۸۴ مطلب با موضوع «جامعه» ثبت شده است

مطالعه تطبیقی تفصیلی تحریفی قلعه حیوانات!

همه چیز از اتحاد حیوانات مزرعه بر سر آرمانهایشان شروع می شود. حیوانات ، مزرعه را فتح می کنند و از پس این پیروزی ایدئولوژیک باید مزرعه را خودشان اداره کنند.
هفت قانون تصویب می شود و خوکی به نام اسنوبال اداره امور را در دست می گیرد.
مدتها می گذرد و حیوانات می بینند که اداره ی مزرعه بدون تخصص و امکانات یک جاهایی می لنگد!!! ولی چه می شد کرد؟ «رابطه با آدم ها» ممنوع است!!!
داستان روال خود را طی می کند و اتفاقات پیاپی کار را به جایی می رساند که نسل دوم انقلاب روی کار می آید و اختلافاتی شدید در تصرف قدرت با نیروهای نسل اول دارند.
از آنجایی که انقلاب فرزندان خودش را می خورد ناپلئون به جای اسنوبال اداره امور را در دست می گیرد و در عین ناباوری نسل اول انقلاب مزرعه موجوداتی معرفی می شوند که آرمانهای انقلاب را فراموش کرده اند و خیانتهای بسیاری به حیوانات مزرعه انجام داده اند.
نسل اول انقلاب مزرعه تبدیل می شود به اپوزیسیون خارج نشین!!! تبدیل می شود به عامل تهدید!! می شود مسئول همه اتفاقات ناگوار مزرعه، مسئول همه ی اتفاقاتی که حاصل بی عرضگی های خوکها در اداره مزرعه بوده است. 
اما به نظر من فصل هفتم کتاب اوج داستان را در بر میگیرد. اتفاقاتی که بسیار در تحلیل اکثر انقلابهای بزرگ دنیا بسیار آشناست.
زمستان سرد و سخت است، آذوقه کمیاب شده است، آسیاب بادی متلاشی شده است... انسانها مزرعه را تحریم کرده اند و هیچ کمکی به آنها نمی کنند. جان حیوانات در خطر است اما ناپلئون بر سریر قدرت تکیه زده و فقط فشار را بر حیوانات بیشتر می کند تا خودشان زنده بمانند. اما این مسئله باید از دید جوامع بین الملل(آدمها) مخفی بماند تا به آنها گیر حقوق بشری ندهند. در چنین شرایطی خوکها مجبورند تا به مذاکره با آدمها تن بدهند تا محصولات مزرعه را از آنها بخرند، تخم مرغها را در سبد می چینند و در پس تظاهر به قدرت پوشالیشان، به آدمها می فروشند. ولی حیوانات مزرعه همه ناراضی اند... مرغها اعتراض می کنند و می گویند این کار جنایت است اما حاکمیت آنها را تحت فشار قرار میدهد، نفوذی میخواندشان و جیره ی آنها را قطع میکند تا صدایشان خفه شود، 
اینها همه را گفتم که به این بخش برسم: هرجامعه ای پر است از نیروهای متخصص قوی ولی کناره گیر و بدون احساس مسئولیت!!!
در این مزرعه اسبی تنومند و قوی وجود دارد به نام باکسر، او تمام تلاش خود را صادقانه و مخلصانه در جهت پیشبرد منافع مزرعه انجام می دهد. از مسائل روز سیاسی مزرعه کم و بیش اطلاع دارد ولی می گوید وظیفه ی من تلاش برای پیشرفت است! (حتی اگر به دلیل محدودیتها به نتیجه نمیرسد!)
وقتی که در مزرعه کودتا می شود و حاکمین دست به حیوان کشی می زنند باکسر با اطلاع از شرایط حرص می خورد، می داند انقلاب اولیه شان برای رسیدن به چنین روزی نبود! می داند حتی پیش از انقلاب هیچ انسانی هیچیک از حیوانات مزرعه را نکشته بود!!! می داند آن زمان محصولات مزرعه خیلی بیشتر بود!!! ولی نمی تواند افکارش را عملیاتی کند!! سعی می کند که با کار بی دریغ تلاش کند تا روزهای با شکوه گذشته را بسازد و البته سر خودش را گرم کند تا این افکار از ذهنش خارج شوند.
یکی از مسائلی که تمام انقلابها و البته جنبشهای مردمی با آن دست و پنجه نرم می کنند همین نیروهای متخصص تک بعدی است که سعی می کنند صرفا در زمینه کاری خود بهترین باشند و از توان خودشان برای بهبود وضعیت سایرین استفاده نمی کنند. نباید فراموش کرد که برای پیشرفت هر جامعه ای علم و عمل باید در کنار یکدیگر برای اداره ی امور به کار گرفته شود.
نکته ی دیگر تعصب ایدئولوژیک است، وقتی روشهای حکومت ایدئولوژیک به بن بست برسد مجبور می شوی بر خلاف آنچه سالها شعار می دادی عمل کنی و تبدیل به یک مضحکه سیاسی بزرگ شوی!!! مجبوری آنچه را که بابتش سالها هزینه داده ای با هزینه دوباره برای به دست آوردنش تلاش کنی!!!! مثلا در این کتاب رابطه با آدمها و فروش تخم مرغها و خرید آذوقه...
اما مضحکه ی بزرگتر تبدیل انقلاب به آن چیزیست که با آن مبارزه کرده است! یک روز به بهانه ی فتنه بر خیرخواهانش ظلم میکند و یک روز به بهانه ی نفوذی بودن! غافل ازینکه با این روند، بالاخره یک روز همه چیز از دست میرود...
و چقدر آشناست این چند حکایتی که برایتان تعریف کردم...
 
قلعه حیوانات
 
#قلعه_حیوانات
#جورج_اورول
#نفوذ
#فتنه
 
 
https://telegram.me/khomaremasti
  • چهارشنبه ۴ آذر ۹۴

یاران را چه شد؟

فاجعه منا اتفاق افتاد به جای همدلی و همدردی به جون هم افتادیم! همو مسخره کردیم، همو متهم کردیم!

ماجرای فیتیله پیش اومد، تحصن کردیم! فیتیله تعطیل شد، باز به جون هم افتادیم، همو مسخره کردیم، همو متهم کردیم!

عملیات تروریستی تو لبنان و فرانسه اتفاق افتاد و همه دنیا غمگین شد! باز ما به جون هم افتادیم و همو مسخره کردیم و همو متهم کردیم!

این همه خبرنگار به جرمهای واهی دستگیر شدن، تحصن که هیچ! عکس پروفایلهامون را هم به هیچ رنگی تغییر ندادیم و فراموش کردیم رنگهامون سبز بود و بنفش شد و رنگین کمانی شدیم و هیچی نشدیم!

حالا دوباره خبر بد...

هادی حیدری که استاد رنگ و نقش بود!

هادی حیدری که فقط کاریکاتور میکشید!

به جمع دوستانش پیوسته، همونهایی که ما زود فراموششون میکنیم!

حالا که هادی حیدری دستگیر شده هم ما فرصت کافی داریم که باز به جون هم بیفتیم و همو مسخره کنیم و همو متهم کنیم!

مثل همیشه...



هادی حیدری و دخترش باران...



https://telegram.me/khomaremasti

  • جمعه ۲۹ آبان ۹۴

طغیان تحجر...

یک روز بغداد، یک روز بمبئی، دیروز بیروت...

و امروز... پاریس... 

پاریس... عروس اروپا... مهد آزادی و قلب تپنده ی شعر و شراب و موسیقی...

شریان حیاتی دموکراسی... کافه های شبانه، گپ های روشنفکرانه و غروبهای عاشقانه...

به یکباره طاعون جهل نوین پشت دیواره های شهر می رسد، زامبی هایی با مغرهای تارعنکوبت بسته، دسته دسته به بیعت شوم شیطان در می آیند، آنگاه وضو با خون ساخته و خالصانه به جنگ تمدن بشری می شتابند... فرقی نمی کند کجا، تهران یا بمبئی، بغداد یا پاریس... آمده اند تا جهنمی از دنیا بسازند و در ازایش بهشت بخرند! 

جهل بر علیه عشق قیام کرده است...

کلاشنیکف به دست، به جنگ موسیقی آمده است...

گلوله در برابر هنر..

تحجر در برابر اندیشه...

و دنیا بوی خون گرفته است... تهران یا بمبئی، بغداد یا پاریس...

امشب دنیا داغدار بیهودگیِ بیست و یک قرنیست که انسان با خِرَد خو نگرفت...

امشب دنیا سوگوار بیهودگی بیست و یک قرنیست که انسان به بهانه ی  بهشتها و جهنمهای دست سازش، انسانیت را به توپ بست!...

امشب دنیا... امشب هم تمام می شود...

 از فردا روز دیگری آغاز می گردد، روزی که لکه های خون روی صورتهایمان هنوز به جا مانده، ولی روزی دیگر است...

فردا سیاستمداران در محکوم کردن از یکدیگر سبقت می گیرند و کسی به یادشان نمی آورد که اگر به جای گلوله، گل در خشابها می چکاندیم اگر بوسه جای بمب را می گرفت! دنیا زیبا تر بود!

شاید اگر به جای پادگان کتابخانه می ساختیم، اگر به جای بیانیه های سیاسی شعر میخواندیم! 

اگر هر روز به هم لبخند هدیه می دادیم! شاید امروز همگی شادتر بودیم و می شد نابودی "جهل" را جشن گرفت!

صبح که دنیا از خواب بیدار شود، انسان قرن بیست و یکم را در مواجهه با تصمیمی بزرگ خواهد دید! اینکه در آتش نفرین شده ی خشم و نفرت و تبعیض و بغض و کین، آدم ها به جان هم بیفتند و تقاص "جهل" عده ای را از هم بگیرند و دنیای خویش را بسوزانند... یا اینکه دست در دست هم به مبارزه با جهل و تعصب و نفرت و خرافه بروند و پس از پیروزی نهایی، بهشت برین را در دنیا برای خود بسازند...

تروریست


https://telegram.me/khomaremasti

  • يكشنبه ۲۴ آبان ۹۴

هجوم تلگرامیان...

همگی نیک میدانیم که ادبیات پارسی از غنای بالایی برخوردار است و از پس سالیان سال جنگ و خونریزی و غارت! از پس استیلای مغولها و عربها و دو جنگ جهانی که مملکت را تبدیل به لابی هتل جماعت اجنبی کرده بود!  همچون گوهری درخشان با تابش پر فروغ خود دل پارسایان پارسی را زنده نگه داشته و بر اوج قله ی نور و دانایی، کمال و وقار خود را حفظ کرده است.

اما هراسم ازین است که ادبیاتی با این سبقه و استحکام، از هجمه ی بی امان تلگرامیان و قوم اینترنت باز، جان سالم به در نبرد!

تصور کنید آثار فاخر ادبی از 1000 سال پیش،  و پشت سر گذاردن کتابسوزیهای تازی و مغول، به دست ما رسیده و حالا مثلا مجوز چاپ ندارد! یا باید ممیزی ارشاد شود! یا تکه پاره هایش در شبکه های اجتماعی به اسم دکتر شریعتی و شاملو و کوروش کبیر دست به دست بچرخد! 

تصور کن قریب به هشتصد سال طول کشیده تا برخی اشعار به مولوی منسوب شوند و بعد استاد شفیعی کدکنی و استاد فروزانفر و... بنشینند، نقد و تصحیح کنند و از بین هزاران نسخه، غزلیات مولانا را از منسوباتی که حاصل گردش ایام و گذر زمان است جدا کنند! 

حال تصور کن تا صد سال آینده اگر استادی بماند و اگر همه ی آنها که از همه ی شانسهای دیگر جا مانده اند نروند رشته ادبیات و اگر رفتند علاقه هم داشته باشند و کسی مثل استاد شفیعی کدکنی باز ظهور کند! تازه باید چه کند؟؟؟؟

منتهای هنرش میشود جدا کردن سره از ناسره! اینکه کدام متن اینترنتی اصل است و کدام فرع! کدام شعر از شاملوست و کدام حاصل ذوق یا نابخردی فلان عاشق دلسوخته که متنی کپی کرده و در گروهی به اشتراک گذارده تا دل مهروی نشناخته ی خویش ببرد! و چنان دست به دست گشته که همگان شاملو را به آن میشناسند! و چه بسا راه به ادبیات مکتوب بیابد و ناشری بی مبالات، یا نشریه ای زرد، آن را به زیور طبع بیاراید!!(کما اینکه مسبوق به سابقه است) 

مگر میشود ادبیات در عرض چندسال چنین مهجور و بی کس شود؟ فارسی زبان باشی و ادبیات ندانی؟ سهم مطالعه ات از ادبیات بشود خواندن و فوروارد جملات تلگرامی؟ حاشا به غیرتت! پس چه میشود وظیفه ما در قبال تاریخی که به آن خواهیم پیوست؟

انتظار ندارم کسی رضی الدین آرتیمانی را بشناسد و هفت پیکر نظامی را خوانده باشد ولی شناختن نیما و تشخیص فرق بین نوشته های سپهری و شاملو واقعا انتظار زیادی نیست!

اینقدر تن حافظ و سعدی و خاقانی را در گور نلرزانیم، اینطور پیش برود باید فاتحه ی تاریخ ادبیات مملکت را بخوانیم و بفرستیمش کنار همه چیزهایی که مدتهاست نداریمشان و فقط پز پیشینه ی دوهزار و پانصد ساله مان را می دهیم! مثل فرهنگ، مثل تمدن و خیلی چیزهای دیگر....

ما در برابر نسلهای قبل و بعد مسئولیم!



  • به کانال تلگرامی خمار مستی بپیوندید تا از به روز شدن وبلاگ خمارمستی اطلاع پیدا کنید...

https://telegram.me/khomaremasti

  • يكشنبه ۱۰ آبان ۹۴

9 دی... زخم جاودان

در حافظه تاریخی ما ایرانیان 9 دی یک نقطه بازگشت است! نقطه عطف! عطف بر هر آنچه اسمش آرمان بود و خواسته! ناگهان شجاعت جای خودش را به ترس و نخوت داد! به یک باره ایران که قرار بود قیامت شود به عالم ناسوت رفت! تجرید محض! خواسته های نافرجام و رأیی که پس داده نشد! و عده ای که همچنان در خواب بودند!!!

ضربه های باتوم جوانه های سبز را کبود کرد، ‌آزادی هتک حرمت شد، عمال قدرت، آن چپاولگران فرهنگ و انسانیت، دریدند و بر حرمت انسان (و انسانیت) تاختند و لکة ننگی بر پیشانی ایران و ایرانی برای همیشه به یادگار ماند!!! دین داری و آزادگی را افسار زدند و آرای عمومی خدشه دار شد!!! چماقداران مدافع فاشیسم بلند خندیدند و چنین بود که شیفتگان قدرت، عنان حکومت را چنان سفت کشیدند و به ماجراجویی پرداختند که نان و فرهنگ زیر سٌم مرکب لجام گسیختة قدرتشان لگدمال شد و دنیا، هراسناک، خندقی عمیق پیرامون مزرعة سبز تمدن ایران زمین کشید!!!

و  خوشا عده ای که همچنان در خواب بودند...

سرمایه های ملی به یغما رفت! ‌فرصتهای آشتی و وفاق جای خود را به حسرت و نفاق داد!!

حسرت برای نسلی که جوانیش را بر سر آرمان هایش داده بود...

نفاق  سهم نسلی که برای آرمان هایش، نسل بعدی را سوزانده بود...

و چنین بود که گردِ سردِ افسردگی بر بارقه هایِ امید نشست!!!

و خوشا عده ای که همچنان در خواب بودند!!!!

در حافظه تاریخی ما ایرانیان 9 دی یک نقطه بازگشت است! نقطه عطف! عطف بر هر آنچه اسمش آرمان بود و خواسته! افیون ترس و تردید بر پیکر جامعه نشست و همه فراموش کردند عهدی را که شیخ با میر بسته بود، خواص بی بصیرت به حصر کشیده شدند و بی آن که خبری از قیامت باشد سرو های سبز، در برزخ ماندند که در سرای شیران خفته، خواب را برگزینند یا نئشگی تدبیر را ؟!؟!؟ و چه خوش آنان که در رؤیای نجات، خفتن را برگزیدند!!!

و در این برزخ، خوشا عده ای که همچنان در خواب بودند...

خودکامگانِ افسارگسیخته، از پس سال ها، همچنان می تازند و نعش آزادی را لگدکوب می کنند. خفتگانِ خفته زیرِ بارِ فشارِ اقتصادی و ندانم کاری های بزرگانِ بزرگ زاده یِ بزرگ ادعا(!) کمر خم کرده و کابوس فردا می بینند!!!

9 دی حماسه می شود و نماد بصیرت!!! همه باور می­کنند که در این سال ها آتش فتنه زندگیشان را سوزانده است! دزدی و فساد فراگیر می شود! هرکسی می خواهد حق خویش را از حلقوم دیگری بیرون بکشد بلکه دود خوش بهمن دوباره تخدیرش کند و رؤیای خوش 57 را باز بیند! آب و برق و گاز مجانی با شیب ملایم نان را از دستشان دور می کند و خوشا آن جماعت که همچنان در خواب بودند...

بعد از فالگیر و رمَال، نوبت به کلید ساز می رسد تا قهوة قجری بنوشد و لبخند تحویل شکوفه های کبود بدهد! غافل از این که کلید او حتی اگر به در باغ سبزمان هم بخورد، باغ سوخته دیگر نهال سبزی ندارد که غرقابش کنند!!! این آب سرد، فقط شعله های زیر خاکستر را خاموش می کند!!!

باغبانی باید تا بذر امید بپاشد و دم مسیحایی بر جسد جامعه بدمد...

بعد از گذشت این همه سال این رسانه ی چموش میلی که با مدیریت جدیدش سرافرازانه حیا را قورت داده و آبرو را به تاراج گذاشته است، مدام داغ از ما تازه می کند! واقعا به نظر شما این همه اصرار بر مشتی محملات برای چیست؟ آیا بهتر نیست که این لجن زار را چندی به هم نریزند تا کمتر گندش بالا بیاید و رفته رفته از حافظه ی ضعیف مردم فراموش شود؟

 

 

پ.ن: ممنون از ساقی سیمین ساق که در این مدت نبودِ من به دردِ دل خمارمستی می رسد و بزرگوارانه جام اهل خمار را به بادة کلام و اندیشه سرشار می کند.

 

باران تویی به خاکِ من بزن /  باز آ ببین که بی مهِ تو من / هوایِ پر زدن ندارم  ] گروه چارتار [

 

 

 

 

  • سه شنبه ۹ دی ۹۳

قصاص

دخترک زیبا و مظلوم بود ٬ از آنهایی که آزارش حتی به مورچه هم نمی رسید. از یک خانواده ی خوب و با آبرو ٬ پدرش پیرمردی مومن از رزمنده های جنگ بود و برادرش هم در جبهه شهید شده بود ٬ خانواده ای سنتی که پیش مردم آبرو داشتند...
14 سالگی شوهرش دادند ٬ داماد توزرد از آب در آمد ٬ مردی لاابالی که از مرد بودن فقط اسمش را با خود یدک می کشید ٬ معتاد ٬ بی قید و عیاش ٬ همه درآمدهایش را صرف عطینا می کرد و در فقر دست و پا می زدند... از همه این ها بدتر بد دهن و بی آبرو...
دخترک با همه چیز شوهرش می ساخت ٬ نباید آبروی خانواده را به خطر می انداخت...
دخترک طبق معمول اکثر خانواده های ایرانی که هیچ هدفی از بچه دار شدن جز سرگرمی و گرم تر کردن کانون خانواده ندارند ٬ باردار شد و دختری به دنیا آورد تا شاید در قلب شوهر چراغی روشن کند و شاید مردش با پدر شدن ٬ کمی مسئولیت پدری را بیاموزد...
از سر بی پولی ٬ پدر و خواهرهای دختر خرج زندگیشان را تامین می کنند... شوهر دست بزن هم داشت و وقتی عملش بالا می گرفت به جان دخترک می افتاد ٬ یک بار دخترک از دستش شکایت می کند ولی با قوانین دادگاه و پادرمیانی های فامیل و هزار عرف و سنت دست و پاگیر ایرانی دستش به جایی بند نمی شود و روز از نو روزی از نو...
در تمام این سالها دخترک آنقدر اذیت شد ٬ آنقدر تحقیر شد که جانش به لبش رسیده بود ٬ ولی خانواده اش از دختر با لباس سفید میره خونه بخت و با لباس سفید بر » ... ترس آبرویشان نمی گذاشتند طلاق بگیرد این حرفها در گوشش پر شده بود و دور سرش «؟؟ می خوای آبرومونا ببری » ...«؟ مردم چی میگن » ...«. میگرده می چرخید...
همه این سال ها خودشان خرجشان را می دادند ٬ ولی مگر زندگی فقط پول بود؟ خیلی تحقیر آمیز است که خانه ی شوهر بروی و سالها پدرت خرجت را بدهد... دخترک از لحاظ عاطفی در هم شکسته بود ٬ دل به حمایت چه کسی ببندد؟
دخترک بدبخت ٬ بعد از 17 سال زندگی ملامت بار ٬ به بن بست می رسد و تصمیم می گیرد خودش به این جهنم پایان دهد...
و اتفاقی که نباید می افتاد... افتاد.
دخترک باید ٬ به جرم قتل همسرش قصاص شود...
الان چهار سال شده که در زندان است ٬ و چند وقتی است که حکم اعدامش آمده. دخترک حالا مدتهاست که دیگر دخترک نیست...
اگر چه این وسط خیلی حرف ها پیش امد و مثلا دخترک را متهم به خیانت کردند و گفتند به کمک یک مرد ٬ شوهرش را کشته و...
ولی از ابتدا تا کنون ٬دخترک خودش اعتراف کرده بود که به تنهایی شوهرش را کشته تا از آن زندگی نکبت بار خودش را خلاص کند. اما حالا که به اجرای حکم نزدیک شده ایم دخترک لب باز کرده و فصل های جدیدی بر این رمان تلخ افزوده است.
دخترک گفته: برادر شوهرش علی رغم این که ازدواج کرده بود ٬ به دخترک چشم داشته و بارها و این موضوع را به خانواده اش گفته ٬ ولی باز هم این آبروی خانواده است که نباید برود!
به نظر می رسد توافقی در کار بوده که دخترک شوهرش را بکشد و برادر شوهر به عنوان یکی از اولیای دم ٬ رضایت بدهد و اورا بیرون بیاورد ٬ که البته حالا زیر همه چیز زده است و قرار است که دختر بیچاره را اعدام کنند. نمی دانم چه کسی شوهر را کشته و اصل ماجرا چه بوده است ٬ ولی به نظر شما واقعا حق این دختر بدبخت اعدام است؟
به نظرم حتی اگر دخترک خیانت کرده باشد که مدرکی هم دال بر آن نیست ٬ خدا بر اینکه چه اتفاقیافتاده عالم است ٬ نباید او را کشت! مگر نه این که خدا نعمت حیات را به بنده هایش داده است؟ چرا انسانی که خودش ممکن الخطاست ٬ جان انسان دیگری را که مرتکب خطا شده است (تازه اگر شده باشد) بگیرد؟ اگر همان که این حکم را صادر کرده درموقعیتی مشابه قرار بگیرد چه میکند؟ آیا او مرتکب به جنایتی بزرگتر نمی شود؟
دخترک حالا می گوید من نکشتم! چرا اورا اعدام می کنید؟
فقر فرهنگی و فقر مالی ٬ در شهری کوچک و جامعه ای سنت زده از دختری زیبا و مظلوم ٬ چه چیزی ساخت؟
موجودی هولناک که برچسب قاتلی خائن بر پیشانیش خورده و روزهای آخر زندگی را به انتظار نشسته تا سحرگاه یکی از همین روزها در شهر کوچک و زیبایشان ٬ از بالای چوبه ی دار مردمی را که برای تماشایش می آیند نظاره کند.
پی نوشت: تقاضا دارم در کامنتها بحثی پیرامون این پرونده اجتماعی جدید آغاز کنیم و نکاتی که در این پرونده به نظرتان مهم جلوه می کند را با هم بررسی کنیم ٬ از همه شما دوستان عزیز سپاسگزارم.
برچسب ها: پرونده اجتماعی, اعدام, قصاص, دار

  • سه شنبه ۲۵ شهریور ۹۳

از شادی تا آزادی

مردم اروپا دیشب تا دیروقت منتظر اعلام نتایج نهایی مسابقات نهایی یورو ویژن بودند ٬ منصور ضابطیان دوست داشتنی که در دانمارک به سر می برد در صفحه ی فیس بوکش عکسی را منتشر کرد و نوشته ای در شرح آن گذاشت که در ادامه مطلب به طور کامل می آورمش...

کونشیتا ورست هنرمند اتریشی با ترانه "برخیز چو ققنوس" برنده مسابقات امسال شد اما این خود همزمان بود با دو خبر دیگر! که هردو را در ادامه مطلب می نویسم:

یکی این که اعلام شد: ایران از نظر شادی در میان ۱۵۷ کشور رتبه ۱۱۵ را دارد...

و دیگر این که: لباس شخصی ها به کنسرت وحید تاج و گروه مسیحا در یزد حمله کردند...

لطفا حالا ادامه مطلب را بخوانید...

حالا که این ها را خواندید بر گردید به همینجا...

این روزها م.ص.باح یزدی سخن شیخ فضل لله نوری را تکرار می کند که می گفت (کلمه قبیحه آزادی) و حالا مصباح یزدی می گوید( با مقاومت باید بت آزادی را شکست). و مخاطب این سخن مشخص است از نظر وی شیعه در درجه اول است و بقیه از اهل کتاب اهل ذمه و اهل سنت هم مسلم ناحق قلمداد می شوند که باید اصلاح شوند. مصباح یزدی در سخنان قبلی خود هم دولت اعتدال را دولت التقاط خوانده است. این دونظر مجوز به راست افراطی می دهد که به خیابان بیایید بر جامعه مدنی بشورد و به دولت فشار بیاورد...

دولت در این مورد وظایفی دارد. فعالان مدنی هم... چرا که راست افراطی خطر را حس کرده پس حمله می کند.

پس چه می توان کرد.

حالا که این را خواندید اینجا را هم ببینید: آزادی های یواشکی زنان درایران 

همه این ها را گفتم ولی نتیجه گیری با شما...

  • يكشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۳

ای که دستت می رسد کاری بکن

سلام

لطفا این وبلاگ رو بخونید و همچنین اینجا رو و اگه کاری ٬ کمکی از دستتون بر می آد انجام بدین...

ممنون

لطفا هر وبلاگ یک رسانه

  • شنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۳

خمار مستی - به احترام آزادی و به یاد آن روزها...










  











  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۱

شمرخوان

 

کنجچایخانه ی حسینیه، گوشه ای کز میکرد، اشک از گوشه چشمش سرازیر می شد و شانه هایش می لرزید؛ دیگر همه می دانستند عصر عاشورا درآن دنج خلوت چه می گذرد... اگر کسی مزاحمش نمیشد زمان زیادی نمی گذشت که صدای هق هق در کل فضای خلوت حیاط  حسینیه می پیچید.همه سرخی چشمانش را به زیاده نشینی پای منقل و وافور نسبت می دادند ولی عصر عاشورا نقل دیگری داشت... گریه امانش نمی داد... گویی چیزی چنین هیبتی را در هم شکسته است...

از وقتی یادم می آید سهراب پیر بود (یا حداقل جوان نبود) اما هنوز هیبت داشت، گرد افیون هم از پس این همه سال نتوانسته بود وقار را از چهره اش بزداید... نمی دانم قهرمان کودکی های چند نفر بوده ولیمطمئنم در جوانی خیلی ها آرزویش را داشته اند، قدش بلند و چارشونه، همیشه صورتش تراشیده بود و سبیلهای پر پشتش را می آراست. همیشه شمرخوان تعزیه بود. صدایش چنان غرّا بود که وقتی فریاد می زد هیبتش رعشه بر تن تعزیه خوان های وافوری که بدبختش کرده بودند می انداخت، می گویند: سهراب مرد بود... دروغ چرا؟ بچه که بودم با لباس شمر و شمشیر به دست که می دیدمش سهراب شاهنامه را در ذهنم باز می ساختم و منتظر بودم که کی به نامردی وسط میدان زمینش بزنند. پدرم برایم گفته بود که سهراب، چتر باز بود و دوره خلبانی را زمان شاه زیر نظر آمریکایی ها گذرانده بود، سقوط آزادهای نمایشی نیرو هوایی را هنوز خیلی ها به خاطر دارند. هم دوره ای هایش میگویند سهراب بزن بهادر بود، وقتی هم ولایتی هایش دعوایشان میشد در شهر، یک تنه پاشنه بر میکشید و قیصری میشد و جوانمردی ها می کرد... می گفتند بعد از چند وقت از نیرو هوایی انصراف داد و شد ویزیتور دارو، می گفت نان نظام، خوردن ندارد! وضعش بد نبود و عیاری ها میکرد، اما امان از رندان روزگار که زیر پایش نشستند و از راه به درش کردند، می گویندپایش را که به مجالس عیاشی کشاندند، سهراب شکست.به بهانه فقط یک دود و دو دود سهراب هم دودی شد...  حال که سالها از آن روزها گذشته خیلیها می گویند که خودشان شنیده اند که چه کسانی از گرفتاری سهراب ابراز خوشحالی می کردند و حاضر بودند برای مرادشان خرجها کنند...

شمرخوان قصه ما از همان زمانها شمرخوان بود، ولی حکایت خودش را داشت. گرچه این حکایت چنان پر سوز است که گزافه نیست اگر بشنوی و بگریی، سهراب شمرخوان ماند و هر سال بعد از کشتن حسین بن علی فریاد زد «بر قاتلین سیدالشهدا لعنت» و بعد از تعزیه که همه پی کار و زندگی خودشان می رفتنند، پناه می برد به کنج دنج چایخانه حسینیه و ...

پدر میگفت تنها کسی است که به بدبختیهای خودش نمی گریست... می گفتند که چنان در نقش میرفته که گویی واقعا در کربلا است و انگار رنجی که بر حسین میرفته را از نزدیک می دیده است، می گفتند دوستانش زمانی از خودش شنیده اند که« من خودم که روزگار سرم را بریده  چرا باید سر حسین را ببرم؟ شاید شمر هم همینطور بوده باشد!». باورم نمی شود که گریه اش به خاطر شمرخوانی اش باشد، چرا که می توانست از سال بعد تعزیه نخواند... می توانست، اگر میخواست...

دوسال است که صدای هق هق سهراب، شمرخوان قصه ما خلوت چایخانه حسینه را بر هم نمی زند.

راست و دروغش پای راوی، شنیده ام پای منقل زیاده روی کرده و حسودان را به آرزوی سالیان دورشان رسانده است.

دیگر نوش دارو افاغه نمی کند.

باز هم سهرابِ شاهنامه زمین خورد...

 

 

***

 

ابر و مه و خورشید و فلک گریان است / دریا به خروش آمده و طوفان است

 با ســوز و گداز  نوحه میخواند باد،  / زنجــــــــیر زن دسته ی ما باران است

                                                                (جلیل صفر بیگی)

 

 

 

***

آشکارا نهان کنم تا چند؟ دوست میدارمت به بانگ بلند!    

 (سعدی)  - از دیالوگهای فیلم شبهای روشن

 

 

  • سه شنبه ۷ آذر ۹۱
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید