۸۴ مطلب با موضوع «جامعه» ثبت شده است

اتوبوس مرگ...

در حالی نزدیک مهر ماه و بازگشایی مدارس می‌شویم که اتوبوسی از دانش آموزان هرمزگانی دچار حادثه‌ای دلخراش می‌شود و تعدادی از بهترین دانش آموزان کودک ایران زمین پر کشیدند و الباقی مصدوم شدند. این حادثه برای دانش آموزان اولین بار و آخرین بار نخواهد بود. هرچند این ماجرا به دانش آموزان هم ختم نمی‌شود. اینجا ایران است. سرزمین شاگرد اول‌هایی که اگر ژن خوب نداشته‌باشند، میهمان سنگ لحد می‌شوند. اینجا بختک سیاه نکبت در جاده‌ها کمین می‌کند و دامن‌گیر بهترین جوانان این مرز و بوم می‌شود. اینجا چراغی که به منزل رواست را به مسجد می‌سپارند. دیو مرگ در جاده‌ها خرناسه می‌کشد تا دغدغه‌ی مسئولان ما معامله با کشورهای همسایه باشد و در اندیشه‌ی صدور انقلاب از شهر و دیار خویش باز مانند. اینجا سال‌هاست که به حوادث جاده‌ای عادت کرده‌ایم و اصلا برایمان مهم نیست که تلفات جاده‌ایمان سالانه بسیار بیشتر از تلفات جنگ در نوار غزه است. سال‌هاست به داغ دیدن عادت کرده‌ایم و هر از چندگاهی چو رخدادی تلخ کاممان را در هم می‌کشد در بوق و کرنا می‌کنیم که طرح‌ها داریم و مقصرین را مجازات خواهیم کرد... آخرش هم همه‌ی کاسه کوزه‌ها را بر سر راننده می‌شکنیم چرا که دیواری کوتاه‌تر از او پیدا نخواهد شد.



برای اثبات این مدعا چند نمونه از حوادث جاده‌ای را که در آن‌ها اتوبوس اتوبوس جوانانمان را به کام مرگ فرستاده‌ایم بر می‌شماریم، نمونه‌های پایین صرفا شامل تصادفاتی‌است که به صورت دسته‌جمعی تعدادی از جوانان عزیزی که مجبور به استفاده از دستگاه‌های حمل و نقل عمومی بین شهری استفاه کنند می‌باشد:


26 اسفند 1376:  اتوبوس حامل دانشجویان دانشگاه شریف به ته دره سقوط می‌کند که در پی آن هفت نفر از دانشجویان در مسیر بازگشت به تهران از بیست و دومین دوره مسابقات ریاضی که در دانشگاه شهید چمران اهواز برگزار شده بود کشته شدند.

مریم میرزاخانی، ریاضی‌دان نابغه‌ی جهان از بازماندگان این سانحه‌ی غم‌بار بود بود که در اسفند 76 رخ داد.


28 مهر 1391:  در اثر واژگونی اتوبوسی حامل 40 نفر از دانشجویان دختر دانشگاه ملایر، 25 نفر به شدت مجروح شدند. اما این روز آنقدر شوم بود که حادثه‌ای دیگر در جاده‌ها کمین کرده بود تا بخشی دیگر از جوانان این مرز و بود را به کام مرگ بفرستد.


28 مهر 1391: 26 دانش‌آموز دختر دبیرستانی که در حال بازگشت از اردوی راهیان نور بودند نزدیکی خانه  دچار سانحه شدند و شهر بروجن را غم و اندوه فراگرفت.


2 اردیبهشت 1395: واژگونی اتوبوس حامل 44 دانش آموز از هنرستان کوثر شهرکرد منجر به فوت 2 دانش آموز و زخمی شدن 24 تن دیگر شد.


2 تیر 1395: در ساعت ۱:۲۰ دقیقه بامداد چهارشنبه۲ تیرماه ۱۳۹۵ در محور نیریز به فارس اتوبوس حامل سربازان پادگان صفر پنج کرمان دچار سانحه شد. در این حادثه ۱۳ سرباز و ۶ راننده فوت شدند و ۶۰ نفر نیز مصدوم شدند. انحراف از جاده و ناتوانی راننده در کنترل وسیله نقلیه علت این حادثه گزارش شده است.


5 مهر 1395: روز سه شنبه پنجم مهر، در حالی که هنوز یک هفته نبود مدارس باز شده بودند در استان مرکزی هیچ‌کس حتی دانش‌آموزان بخش شازند فکرش را نمی‌کردند در حادثه‌ای دلخراش معلمان خود را از دست می‌دهند و کلاس شان به سبب یک سانحه‌ی تلخ رانندگی تعطیل شود.  بر اثر این تصادف بین یک دستگاه تریلی بنز و یک دستگاه مینی‌بوس در کیلومتر 3 فرعی بازنه - شازند 3 نفر معلم مظلوم فوت و 10 نفر نیز مصدوم شدند.


16 اردیبهشت 1396: اتوبوس دانش‌آموزان پایه چهارم ابتدایی مدرسه‌ای در رباط کریم در محدوده‌ی بزرگراه یادگار امام واژگون شد و در پی این اتفاق تعدادی از دانش‌آموزان به شدت دچار مصدومیت شدند.


10شهریور 1396:  واژگونی اتوبوس حامل دانش‌آموزان دبیرستانی در حالی که گویی از گرمای جهنمیِ هرمزگان می‌گریختند تا به بهشت فارس قدم بگذارند بیش از دوازده کشته و 33 زخمی برجای گذارد تا عزرائیل در روز قربان سخاوتمندانه بهشت را ارزانی این فرشتگان کم سن و سال نماید و از سوی دیگر ایران را غرق در ماتم کند.

 

این‌ها نه اولین رخداد از این‌گونه اند و نه آخرینشان خواهد بود، این‌ها فقط بخش کوچکی از سوانح جاده‌ای است که منجر به «نخبه‌کشی» در ایران شده‌است. اگر فرض را بر این بگذاریم که حتی اگر عزیزان جانباخته در این حوادث نخبه هم نبوده باشند، انسان که بوده‌اند. برای پایمال نشدن خون اینان در این پانزده سال اخیر چه کرده‌ایم؟ کدام مسئولی استعفا کرده‌است؟ کدام جاده‌ای دچار تعمیرات اساسی شده است؟ کدام سیستم حمل و نقل بین شهری ترمیم شده‌است؟

 


پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...



بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن

ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن

چشم و دماغ از عشق تو بی‌خواب و خور پرورده شد

چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بی‌دهن


مولانا

  • دوشنبه ۱۳ شهریور ۹۶

آقای روحانی چرا آسمان دانشگاه باز پر ستاره شد؟

شب گذشته بعد از اعلام نتایج کنکور کارشناسی ارشد مشخص شد که باز هم دانشجویان سه‌ستاره به آسمان ایران اضافه شدند و تعدادی از فعالین دانشجویی که در انتخابات88 در ستادهای موسوی و کروبی فعالیت می‌نمودند امسال از تحصیل در مراتب عالی باز ماندند.

دانشجوی ستاره‌دار به دانشجویی گفته می‌شود که صلاحیت عمومی آن توسط هیئت گزینش دانشجو سازمان سنجش تایید نشده است و از ادامه تحصیل به مدت نامعلوم باز مانده است!

در صورتی که صلاحیت عمومی متقاضی ورود به دانشگاه از سوی این هیئت تایید نشود، حکم به محرومیت دانشجو از تحصیل یا پذیرش دانشجو با تعهد و یا شرایط دیگر از جمله تغییر محل تحصیل داده‌می‌شود.

اصطلاح دانشجوی ستاره‌دار از اولین سال دولت محمود احمدی نژاد و زمانی مطرح شد که در کنار اسم دانشجویان پذیرفته شده در مقطع کارشناسی ارشد ستاره‌هایی درج شده‌بود که نشان‌دهنده عدم تاییدصلاحیت عمومی آنها از سوی نهادهای اطلاعاتی بود. عمده این دانشجویان سابقه فعالیت سیاسی در دانشگاه داشتند. یک بررسی نشان می‌دهد که در هشت سال دولت احمدی نژاد 768 دانشجو ستاره‌دار شدند. حل مسئله دانشجویان ستاره‌دار یکی از شعارهای تبلیغاتی حسن روحانی در انتخابات ریاست جمهوری سال 92 بود که پس از پیروزی وی، دستور پیگیری این مسئله به وزارت علوم داده شد و بخش عمده‌ای از دانشجویان ستاره‌دار به دانشگاه بازگشتند ولی امسال در حالی که هنوز تکلیف وزارتخانه‌ی علوم، تحقیقات و فناوری مشخص نیست و برای آن سرپرست موقت تعیین شده بار دیگر متقاضیان تحصیلات تکمیلی که در سال 88 فعالیت دانشجویی داشتند با چالش ممنوعیت تحصیل مواجه شده‌اند.

این مهم بر عهده‌ی همه‌ی فعالان مدنی است که به رئیس جمهور یادآوری کنند که آقای روحانی حق تحصیل یکی از بدیهی‌ترین حقوق شهروندی است که شما تهیه‌ی منشور آن را دستاورد دولت خویش می‌دانید.

مردم به شما رای داده‌اند تا خواسته‌هایشان را برآورده سازید این وظیفه‌ی شماست که شفاف‌سازی کنید: آیا وزارتخانه‌ی متبوع شما از این موارد ممنوعیت تحصیلی بی‌خبر است؟ اگر بی‌خبر است که وای بر شما که زیر دستانتان بر خلاف نظرتان عمل می‌کنند و خبر نمی‌شوید! و اگر باخبر است که باز هم وای بر شما که به مقابله با رأی مردم برخاسته‌اید.

آقای روحانی مردم به شما رأی دادند تا دانشجوی ممنوع‌التحصیل نداشته باشیم! ممنوع التصویر نداشته باشیم! وزیر مزدور نداشته باشیم! شیخ محبوس و میر محصور نداشته باشیم!


پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...



خندید گل و غنچه شکفت و چمن آراست 

                      آن غنچه پژمرده که نشکفت، دل ماست

با خار غمم خار گل ای مرغ چمن چیست؟

                      کاین خار من اندر جگر و خار تو در پاست


                                    اهلی شیرازی

  • يكشنبه ۱۲ شهریور ۹۶

معضل فارغ‌التحصیلان بیکار و ژن خوب!

«درس بخوان تا برای خودت کاره‌ای بشوی...» صدای پدر توی گوشم می‌پیچد. همان زمان که هرشب مشق‌هایمان را چک می‌کرد و نصیحتمان می‌کرد که اگر درس بخوانید آینده‌ی درخشانی در انتظارتان خواهد بود.

این جمله در صندوقچه‌ی خاطراتِ اغلب دهه‌ی شصتی‌ها ذخیره شده و هر از چندگاهی خودنمایی می‌کند و بعد، همه مثل من زیر بقیه‌ی خِرت و پِرت‌های ذهنِ مغشوشان مدفونش می‌کنند تا دیگر به یادشان نیاید که از همان کودکی به امید آینده‌ای درخشان زندگی‌شان را با سرنوشت آزمون‌ها رقم زده‌اند. کلاس پنجم ابتدایی استرس قبولی در امتحانات نهایی را داشتیم و هنوز آن‌را هضم نکرده باید در آزمون مدارس نمونه‌ و تیزهوشان شرکت می‌کردیم. اگر قبول می‌شدیم از صبح تا عصر مشتی اطلاعات سطح بالا در مخمان میخ می‌کردند تا دبیرستان هم نمونه باشیم و اسوه‌ی تیزهوشی برای پسر همسایه.

 این استرس همیشه همراهمان بود که وقتی به غول بی‌شاخ و دم کنکور رسیدیم چطور شاخ به شاخ بشویم که ثمره‌اش بشود حاصل جمله‌ی پدر که «درس بخوان تا برای خودت کاره‌ای بشوی...» ما دهه شصتی‌ها وقتی هجده‌ساله بودیم هنوز درِ دانشگاه‌ها دروازه نشده بود. هنوز سوله‌های شهرهای کوچک و زمین‌های کشاورزی روستاهای بزرگ را تغییر کاربری تداده بودند تا دانشگاه آزاد و پیام نور و علمی‌کاربردی و غیرانتفاعی بسازند. آن‌وقت‌ها هنوز دانشگاه یا ملی بود برای ما فقیرها یا پولی بود برای آن‌ها که از همان زمان ژن خوب داشتند. وقتی که ما از شهرمان رفتیم تا دشواریِ شیرینِ خوابگاهی بودن را تجربه کنیم برایمان آش پشت پا پختند و عمو عمه‌زاهای فامیل پشت سرمان گفتند خوش به حالشان نانشان توی روغن است و خاله‌خان‌باجی‌های فامیل دلشان غنج زد تا دخترشان را برای ما نگه دارند! دوره‌ای بود که ما هم جوّ گرفتمان و فکر کردیم انرژی هسته‌ای برای هیچ‌کس آب نداشته باشد برای ما نخبگان آینده نان خواهد داشت! هرچه نباشد دوره دوره‌ی پاره شدن قطعنامه‌دان جهانیان بود!!! چه کسی فکر می‌کرد تنها دست‌آورد دوران تحصیلمان فقط این باشد که چهارسال بعد افسرده و یک لاقبا گوشمان را می‌گیرند و تحویل نظام وظیفه عمومی می‌دهند تا از ما مرد بسازند؟ دو سال خدمتمان مصادف می‌شود با گشودن درهای علم و دانش برای هرآن‌کس که اراده کند!

 وقتی که کارت پایان خدمتمان را گرفتیم به دنبال کار هرجا که رفتیم دیدیم همان ژن خوب‌ها پشت میزی نشسته‌اند و از شرایط بداشتغال و کافی نبودن تحصیلات ما می‌گویند! خواستیم به خواستگاریِ دختر خاله‌خانباجی جانمان برویم که دیدیم او هم رفته دانشگاه پیام نور و حالا پا به ماه است تا بچه‌ی دوم‌اش را به دنیا بیاورد! ماندیم چه کنیم؟ که ناگهان موعظه‌ی پدر را راه‌گشای طریقت دانستیم و با خود گفتیم: «درس بخوان تا برای خودت کاره‌ای بشوی...» لاجَرَم باز درس خواندیم و باز راهی دانش گاه شدیم. این‌بار حتی گشتن پیرامون هسته‌های شفتالو هم ممکن بود بار حقوقی داشته باشد و آژانس تحریممان کند پس شب‌ها با کار کردن در آژانس اصغر آقا خرج پایان‌نامه‌‌ای را در آوردیم که قرار بود در یک حرکت ضربتی خواهر و مادر صنعت و دانشگاه را به هم پیوند دهد تا شاید برای خودمان کاره‌ای شویم! حاصل این دو سال شد ده پانزده‌تا مقاله‌ی علمی پژوهشی و آی اس آی که تنها مزیت‌اش ارتقای علمیِ استاد راهنمای محترم بود!

این بار با خشک شدن مهر دانش‌نامه‌ی ارشد راهی بازار کار شدیم که دیدیم همان ژن خوب‌ها که همه‌جا رسوخ کرده بودند می‌گویند: این چه معنی دارد که شما همیشه چشمتان به دست دولت است؟ شما باید بروید کار آفرینی کنید!!! مگر ما نبودیم؟ ما خودمان روی پای خودمان ایستادیم و رفتیم کار آفریدیم! در این لحظه همه‌ی ما چند میلیون نفر دهه‌‌شصتی بیکار فقط به دنبال دوربین می‌گشتیم تا توی آن زل بزنیم و سکوت کنیم اما از آنجا که هرچه گشتیم هیچ نیافتیم سه دسته شدیم! یک دسته رفتیم و در آزمون‌های استخدامی شرکت کردیم! این دسته با حضور دائمی خود و عدم توفیق به دلایل معلوم با پرداخت هزینه‌های آزمون‌های مختلف بخشی از اقتصاد مملکت را پویاتر کردیم تا ایران عزیز به ما افتخار کند.

بخش دوم تصمیم گرفتیم تا با عمل به نصیحت پدر باز هم درس بخوانیم تا برای خودمان کاره‌ای شویم! این دسته بی‌صبرانه منتظر است تا ببیند بعد از پایان دکترا تا چند سال می‌تواند بیکاری را تحمل نماید و بعد منقرض شود.

دسته‌ی سوم تن به خفت کارگری دادیم و رفتیم زیر دست کارفرمایانی عمدتاً بی‌سواد و پر پول، آجر روی آجر چیدیم تا پله‌های ترقی را طی کنند و فرزندانشان تمام قوانین وراثت را زیر پا بگذارد و حال ژنشان خوب شود! ما هم با چندغازی که آخر ماه جلویمان پرتاب می‌کنند و منتش را سرمان می‌گذارند روزگار می‌گذرانیم و خاطراتمان را درباره‌ی نصیحت پدر مرور می‌کنیم و بعدش سعی می‌کنیم ته صندوقچه پنهانشان کنیم...

پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...



دانی که را سزد صفت پاکی؟

آنکو وجود پاک نیالاید


در تنگنای پست تن مسکین

جان بلند خویش نفرساید

                                                                     پروین اعتصامی

  • سه شنبه ۷ شهریور ۹۶

اعتماد به ظرافت زنانه در مدیریت کلان

نگاه سنتی در جامعه‌ی ایرانی-اسلامی تا دوره‌ی قاجار زنان را در کنج مطبخ می‌خواست تا طفیلی وجود مردانی تمامیت‌خواه و قلدرمآب باشند. اما از همان زمان تاکنون تلاش‌های مجدانه‌ی بانوان فرهیخته و تحول‌خواه آن‌چنان زنِ پستونشینِ ایرانی را از سیاهه‌ی ظلمت بیرون کشانید که آفتاب توانایی‌هایش بر رخِ تمام بدخواهان و زن‌ستیزان بتابد و عفونتِ تبعیض جنسیتی را تا همیشه بخشکاند. اکنون در قرن بیست و یکم هنوز هم عده‌ای حضور زن را برنمی‌تا‌بند و به دنبال حذف او از صحنه‌اند غافل از اینکه زن اصیل ایرانی اگر میدان یابد شهرداری که هیچ! به شهریاری می‌رسد. امروز، زن‌های نجیب ایرانی لیاقت و شایستگی خود را در کسوت‌های مدیریت کلان به نمایش می‌گذارند، در میادین ورزشی بالاتر از مردان افتخارات بین‌المللی کسب می‌کنند و در عرصه‌ی عمومی شانه به شانه‌ی مردان در کارزارهای اجتماعی حضور پررنگ می‌یابند و برای پیشرفت و توسعه تلاش می‌کنند.

در این روزها که دولت تدبیر از داشتن وزیر زن واهمه دارد و فهرست ناامیدکننده‌ی امید حتی توان گذراندن اعضای مؤنثش را از گیت ورودی مرقد امام ندارد، شوراهای اسلامی شهرستان‌ها دست به کار شده‌اند و به بانوان کاردان و لایق فرصتی داده‌اند تا توانمندی‌های خود را در عرصه‌ی مدیریت کلانِ شهری به کار بندند. با آغاز به کار دور جدید شوراهای شهر و روستا در ایران، تاکنون هشت زن بر کرسی ریاست هشت شهر تکیه زده‌اند.

فائزه عبداللهی به عنوان پنجمین رئیس شورای شهر گرگان و سوسن سلیمان آبادی به عنوان رئیس شورای شهر کنگاور انتخاب شده‌اند، و نیز «پریسا اینانلو» به عنوان نخستین زن در استان تهران، رئیس شورای شهر رباط کریم شده است.

در این دوره شهرداران بانو هم کم نیستند. استان سیستان و بلوچستان که پیش از این «سامیه بلوچ‌زهی» را به عنوان شهردار شهرستان سرباز تجربه کرده، در دوره جدید تجربه دیگری از مدیریت زنان را با حضور «مهنا محمدی موحد» به عنوان شهردار شهر اسپکه آغاز خواهدکرد. استان سیستان و بلوچستان در انتخابات قبلی با 1397 زن کاندیدا دومین آمار ثبت نام در شورا را داشت. این آمار حتی از تهران با 1337زن ثبت نام کننده بیشتر بود.

 «شیفته بدرآذر» نیز به عنوان شهردار شهر سهند انتخاب شد تا اولین شهردار یک شهر در استان آذربایجان شرقی باشد. او پیشتر شهردار منطقه ۶ تبریز بوده است.

باید دید که آیا روحانی برای یکی از وزارت‌خانه‌های باقی‌مانده اش به زنان اعتماد خواهد کرد یا نه؟



پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...



در غصه مرا جمله جوانی بگذشت

       ایام به غم چنان که دانی بگذشت

در مرگ خواص، زندگانی بگذشت

         عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت


خاقانی شروانی


  • يكشنبه ۵ شهریور ۹۶

شروعی متفاوت از آقای وزیر

وقتی‌که هیاهوی رای اعتماد فرو نشست و گلابی‌خورانِ لابی‌گران مجلس پایان یافت، هرکسی رفت سوی خودش و احتمالا تازه‌وزیران کابینه‌ی تدبیر هم البته به جز آن یک‌دانه‌ی بی‌طرف و بی‌لابی- رفتند تا بر صندلی وزارت تکیه زنند و تا چهارسال عنان تصمیمات کلان مملکت را در دست بگیرند.

در این میانه اما وزیر ارشاد نگذاشت جایش روی صندلی گرم شود و شبانه بدون تشریفات رایج راه افتاد و به سمت یک مسجد تاریخی رفت تا روز جهانی مسجد و شب شهادت امام جواد و نخستین گام وزارتش را محکم و متفاوت بردارد. سیدعباس صالحی شب گذشته در مسجد میرزا عیسی وزیر حضور یافت و در این دیدارِ هماهنگ نشده که بدون تشریفات رسمی و اداری انجام گرفت، با امام جماعت و اهالی مسجد به گفت‌وگو نشست.



دکتر صالحی آن‌قدر در حوزه‌ی تخصصی خودش دانشمند هست که بی‌فکر و منطق این مسجد را انتخاب نکرده باشد، مسجدی که بانی‌اش، «میرزاعیسی‌خان وزیر» مردی از معدود روشنفکرانِ زمانه‌ی بی‌خردی بود او از آیت‌الله شیخ «هادی نجم‌آبادی» خواست بیمارستانی بسازد و وقف کند و ثلث اموالش را هم به این کار اختصاص داد. این مسجد قدیمی خیابان وحدت اسلامی(شاهپور سابق) روبه‌روی خیابان «بهشت» هم وقف اوست که البته وقتی سال ۱۲۹۵هجری قمری ساخته شد به تدبیر میرزاعیسی‌ یک مدرسه علمیه هم در دل آن ایجاد شد مدرسه‌ای که دیگر خبری از آن نیست. صالحی خوب می‌داند حضور در مسجدی که مدرسه‌اش با خاک یکی شده، مسئولیتش را دوچندان می‌کند. او خوب می‌داند مسجد و مدرسه دو رکن اساسی فرهنگ‌سازی در عصر میرزاعیسی بوده و حالا مسئولیت برافراشتن پرچمش در دستان اوست. فرهنگی که زمانی تنها راه تبلیغش منبر و کتاب بود حالا نیاز به تقویت از راه‌های نوین دارد. سینما، تئاتر و روزنامه، کتاب و ... باید بیایند و کنار مسجد قرار بگیرند و از همه‌شان حمایت کرد نه فقط چسبید به یکی و بقیه را رها کرد تا مثل مدرسه‌ی وقف میرزا عیسی جز خاک از آن باقی نماند.

نکته‌ی دیگر اینکه سمت داشتن میرزا عیسی‌ در دربار باعث نشد که از فکر مردم غافل شود، حال باید دید وزیری که شب نخست وزارتش را با حضور در مسجدی که یادگار یکی از مردمی‌ترین و خیرخواه‌ترین مسئولین تاریخ ایران‌زمین است آغاز نموده آیا می‌تواند زمانی‌ که صلا دادند که برخیزید نام نیکویی همچون میرزا عیسی از خود به یادگار بگذارد یا خیر؟



پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...


عشق سیمرغ است، کورا دام نیست

                     در دو عالم زو نشان و نام نیست

                     پی به کوی او همانا کس نبرد

                       کاندر آن صحرا نشان گام نیست

                                                       فخرالدین عراقی




  • سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶

هجده تیر بی سرانجامی توی سیگار بهمنت باشد...

همه‌چیز با یک «سلام» ساده شروع نمی‌شود! حتی جواب سلام هم با اینکه مهم است ولی نه آن‌قدرها که بخواهد تاریخ را دگرگون کند! با سلام نه کودتا می‌کنند نه ماشین ریش‌‌تراشی می‌دزدند! این‌همه مسافر هر روز سلام می‌دهند و سوار ماشین او می‌شوند.

رادیو ساعت را اعلام می‌کند و می‌گوید: امروز 18 تیر با بخش شامگاهی رادیو پیام با شما همراه هستیم...


ادامه‌ی این داستان نسبتا طولانی و جذاب را بیایید توی تلگرام بخوانید، بدتان نخواهد آمد!!! 

حالا واسه گل روی شما توی ادامه مطالب هم گذاشتمش ولی تلگرام بهتره ها!!! از ما گفتن!


  • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۶

زندگی قلمی!! شاید هم قلمه‌ی زندگی!


مصائب زندگی قلمی!!


امروز که سری به وبلاگم زدم دیدم حسابی غبار گرفته و شبیه به آن خانه‌هایی شده که روی مبل‌هایشان چلوار سفید می‌کشند و دیگر کسی نیست چراغ‌های خانه را روشن کند! دروغ چرا؟ ملحفه‌ی سفیدِ روی مبل را فقط توی فیلم‌ها دیده‌ام، خانه‌ی خالی از سکنه هم فقط خانه‌ی مادربزرگم بود که رفتنش گره خورد با دانشجو شدن من و کوچ به زندگی خوابگاهی در غربت که یکی از محاسنش این شد که هرگز آن خانه را بدون عزیز ندیدم. تازه اگر هم آن‌جا بودم، مطمئنم چنین صحنه‌ای را نمی‌دیدم چون آن‌ها هرگز مبل نداشتند و اگر تا امروز هم بودند شاید نمی‌توانستند مبل بخرند! اما ملحفه‌ی سفید داشتند! راستش را بخواهید چلوارهای سپید بیش از هرچیزی مرا به یاد کفن می‌اندازد! به یاد آن لحظه‌ای که جنازه را توی قبر می‌گذارند و یک لحظه صورتش را باز می‌کنند تا بازمانده‌ها برای آخرین‌بار با او خداحافظی کنند! از آن زمان بیش از 12 سال گذشته و اتفاقاً از همان شبِ شوم من شروع به نوشتن کردم! شبی که آسمان و زمین به هم گره خورده‌بود تا فرشته‌ها عزیز را با خود ببرند و کاری هم از هیچ‌کس برنمی‌آمد، از آن به بعد نوشتن شد تنها ملجأ دلتنگی‌های من. آن‌وقت‌ها چه کسی فکرش را می‌کرد منی که همیشه سرِ زنگ انشا مستأصل بودم و خواندن و نوشتن انشا برایم مکافاتی عظیم بود روزی از طریق «نوشتن» ارتزاق کنم؟

اسمش را می‌گذارم ارتزاق تا یادم برود بعدِ سال‌ها جان‌کندن در حوزه‌ی اکتشاف و توسعه‌ی مخارن نفتی و بعدش در به در زدن به دنبال کشف آبخوان‌های استراتژیک که قرار بود هرکدام راه نجاتی باشند برای دردهای بی‌درمان این مملکت و مرهمی باشند برای بی‌پولیِ تاریخی خانواده که همیشه و همه‌جا در بزنگاه‌ها نقشش را نشان داده‌بود، این کاره شده‌ام... کدام بزنگاه‌ها؟ مثلاً آن زمان که همکلاسی‌های دبیرستان قرار بود کلاس کنکور بروند و من نرفتم اما رتبه‌ی کنکورم بهتر از خیلی‌ها شد! آن‌وقت‌ها کنکور غولی بود برای خودش، مثل الان نبود که خاله شادونه و خاله سارا و عمو مهربانِ تلویزیون بیایند و بگویند: «عموجون ترس نداره که! هر سال نصف صندلی‌ها خالی می‌مونه تو هم روی یکی از این‌ها باید بنشینی دیگه!» آن وقت‌ها تنازع برای بقا بود! آن‌وقت‌ها می‌گفتند که اگر درس بخوانی مهندس می‌شوی، اگر درس بخوانی خانواده‌ات به تو افتخار می‌کنند! اگر درس بخوانی پول‌دار می‌شوی! و من و خیلی از ما تصمیم گرفتیم تا در بزنگا‌ه‌هایِ سرنوشت‌سازِ زندگی‌مان به سمت پول حرکت کنیم! هدفمان شد بهترین رشته‌ها و بهترین دانشگاه‌های کشور، در هجده سالگی پیه سختی‌های غربت را به تن‌مان مالیدیم و به‌سوی آرزوهایمان قدم برداشتیم! سال‌ها گذشت و لیسانس و فوق‌لیسانس را که گرفتیم دیدیم ای دل غافل! سال‌هایی که ما برای بیست‌وپنج صدم نمره‌ی مکانیک کوانتوم التماس اساتید می‌کردیم، اصغر‌آقا بنگاهیِ سرکوچه هم یکی از آپارتمان‌هایش را فروخته و پسرش را فرستاده دانشگاه آزاد. چه حس غریبی به آدم دست می‌دهد وقتی می‌بیند شازده پسرِ اصغرآقا که آن‌وقت‌ها پُزِ کفش‌های نو و تی‌شرتِ خارجی و توپ چل‌تیکه‌اش را به ما می‌داد، همین روزهاست که پُزِ مدرک دکترایش را هم به‌ما می‌دهد و با شاسی بلندِ مدل دوهزاروهفدهش جلوی پای دختر اقدس خانوم بوق می‌زند و احتمالا چند وقت دیگر می‌روند خرید عروسی!

داشتم می‌گفتم:‌ بعدِ سال‌ها جان کندن در راستای نیل به آرزوهای تاریخی‌مان، وقتی آمدیم نفس راحتی از دست مهرورزانِ بی‌تدبیری بکشیم که منابع و سرمایه‌های ملی را بربادداده‌بودند و ما را با درج برچسب روی پیشانی، ممهور به ستاره و هزار کوفت و زهرمار کرده بودند، یکدفعه در فضای تدبیر و امید سر و کله‌ی خارجی‌ها پیدا شد تا پروژه‌های حوزه‌ی تخصصی من که سال‌ها برایش درس خوانده بودم تعطیل شود؛ آزمون‌های استخدامی هم گویا مخصوص سهمیه‌دارهاست آن‌هم از نوع کارشناس حسابداری که آن‌وقت‌ها کسی به عنوان رشته‌ی تحصیلی حسابش نمی‌کرد؛ اینگونه بود که وقتی که ناگهان به فضل الهی مصالح ملی به داد همه‌ی ما رسید و عروسک رویاهای‌مان را از ما گرفتند و دادند به پسر تخس همسایه تا چشمش را دربیاورد و دستش را از جا بکند و آخرش هم عایدات من بشود هیچ و پوچ، باز به فکر همین قلم افتادم که شاید بشود از این تنها یادگار سال‌های دانشجویی کمی نان در آورم و قلم‌به‌مزدی را تجربه کنم!!!

 آدمی که همیشه نباید در ثنای چماق بنویسد که بشود قلم‌به‌مزد! باور کنید نصف همین روزنامه‌نگارها هم اگر چشم انتظار چندرغاز حقوق آخر برجشان نبودند، پروفایل اینستاگرامشان مزین به نام مقدس ژورنالیست نمی‌شد و می‌رفتند بساز بفروش می‌شدند تا روز قلم که می‌رسد به آن سوگند یاد نکنند! وضع کتاب‌نویس‌ها البته کمی رقت‌بارتر است!

اگرچه می‌توان گفت کتاب‌نویس‌ها را نمی‌شود در جرگه‌ی قلم‌به‌مزدان دسته‌بندی کرد چون هیچ ناشری نه تنها به هیچ نویسنده‌ای پول نمی‌دهد! یک پولی هم می‌گیرد تا کتابش را برایش بچاپد‍! خب طبیعتاً برای تن دادن به چنین خفّتی مؤلف محترم یا اینکه باید خودش از خرده‌بورژواهایی باشد که خوشی زده زیر دلش و خواسته مثل پسر اصغر آقا بنگاهی با چاپ کتابش قُمپُز دَر کند و مُخِ شهلا و مریم و منیژه را بزند! یا این که شبانه‌ از دیوار خانه‌ی آدم‌هایی که کتاب نمی‌خرند و نمی‌خوانند بالا برود تا پولِ چاپ کتاب برای آن‌ها که کتاب می‌خوانند را در بیاورد! که البته دومی بسیار شریف‌تر از اولی به نظر می‌رسد! اوضاع شاعرها از این هم بدتر است چون اساساً این روزها مرز شاعر و ناشاعر زیاد مشخص نیست! هرکس به یک گوشی هوشمند و یک خط اینترنت پر سرعت دسترسی داشته باشد می‌تواند با ساخت یک کانال ادعای شاعری نماید! البته از قدیم‌الایام هم کسی از شعر و شاعری پولی به‌جیب نمی‌زده مگر اینکه به پاچه‌خواری سلاطین پرداخته باشد! حالا درست است که قلم‌به‌مزد شده‌ایم و بابت نوشتن‌هایمان برای روزنامه و مجله و فلان و بهمان به اندازه‌ی چندپاپاسی مزد می‌گیریم ولی حداقلش این است که مزدور نشده‌ایم و برای خوش‌آمد کسی نمی‌نویسیم تا جیب‌هایمان را پر از پول کنند و مغزهایمان را پُر از کاه!  

ناگفته نماند همه‌ی این‌ها که گفتم باعث نمی‌شود ماهایی که قلمه‌زده‌ایم به زندگی نباتی و گرفتار زندگی قلمی شده‌ایم وقتی که روز قلم می‌رسد توی کانال تلگرام و در پیج اینستاگراممان به قلم قسم نخوریم و وقتی که موضوعی برای نوشتن به ذهنمان نمی‌رسد عکس با پاکت مارلبرو نگذاریم!

البته حساب استخوان‌خوردکرده‌های اهل فن از همه‌ی ما جوجه ژورنالیست‌های پر ادعا که می‌خواهیم ره صد ساله را یک‌شبه طی کنیم جداست! آن‌ها حسابی به حساب قلم، دست و پایشان قلم شده و این روزها اگر دست و دل‌شان به قلم نمی‌رود اگرچه اندوه‌بار است اما تبدیل به تنها‌ حوزه‌ای شده که برای ما جوجه فوکولی‌های این سر انقلابی میدانی خالی مانده تا شاید به آزادی برسیم!


 قلم

پ.ن1: زیاده گویی کردم! ببخشید! قصه‌ها و خاطره‌ها در سرم می‌چرخید و چاره‌ای جز نوشته شدن نداشت!

پ.ن2: در این نوشتار به هیچ‌وجه قصد جسارت به همکاران و سروران فعال در کوچه‌پس‌کوچه‌های قلم و هرچه که دور و برش هست را نداشتم و دست یکان یکانشان را می‌بوسم باشد تا روزی استقلال آرای این بزرگواران سبب اعتلای ارزش‌های انسانی و توسعه‌ی ساحت فرهنگ و اندیشه در سرزمین عزیزمان گردد.

پ.ن3: کانال خمارمستی را بخوانید، اینجا کم می‌نویسم بر خلاف تلگرام که معمولا پرکارم و نوشته‌های روزنامه و مجله و... را آنجا می‌گذارم! البته اینستاگرام هم هست! فیسبوک هم مثل وبلاگ خاک می‌خورد! 

پ.ن4:  کامنت‌های پست قبلی را هم خوانده‌ام نمی‌دانم تأییدشان بکنم یا نه؟ آخر راستش را بخواهید بغض به گلویم آورد و اشک را تا پشت پرده‌ی پلکم کشاند! باید برای هرکدامشان یک پست بنویسم...

  • چهارشنبه ۱۴ تیر ۹۶

درفش کاویانی


سلام
پاسخ تاثیرگذار دوست عزیزم کاوه که احساس می‌کنم هریک از ما باید چندین بار آن را بخوانیم
پاسخ کاوه
  • شنبه ۶ خرداد ۹۶

حالا چرا فحش میدی؟

بسط نقد جاهلانه و فحاشی انتخاباتی

حالم از آدم‌هایی که در بلاگ بیان می‌پلکند و زمین و زمان را فحش‌کش می‌کنند به هم می‌خورد. آدم‌هایی که پست‌هایشان محتوایی خام و یکسونگر را در جعبه‌ای شیک و عوام‌فریب بسته‌بندی کرده و کامنت‌هایشان بوی خون می‌دهد.

این‌ها با پرچم روشن‌فکریِ تقلبی سال‌ها از پیشرفت جامعه عقبند! نسخه‌ی دریده‌ای از فعالان وبلاگی قدیمی را ارائه می‌دهند با راه و رسمی کاملا متفاوت! وقتی که اوایل دهه‌ی هشتاد اوج دوران وبلاگنویسی فارسی و تاثیرگذاری آن بر آرای عمومی آدم‌های شریف و باسواد با ادبیاتی متین و با وقار به نقد اجتماعی می‌پرداختند این‌ها همه در بهترین حالت سرکلاس پنجم ابتدایی از معلمشان می‌پرسیدند: "خانوم اجازه دفتر چند برگ برداریم؟" یا "برای فلان سوال چند خط جا بگذاریم؟" یا شاید هم گیج و مبهوت از دوره‌ی تحصیلی جدیدشان با فحش‌های رکیک جنسی آشنا می‌شدند! حالا با همان آموخته‌ها که نهایتِ «دانایی»شان محسوب می‌شود در فضای مجازی دُرافشانی می‌کنند... هرجا می‌رسند و رد و نشانی از اندیشه و تدبیر و روشنگری می‌یابند شروع به قداره‌کشیِ مکتوب می‌کنند! و وقتی بر ایشان خرده می‌گیری به سبک کاندیداهای اصولگرا پرچم «آزادی‌بیان» بلند می‌کنند و می‌گویند نقد برای همه آزاد است... غافل از این‌که پیش‌زمینه‌ی مورد نیاز در هر گفتگویی رعایت ادب است و در وهله‌ی بعدی هر نقدی مستلزم داشتن حداقل «دانش نسبی» در آن زمینه است.

آدمهای ناشناسی که در فضای مجازی نقاب بر سر می‌کشند و در هر راه و بیراهه‌ای دیگران را مورد حمله قرار می‌دهند در واقع امنیت روانی جامعه را تهدید می‌کنند و رسمی نامیمون را ترویج می‌نمایند که بروز و ظهور آن در دنیای بیرون ناگزیر خواهد بود... و این واقعه بسیار ترسناک است...

 

 

       پی‌نوشت: من واقعا احساس خطر می‌کنم... اول از این سیر قهقرایی سقوط جامعه به دره‌ی جهل و سطحی‌نگری. دوم از لگدمال شدن اخلاق و نابودی ارزش‌های انسانی... سوم از کاهش اقبال عمومی و به تبع آن پایگاه رأی دولت تدبیر و امید. سومی آن‌قدر خطرناک هست که اگر اتفاق بیفتد موارد اول و دوم با سرعتی بسیار بیشتر پیش‌خواهند رفت...

+    برای همین پستها را بیشتر در کانال خمارمستی منتشر می‌کنم... بخوانیدش. ممنون.

 

  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۶

برای تمام مادران پسرهایی که در هنگ مرزی میرجاوه خدمت می‌کنند

در اندوه ده مَرد...

در این روزهای پردروغ و پرفریب که همّ و غمّ همگان شده‌است بحث درباره‌ی نامزدهای ریاست‌جمهوری، خبری در میان اخبار گم شد. خبری که رنگ و بوی خلوص و ازجان‌گذشتگی داشت. خبری که اگر از اروپا مخابره شده بود پروفایل شبکه‌های اجتماعی‌مان را سیاه می‌کرد و بلافاصله دل‌نوشته‌های سوزناک‌مان مصداق بارز «تو کز محنت دیگران بی‌غمی» می‌شد. خبر کوتاه بود ولی غمی به درازای عمری که یک مادر به‌پای فرزندش می‌گذراند با خود به همراه داشت: ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز، دیگر هیچ‌وقت به خانه باز نخواهند گشت...

خبر در سکوت و یواشکی طوری آمد که کسی صدای پایش را نشنود: دیگر هیچ‌کس صدای خنده‌های این دَه نفر را نخواهد شنید... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

اصلاً مگر این‌خبرها شنیدن دارند؟ شُویِ خبری-تبلیغاتیِ صداوسیما برای نمایندگانی که شمشیر را مقابل دولت از رو بسته‌اند برای همگان جذاب‌تر از گریه‌های مادری است که منتظر بازگشت فرزندش از سربازی نشسته تا در رخت دامادی ببیندش اما... این روزها کسی دوست ندارد از حال‌وروز پدری بشنود که یک‌شبه می‌شکند... همان بهتر که خبر کوتاه است و بی‌سروصدا: ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

هنوز هم در تمام پادگان‌های مرزی و غیر مرزی طبل بزرگ زیر پای چپ می‌تپد، مثل یاد محبوبی در پهلوی چپ! اما ده زن، ده مادر، ده دختر... چشمانشان بارانی‌است، مثل آسمان شهر... انگار که اردی‌بهشت‌شان جهنم شده‌باشد... آینده‌ای که سوخت، گذشته‌ای که تباه شد، خاکستری که بر افسانه‌ی امنیت نشست... امشب دیگر در قلب محبوبشان هیچ دختری نمی‌تپد... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

این روزها وقتی خورشید از غرب غروب می‌کند، هنگ مرزی میرجاوه در قیری غلیظ از شب فرو می‌رود و سربازان وظیفه پشت پنجره‌های آسایشگاه به آخرین پرتوهای نوری که از کیلومترها دورتر می‌آید و شاید از مسیری که از شهرهایشان می‌گذرد خیره می‌شوند و در بهت و سکوت غرق در حسرت انتقام به یاد دوستان شهیدشان بغض می‌کنند... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

همیشه باید فاجعه اتفاق بیفتد تا «ما» فقط دل بسوزانیم و «مسئولین» بیانیه صادر کنند... یک سال اتوبوس سربازان سقوط می‌کند، یک‌سال مرزداران سراوان قتل‌عام می‌شوند، یک‌بار سقوط بالگرد و کشته‌شدن خلبان... یک‌بار ربوده شدن و اسارت طولانی‌مدت مرزبانان... حالا هم که فاجعه‌ی میرجاوه... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز... شهید می‌شوند و تو... آقای مسئول... در سخنرانی‌هایت لاف از امنیت می‌زنی... به فکر شهدای حرم هستی و اینک شهدای حریم ایران در خاک و خون غلت می‌زنند... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

 


     پی‌نوشت: من از طریق گوگل مپ و حالت ستلایت تمام منطقه‌ی مرزی میرجاوه را بررسی کردم و تمام محدوده‌ی مورد نظر را به دنبال جنگل‌هایی که مسئولین می‌گویند مهاجمین در آن پنهان شده‌اند گشتم. فکر می‌کنید نتیجه چه بود؟ آن اطراف حتی درختی هم ندیدم چه برسد به جنگل انبوه!!! واقعا من نمی‌دونم توی عصر ارتباطات و فن‌آوری اطلاعات چرا این‌قدر صریح و بدون فکر حرف‌هایی زده می‌شود که در آن‌ها شبهه باشد... باور کنید این رفتارها باعث بی‌اعتمادی به حاکمیت می‌شود...

  • شنبه ۹ ارديبهشت ۹۶
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید