۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنبشته» ثبت شده است

خمار مستی - اشتباه عامدانه

گاهی

الان من همونجورم...

برای انجام ندادن بعضی کارها شاید هزارتا دلیل منطقی و درست داشته باشیم ولی فقط یه دلیل میتونه خط بکشه روی همه ی اون هزارتا دلیل منطقی و ... تن به اشتباهی بدی که به اشتباه بودنش مطمئنی... 

 خدایا دلم رو به تو می سپارم کمی آرامش نیاز دارم کمکم کن ... کمکم کن...


هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان



پی نوشت:فکر نکنید که هرکس هرچی تو وبلاگش می نویسه عشقولانه می تونه باشه!  این روزها غم نان، عشق می دهد بر باد...



  • سه شنبه ۲۶ شهریور ۹۲

خمار مستی - نفس...


کمیهوای تازه می خواهد دلم...



کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند...

                                          حمید مصدق


  • يكشنبه ۳ شهریور ۹۲

خمار مستی - قدر چیزهایی که نمی دانیم...

عادتکرده ایم که قدر خیلی چیزها را ندانیم، چیزهای کوچکی که جزئی از زندگی ما شده اند. چیزهایی که حتی به چشممان هم نمی آید.

روز شنبه روز تولد یک دوست قدیمی و صمیمی بود، همین طور روز تشییع پیکر یکی از آشنایان دور، اولی در آستانه سی سالگی آخرین سالگرد دهه سوم عمرش را جشن می گرفت و دومی در آستانه ورود به دهه سوم زندگی این جهان را وداع گفت.

خیلی حرفها دارم ولی نمی شود! یعنی نمی توانم اصل کلام را بگویم! اول که شروع به نوشتن کردم، طرح یک داستانک توی ذهنم قیقاژ می رفت بعد از چندبار بالا پایین و رنگ و پیرنگ به داستانی قوی رسیدم که زود ازش متنفر شدم!!! چون رنج پر کشیدن یک فرزند خود به اندازه کافی دردناک هست، حالا تصور کن شبی را که مادر، جای خالی جوان بیست ساله اش را کنج خانه احساس میکند! یا پدر یادش می افتد روزی را که سر فرزندش داد می زند: خبرت را بیاورند بچه...

نه اشتباه نکن، حرفم این ها نیست... حرفم چیزهایی است که قدرشان را نمی دانیم، فراموششان کرده ایم، برایمان عادی شده اند! می دانی مثل چی؟ مثل همین که الان "هستی"! همین رو به رو نشسته ای و داری نوشته های مرا می خوانی... همین که "هستم"... نعمت بودن را مدتهاست فراموش کرده ایم! تا به حال چقدر"قدر" بودنت را دانسته ای؟

"حیات" یکی از نعمتهایی است که اصلا متوجهش نمی شویم، اینکه می شد نباشیم! ولی حتی اگر بر اثر یک اتفاق(!!) الان هستیم، و نعمت زندگی از سوی منبع لایزال هستی به ما عطا شده، ولی انگار این لطف دادار هستی را فراموش کرده ایم. انگار نه انگار که هستیم تا "بشویم"!

                دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت

                                                        ندانیقدروقت ای دل مگر وقتی که در مانی


امروز در خبرها آمده بود که در آستانه شبهای قدر خانواده ای از خون فرزند مقتول خود گذشتند و قاتل از پای چوبه دار پایین آمد. چه خوب که این اتفاق افتاد. همیشه معتقد بودم که نعمت حیات، هدیه ای است از جانب پروردگار که فقط او می تواند آن را از بندگانش بگیرد و بنده ای که خود خطاکار است و امکان لغزش دارد به هیچ وجه نه تنها حق گرفتن جان همنوعش را ندارد که به زعم بنده حق قضاوت در مورد این نعمت را نیز ندارد.

بگذریم...

در شبهای قدر بیایید قدر چیزهایی که داریم را بیشتر بدانیم، بیایید بدون حساب و کتاب صواب و عذابهایمان با خودمان خلوت کنیم و خودمان را اندازه بگیریم، ببینیم اگر قرار باشد بنشینیم در یک کفه ترازو کفه ی دیگر را باید با چه چیزی پر کنیم؟؟؟؟؟؟

شبی که "قدر" همدیگر را بدانیم، "قدر" زندگی  و ما یتعلق به  را ... و  "قدر" خودمان را...  مطمئن باشید از هزار شب بهتر خواهد بود...


+   وقتی با خدا تنها شدید مرا هم دعا کنید.


                           در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

                              سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

                                                                                                                            حافظ



رمضان نوشت:

1-     شبی که قرآن را نخواندند و بر سر گرفتند و گریستند…

2-     رمضان هم دارد می رود، به همان سرعت که ناغافل از راه رسید 

3-     دوست دارم در قاموس واژگانم، رمضان، فصل عاشقی باشد


عکس نوشت: به جای کتاب هدایت، دعا می خوانیم و قران به سر میگیریم و می گرییم...


  • دوشنبه ۷ مرداد ۹۲

خمار مستی - رمضان شریف

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ جَنِّبْنَا الْإِلْحَادَ فِی تَوْحِیدِکَ، وَ الْتَّقْصِیرَ فِی تَمْجِیدِکَ، وَ الشَّکَّ فِی دِینِکَ، وَ الْعَمَى عَنْ سَبِیلِکَ، وَ الْإِغْفَالَ لِحُرْمَتِکَ، وَ الِانْخِدَاعَ لِعَدُوِّکَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ


میهمانی خدا آغاز شده است...


 دوستدارم در قاموس واژگانم، رمضان، فصل عاشقی باشد، فصل عشق بازی بنده با محبوبش! روزهایی که بی هیچ چشم داشتی آنچه مطلوب محبوب است انجام می دهی و آنچه نمی خواهد را با کمال میل بر خود حرام میداری؛ عاشقانه مطیع و فرمان برش میشوی تا مبادا یار از تو دلگیر شود! آری خدا هم که خود گفته همه چیز را حتی پیش از وجودت، پیش کش حضورت کرده و این غایت عشق است!

رمضان را دوست دارم  چرا که دلها هوای خوبی و مهربانی به سرشان میزند، هر چند این ماه برای اکثر مردم خلاصه شده است در  زاری زود گذری برای طلب مغفرت ایشان و گاه هم ادای تکلیف، برای رفع مجازات و طلب ثواب از بارگاه حضرت باری تعالی؛ گویا دِینی بر گردن خداست برای بخشایش و پاداش... ، که این روزها در سایه ی حکومت ایدئولوژیک اسلامی، از چاشنی تقوا  و اعتقادش کاسته شده است و بر اجبارش افزوده...

اما هرچه باشد، باز همان رمضانی میشود که ماه خوبی و مهربانی  است ، حتی با عصبیت خشک دم افطار و یکنواختی پخش دعاهای روزانه ...

رمضان یک جورهایی "شکستن همه عادتهای روزانه" است، و شاید "بحران عقلانیت سرمایه داری" است ماهی که نمایی ازین واقعیت است که «جهان دیگری هم ممکن است، جهانی که می تواند بهتر از این جهان باشد. جهانی توأم با نظمی عادلانه و زندگی ای انسانی».


پروردگارا بر محمد و دودمانش درود فرست و ما را از الحاد در توحیدت، کوتاهی در ثنا و ستایشت، و تردید در آیین و شریعتت، و کوری و بی بصیرتی از راهت، و سهل انگاری و بی مبالاتی در اکرامت و فریب دشمنت شیطان رانده شده، دور دار...

 

صحیفه سجادیه از آن کتابهایی است که از آن درس ها باید آموخت، کتابی که تنها دعا و نجواهای شبانه یک شخص خاص در 1400 سال پیش نیست، بلکه روش است. آیین است. به قول شریعتی، مکتب سجاد، آگاهی، عشق، نیاز و جهاد در نیایش است. و ای کاش درک کنیم...

متن فوق در ذیل دعای ورود به ماه رمضان آورده شده است. 



ما ز خراباتعشقمست الست آمدیم

نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم

                                                  ما همه زان یک شراب، مست الست آمدیم

                                                     ما همه زان جرعه‌ی دوست به دست آمدیم

عطـــــار         


  • سه شنبه ۱۸ تیر ۹۲

خمار مستی - حبس

قفسبرای پرنده، مرگ است. وقتی پر داشته باشی و نتوانی پرواز کنی پایان می یابی... پر بی پرواز حاصلش آه جانسوز است و درد جانکاه...

دوستی می گوید: حبس نسبی است! خیلی وقتها کسانی را می اندازند زندان و فکر میکنند او را حبس کرده اند، یکی را در خانه اش حصر می کنند و به خیالشان زندانی اش کرده اند. دیگری تبعید می شود تا اسیر غربت شود...

اما بیشتر اوقات هیچ کس به این فکر نمی کند که گاهی دیوارهای شهر هم، زندان می شود برای آدمی...

و من اسیر این شهرم. و با تمامی هم بندانی که با گناه و بی گناه، دانسته و ندانسته مرا همراهی می کنند روزهای این بازداشتگاه اجباری را شب می کنیم و با هم ذره ذره می میریم...

شهری با این همه بند و سلول و زندانی... زندانیان کار اجباری...

شاید طوطی درد قفس را نچشد و چشمش به دانه های بی زحمت باشد، ولی شاهین اوج را می فهمد آسمان را می خواهد... حتی کبوتر هم ...

کاش کلاغ بودیم که هیچکس مارا به بند نمی کشید...


              والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

                                            آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

مــــــــــــولانا         

                             




خنگ نوشت: فلان چیز خیلی مهم را نمی دونم کجا ولی احتمالا فلان شهر، توی فلان جا و احتمالا توی فلان اتاق جا گذاشتم... واگر اینجور باشه هیچکس نمی تونه و نباید بره و برش داره و این یعنی بد بد بد خیلی بد... خودم هم که نمی تونم 2000 کیلومتر بکوبم باز برم فلان شهر و برگردم! تازه بر فرض هم برم! دیگه منو راه نمی دن فلان جا!! تازه بر فرض هم راهم بدن! چجوری برم تو فلان اتاق؟؟؟؟ تازه بر فرض هم بتونم برم!!! از کجا معلوم که اونجا جا گذاشته باشم...

(در رسته ی خنگولانه های خمار)

 

 

هر چی آرزوی خوبه مال تو

هر چی که خاطره داریم مال من

اون روزای عاشقونه مال تو

این شبای بی قراری مال من

منمو حسرت با تو ما شدن

تویـــی و بدون من رها شد

 

شاعر:افشین یداللهی    / خواننده: احسان خواجه امیری  /لینک دانلود



  • چهارشنبه ۱۲ تیر ۹۲

خمار مستی - بدرقه

دستمرا می گذارم روی شیشه ی پنجره ی قطار، دستت را می گذاری. لبخند میزنی، لبخند می زنم. دلم برای خنده های از ته دلت غِنج می زند.

 نگاهم چشمانت را از پشت پنجره قطار رصد می کند، ماه رؤیت می شود و دو ستاره که بعدها اخبار اعلام خواهد کرد که روی ماه افتاده و در آنها آب شور کشف شده است!!! 

قطار خاطراتم شروع به حرکت می کند، بوق می کشد و به سمت شهر امن دل پیش می رود... 

دستت هنوز روی پنجره است، کوچک است ولی بزرگی اش قلبم را نوازش میکند. یاد آن شبی میفتم که در قطار، تار و پود روزهای بزرگ شدنمان را رج می زدیم و نقش فرش سرنوشت را مرور می کردیم؛ گاه در اسلیمی هایش گم می شدیم و گاه چون سرو فروتن بته جقه هایش، زندگی را با امید پیش می بردیم... 

هنوز دستت روی پنجره است... نگاهت می کنم، قطار   بوق ممتد می کشد، وقت رفتن است.

قطار دورتر و دورتر می شود اما رد دستم روی شیشه، زیر دست تو جا مانده است ...   

خوب می دانم همیشه هستی، همیشه هستم... هرجا که باشیم...


هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش        که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

حافـــــــــــــظ


---

یاد نوشت: نیمه شعبان چهار سال پیش با مراسم تحلیف احمدی نژاد هم زمان شده بودمطلبینوشته بودم که بازخوانی اش خالی از لطف نیست.


  • سه شنبه ۴ تیر ۹۲

خمار مستی - آرش

هبوط در بامدادان روز نوزدهم

مرا کسی نساخت ، خدا ساخت؛ نه آنچنان که « کسی می خواست» ، که من کسی نداشتم، کسم خدا بود، کس بی کسان. اوبود که مرا ساخت، آنچنان که خودش می خواست، نه ازمن پرسید و نه از آن « من دیگر» م. من یک گِل بی صاحب بودم. مرا از روح خود در  آن دمید و، بر روی خاک و در زیر آفتاب تنها رهایم کرد. «مرا به خودم واگذاشت.» عاق آسمان! …

روح خداوند خدا در جانم، امانت او بر پشتم، قلمش در دستم و حکمت نامها، دانش «ودا» بر لوح دلم؛ کائنات در برابرم به رکوع، ملائک در پیش پایم به سجود ومن در ملکوت…*

چه گویم؟؟؟؟ که حکایت خلقت با عشق آغازیدن گرفت و آه!  که سخت ستمکار نادانی بودم که امانت الهی بر دوشم بود و فریب سیب سرخی و…  کمترین خیانت در برابر آن کمترین مسئولیت ، مکافاتش زمین بود و  هبوط!!! و چه سخت ستمکار نادانی بود انسان این اشرف مخلوقات، که زندگی زمینی اش را نیز  با عشق و جنایت آغاز کرد!!!! و قابیلهای تاریخ هماره به رسم پدر هابیل کشی کردند تا رسید به امروز…

اما امروز…

امروز من به دنیا گام نهادم تا وارث آن امانتی باشم که کوه تاب تحملش را نداشت و پدر آن را پذیرفت و حال به من سپرده است…

و من نمی دانم می توانم زیر بار آنچه پدر و پدرانمان نتوانستند به دوش کشند بایستم یا نه؟  خدای من کمکم کن امانتت را با روی سپید به مقصد برسانم…

 آری  امروز سالگرد هبوط من بر این زمین خاکی است...


*      پاراگراف نخست از کتابهبوط در کویردکتر شریعتی است.

**    این متن بخشی ازنوشتارچند سال پیشم درفریادسکوت بود.

***   شرح ذیلآرشدر لغت نامه دهخدا:

منوچهر در آخر دوره ٔ حکمرانی خویش از جنگ با فرمانروای توران ، افراسیاب ، ناگزیر گردید. نخست غلبه افراسیاب را بود و منوچهر بمازندران پناهید لکن سپس بر آن نهادند که دلاوری ایرانی تیری گشاد دهد و بدانجای که تیر فرود آید مرز ایران و توران باشد، آرش نام پهلوان ایرانی از قله ٔ دماوند تیری بیفکند که از بامداد تا نیمروز برفت و بکنار جیحون فرود آمد و جیحون حدّ شناخته شد. در اوستا بهترین تیرانداز را «اِرِخ ِش َ» نامیده و گمان میرود که مراد همان آرش است . طبری این کماندار را «آرش شاتین » می نامد و نولدکه حدس میزند این کلمه تصحیف جمله ٔ اوستائی «خَشووی ایشو» باشد چه معنی آن «خداوند تیر شتابنده » است که صفت یا لقب آرش بوده است . و بروایت دیگر رب النوع زمین (اسفندارمذ) تیر و کمانی به آرش داد و گفت این تیر دورپرتاب است لکن هرکه آن را بیفکند بجای بمیرد. و آرش با این آگاهی تن بمرگ درداد و تیر اسفندارمذ را برای سعه و بسط مرز ایران بدان صورت که گفتیم بیفکند و درحال بمرد. (از تاریخ ایران باستان حسن پیرنیا) : 

چون کار بقفل و بند تقدیر افتد /  از جیب خرد کلیدتدبیر افتد

آرش گهرم ولی چو برگردد بخت  /  در معرکه پیکان و پر از تیرافتد.

                                                                                          خسروی 

از آن خوانند آرش را کمانگیر / که از آمل بمرو انداخت یک تیر

ترا زیبد نه آرش را سواری /  که صد فرسنگ بگذشتی ز ساری .

                                                                                  (ویس و رامین )

و افراسیاب تاختن ها آورد و منوچهر چند بار زال را پذیره فرستاد تا ایشان را از جیحون زانسوتر کرده ، پس یک راه افراسیاب با سپاهی بی اندازه بیامد و چند سال منوچهر را حصارداد اندر طبرستان و سام و زال غائب بودند و در آخر صلح افتاد به تیر انداختن آرش و از قلعه ٔ آمل با عقبه ٔ مزدوران برسید و آن مرز [ را ] توران خوانده اند. (مجمل التواریخ )

**** سیاوش کسرایی در منظومه زیبایآرش کمانگیرماجرا را با بیانی حماسی احساسی! در قالب نیمایی شرح می دهد. دراینجابخوانید.

***** اشتباه نمی کنید، صدای موزیک از همین وبلاگ است.  با آخرین دکمه از نوار سمت چپ وبلاگ، می تونید قطعش کنید...


  • شنبه ۱۸ خرداد ۹۲

خمار مستی - اردی بهشت

زمان دیر است و مکان دور است و دلم هر لحظه خودش را دار می زند...

                                                                            کی می رسددیدار؟

14 /2 /92


  • چهارشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۲

خمار مستی - دو حرفی پر حرف

دلدو حرف بیشتر نیست ولی بیشتر از همه جاهای دیگر بدن می گیرد... کمر می گیرد، عضله پا، یا دست، گاهی هم عضله گردن ، می گیرد... ولی دل بیشتر از همه جا می گیرد. هریک از اندامهای بدن وظیفه ای دارند و مشغول کاری هستند: چشم می بیند، گوش می شنود... ولی دل می گیرد... انگار که همین یک کار را بلد است.

دل دو حرف بیشتر ندارد، ولی وقتی که بگیرد خیلی بیشتر از زبان حرف دارد و شاید دلش همزبان بخواهد. شاید هم گوش بخواهد؟گوش بهتر است، خودش این همه حرف دارد، هر همزبانی که بیاید با خودش حرف هم می آورد، پس به چه درد دل پر می خورد؟ دل هم مثل کوزه است، ازو همان برون تراود که دروست. تراویدن فرق دارد با برون ریختن، تراویدن ترشح کردن است از جداری سخت و محکم. مثل سفال! دل هم شکستنی است، مثل سفال، مثل کوزه سفالی... وقتی که حرف می زنی،کار میکنی، قدم می زنی یا وقتی می نویسی، حتی وقتی که خوشحالی، به یکباره ناخودآگاه تلخی محسوسی می تراود که هم خودت، هم دیگران خوب طعمش را می چشید، شاید آنها بگذارند روی خیلی چیزهای دیگر، ولی "خودت" میگذارد پای همان کوزه ی سرشار... ناگهان خودت می ترسد از اینکه مبادا کوزه ات ترک بخورد و تلخی اش کام دنیا را تلخ کند، تو بمانی و کوزه ی بشکسته ات...

دل آدم که می گیرد، دوست دارد که کسی باشد... کسی که مثل هیچکس نیست...


گفت که « جان جان منم، دیدن جان طمع مکن»/ ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا؟

مــــولویـــــــــــ


تو هم که دقیقا وقتهایی که باید باشی نیستی...  مثل من...



پشت پرده همایش بهار   و   واکنش ها به آن

وبلاگ مجله داستان همشهری

شرکت در گفت وگوی پست قبل

 


زلزله پر از درد است، خدایا به باز ماندگان زلزله بوشهر صبر عنایت کن. 

بعدا نوشت:چند ساعت بعد از این پست، بزرگترین زلزله 50 سال اخیر ایران در سراوان رخ داد، از خدا برای همه اهالی بلوچستان صبر و تحمل خواستارم... 


  • سه شنبه ۲۷ فروردين ۹۲

خمار مستی - بهاریــّـه

بهاربهار بهار
باز بهار آمده است
بهار زیبا و فرخ بنیان
بهار زیبای من
بهار، سرزندگی است
بهار، عطر زندگی است 
عطر خوش خاک نم خورده و شکوفه های بادام
پیچ امین الدوله
درختان گل عروس و بید مجنون
باران باران باران...
آبشارگنجنامه
یاد تو...
بهار،شور و مستی و شکفتن است
بهار، هشتی یک دانشکده قدیمی است...
بهار راهی است که از پشت مسجد میگذرد...
بهار، دلتنگی است
بهار، سرزندگی است
بهار، برازندگی است
بهار، بارندگی است
آری
باران است
باران باران باران...
هبوط از آسمان...
بهار یاد است ... یار است ... یاد یار است...
خاطر یار و دود سیگار است...
بهار... بهار... بهار...
بهار یعنی زندگی
یعنی زندگانی
نغمه ی یاران دبستانی
خاطرات روزهای بارانی
شوق آزادی یک زندانی
بهار و  اوج پرواز پرنده در آسمان، ذهن در خیال، 
عشق  در جان،
 بوسه در نهان،
بهار با طراوت می آید 
بهار با سخاوت می آید
بهار که می آید سبز می شویم
                       حتی اگر فقط خاطره باشد
بهار که می آید سبز می شویم 
                        حتی اگر فقط خاطره نباشد
                         حتی اگر خاطره ها سرخ باشند...
بهار
بی قرار می شویم
بهار عشق گل است 
بهار غزل بلبل است
بهار آواز دل است
بهار نوای ساز است، موسیقی خداست، شعر طبیعت است...
بهارا زیبا بنواز 
                 ولی غزل خداحافظی کوک مکن...
                                                     بهار بهار بهار...
                                                                      همیشه دوستت دارم بهار 


,
  • شنبه ۱۷ فروردين ۹۲
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید