۸۴ مطلب با موضوع «جامعه» ثبت شده است

طرحواره های غلط رفتاری

گاهی برای همه ی ما پیش آمده که رفتارهایی از نزدیکترین کسانمان که با آنها زندگی می کنیم می بینیم، می رنجیم! دوستشان نداریم! گاهی به رویشان می آوریم و ایراد می گیریم. اخم می کنیم و  از ایشان می خواهیم که خودشان را اصلاح کنند!  اما غافلیم از اینکه به صورت کاملا غیر ارادی طرحواره هایی از آنها در وجود ما نهادینه شده است!!!

در واقع اگر کسی از خارج جهانِ زیست پیرامونمان چند روزی میهمان ما باشد و فقط با ما(من یا شما) معاشرت کند، دقیقا بخشی از آن خرده رفتارها را در وجود ما می بیند و شاید هم اگر خیلی رک باشد به رویمان بیاورد! ما که تا آن زمان هرگز متوجه ایرادی که او یر ما وارد کرده نشده ایم، ممکن است موضع هم بگیریم که نه من اینطور نیستم!‎ یا شاید به او پرخاش هم کنیم که نه من خودم یک عمر به همه گفتم فلان چیز بد است و‎ حالا تو از راه نرسیده همان ایراد را به من می گیری؟

اما واقعا چرا اینطور می شود؟

‫مدل ذهنی می گوید که ما ادم ها از تمام پدیده ها و اتفاقات بیرونی‎ ‫یک مدل کوچک شده در ذهنمان داریم، و هر کسی بنا بر «تجربه ی شخصی» یا «تجربه خیالی» خودش به تصوری از هستی می رسد که به شدت تحت تاثیر محیط است اما این تصویر برای همه ی اعضای آن محیط(محل زیست) لزوما مثل هم نیست‎.

‫این مدل ذهنی کاملا تحت تأثیر شرایط فردی و شرایط محیطی است اما چند مسئله اینجا هست که بسیار مهمند، ‫اینکه تمام رفتارها ها و اعمالی که ما روزانه در تعامل و تقابل با پدیده های اطرافمان انجام می دهیم‎ ‫شدیدا تحت تأثیر مدل ذهنی ما از اطرافمان هستند.

می توان گفت وقتی مدل های ذهنی در مخیله ی ما کامل و تثبیت می شوند، در ضمیر ناخودآگاه‎مان ماندگار می گردند!

‫حالا مطلب جالب تر راجع به ضمیر ناخودآگاه این که: ضمیر ناخودآگاه انسان توانایی تشخیص و جدا کردن تجربه عملی و تجربه ذهنی را ندارد‎!

‫یعنی فرقی نمی کنذ که شما عمل X را واقعا خودتان انجام بدهید یا اینکه فقط به آن فکر کرده باشید (حتی اگر  در مواجهه با آن ‎واکنش سرکوبگرایانه داشته باشید!) ضمیر ناخودآگاه آن را در عمق جانتان ثبت کرده است!

‫به همین دلیل که اعمال و رفتار ما بیشتر بر اساس ضمیر ناخودآگاه و مدل های ذهنی ماست، ممکن است که هر شخص از بیرون خرده رفتارهایی را که خودمان هم از آنها بدمان می آید درون ما ببیند!

حتی تصور این موضوع قدری ناخوشایند ایست که یک عمر دیگران را به خاطر همان چیزهایی که ازشان بدمان می آمده، زجر داده ایم و نا خواسته تبدیل به ظالمانی بالفطره شده ایم!!!

پس بیایید کارهایی را انجام دهیم که خودمان دوست داشته باشیم و خود خودمان مسئولانه انجام دهیم، نه ترکشهای طرحواره های غلطی که محصول محیط اند. آگاهانه ضمیر نا خودآگاهمان را کنترل کنیم و مدلهای ذهنیمان را بازسازی کنیم!!! اما چطوری؟ نباید زیاد سخت باشد!

مثبت بیندیشیم! کتابهای خوب بخوانیم، فیلم خوب ببینیم، در کارهای جمعی مشارکت داشته باشیم، با آدمهای خوب و ممتاز نشست و برخواست کنیم! روی دیگران کلید نکنیم که فلانی فلان است و فلان کار را می کند و بهمان کار را نمی کند! همین غیبت کردن ها شاید مصداق بارز تجسس و عیبجویی در دیگران باشد! به جایش روح خودمان را پرورش دهیم! به صورت آگاهانه (و واقعی) آنچه برای خود نمی پسندیم برای دیگران هم نپسندیم! و ...

استفاده ی آگاهانه از این مدل سخت به نظر می رسد اما ناممکن نیست! مثلا موفقیت را از ذهن به عین در آوردن! بعید به نظر می رسد چرا که خیلی از عوامل خارجی مانع ایجاد می کنند!  ولی وقتی که درباره چیزهای منفی به این خوبی جواب می دهد چرا نباید آن را در جهت عکس هم به کار ببریم؟ من بسیار دیده ام آدمهای موفقی را که پس از شکستی سخت، اعتقاد به پیروزی را از دست می دهند و دچار این توهم می شوند که همه عمرشان در مرداب شکست و انزوا سپری شده و چه بسا همینطور هم از ذهن به عین منتقل می شود! اما می شود گاهی با القای موفقیتهای کوچک به رویاهای بزرگ دست یافت، نمونه هایش کم نیستند... ادیسون شاید بیشتر از همه شکست خورد تا عاقبت روشنایی را برای دنیا به ارمغان آورد.

پس به روشنایی بیندیشیم...

 

 

 

زآتش پنهان عشق ، هر که شد افروخته
دود نخیزد ازو ، چون نفس سوخته
                         دلبر بی خشم و کین، گلبن بی رنگ و بوست
                          دلکش پروانه نیست ،شمع نیفروخته

                                                                             کلیم کاشانی

  • جمعه ۱۹ شهریور ۹۵

وبلاگ دزدی

چندی پیش خیلی "اتفاقی" متوجه "اتفاقی" شدم که خیلی خیلی عجیب بود!! من با جستجوی بخش شاخصی از نوشته هایم که با اطمینان می توانم بگویم خاص خودم بود و کمتر کسی از آن تعبیر استفاده کرده، در گوگل به صفحه ای رسیدم که نوشته ام را دزدیده بود! بیشتر دقت کردم و دیدم نه!!!!!!! وبلاگ من را دزدیده! با تعجب بسیار به آدرس نگاه کردم! عجیب بود! khomaremasti ! اما با یک آدرس سرویس دهنده ی نامعروف دیگر!

اسم وبلاگ را که خودم به صورت اختصاصی در همه سرویس دهنده های معروف بگیره اش کرده ام سرچ کردم! نتیجه دور از انتظار بود!!! من علاوه بر وبلاگ خودم به تعداد زیادی آدرس مشابه برخوردم که گویی مطالب من را به صورت اتوماتیک وار به سایت هایشان انتقال داده اند!!! و هیچ اثزی از لینکی برای ارجاع به متن اصلی یا اشاره به نویسنده نبود!!!!! خوب طبیعتا بسیاری از ارجاعهای گوگل را از وبلاگ من می دزدند و راهی صفحات جعلی می کنند. این ها هدفشان صرفا کار تبلیغاتی بوده و از محتوای تولیدی بلاگرهای فارسی برای بالا بردن آمار خود و افزایش بازدید کننده استفاده می کنند! مطمئنم برای بسیاری از بلاگرهای دیگر هم این اتفاق افتاده است! چطور می شود جلوی این دزدی جدید را گرفت؟ واقعا بی اخلاقی در دنیای وب فارسی سر به فلک گذاشته و هر طرف را که می گیری از سمت دیگری بیرون می زند! 

 

و اما شعر...

 

تو مهتابِ شبانگاهان در اوج تیره بختی ها
تویی همراهِ من، همگامِ من، در اوج سختی ها
پری رویانِ این دوران، همه نامرد و بَد... لیکن
تویی استادِ من در مکتبِ امثال تختی ها

                                                            آرش وکیلی

 

 

 

 

  • سه شنبه ۱۹ مرداد ۹۵

تبریکات الکی

برخی مناسبت ها در تقویم هست که به صورت اپیدمی تبریک گفتنش در بین مردم شیوع پیدا کرده و اگر دوستی، رفیقی آشنایی مشمول شرایط آن روز داشته باشی باید حتما تبریکاتش را برایش حواله کنی! و البته متاسفانه در بسیاری موارد هم این عزیزان اطلاع چندانی از ریشه ی ثبت آن روز به نامشان ندارند. مثلا در تقویم جمهوری اسلامی ایران، روز هفدهم مرداد به نام روز خبرنگار نامگذاری شده است و از آنجایی که تنها چیزی که اعم از منقول و غیر منقول به نام خبرنگار جماعت زده شده است، همین یک روز است؛ همه ی نشریات مکتوب و غیر مکتوب تبریکش می گویند و تلویزیون هم که اساسا هرسال سنگ تمام می گذارد(هرچند یک جانبه)؛ تمام نویسنده ها، فعالان فرهنگی اجتماعی، مطبوعاتی و... این روز را به یکدیگر تبریک می گویند و نوشابه برای هم باز می کنند و روزشان را با هندوانه هایی که زیر بغلِ هم می گذارند شب می کنند تا سال بعد که باز همه ی عالم و آدم به یادشان بیفتند... اما این روز واقعا چه روزی است و چه اتفاقی در آن افتاده است که به این نام مزین شده؟

 راستش را بخواهید همه چیز با نام همسایه ی جنگزده ی آن روزها یعنی افعانسان، گره خورده است. قضیه ازین قرار است که 17 مرداد 77 طالبان مزار شریف را تصرف نمود، اولین خبری که به ایران مخابره شده این بود که «طالبان به کنسولگری ایران در مزار شریف حمله کرده و همه را قلع و قمع نموده»، خبرهای بعدی حاکی ازین بود که یک خبرنگار به نام محمود صارمی و هشت دیپلمات ایرانی در این حمله کشته شدند. محمود صارمی خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران (ایرنا) بود و تنها کسی که وابستگی دیپلماتیک به کنسولگری نداشت، خبر تجاوز به کنسولگری را هم خودش مخابره کرده بود و پیام نیمه کاره مانده بود.... 

تا حدود یک ماه بعد هیچ گزارشی از سرنوشت این افراد منتشر نشد و بعد از آن گفتند اجسادشان را در یک گور دسته جمعی یافته اند و به سرعت به ایران بازگرداننده شدند. پس از این اتفاق ارتش ایران در مرزهای شرقی مستقر شد و عده ای هم، (در داخل و خارج از کشور) مشوق طرفین شدند برای ورود به جنگی خونین که درایت دولت خاتمی و رایزنی با سازمان ملل، مانع از این اتفاق شد. طالبان هرگز مسئولیت این اتفاق را بر عهده نگرفت... و این ظن هنوز هم برطرف نشده است که افراطیونی که خواهان جنگ ایران و طالبان بوده اند این صحنه آرایی خونین را ترتیب داده بودند...

یک سال بعد در بزرگداشت این رخداد، 17 مرداد را روز خبرنگار نامیدند.  

خودتان کلاهتان را قاضی کنید آیا واقعا چنین مناستی جای تبریک گفتن دارد؟ اصلا چه چیزی را باید تبریک گفت؟ آخر اهالی رسانه چرا؟ آن ها که خود باید در جایگاهی پیشرو از این موقعیت کوچک برای تدوین هدفی بزرگ که رسالت خبرنگاری مستقل و آگاه است استفاده کنند!

ازین دست مناسبتهای پر افسوس و در پی آن تبریکات الکی کم نداریم

مثلا روز دانشجو که می شود دانشجوها به همدیگر تبریک می گویند! غافل ازینکه در این روز چه رخ داده است و چطور فریاد ظلم ستیزی بر گلوی دانشگاه جاودانه شده...

یا مثلا روز معلم که می شود دانش آموزان و معلمین دقیقا چه چیزی را به یکدیگر تبریک می گویند؟ مرگ مطهری را؟ یا مرگ ابوالحسن خانعلی را ؟ اصلا چند نفر از آنها اسم او را شنیده اند و ماجرای روزشان را می دانند؟ روز کارگر چطور؟ روز زن چطور؟ 

همه ی ما انگار از «بزرگداشت» ها صرفا تبریکات الکی را یاد گرفته ایم... حتی اهالی هر صنف هم آگاهی چندانی از پیشنه ی شغل خود ندارند، چه برسد به حق  و حقوق اولیه شان...

ای کاش روزی یاد بگیریم که جایگاه خود را بزرگ بداریم بدون نیاز به مناسبتهای دست ساز و جعلی که فقط به درد زیر صفحه های تقویم می خورند...

 

پ.ن1: احتمالا خبرنگاران رنج کشیده ی بسیاری میشناسید که بسیار شایسته ی تقدیرند بابت شجاعت و استقلال قلمشان... خودتان اسمهای بزرگشان را زیر لب زمزمه کنید و به احترامشان تمام قد بایستید...

پ.ن2: جمله ی آخر متن می تواند جمله ی آخر متنی شود که می شد به مناسبت روز دختر نوشت... اما چه کنم که کم می نویسم!

پ.ن3: این متن را کاملا خودمونی و به زبان محاوره نوشتم و اتفاقا هم خیلی خوشخوان بود و دوستش داشتم. اما پس از ثبت تصمیم گرفتم که به هر قیمتی که شده به زبان معیار درش بیاورم! وقتی خودم منتقد تخریب ادبیات هستم، باید خودم هم رعایت کنم دیگر؟ باید یاد بگیرم که جوری بنویسم که هم ساده و خوشخوان باشد و هم فارسی معیار.

پ.ن4: مثل قدیمها آخر هر پست یک شعر میهمانتان می کنم ازین به بعد.

 

چه شب‌ها تا سحر
با یادِشیرینت
نخفتم من
ولیکن
هرگز از شب‌های ناکامی
نگفتم من

هراسان
زانکه دلتنگی
تورا نا شاد گرداند
همه احساس خود را
در دلم، قلبم
نهفتم من

                                           آرش وکیلی

 

  • دوشنبه ۱۸ مرداد ۹۵

از هر دری سخنی

  1.  به نظرم تنها کسی که درباره ی لباس های المپیک نظر نداده، من باشم  چون حتی حضرت خواجه حافظ هم فرموده اند که:
    «ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم! / جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم»!!!  و این دلیلی بوده بر اینکه آن لباس مشکی هایی که خیلی هم زیبا بودند مورد پسندِ مسئولین قرار نگیرد!!!
    و حتی شیخ اجل سعدی هم برای اینکه کم نیاورند و در حمایت از کمیته ی ملی المپیک فرموده اند که: 
     «نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!!!» 
    حتی مولانا هم که در قید و بند این ظواهر نبوده خطاب به اعضای کاروان المپیک گفته: 

    هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد

    دل برد و نهان شد

    هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد

    گه پیر و جوان شد

  2. قبلا درباره همه چیز نظرات مشعشعانه می دادم و با نگاه نقادانه دنیای پیرامونم را نگاه می کردم!!! ولی این روزها که انگار انتقاد فحاشانه مُد شده و کلا همه ملت در حال اخ و پیف هستند!! من ترجیح می دهم بیشتر مطالعه کنم تا اینکه بنویسم! البته شاید هم این انفعال ناشی از رخوت این روزهای زندگی ام باشد که هرچه تلاش می کنم از چنگالش رها شوم نمی شود!
     
  3. چند روز پیش ادمین صفحه ی محمدعلی بهمنی در اینستاگرام فتوشعری گذاشته بود از این بیت استاد که «خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید/ و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید» اما به دلیل سواد بسیار بالای ادبی، ذوقشان دچار غلط املایی شده بود و البته این موضوع مانع ازین نبود که پستشان بالای دو هزار لایک بخورد و چه بسا کامنتهای تحسین آمیز که به سویشان روان بود! عجیب دلم شکست دقیقا در روزی که استاد در بیمارستان بستری بود، چنین دُرفشانی در صفحه اش برقرار بود! پیام گذاشتم که این اشتباه فاجعه آمیز را حذف کنید، شخصی در پاسخ من و یکی دو تا منتقد دیگر گفته بود که «اشتباهِ سهوی که این همه «قیل و غال» ندارد» و این تذکره خود گویای بی ثمر بودن دغدغه های امثال من بود... واقعا چه بلایی بر سر ادبیات فارسی قرار است بیاوریم؟ ادبیاتی که تنها میراث چندین هزار ساله ی پدرانمان است و از گزند حوادثی پر شمار سربلند و پر افتخار به ما رسیده است! ای کاش با این داعیه از هواداریِ ادبیات و شاعرِ بلندآوازه ی معاصر کمی با املای کلمات هم آشنا بودیم یا لااقل یک بار شعرهای شاعر را خوانده بودیم! کمترین کار دیگر جستجوی اینترنتی املای کلماتی است که نمی دانیم!! این هم نمی شد؟

 

 

 

در این زمانه بی هیاهوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
 
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را 
برای این همه ناباور خیال پرست 

به شب نشینی خرچنگ های مردابی 
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
 
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند 
به پای هرزه علف های باغ کال پرست 

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست 
کمال دار برای من کمال پرست
 
هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست 
به تنگ چشمی نامردم زوال
                                                             محمد علی بهمنی

 

 

  1. سویه ی نگران کننده ی دیگر این اتفاق حضور ماله به دستانی است که همیشه حضور دارند و در اشتباهات بزرگی که در اطرافمان می بینیم به دنبال توجیهات بزرگ می گردند!!! مثلا: «چقدر ساده اندیشید که نمی فهمید این اتفاق از روی آگاهی و تعمد بوده تا پیامی برساند!!» یا مثلا «ظریف به فلان خبرنگار گفته ما زندانی سیاسی نداریم تا بهانه دست حاکمیت ندهد!!!» یا مثلا «توجیه عملکرد ضعیف تیم اقتصادی و نیز تیم رسانه ای دولت» و چه بسیار رفتارهای مشابه...
     
  2. عزیزی در کنکور دکترای 95 پذیرفته شد، در مصاحبه کتبی و شفاهی درخشان عمل کرد و با رزومه ی عملیِ عالیِ خودش، شانسِ اولِ ورود به این دوره بود. از طریق اساتید و شاگردانشان هم متوجه شدیم نفر اول لیست قبولی است... ناگهان گروه تصمیم می گیرد که امسال در گرایش مربوطه پذیرش نداشته باشد!! با این توجیه که هیچکسی حدنصاب منظور ما را کسب نکرده است و بدین ترتیب سرنوشت این عزیز ما را که به جز دانشگاه مزبور هیچ جای دیگری را انتخاب نکرده در هاله ای از ابهام قرار داده است!! اگر چاره ای به ذهنتان می رسد بگویید. (اسم دانشگاه و رشته ی تحصیلی محفوظ است!)
     
  3. حالا خوب است برگردم و اسم این پست را بگذارم : اینجا ایران است ... همین.

 

  • دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵

او مرا خورد و چقدر گوگوری مگوری بود!

 جامعه دیو سیرت

 

و چون طفلی خُرد بودم مرا وعده داده بودند به آینده ای که از آن من است اگر درس بخوانم، در مُدارِسَت ممارست ورزیده سر خویش گرم داشته بودم که آینده از راه رسید با ریش های بلندش و داغ مهری که بر پیشانی داشت و بر همگان با یک چشم می‌نگریست و خودی را از نُخودی باز می‌شناخت و الباقی همه بیخودی بود. به ناگاه چشم گشودم و او مرا خورد! و چقدر گوگوری مگوری بود!

 

  • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵

منجلاب مجازی

سیر تاریخی هرمنوتیک «خویش انداز» با محوریت «همین الان یهویی!»
دیالکتیک فحاشی با آخرین متد روز دنیا.
اینفوگرافی لاک ناخن دست و پا!
نمایش مدام میز شام و بررسی زاویه ی سلفی از دیدگاه هنری!
دغدغه ی افزایش لایک و فالوور بر اساس ماکیاولیسم عامه پسند!
جابجایی مرزهای ادبیات تا سرحد سخیفترین عشقولانه های شخصی و خودارضایی کانالداران مدعی شعر و شاعری.
این‌ها موضوعات شیک و با کلاس یک همایش «سکولار» با محوریت «جامعه‌شناسی نوین» نیست! بلکه علائم سقوط سطح دغدغه های یک ملت در منجلاب مجازی ست!
به راستی چطور انسان به ورطه ی نابودی و سطحی شدن تا این حد می رسد؟!
  • يكشنبه ۲۷ تیر ۹۵

برای همه ی سربازانِ میهنم

در سوگِ سربازانِ وطن غمگینم. پشت کامپیوتر نشستم و سعی کردم دلخوریهایم را مکتوب کنم.
می توانید حاصلش را در ادامه مطلب بخوانید. سه متن کاملا مجزاست. 1 را دیشب نوشتم. 2 مربوط به وقتی است که اولین بار از آموزشی به مرخصی آمدم، و چقدر متناسب است با حال و روز این سربازان... فقط جمله ی آخرش را دیشب اضافه کردم. بخش 3 هم که قدری متفاوت است را چند سال پیش که بعد از کارشناسی بار اول به سربازی رفتم نوشته بودم. بی مناسبت ندیدم که با خواندنش یاد سربازانِ فاجعه ی نی ریز را گرامی بدارم.

دوستان امشب در سراسر ایران برای سربازانِ پر پر شده شام غریبان برگزار می شود. در این شبهای قدر با مادران این عزیزان همراه شوید.


  • جمعه ۴ تیر ۹۵

خردادِ خونِ دل

خرداد که می رسد، خردادِ پر حادثه، خردادِ پُر شور، خردادِ پر خاطره...

دل پَر می کشد به روزهای پُر امید، روزهای پُر نشاط، پَر می کشد به آسمانِ رویا، رویای آزادی. دل پر می کشد به هوایی که قرار بود نفس کشیدن آسان تر باشد...

روزهای جَدَل برای جامعه ی مدنی. روزهای میتینگ های سیاسی، لبخندهای مرموزِ دموکراسی، گریه های از سرِ شوق، خنده های از سر ذوق...

روزنامه های دوم خردادی، شهیدانِ راهِ آزادی...

دل پر می کشد و وقتی از میانه ی راه می گُذرد، پَر پَر می شود... دل کبوتری می شود که پَرَش را چیدند. آزادی می شود آهویی که کفتارها دریدند. جامعه مدنی می افتد کنجِ قَفَس . نفس کشیدن سخت می شود وقتی که یک دوی دیگر می نشیند کنار دوم محبوبمان (22)...

محبوبمان؟ محبوب بودن جرم می شود! مثلِ یادِ سال های عاشقی که رقیبی غدار، تمام خاطراتش را به تباهی کشیده است. یک شبه محبوب، می شود مغضوب...

سال ها قبل تر، خردادِ مهربان از پَسِ جنگ و خون، فتح و آزادی برایمان هدیه آورده بود. اما این بار، خرداد روی دیگرش را نشان می دهد، خردادِ بیداد، خردادِ کودتا...

سکوت کفِ خیابان ها می ریزد. سکوت کفِ خیابان جان می دهد، کنارِ نعشِ «حمهوری»... بُغضِ خرداد می تَرَکَد. خرداد فریاد می شود، خرداد اسیر می شود، خرداد شهید می شود...

و ما دوباره بغض می شویم، خاکستر می شویم و آتشِ خرداد را در دل هایمان پنهان می کنیم مبادا زنجیر تاوانمان باشد...

حالا سالهاست خرداد از زیرِ خاک و خاکستر فریاد می کشد، نیمچه «امید»ی می دهد تا برای آزادی اش «تدبیر»ی بیندیشیم... اما نمی داند ما سال هاست خود را به فراموشی زده ایم. ما را به تیرباران عادت داده اند... به «حبس» نفس... به «حصر» امید...

اما امسال خودش دست به کار شده، می گوید: من هستم! زنده ام! آمده ام تا یادِ آن روزها بیفتید. یادِ پرواز... من پرنده نبودم که بمیرم، من پرواز بودم...

امسال خرداد که به «دوم» رسید، نخل طلا برایمان هدیه آورد تا به معجزه ی «دوم» دوباره ایمان بیاوریم. یادمان بیفتد که هنرمند، محصولِ عصرِ شکوفاییِ هنر است و سینما اگر متعهد به جامعه اش باشد، حتی پس از گذشتِ سالهای خشکسالی، شکوفه های افتخار می آفریند... به ثمر می نشیند. اگر مغولها حمله نکرده بودند الان فصل میوه چیدن بود و شادی کردن...

امسال که خرداد به نیمه رسید، «حماسه» را به یادمان آورد و «آزادی» را... پس از صعود سرو قامتان به المپیک، شادی هایمان را با خبری ناب دو چندان کرد. تاجِ تاجدارانِ اوین، آزاد شد. امسال خرداد یادمان آورد که می شود مرد بود و چون سرو ایستاد. می شود در اسارت آزاده زیست و هنگام آزادی سر را بالا گرفت. می شود فخر عالم شد و پیش فخری بازگشت!

به پیش اهل جهان محترم بُوَد آن‌کس

که داشت از دل و جان، احترامِ آزادی

(فرخی یزدی)

می شود صادق بود، عاشق بود، محبوب بود و مردمی بود و از چنگال دیوِ دروغ، آزاده آزاد شد.

و حالا می توانیم با اطمینان بگوییم: ما به خردادِ پر از حادثه «ایمان» داریم... پر از حادثه، پر از «خاطره» ...

دلهایمان کم کم گرم می شود، با نسیمِ امید خاکسترها جابجا شده اند و خرداد جرقه می زند...

با خودمان (با کمی خوش دلی، شاید هم کمی دلهره، مثل بچگی ها که منتظر جواب امتحان بودیم) می گوییم چه می شود اگر خرداد بند بگشاید و به دیدارِ یار وعده مان دهد؟... که نوید آزادی دهد، که حصر بشکند، چه می شود آخرِ خردادِ امسال اخترِ کوچه ی اختر هم خردادی شود؟؟؟

 

نفسم گرفت ازین شب دَرِ این حصار بشکن

دَرِ این حصارِ جادوییِ روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون

به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن

(استاد شفیعی کدکنی)

 

پی نوشت1: خرداد ماهِ خون، خرداد ماهِ من. متولد ماه خون، متولد ماه آزادی، متولد ماه کودتا، متولد صعود به المپیک، متولد ماه نخلهای طلا. من. امروز یک سال بیشتر به دنیا عشق می ورزم. تولدم مبارک. 
پی نوشت2: دوست دارم در قاموس واژگانم، رمضان، فصل عاشقی باشد، فصل عشق بازی بنده با محبوبش! روزهایی که بی هیچ چشم داشتی آنچه مطلوب محبوب است انجام می دهی و آنچه نمی خواهد را با کمال میل بر خود حرام میداری... ماه عاشقی بر شما مبارک...
 
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵

اخترِ کوچه اختر


باغِ مرا چه حاجت به سرو یا صنوبر؟

چون میرِ دل اسیرست در پیچِ کوچه اختر


خمارمستی



کانال تلگرامی خمارمستی شامل نوشته های کوتاهم، خلاصه اخبار، شعر، عکس، ترانه و کلا هرچه که شما بخواهید!!

  • يكشنبه ۱۶ خرداد ۹۵

صفحه حوادث

«ناموسا ماجرا ناموسی بود حاج خانوم.
من و میلاد داشتیم از خیابون برمی‌گشتیم که رامین ما رو دید و با مشت و لگد به جون داعاشش افتاد، حالا نزن کی بزن! بی ادبیه ببخشید همه ش فوشِ ناموس می‌داد لاکردار. میلاد کمک می‌خواست، تو مرام ما نیس وارد ماجراهای ناموسی رفیقمون شیم، حالا گیرم که دوتا داعاشا دختر عموشونا بخوان، یکی نیس بگه تو رو سننه؟
ما رفتیم میانجیگری کنیم خیر سرمون. رامین خیال بد ورش داشت که می‌خوام درگیر شم که یهو به منم حمله کرد، حاج خانوم من فقط 16سالم بود نفهمیدم و چاقو رو کشیدم...
غلط کردم، خبط کردم، بچگی کردم، رامین تو بغلم غرق خون شد، داعاشِ بهترین رفیقم تو بغلم داشت جون می‌داد و بهترین رفیقم زل زده بود به ما...»
یک دستمال کاغذی از روی میز برمیدارد و هق هقش بلند می‌شود، لحظه لحظه ی روزهای گذشته از جلوی چشمانش می‌گذارد و سعی می‌کند بر خودش مسلط شود:
«حاج خانوم مادری کردی
تو این شیش سال هر روز منتظر بودم حکممو بزنن تا راحت شم ازین زندگی نکبتی، هرشب خواب لحظه‌ای رو که آویزون میشم می بینم که رامین با لباسای خونین مالی منتظر جون دادنمه.
حاج خانوم ننه م گفته شرطتون واسه بخشش رفتن ازون محل کوفتیه، بهتر! حالا که خونه رو واسه پول دیه فروختن به میلاد و اونم قراره بعده عروسی زنشو بیاره اونجا، مام میریم تا همو هیچ‌وقت نبینیم.
حاج خانوم نوکرتم امسال بعده شیش سال نوروزو پیش ننه ام، شاید باز برق امید بیوفته تو چشاش دم سال تحویل...شاید این زندگی کوفتی بوی تازگی بگیره دوباره وقتی که امسال درختا شکوفه میزنن...»
 
  • پنجشنبه ۱۹ فروردين ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید