۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنبشته» ثبت شده است

خمار مستی -

جوانیاست و هزار شور و شر ، هزار فکر تازه و هزار کار تمام و نیمه تمام…  خیلی هم فرقی نمی کند، انقلاب پاییزی باشد یا هنگامه ی آب شدن یخ ها و جنبش زمین!!! اصلاً چه فرقی میکند که  انقلاب رنگی پیروز شده باشد یا کودتای سیاه؟؟!!!

جوانی است و هزار بهانه برای شور و نشاط ، هزار دستاویز برای آغاز و هزار دلیل برای پاشویه کردن زمین  و آفریدن بهار، هیچ فرقی هم نمیکند که زمستان زیادی طولانی شده باشد ؛ حتی اگر زمستان بی برکت بوده باشد و بوی آمدن بهار را نتوان به خوبی حس کرد!!!

باز بهار می آید و جامه سبز به طبیعت می پوشاند!!!

وفرقی نمی کند که زمستان آنقدر سیاه باشد که برف  سپید و معصوم  هم رویش نشود ببارد!! باز بهار آمده است و همه جا سبز می شود …

جوانی است و هزار شور وفکر و کار؛ هزار آغاز ! و می توانیم، دست به دست هم یکی از این آغاز ها را طرحی نو در اندازیم و باز سبز شویم!

یادت می آید آن روز های سخت؟ آخرین روز بود و گفتی و قول دادی( یا نوشتی یا نقل کردی از قیصر):

من به چشم های بی قرار تو قول می دهم، ریشه های ما به آب ، شاخه های ما به آفتاب می رسد، و ما دوباره سبز می شویم!!

و حال باید دوبارهسبزشویم…

جوانی است دیگر! گاهی  از آبی زیبای خلیج فارس رنگ می گیرد  وخودش را به دست شیطنت ماهی های ریز و درشت و بازیگوشی های نوجوانانه و جوانانه ی  بچه های جنوب می سپارد، و گاه کویری می شود و از آسمان شبهای کویر ستاره میچیند، گاهی هم سری به بیستون  می زند و دل به صدای تیشه ی فرهاد می سپارد و آهسته آهسته از کوههای کردستان و آذربایجان  بالا میرود وگاهی به یاد بم عزیز و ارگ دوست داشتنی اش!

جوانی است دیگر، گاهی هم ، چون باد،  از گذر سینه ی کوه الوند همدان با گیسوی آبشار گنجنامه عشق بازی میکند و تا قلب دانشگاه بوعلی خرامان خرامان می دود؛ دمی فال حافظ می گیرد و دلش هوای شیراز می کند و …

(دلم می گیرد…)

جوانی است دیگر…

هنوز هیچ چیز تمام نشده است، تازه شروع شده است ، بهار آمده…

بهار را نمیشود مخفی کرد، نمیشود دست وپای بهار را غل  و زنجیر بست و فرستادش اوین تا آب خنک بخورد!! حتی نمیشود لغو مجوزش کرد!!! بهار همه ی  جوانه ها را سبز میکند و جوانها بهار را معنا می بخشند، جوانی بهار را می آفریند حتی اگر زمستان باشد؛  بهاری سبز…


جوانی است دیگر…


بهار 89


لینک به این مطلب

---


امروز کسانی آمده اند که می خواهند بهار را نیز از ما بگیرند مانند خیلی چیزهای دیگر که از ما گرفتند... ننگ بر شما دروغگویان تزویر کار... ننگ بر شما...



  • شنبه ۱۰ فروردين ۹۲

خمار مستی - قرار نبود...

قرار نبوده تا نم باران زد، دست پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم. 
قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی. ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی، خنده های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی...

هر چه فکر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند.

قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بی شک این همه کامپیوتر...و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده...

تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟ کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست. این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌ برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.

قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند. آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.

من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه‌زنده بودن مان. قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم. قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم. قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.


قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم...


چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده...


آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا …


  • يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۱

خمار مستی - درد

به سکوت سرد زمان


هردمی چون نی، ازدل نالان، شکوه ها دارم 

روی دل هر شب، تا سحرگاهان با خدا دارم 

هر نفس آهیست، از دل خونین

لحظه های عمر بی سامان، میرود سنگین 

اشک خون آلود من دامان، می کند رنگین

به سکوت سرد زمان

به خزان زرد زمان

نه زمان را درد کسی

نه کسی را درد زمان

بهار مردمی ها دی شد

زمان مهربانی طی شد

آه از این دم سردیها، خدایا

آه از این دم سردیها، خدایا

نه امیدی در دل من

که گشاید مشکل من

نه فروغ روی مهی 

که فروزد محفل من

نه همزبان دردآگاهی

که ناله ای خرد با آهی

داد از این بی دردیها، خدایا

داد از این بی دردیها، خدایا

نه صفایی ز دمسازی به جام می

که گرد غم ز دل شوید

که بگویم راز پنهان

که چه دردی دارم بر جان

وای از این بی همرازی خدایا 

وای از این بی همرازی خدایا

وه که به حسرت عمر گرامی سر شد

همچو شراره از دل آذر بر شد و خاکستر شد

یک نفس زد و هدر شد

یک نفس زد و هدر شد

روزگار من به سر شد

چنگی عشقم راه جنون زد

مردم چشمم جامه به خون زد ..یارا

دل نهم ز بی شکیبی

با فسون خود فریبی

چه فسون نافرجامی 

به امید بی انجامی

وای از این افسون سازی، خدایا

وای از این افسون سازی، خدایا

(جواد آذر)


تصنیف ماهور ، ساخته محمدرضا شجریان

تصنیف بی همزبان - اجرای دانشگاه برکلی 1369- شجریان


--


ای عزیزِ جان

می گذرد این روزهای سخت... 

تو کوه دردی، آرام و پروقار... تحمل کن تمام می شود تمام تمامیت سختی ها...

یک روز خوب خواهد آمد و باز لبخند، لبهایمان را معطر می کند...

روزی که (به قول شاملوی افسانه ای) کمترین سرود بوسه باشد...


--

پی نوشت: چه فرقی دارد که این پست مخاطب خاص داشته باشد یا نه؟دردکه این حرفها سرش نمی شود! این روزها همه آدمها مخاطبدرد ند!! شما در گفتگوی پست قبلی شرکت کنید لطفا!!


  • چهارشنبه ۴ بهمن ۹۱

خمار مستی - یلدا، تولد میترا!!!

1) میگندنیا داره تموم میشه! کلی کار دارم که باید انجام بدم! گفتم اول از همه بیام اینجا یه چیزی بنویسم حداقل یکی از کارایی که بایدو انجام بدم تا هنوز دنیا تموم نشده... اصلن وخت نداریم... دنیا داره از هم می پاشه! نشونه هاش هم هنوز هیچی نشده آوار شده رو سرمون!!! منم اولش زیاد باورم نمی شد ولی حالا کم کم دارم باور میکنم که شب جمعه یه خبرایی هست!!!!! حتی لپ تاپم هم فهمیده قضیه رو! از روز دو شنبه زده به سرش! وقتی که فکر میکنی همه کارای پایان نامه ت انجام شده و فقط مونده یه نتیجه گیری بذاری ته کارات که بگی بععععععععععععله منم بالاخره مرزهای علمو جابجا کردم! یه دفه دنیا به آخر برسه! آخه چه وعضیه؟؟ لپ تاپ هم از ترسش هنگ کنه و همه چی بپره!!!! یعنی برسی به نقطه صفر مرزی!!!!!! همونجایی که عرب نی مینداخت!!!  حالا چن روز وقت دارم تا دنیا تموم نشده همه کارا رو راست و ریس کنم که حداقل قبله تموم شدن دنیا دفاع کنم؟؟؟؟؟ 
واااااااااااااااای دارم دیووونه میشم فقط دو روز!!!!!!!!!  نمی دونم چجوری باید حاصل یکسال زحمتم رو دوباره دو روزه جمع کنم؟؟؟؟!!!!  نمیدونم حالا که دنیا داره تموم میشه اصلا فرقی داره یا نه؟؟؟؟   خدایا چه گلی به سرم بگیرم! حالا خوبیش اینه که شب یلدا شبه آخره! میتونیم قبله تموم شدن همه چی دور هم جمع شیم و حداقل کلی خوردنی خوشمزه بخوریم! واااااااای اصن وقت ندارم باید یه لیست از چیزایی که تو این مدت نخوردم تهیه کنم! شب یلدای امسال باید جبران کنم!! به هرحال شب آخره و خوردن هم یکی از لذتهای اساسی زندگی محسوب میشه!!! از وقتی که یادم میاد شب چله (یلدا) هر سال بلند ترین شب سال بوده ولی میگن انگار امسال زیادی بلنده! و از بد حادثه هم افتاده شب جمعه... 
چن روز پیش استاد ... (بخوانید بوق) تو شب شعرش گفت الکی شایعه نکنید که شب جمعه این هفته یه خبراییه!! همیشه خدا تا بوده شبای جمعه همین خبرا بوده دیگه...
ازونجایی که طبق گفته استاد، متاهلین گرامی از سه روز صب نشدن شب یلدا لذت کافی و وافی میبرن و دست مجرد جماعت میمونه تو پوست گردو باید یه آستینی بالا بزنم!! اصن وقت ندارم ... دیگه شاید شب یلدا صب نشه!!! حداقل اگه این جوری دنیا نابود شه و اجل بیاد سراغمون تو آگهی فوت نمی نویسن جوان ناکام... اصن وخت ندارم... داره دیر میشه... باید به کارام برسم... کاش میشد تو این مدت کوتاه همه کسایی که دوستشون دارمو حداقل میدیدم ... واااااااااااااای این دیگه فاجعه است که فرصت نداشته باشی بهترین آدمای زندگیتو قبل تموم شدن دنیا ببینی... حالا که وخت ندارم حداقل باید یکی یکی به همشون زنگ بزنم!!!
خیلی کار هست که باید انجام بدم! ولی وخت نیست... فعلا من برم تا دنیا نابود نشده... بعده نابودی دنیا همه تونا می بینم... فعلن وخت ندارم... راستی یلدا هم مبارک...


