهریور که می آمد پدرهای بیشتری برای فرزندانشان دوچرخه می خریدند. شاید شهریور که می آمد دوباره بچه ها به جای بوی خون، فقط و فقط به بوی کتابهای نوی مدرسه و صدای جیرجیر گچ روی تخته سیاه فکر می کردند... شاید شهریور که می آمد او هم هر دوپایش را داشت... شاید...

شاید اگر وقتی که داشت بدن دوست همرزمش را که از کمر دو تکه شده بود از زیر آوار ها بیرون می کشید درباره ی شانس از او می پرسیدی، هرگز فکرش را نمی کرد که فردای آن روز، از پسِ 8 سال جنگ، یک روز قبل از اعلام آتش بس یک پایش را از دست خواهد داد... او از کجا باید می دانست؟ فقط یک روز بعد... یک روز قبل از پایان جنگ...

سال 68، سال ننگ، سال خون، سال پایان جنگ...

وقتی که جنگ تمام شد مبارزانِ از جان گذشته اش به جای اینکه در هیبت قهرمانان ملی بزرگ داشته شوند، کنج بیمارستان و خانه و شاید هم در بهترین حالت در قطعه ی شهدای بهشت زهرا جاخوش کردند. شاید هم از شانس بدشان بود که همیشه عده ای هستند که تظاهر را خوب بدانند و ادای قهرمانها را دربیاورند! به هرحال وقتی که عده ای می جنگیدند، عده ای هم مملکت را می گرداندند. قهرمانان جبهه ها آب نداشتند که لباسهایشان را بشویند، قهرمانانِ پشت میز، لباسهایشان چروک و بدون اتو روی شلوارها افتاد... قهرمانان جبهه ها وقت نمی کردند ریش هایشان را بتراشند _اگر هم عملیات نبود و فرصت بود، آفتاب سوزان جنوب دشمن پوست بود و نمیگذاشت_ قهرمانان پشت میز ریش هایشان بلند می شد. داغ مهر هم که دیگر سال ها بود داغ بر پیشانی مام میهن می گذاشت... اما شهریورهای بهمن هنوز ادامه داشت و بهمن هنوز محبوب ترین سیگار وطنی بود.

عزمش را جزم کرد که مثل بقیه ی همرزمانش سرخورده و گوشه گیر نباشد، به ورزش پناه آورد. مگر یک قهرمان چاره ای جز افتخار آفرینی دارد؟ مگر عشقش وطنش نبود؟ حالا چه فرقی می کرد که هیچکس او را نبیند، کسی از او خبر نداشته باشد، اصلا مگر وقتی که جبهه بودند کسی از حالشان خبر داشت که حالا کسی بخواهد بفهمد زندگی چقدر برایش درد دارد!

دوباره به وزنه برداری روی آورد، عضو تیم ملی وزنه برداری جانبازان و معلولان شد و توانست ۱۲ مدال طلا و یک نقره از مسابقات جهانی بگیرد. اما به دلیل آسیب کتف، وزنه‌برداری را کنار گذاشت و وارد مسابقات دوچرخه سواری شد. او در مسابقات آسیایی فسپیک ۲۰۰۶ مدال نقره، در بازی‌های آسیایی گوانگجو ۲۰۱۰ مدال برنز و در مسابقات پاراسیایی مالزی ۲۰۱۲ مدال طلا گرفت.

شهریور های بهمن یکی پس از دیگری می گذشت و در طول ده سال دوچرخه‌سواری _از سال ۱۳۸۱ تا پارالمپیک ۲۰۱۲_ فقط در مسابقات آسیایی حضور داشت و پارالمپیک لندن اولین تجربه ی آوردگاه جهانی‌اش بود که باز بی تجربگی و بدبیاری نگذاشت آنطور که باید بدرخشد. شهریورَ آن سال هم به روزهای آخرش نزدیک می شد و المپیک لندن برایش با سرطان همسرش همراه بود. سالها پیش که بهمن بود و قراربود فرشته بیاید و خوش بخت باشند هرگز فکر نمی کرد که روزی بختش مثل بهمن دود خواهد شد...

شاید اگر قهرمانان پشت میز ، مزد غیرت قهرمانانه اش در جنگ را می خواستند بدهند بهترین چیز برای او درمان همسرش بود که با دیوِ سرطان می جنگید. چه حیف که مدالهای جنگی فقط برازنده ی سرداران سالهای بعد شد، و مدال های وزنه برداری هم به کارش نیامد و بانوی صبور و همراه سالهای جانبازی اش او را و این دنیا را ترک کرد. چهار شهریور تلخِ دیگر هم گذشت و  روز واقعه رسید. شهریور بود و بهمن به یاد یک روز قبل از توافق آتش بس... یک روز قبل از امضای قطع نامه ی 598، اگر  زیاده خواهی رهبران خودکامه نبود بک سال و یک روز پیش همه چیز پایان می یافت و یک روز قبل از پایان جنگ پایش را از دست نمی داد. حالا شهریور بود و یاد آن شهریور ننگین افتاده بود. یک روز مانده به پایان پارالمپیک ریو این بار بخت به تلافی تمام عمرش آمد و روی شانه هایش نشست... تعادلش را از دست داد و پایان یک قهرمان که همه اورا فراموش کرده بودند رخ داد.  
روز آخر پارالمپیک ریو (مهمترین رویداد ورزشی جانبازان و معلولین) به نام قهرمان فراموش شده ای شد که شاید اگر زنده مانده بود، سهمش از نوشته‌های من و دیگران، فقط یک جمله بود: بهمن گلبارنژاد از دریافت مدال بازماند...

روحش شاد...