۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنبشته» ثبت شده است

پاییز، ای مسافر خاک آلوده *

عالیجناب پاییز

فصل خاطره انگیز

فصلِ بادهای هولناکِ همدان، فصلِ غروبهای عجولِ مشهد!

فصلِ یادِ باد، فصلِ یادبود

شبِ شعرِ شاعرانِ زخم خورده و کبود

فصلِ ارکستر سمفونیِ خزان با همنواییِ اشکهایِ باران،

خشاخشِ سرخوشِ برگهای خسته زیرِ چکمه...

فصلِ رنگ

فصلِ جنگ

درخت های خفته در بحرِ ملوّن

                                 چونان عالیجنابی سرخپوش در آغوشِ آسمانِ خاکستری

کاج های سر به گردونسای همیشه سبز

                                  در حصارِ ابرهای تیره ی در به دری

فصلِ سنگ

فصلِ پیاده روی تا کوهسنگی

آنجا که کوه به تاریخ می پیوندد، انسان به آسمان...

پاییز...

فصلِ مهرآبان... فصل نا مهربان...

فصلِ آذر، فصل تو، فصل من،

فصلِ پرکشیدنِ مادر بزرگ... آن روز که برف می آمد و من روی پشت بام خوابگاه گریستم... تنها...

فصلِ عماد... وقتی که مقاوم بود... هست... فصلِ تعلیقِ عشق پشت میله های آهنینِ دانش گاه

فصلِ 16 آذرها... فصل فروهرها...

فصلِ مدرسه، وقتی که چوب الف بر سرِ یارِ دبستانی کوبیده شد...

فصلِ مظلومیتِ قلم...

رو سیاهیِ اقتدار در گذرِ تاریخ، توجیه ایدئولوژیک جنایت با طعمِ داروی نظافت

گم شدنِ انسان در تاریکخانه ی اشباح

پاییزِ دل انگیز

فصلِ زیبای زندگی، نم نمِ امید... بارندگی...

فصلِ روزهای طولانیِ سربازی، شبهای کوتاهِ «بودن»...

فصلِ روزهای کوتاهِ احمد آباد، شبهای طولانیِ «نبودن»...

 

#

 

ای پیرِ مخملپوشِ زرّین جامه

هرسال که همچون تکسواری خسته

                                قدم به شهر می گذاری و 

                                روی دیوارِ بلندِ زمانه جولان می دهی 

گذارِ مُدامَت تکرارِ مکررِّ برزخ است بین سبزنایِ گرمِ تابستان تا یخبندانِ زمستانِ دلسردی...

عالی جنابِ پاییز

اینقدر باشتاب مرو... مگذار همه ی رفتن ها را به نام تو بنویسند

این بار قدری درنگ کن

امسال انار دانه کن برایمان

اناری به شیرینی عشق، به سرخیِ خون...

آرش وکیلی آبان 95

 

* عنوان این پست از شعر پاییزیِ فروغ فرخزاد به عاریه گرفته شده است.

 

پاییز دل انگیز

 

  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵

آزمون استخدامی

روز جمعه آزمون استخدامی برگزار شد، با وجود سابقه ی بسیار خرابِ برگزاریِ این آزمونها که همیشه همه را دست خالی برمیگرداند و سهمیه داران و برخی قراردادیهای معطل برای رسمی شدن را به مقصد مقصود می رساند، من هم شرکت کردم، وقتی که دفترچه ها توزیع شد بیش از هرچیز بخشی از نامه حضرت علی به مالک اشتر به چشمم آمد که بزرگ بالای دفترچه نوشته بودند:
«در کارهای کارگزارانت بنگر! و آنها را با آزمودن به کار بگمار! و به میل خود و بدون مشورت دیگران آنها را سرپرست کاری مکن!!!»
الحمدلله به صورت تخصصی همه جا بهانه های دینی می تراشیم و برای حفظ ظاهر هم که شده حدیثی، آیه ای چیزی می چسبانیم بر کارنامه ی ضعیفمان تا صحه بگذاریم بر عملکردی که آنقدرها هم علیه السلام نیست!!!!! راستی راستی اگر به همین حرفها و ادعاهایمان هم عمل میکردیم چقدر وضعیت مملکتمان بهتر می شد! اصلا همین نامه ی 53 حضرت امیر به مالک اشتر! اگر به جای این همه جار و جنجال و 40 سال داعیه ی مدیریت جهانی و عزم جزم کردن برای صدور انقلاب و مشت بر دهان استکبار کوبیدنتان، از کلِّ ادعای دین و دین داری فقط همین یک نامه را هم درست اجرا می کردید وضع مملکتمان اینجور نبود که الان هست! از این همه فساد اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی بگیر تا معضل بیکاری و تورم و رکود همه محصول اشتغال مسئولین در حوزه ی ریا و کوبیدن بر طبل خالیِ ادعاست! 
همین نامه ی 53 حضرت امیر خودش درس مملکت داریست و حق و حقوق مردم را در برابر حاکم بازگو می کند: از مبارزه با گرانفروشی، احتکار، ربا، دزدی، خیانت، دستهای پشت پرده و... تا بسط عدالت و اعتدال بین مردم!!!! و خیلی چیزهای دیگر...

نوشته ی بالای دفترچه اما تا پایان امتحان ذهنم را به خودش مشغول کرده بود و عمیقا دلم را می سوزاند که کاش به تمام صحبتهای امیرالمونین عمل می شد؛ پشت برگه ی شماره داوطلبی که روی صندلی چسبانده بودند عین عبارت را یادداشت کردم و وقتی به خانه رسیدم با متن نهج البلاغه تطبیقش دادم تا ببینم قبل و بعدِ آن توصیه دقیقا چه نوشته؟ نتیجه حیرت انگیز بود... باورتان نمی شود!
در متن نهج البلاغه هم دخل و تصرف کرده اند... کلمه ای را که به مذاقشان خوش نیامده قلم گرفته بودند!!!

انگار خودشان هم می دانند که قرار است نتایج این آزمون هم بر اساس دوستی مشخص شود... شاید هم ولایت مداری...

آخر در فراز زیر دوستی از ترجمه ی تولا و ولایت آمده...

 

 

ثُمَّ انْظُرْ فى اُمُورِ عُمّالِکَ، فَاسْتَعْمِلْهُمُ اخْتِباراً، وَ لاتُوَلِّهِمْ مُحاباةً وَ اَثَرَةً، فَاِنَّهُما جِماعٌ مِنْ شُعَبِ الْجَوْرِ و الْخِیانَةِ

 

در کار کارگزارانت بنگر و پس از آزمایش به کارشان برگمار ، نه به سبب دوستى با آنها . و بى‏مشورت دیگران به کارشان مگمار، زیرا به رأى خود کار کردن و از دیگران مشورت نخواستن ، گونه ‏اى از ستم و خیانت است .

 

 

و ما هم پیر پسرانی بودیم همگی مو ریخته! کز پسِ سالیانِ دانشگاه و پادگان و بیکارِگی
 بر درگاه آزمون همی به پناه آمده امیدی واهی همی داشتیم...

 

پ.ن: پست آزمون استخدامی2 رمزدار است و رمزش هم نام وبلاگ سالیان دورم هست به فارسی و بدون فاصله! اگر هم یادتون نمیاد بپرسید! چون بعضی نوشته ها خودمانی تر است و فقط برای دوستان نزدیکتر نوشته شده...

  • دوشنبه ۲۴ آبان ۹۵

احمقانه ها

به نظرم احمقانه ترین کار اینه که به این امید ببندی که روزهایی مثل گذشته دوباره از راه برسه...

 

اصلا تصویر هم تزئینی است

  • دوشنبه ۳ آبان ۹۵

مشتی که باز شد...

شهریور، داغ و سوزان در حال قدرت نمایی است. انگار نه انگار که کمر تابستان شکسته است. با این که آفتاب پایین آمده ولی هنوز دانه های عرق روی پیشانی ات سر می خورند! تک و تنها توی کوچه باغ ها قدم می زنی و گاهی از دیوارهای کاهگلی جستی میزنی و سرخوشانه از باغی به باغ دیگر می پری... گاهی هم، ناگهان، با صدای عو عوی سگهای روستا تیز می شوی و چشم می دوانی که نکند سر و کله شان پیدا شود!؟!
فصل بادام گذشته، همه را یا چیده اند یا رهگذرها و باغ دزدها خالی اش کرده اند. انگار هیچوقت کسی به فکر کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند، نبوده است...
زیر یک درخت بادام می چرخی، حسابی روی زمین را می گردی بلکه چیزی عایدت شود. زیر سایه درخت می روی و چشمت را به آسمان می دوزی شاید درخت اندوخته ای برای تو کنار گذاشته باشد. چشم چشم می کنی. مگر می شود دست طبیعت بخشنده نباشد؟ مگر می شود تو را فراموش کرده باشد؟ دوتا بادام به هم چسبیده، دوقلو... تپل! مثل صورت خودت و خواهرت! و چه زیبا لبخندی روی لبانت می آورد خداوند شکوفه های بادام...
سنگ می زنی! با چوب به جان درخت بخشنده می افتی و عاقبت به حقت می رسی! همان بادامهایی که حق تو بود! همان بادام هایی که از گزند باغ دزدها و رهگذرها و صاحب باغ در امان مانده بود تا درخت، ببخشد آن را به تو! به کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند...
برشان می داری و توی مشت های کوچکت می گیری و راه میوفتی... آفتاب خودش را تا کمرکش کوه پایین کشیده و انگار شب برای آمدن زیادی عجله دارد... صدای عو عوی سگها بیشتر به گوش می رسد و با هر صدا ریتم قدم های تو نا خواسته تندتر می شود.
مشتت را محکم بسته ای، بادامها توی مشتت به زور جا می شوند و تو آنها را محکم، با امید و پر از شوق می فشاری.
کنار نهر راه میوفتی تا مسیر را گم نکنی...
عام حسن نشسته روی سکوی کنار نهر و تسبیح می اندازد... سبحان الله... سبحان الله... تو را که می بیند چشمانش تیز می شود و با صدای آرام و خفه، قه قه قه می خندد. نزدیکتر که می شوی از نگاهش حس می کنی که تو را مسخره می کند. احساس می کنی از دور تو را می پاییده... انگار که از همان اول که بادامها را دیده بودی، زود تر از تو چشمش به آنها افتاده بود! انگار که سهم او را از درخت دزدیده ای و او از همانجا تو را نگاه می کرده تا وقتی به اینجا می رسی خفتگیرت کند!
آخ که چه حس بدی است اگر بفهمد که توی مشتت پنهانشان کرده ای...
عام حسن ذکر می گوید: الله اکبر...
الله اکبر...
اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
ریش های سپید عام حسن با سبیلهایی که زیر دماغش پر رنگتر می شود چقدر چندشناک به چشمت می آید! فکر می کنی که از دندانهای زردش ترشح کرده و وقت خندیدن این رنگی شده است...
عام حسن ذکر می گوید: الحمدلله...
چپقش را روشن می کند و کلاه نمدی را روی سرش عقب جلو می کند. به نظرت می رسد که باید کچل باشد! با پک عمیقی کام می گیرد و تسبیح را می چرخاند. آرام قدم بر می داری که شاید بتوانی از کنارش به سلامت رد شوی... اما لامصب زمان اینجور وقتها نمی گذرد... چشمهایت را از چشمانش بر نمی داری، احساس می کنی دیگر مهربان نگاهت نمی کند... انگار که خنده کنج لبش ماسیده و نمی خواهد پاک شود. چشمانش درشت می شوند و لپهایش را باد می کند و حالت قبلی بر میگردد!
سست می شوی، دستت می لرزد... مثل پاها...
می دانی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
پک عمیق تری به چپقش می زند و از پشت ابری از دود قهقهه سر می دهد. بلند و کشیده می گوید: می ترسی؟
و تو می ترسی...
با همه وجود به سمت بالای نهر فرار می کنی...
بعد ازتاریکی هوا، زوزه ی سگها و خنده های عام حسن... باد هم توی گوش درخت ها هو هو می کند و تو می دوی و بادامها رقصان رقصان همراه آب می روند....
و تو می دانستی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست خواهی داد... همه چیز را...