2)آخرپاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!
بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی
بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی
بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی
فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟
جوجه ها را بعدا با هم میشماریم  . . .          (پیامک نگاری یلدا)



3)  تصورکن فقط دو روز برای زندگی فرصت داری (که یک روزش هم از نصفه گذشته!!!) واقعا چیکار میکنی تو مدت باقی مونده؟


4)   ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این/ بعد ازین میزان خود شو تا شوی موزون خویش    (خاله نگاری سه روز پیش از یلدا!!!)


5)   جغرافیای کوچک من بازوان توست / ای کاش تنگتر شود این سرزمین من (علیرضا بدیع)



  • چهارشنبه ۲۹ آذر ۹۱

شمرخوان

 

کنجچایخانه ی حسینیه، گوشه ای کز میکرد، اشک از گوشه چشمش سرازیر می شد و شانه هایش می لرزید؛ دیگر همه می دانستند عصر عاشورا درآن دنج خلوت چه می گذرد... اگر کسی مزاحمش نمیشد زمان زیادی نمی گذشت که صدای هق هق در کل فضای خلوت حیاط  حسینیه می پیچید.همه سرخی چشمانش را به زیاده نشینی پای منقل و وافور نسبت می دادند ولی عصر عاشورا نقل دیگری داشت... گریه امانش نمی داد... گویی چیزی چنین هیبتی را در هم شکسته است...

از وقتی یادم می آید سهراب پیر بود (یا حداقل جوان نبود) اما هنوز هیبت داشت، گرد افیون هم از پس این همه سال نتوانسته بود وقار را از چهره اش بزداید... نمی دانم قهرمان کودکی های چند نفر بوده ولیمطمئنم در جوانی خیلی ها آرزویش را داشته اند، قدش بلند و چارشونه، همیشه صورتش تراشیده بود و سبیلهای پر پشتش را می آراست. همیشه شمرخوان تعزیه بود. صدایش چنان غرّا بود که وقتی فریاد می زد هیبتش رعشه بر تن تعزیه خوان های وافوری که بدبختش کرده بودند می انداخت، می گویند: سهراب مرد بود... دروغ چرا؟ بچه که بودم با لباس شمر و شمشیر به دست که می دیدمش سهراب شاهنامه را در ذهنم باز می ساختم و منتظر بودم که کی به نامردی وسط میدان زمینش بزنند. پدرم برایم گفته بود که سهراب، چتر باز بود و دوره خلبانی را زمان شاه زیر نظر آمریکایی ها گذرانده بود، سقوط آزادهای نمایشی نیرو هوایی را هنوز خیلی ها به خاطر دارند. هم دوره ای هایش میگویند سهراب بزن بهادر بود، وقتی هم ولایتی هایش دعوایشان میشد در شهر، یک تنه پاشنه بر میکشید و قیصری میشد و جوانمردی ها می کرد... می گفتند بعد از چند وقت از نیرو هوایی انصراف داد و شد ویزیتور دارو، می گفت نان نظام، خوردن ندارد! وضعش بد نبود و عیاری ها میکرد، اما امان از رندان روزگار که زیر پایش نشستند و از راه به درش کردند، می گویندپایش را که به مجالس عیاشی کشاندند، سهراب شکست.به بهانه فقط یک دود و دو دود سهراب هم دودی شد...  حال که سالها از آن روزها گذشته خیلیها می گویند که خودشان شنیده اند که چه کسانی از گرفتاری سهراب ابراز خوشحالی می کردند و حاضر بودند برای مرادشان خرجها کنند...

شمرخوان قصه ما از همان زمانها شمرخوان بود، ولی حکایت خودش را داشت. گرچه این حکایت چنان پر سوز است که گزافه نیست اگر بشنوی و بگریی، سهراب شمرخوان ماند و هر سال بعد از کشتن حسین بن علی فریاد زد «بر قاتلین سیدالشهدا لعنت» و بعد از تعزیه که همه پی کار و زندگی خودشان می رفتنند، پناه می برد به کنج دنج چایخانه حسینیه و ...

پدر میگفت تنها کسی است که به بدبختیهای خودش نمی گریست... می گفتند که چنان در نقش میرفته که گویی واقعا در کربلا است و انگار رنجی که بر حسین میرفته را از نزدیک می دیده است، می گفتند دوستانش زمانی از خودش شنیده اند که« من خودم که روزگار سرم را بریده  چرا باید سر حسین را ببرم؟ شاید شمر هم همینطور بوده باشد!». باورم نمی شود که گریه اش به خاطر شمرخوانی اش باشد، چرا که می توانست از سال بعد تعزیه نخواند... می توانست، اگر میخواست...

دوسال است که صدای هق هق سهراب، شمرخوان قصه ما خلوت چایخانه حسینه را بر هم نمی زند.

راست و دروغش پای راوی، شنیده ام پای منقل زیاده روی کرده و حسودان را به آرزوی سالیان دورشان رسانده است.

دیگر نوش دارو افاغه نمی کند.

باز هم سهرابِ شاهنامه زمین خورد...

 

 

***

 

ابر و مه و خورشید و فلک گریان است / دریا به خروش آمده و طوفان است

 با ســوز و گداز  نوحه میخواند باد،  / زنجــــــــیر زن دسته ی ما باران است

                                                                (جلیل صفر بیگی)

 

 

 

***

آشکارا نهان کنم تا چند؟ دوست میدارمت به بانگ بلند!    

 (سعدی)  - از دیالوگهای فیلم شبهای روشن

 

 

  • سه شنبه ۷ آذر ۹۱

خمار مستی - گاهی، آدم ها دلشان میخواهد که باشند!

 

1)

حسخوبی نیست، اصلا حس خوبی نیست که احساس کنی که همیشه در زمانها و مکانهایی که باید باشی نیستی! همیشه مکانها و زمانهایی وجود دارد که از ته دل دوست داری آنجا باشی ولی امان از جبر جغرافیا و از آن بدتر جبروت زمان و غول بی شاخ و دمّ روزگار که انگار همیشه سر ناسازگاری دارند! احساس عدم حضور  گاهی چنان غمگین میکند آدم را که بغض میکنی، دلت کسی را می خواهد که نگاهش کنی، نگاهت کند، چیزی نپرسد، تو هم چیزی نگویی، بغضت را که می بیند دلش را با دلت گره بزند و سرب سنگین بغضی که گلویت را می فشرد ذوب کند، آری دوست داری سینه ی محرمی باشد که سرت را در آغوش بگیرد و تو بگریی!

آه اگر همان جبر لعنتی و همان روزگار لامروت سر ناسازگاری گذارند و  حسرت آن نگاه ماه و پوش آغوش را هم بر دلت نهند...  هی وای من...

 

2)

آدمهاییهمچون من که زندگیشان چند پاره می شود و کار و تحصیل و خانواده، هریک را در شهری به جا میگذارند، همیشه لحظاتی دارند که در دریای خاطرات چنان غرق شوند که گویی راه نجاتی بر خود نمیبینند! گویی که ما بخشی از وجود خود را در سرزمینی به یادگار نهاده ایم و همیشه دوست داریم باز تکه هایمان را یکجا گرد آوریم، لیک خود خوب میدانیم چنین چیزی محال است.

امروز یکی از روزهایی بود که با تمام وجود دوست داشتم ، که باشم ...

تولدت مبارک و نیکوترین موهبتهای آسمانی از آن تو باد...

 

3)

شعرم با بوسه ای به ابتذال کشیده نمی شود، اگر بر لبان تو باشد...

 

4)

خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا؟


  • چهارشنبه ۱ آذر ۹۱

...

 

مهر

رفت

بدون خداحافظی

 

  • يكشنبه ۳۰ مهر ۹۱

خمار مستی - تجدید خاطره





ممنون از امیر عزیز بابت یاد آوری این خاطرات زیبا


  • سه شنبه ۲۸ شهریور ۹۱

خمار مستی - اینک موج سنگین گذر زمان است که در من می گذرد *

نزدیکاست، همیشه نزدیک است، آنقدر نزدیک که هیچ وقت متوجهش نمی شویم... فراموشش می کنیم تا وقتی که  جلوی رویمان می ایستد و زل میزند توی چشمهایمان!!

همیشه فراموشش می کنیم، یادمان می رود که از همان ابتدا، قرار بر رفتن بود... نـــــه ماندن...

فقط یک لحظه است، خیره می شود در چشمانت و تو... او را که همیشه نزدیکت بود، دوباره می بینی...

قبلش زیاد مهم نیست، کجایی، چه می کنی؟ چه فرقی دارد؟ اصلا انتظارش را نداری... حتی در تصورت هم نمی گنجد، همه چیز پر از آرامش، آنقدر اوضاع خوب است که شاید فقط به خانه می اندیشی، به رسیدن! به آرمیدن! این که به خانه برسی، در آرامشی وصف ناشدنی کنار پنجره زندگی به تماشای حیاط عمرت بنشینی و رشد "گل"ت را در باغچه "اکنون" نظاره گر باشی و خاطراتت را با مزمزه ی طعم نسکافه مرور کنی... .

ولی... شاید فقط چند ثانیه... شاید به اندازه ء یک نگاه... همه چیز آنقدر سریع  اتفاق می افتد که گویی از همان ابتدا در خواب خرگوشی  بوده ای و حال...

انگار که همه آنچه پیش ازین برتو گذشته خواب و رویایی بیش نبوده است و حال با یک «اتفاق» از آسمان رویا، افتاده ای وسط تلخی های یک حقیقت بی پایان... و خوب می دانی - می دانم- که تلخی حقیقت، حاصل بازتاب «اعمال» خود ماست...

و مرگ، حقیقتی است در زندگی...

« و مرگ، حقیقی ترین بخش زندگی ست » .

دست و پایم سست می شود، به « رفتن » می اندیشم، به مسئولیت به خودم، به دیگران، دست هایم می لرزد، عرق سرد بر پیشانی ام ، چرخش های مدام، اوج وحضیض، «حاسبوا قبل ان تحاسبوا» ... چقدر چیز هست که از جلوی چشمان آدم می گذرد!!!! نمی دانم برای کارهایی که نکرده ام بیشتر مجازات می شوم یا کارهایی که کرده ام!!!! ترس بر همه وجودم غلبه می کند، شاید برای همین است که پلک نمی زنم.

بودن یا نبودن؟ مسئله را نمی توان حل کرد... مثل مثالهای مکانیک کوانتومی گاسیوروویچ!!!

...

همه چیز آرام است، غیر از سکوت صداهای دیگری هم به گوش می رسد، پس هنوز پیمانه ام سر ریز نشده است...

از نزدیک حس کرده ام آنچه را که همیشه به ما نزدیک بوده است و این بار نزدیک تر از همیشه...

نمی دانم اسمش «رحمت» می شـود یــــــــــــــا «عذاب» ، نمی دانم لطف دادار هستی است که شامل حالم شده است یا سنتاملا و استدراج! **.

اکنون پرواز به تاخیر افتاده است و فرصت اندک، چرا که شاید همیشه زمان رفتن همین «اکنـــــــــون» باشد، باید آماده شوی که این سفر به جای سقوط میان تلخی اعمالت، پروازی شیرین باشد از خودت تا حقیقت....

 

پی نوشت 1:امسال دومین «مرگ»م را از نزدیک حس کردم، نخستین بار سفری بزرگ و معنوی بود که در آن می خواستم بمیرم قبل از آن که بمیرم، و بار دوم یک سانحه رانندگی، و شاید ماندنم در دومی، پاداش سفر اول بود از سوی یزدان پاک.

پی نوشت 2:مرگ، از دست دادن فرصت است. / امام علی (ع) / غررالحکم و دررالکلم

پی نوشت 3:زندگی شاید همانند موج های دریایی طوفانی است که با ساحل عشق بازی می کنند و شاید تعریف مرگ نیز همین باشد... نمی دانم... 


------

* عنوان از شعری از شاملو انتخاب شده است با عنوان « من مرگ را ...»  از دفتر «لحظه هاوهمیشه»

اینک موج سنگین گذر زمان است که در من می گذرد، اینک موج سنگین گذر زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد... پر تپش تر از دل دریا ، من موج را سرودی کردم / پر طبل تر ز حیات، من مرگ را سرودی کردم.

**  املاء همان مهلت دادن حق تعالی به مجرمین است واستدراج از جهت لغوی یعنی بتدریج و پله پله کسی را پائین آوردن یا بالا بردن‌، از سنتهای الهی است که در قران تاکید شده است. مثلا در آیه 45 سوره قلم  «وَ أُمْلی‏ لَهُمْ إِنَّ کَیْدی مَتینٌ» و به آنها مهلت دهم. هر آینه مکر من مکرى استوار است... 


  • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۱

خمار مستی - لحظه ها

گاهی "لحظه ها" برای  "آدم ها" حکم کیمیا می شوند. لحظه هایی نایاب که به جرأت می توان گفت بسیاری از آدم ها برای داشتن چنین لحظه هایی تا آخر عمر حسرت میخورند.
 اغلب، این لحظه ها می شوند شیرین ترین خاطرات آنها که لمسشان کرده و در آنها غوطه ور بوده اند.
خاطره های شیرین معمولا تا آخر عمر با آدم ها هستند، حتی اگر فراموششان کرده باشیم هم، گاهی با دیدن یک عکس قدیمی، صحنه ای از یک فیلم، شنیدن یک موسیقی سوزناک یا نوایی دلنشین باز خودشان را رو میکنند، از زیر خروارها خاک غبار سالیان دراز را تکان میدهند و باز برایت عشوه می آیند، ناز می کنند و بر و رویی نشان می دهند و دلبری ها می کنند. آن وقت است که یک جوریمان می شود، حــــس نوســــتالژیک می گیریم ، به افقهای دور دست خیره می شویم و  با لبخندی دوست داشتنی از  قدیم ها یاد می کنیم، آنگاه ذهنمان در آسمان خاطرات به پرواز در می آید و به دنبال آن "لحظه ها"  می گردد تا باز  "آن روزها" را با تمام وجود احساس کند... 

و چه حس خوبیست...

امروز برای من روزی سرشار از "لحظه ها"ی خاطره انگیز بود، روزی بسیار دوست داشتنی و ماندنی...      

                                                                                                          1391/3/14    



پی نوشت1: برای آن روز زیبا سپاس ،  و  برای همه زیبایی های مسیر زندگی ام.

پی نوشت2:  ابیاتی زیبا از عطار نیشابوری:

عزم آن دارم که امشـــــــب نیم مست/  پای کوبان شیشه دردی به دست

سر به بازار قلنــــــــــدر در نهـــــم / پس به یک ساعت ببازم هر چه هست

پرده پنـــــــــــــــــــــدار می باید درید / توبـــــه زهـــــــــاد می باید شکست



  • دوشنبه ۵ تیر ۹۱
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید