- وقتی که بسپاری به خودش، خودش میدونه چجوری کمکت کنه...
شک نکن
- شک ندارم
- وقتی که بسپاری به خودش، خودش میدونه چجوری کمکت کنه...
شک نکن
- شک ندارم
هربار که نگاهش میکنم بیشتر از بار قبل دوستش دارم
یارم را میگم
ارزشمندترین ثروت من توی زندگی افتخار دوست داشتنشه...
گاهی خدا بت یه فرصت میده برای شروع مجدد
هرچقدر هم که کمرت شکسته باشه
هرچقدر هم روزهای سختی داشته باشی
بازم بعد سختی آسونی میاد
هرچند دیر
شک نکن
سال سختی بود سال اول پس از «زن زندگی آزادی»... مثل سال اول پس از «کودتای 88»... مثل سال اول «پس از کودتای 28 مرداد»... مثل سال پس از «به توپ بستن مجلس»... مثل سال اول «پس از حمله ی مغول»...
نمی دانم شاید این سرنوشت همه ی آرش ها باشد که زندگیشان به حال و روز مام میهن گره می خورد و گویی که باید جان در چله ی کمان بگذارند و از زندگی بگذرند تا روزی باز، آزادی بازآید...
نمیدانم... مرا که دیگر بیش از این یارای ایستادگی نبود...
و این روزها شاید تاوان همین ناتوانی است...
پ.ن: ایمیل ها رو دیگه کسی نمیخونه؟ به نظرم هنوز نامه نوشتن قشنگ ترین راه ارتباطیه
از هر طرف که رفتم
جز وحشتم نَیَفزود
زِنهار از این بیابان
وین راهِ بینهایت
من زنده ام هنوز...
یا به قول پاپیون وقتی خودش را به موج هفتم زد و از جزیره و دگا دور می شد ، خطاب به اون فریاد میزد که " اهای حرومزاده ها، من هنوز زنده ام "
اینجا هنوز برای کسی مهمه؟
اصن کسی منو یادش میاد؟
--------
پ.ن: ایمیلت رو چک کن قدیمی ترین و عزیزترین رفیق
کاش روزی مجالی باشد تا بنویسم از روزهایی که گذشت...
پرواز پس از آغاز
و حالا باز آزمونی سختی
پس از صعود به قلهی قربانگاه و تاب نیاوردن خنجر زدن به قلب و پس از آن سقوط از اوج به ته درهی تاریک انزوا و سکوت... مدتی در خود فرو رفتم و مرگ را پس زدم. چشمانم را بستم و به امید دیدار آدم و حوا در بهشت، آرام خوابیدم...
صدای خندهی پسرک که با مادرش در بهشت زندگی میدوید در گوشم بود و آوای قدسی شجریان که فضای بهشت را عطرآگین کرده بود و ناگاه آفرودیته، ایزدبانوی عشق و زیبایی، زیباترین الههی ساکن الیمپ که رومیان ونوسش میخوانند رقصان و خرامان بیامد و قطرهای از محبت بر پیکر زخمی و رنجورم چکانید و شور زندگی باز در من بیدار شد.
و من چشم باز کردم ، گویا از سفری سخت و طاقتفرسا از سرزمین مردگان برگشته بودم...
حالا روز دیگری است.
و باز ... آغاز...
دلم میخواهد سرم را روی پایت بگذارم و تو موهایم را نوازش کنی خواهرک.
پسرک هم بیاید و حسودی کند به داییاش که خسته و زخمی دارد کمکم به خواب میرود.
به پسرک لبخند میزنم و دستی به سر و رویش میکشم و به تو میگویم کاش میشد همسن قندعسلت میشدم.
میگویی اوای ادخلوها بسلام امنین را شنیدی؟ میگویم بالای قله هیچ نبود، نه خبر از قوچ ابراهیم بود و نه درخت موسی آتشی برافروخته بود و نه غار محمد آنجا بود که برای نجات به خلوت تنهاییهایش پناه ببرم. فقط من بودم و خنجری بود که در دست گرفته بودم و مقصدش نه گردن، که خداوندگارتان بر روی رگش نشسته بود بلکه قلبم که عشقی کهن در آن جاودانه شده بود... میخواستم خنجر بر سینه فرو کنم و قلب از کالبد بیرون کشم اما... اما دستم لرزید... مرا یارای فرود آوردن این ضربت نبود. برای همین از قله به پایین پریدم. سقوط از اوج... و چه دردناک است سقوط، و چه دردناکتر جراحت حاصل از سقوط... الان خیلی خسته ام خواهرک... تمام وجودم درد میکند... بگذار همینجا بخوابم با نوازشهای تو و خندههای پسرک... کاش میشد وقتی بیدار میشوم متوجه شوم زندگی پس از هبوط کابوسی وحشتناک بوده است و حالا همهچیز در بهشت مهیای آدم و حواست. راستی میدانستی بهشت همین لبخند پسرک به زندگی است؟ ...
من میخوابم، شما هر دو لبخند بزنید...
دارم برای رسیدن به قربانگاه هزینه میدم
شاید لازمه
شاید پول قوچی باشه که به جای من فرستاده خواهد شد
من هنوز به خدای قوچها اعتقاد دارم
کارد توی دستمه و دارم به نوک قله نزدیک میشم
نگران نباش رفیق من این بار هم زنده برمیگردم هرچند مطمئنم دیگه آرش سابق نخواهم بود
وقتی که این سفر به پایان برسد میخندم و فریاد میزنم من نه ابراهیمم نه اسماعیلم و نه اسحاق، من آرشم
من ایستاده میمیرم