 

 

***

شکل کاترین دو نوو می خندی
تا نذاری تموم بشه فیلمی که تهش قهرمانا می میرن
دنیای بوف کوریمو دریاب!
سایه هامون تماشایی می شن
وقتی که دست هم رو می گیرن...

یغما گلرویی

 

 

 

پی نوشت1: این نوشته مربوطه به شهریورهای گذشته است ولی در این وبلاگ منتشر نشده بود، 

پ.ن2: دوستی تذکر داده بود که شعرهایت را توی وبلاگ نذار... شاید راست می گفت هرچند من شاعر نیستم...

پ.ن3: چندتا نوشته درباره تاریخ معاصر و المپیک از دیدگاه متفاوت شروع به نوشتن کردم و فایل ووردشان همینجور ماند و تکمیل نشد... نمیدونم، هیچ انگیزه ای ندارم... اصلا... 

 

  • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵

تسلیم

به سانِ تخته ای در دستِ نجّاری زِبَردستم که باید تن دهم بر ارّه ی تیزش

اگر تن نسپرم بر چکّش و میخش شَوَم هیزم برای آن اجاقِ آتش انگیزش

به هر ترتیب و هر صورت که خواهد می‌تراشد جسم و جانم را که من تندیسِ تقدیرم

مگر باشد رضای سالک اندر پیشگاهِ خالقِ قادر، به جز تسلیمِ مهمیزش؟

 

                                                                                                                                  آرش وکیلی


منبت کاری 

  • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

وقتی که دل پر می‌زند

با بوسه هایت سر خوشم
وفتی تو را در بر کشم
  لبخند تو جام می است
  آوایِ تو نایِ نی است
خوشحالم ازخوشحالیَت
من، تار و پود قالیَت


شانه بزن بر دارِ من
مویِ تو اندر کارِ من
برخیز و لبخندی بزن
چرخی بزن چنگی بزن

با دیو غم پیکارکن

آینده را پندارکن


آغازِ فردا را ببین
گلهایِ ایمان را بچین
غم را رها کن جانِ من
لبخند زن جانانِ من
برخیز و غوغا کن صَنَم
نازل شو بر جان و تنم


این زندگی از خود بدان
لبخند هایت جاوِدان
تو عمرِ من، تو هم نفس
من چون قناری در قفس
دیدارِ تو آزادی ام
تو مایه ی دل شادی ام


ای جانِ من جانانِ من
روشنگرِ شبهایِ من
پرواز معنا می‌دهد
وقتی که دل پر می‌زند



آرش وکیلی

 

  • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵

خردادِ خونِ دل

خرداد که می رسد، خردادِ پر حادثه، خردادِ پُر شور، خردادِ پر خاطره...

دل پَر می کشد به روزهای پُر امید، روزهای پُر نشاط، پَر می کشد به آسمانِ رویا، رویای آزادی. دل پر می کشد به هوایی که قرار بود نفس کشیدن آسان تر باشد...

روزهای جَدَل برای جامعه ی مدنی. روزهای میتینگ های سیاسی، لبخندهای مرموزِ دموکراسی، گریه های از سرِ شوق، خنده های از سر ذوق...

روزنامه های دوم خردادی، شهیدانِ راهِ آزادی...

دل پر می کشد و وقتی از میانه ی راه می گُذرد، پَر پَر می شود... دل کبوتری می شود که پَرَش را چیدند. آزادی می شود آهویی که کفتارها دریدند. جامعه مدنی می افتد کنجِ قَفَس . نفس کشیدن سخت می شود وقتی که یک دوی دیگر می نشیند کنار دوم محبوبمان (22)...

محبوبمان؟ محبوب بودن جرم می شود! مثلِ یادِ سال های عاشقی که رقیبی غدار، تمام خاطراتش را به تباهی کشیده است. یک شبه محبوب، می شود مغضوب...

سال ها قبل تر، خردادِ مهربان از پَسِ جنگ و خون، فتح و آزادی برایمان هدیه آورده بود. اما این بار، خرداد روی دیگرش را نشان می دهد، خردادِ بیداد، خردادِ کودتا...

سکوت کفِ خیابان ها می ریزد. سکوت کفِ خیابان جان می دهد، کنارِ نعشِ «حمهوری»... بُغضِ خرداد می تَرَکَد. خرداد فریاد می شود، خرداد اسیر می شود، خرداد شهید می شود...

و ما دوباره بغض می شویم، خاکستر می شویم و آتشِ خرداد را در دل هایمان پنهان می کنیم مبادا زنجیر تاوانمان باشد...

حالا سالهاست خرداد از زیرِ خاک و خاکستر فریاد می کشد، نیمچه «امید»ی می دهد تا برای آزادی اش «تدبیر»ی بیندیشیم... اما نمی داند ما سال هاست خود را به فراموشی زده ایم. ما را به تیرباران عادت داده اند... به «حبس» نفس... به «حصر» امید...

اما امسال خودش دست به کار شده، می گوید: من هستم! زنده ام! آمده ام تا یادِ آن روزها بیفتید. یادِ پرواز... من پرنده نبودم که بمیرم، من پرواز بودم...

امسال خرداد که به «دوم» رسید، نخل طلا برایمان هدیه آورد تا به معجزه ی «دوم» دوباره ایمان بیاوریم. یادمان بیفتد که هنرمند، محصولِ عصرِ شکوفاییِ هنر است و سینما اگر متعهد به جامعه اش باشد، حتی پس از گذشتِ سالهای خشکسالی، شکوفه های افتخار می آفریند... به ثمر می نشیند. اگر مغولها حمله نکرده بودند الان فصل میوه چیدن بود و شادی کردن...

امسال که خرداد به نیمه رسید، «حماسه» را به یادمان آورد و «آزادی» را... پس از صعود سرو قامتان به المپیک، شادی هایمان را با خبری ناب دو چندان کرد. تاجِ تاجدارانِ اوین، آزاد شد. امسال خرداد یادمان آورد که می شود مرد بود و چون سرو ایستاد. می شود در اسارت آزاده زیست و هنگام آزادی سر را بالا گرفت. می شود فخر عالم شد و پیش فخری بازگشت!

به پیش اهل جهان محترم بُوَد آن‌کس

که داشت از دل و جان، احترامِ آزادی

(فرخی یزدی)

می شود صادق بود، عاشق بود، محبوب بود و مردمی بود و از چنگال دیوِ دروغ، آزاده آزاد شد.

و حالا می توانیم با اطمینان بگوییم: ما به خردادِ پر از حادثه «ایمان» داریم... پر از حادثه، پر از «خاطره» ...

دلهایمان کم کم گرم می شود، با نسیمِ امید خاکسترها جابجا شده اند و خرداد جرقه می زند...

با خودمان (با کمی خوش دلی، شاید هم کمی دلهره، مثل بچگی ها که منتظر جواب امتحان بودیم) می گوییم چه می شود اگر خرداد بند بگشاید و به دیدارِ یار وعده مان دهد؟... که نوید آزادی دهد، که حصر بشکند، چه می شود آخرِ خردادِ امسال اخترِ کوچه ی اختر هم خردادی شود؟؟؟

 

نفسم گرفت ازین شب دَرِ این حصار بشکن

دَرِ این حصارِ جادوییِ روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون

به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن

(استاد شفیعی کدکنی)

 

پی نوشت1: خرداد ماهِ خون، خرداد ماهِ من. متولد ماه خون، متولد ماه آزادی، متولد ماه کودتا، متولد صعود به المپیک، متولد ماه نخلهای طلا. من. امروز یک سال بیشتر به دنیا عشق می ورزم. تولدم مبارک. 
پی نوشت2: دوست دارم در قاموس واژگانم، رمضان، فصل عاشقی باشد، فصل عشق بازی بنده با محبوبش! روزهایی که بی هیچ چشم داشتی آنچه مطلوب محبوب است انجام می دهی و آنچه نمی خواهد را با کمال میل بر خود حرام میداری... ماه عاشقی بر شما مبارک...
 
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵

ملودیِ بهار در سمفونی زندگی

فردا بهار می رسد، حال هر فصلی که باشد. تو می آیی و من می آیم و بهار می رسد، که بهار فصلِ ماست. فصلِ با هم بودن، دست در دست هم، خندیدن و تا آسمان پرواز کردن. فصل بوسه های یواشکی، فصلِ شکلات تلخ های لواشکی...

فصلِ چایِ تازه دم برای صبحانه، فصل نیمکتهای پارکِ لاله...

فصلِ خریدهای یهویی، فصلِ گردش های هول هولی!

فصلِ باران های پاییزی، خیس شدن و شعر عاشقانه خواندن

فصلِ برفهای زمستانی، آدم برفی شدنِ من، شال شُدنِ تو، آب شدنِ من

فصلِ جوانه زدن، شکوفه شدن، بهار شدن... توی حَرَم ، زیرِ باران، کنارِ هم، نماز شدن...

فصلِ گرمای عرق ریزان، وسط تابستان، هندوانه شدن... پا برهنه دویدن روی علف ها، تماشای والسِ پروانه ها... پروانه شدن... از عطرِ گل ها مست شدن...

صبح از خواب بیدار شدن، سرِ کار رفتن و منتظرِ زنگِ تلفنِ تو نشستن، عصر بعد از تعطیلی ، با عجله سوار مترو شدن و رسیدن...

شوقِ انتظارِ رسیدنِ پنج شنبه ها، پنج شنبه شدن...

رفتن تا کرانه ی طبیعت، بی کرانه ی زندگی... زندگی شدن...


کانال تلگرامی خمار مستی  شامل نوشته های کوتاه، خلاصه اخبار، شعر، عکس، ترانه و کلا هرچه که شما بخواهید!!!

  • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۹۵

سقاخانه

سقاخانه ها یکی از جالب ترین مکان‌هایی هستند که با بومی سازی عقاید مذهبی، از دل فرهنگ و رسوم ما ایرانی‌ها متولد شده‌اند. جایی برای روشن کردن شمع برای در تاریکی مانده های شبان تار و سیراب شدن تشنگانِ درمانده در کوچه و بازار در ظهرهای گرم تابستان.
عجیب مهربان و دلنشینند این سقاخانه ها، حتی اگر سال‌ها باشد که آدم‌ها فراموششان کرده باشند.

#اراک #بازار
#بازار_تاریخی_اراک
#سقاخانه

 

  • يكشنبه ۵ ارديبهشت ۹۵

راه

بعضی راه ها را باید تنها رفت، بعضی‌ها پیاده، بعضی‌ها سواره، به هرحال باید بروی! هرچقدر هم برای سواره ها دست تکان دهی کسی نگه نمی‌دارد تا حتی لحظه‌ای همراهت شود، یا بپرسد مقصدت کجاست؟ به سایه ات نگاه کن و به بلندای پاهایت اعتماد کن! 
بعضی راه ها را باید تنها رفت
ولی باید رفت

 

‫#‏اراک‬
‫#‏شهرصنعتی‬

  • شنبه ۴ ارديبهشت ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید