۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنبشته» ثبت شده است

دل تکانی پیشرفته

ما ایرانی ها هرجای دنیا که باشیم ، دَمِ عید که می شود باید خانه هایمان را حسابی بتکانیم! روزهای آخر اسفند همزمان با موسِمِ خانه تکانی انگار که نیرویی ماورایی ما را مجبور کرده پرده ها را باز کنیم و بشوییم و روی بند پهن کنیم، دیوارها را دستمال بکشیم و به جانِ کفِ اتاق و فرش و شیشه ی پنجره بیفتیم! این رسمِ لذت بخشِ ایرانی راستی راستی حالیمان می کند که عید شده و باید از همه چیز گرد و دود بگیریم!! اما دوست من وقتی که محکم فرش ها را می تکانی تا گرد و خاک از وَجَناتش بزدایی، مواظب باش به ریزگردهای هوا اضافه نکنی چون هواشناسی هوای سال آینده را صاف تا قسمتی ابری همراه با امید رقیق صبحگاهی پیش بینی کرده است که توسط عوامل خود سر تهدید می شود!!! نکته دیگر اینکه یادتان باشد همیشه وقتِ خانه تکانی بی شک کسی هست که گوشی اش زنگ بخورد یا دیگران کارش داشته باشند و تا وقتی همه ی کارها تمام نشده پیدایش نشود! پس حتما کمی لطافت طبع و سعه ی صدر را در هم آمیخته همراه با یک لیوانِ گُنده گل گاو زبان نوش جان بفرمایید تا هم خستگی از تنتان رخت بر بندد هم اینکه دَمِ عیدی که وقتِ آشتی کنان است تلفات روی دست هم نگذارید، چرا که اینجور قهرها نمی صرفد که مجبور باشی فقط با چند روز سر و تهش را به هم بیاوری!!! اگر قرار است دعوا کنی بهتر است چنان کنی که جز با شکستن دماغِ طرفین، ماجرا حل و فصل نشود!!!!
یکی دیگر از نکات مهمِ این ایام خاموش بودن رادیو، تلویزیون، مودمِ اینترنت و ترجیحاً تلفنِ همراه در هنگام خانه تکانی است!!! چرا که از آن کلیشه هایی که دستاویزِ همیشگیِ مجری های لوس و شیرین زبانِ تلویزیونی و البته SMS های تاریخ مصرف گذشته ی سال های دور و پیام های تلگرامی این سالها می شود این است که: در آستانه ی نوروزِ سعیدِ باستانی، ای کاش که خانه های دلمان را هم بتکانیم و گرد و غبار از منزِلِ دل بزداییم و فلان... یکی هم پیدا نمی شود به آقای مجری بگوید: امثالِ ما که هشت امسالمان در گروِ نُهِ سالِ گذشته مانده چطور باید دفترچه اقساطمان را خانه تکانی کنیم؟ بی زحمت با رسم شکل توضیح دهید که چنین دلی قابلیت زدوده شدن دارد یا خیر؟ در این حالت تصور بفرمایید اگر جمله های مزبور را بالای نردبان شنیده بودید آیا به کمتر از سقوط آزاد رضایت می دادید؟؟؟؟؟ پس خاموش بودن ابزار آلات ارتباطی علاوه بر حفظ تمرکز شما و صرفه جویی در زمان، امنیت جانی شما را هم تضمین می نماید!!!!
اما پیشنهاد نهایی بنده برای لذت بردن از این ایامِ مصیبت بار این است که : وقتی که در حال تکاندن خانه تشریف دارید یک آهنگ تکنوی ملو بگذارید و به طور همزمان با منزل، خودتان را هم خوب بتکانید تا هرچه هست بریزد روی زمین! غم ها، عشق ها، خاطره ها، بگذارید همه بریزند!!! الان فقط دل مانده است! این یکی را نگه دارید! نگذارید بیفتد و کار دستتان بدهد! همین یک قلم را نگه دارید و خوب دستمال بکشید و برقش بیندازید تا شاید سالِ آینده به دردتان بخورد!
همینقدر بس است دیگر!!! بهتر است بعد از لایک کردن نوشته های بنده بروید سراغ مبلها که برای بار دو هزار پانصد و شصت و سوم در بیست و چهار ساعت اخیر باید جابجا شود!!! زود باشید وگرنه امشب را همینجا روی کاناپه خواهید خوابید!


پی نوشت: خوب طبیعتا باید این پست را هفته پیش منتشر می کردم ولی نشد!!! چرا نشد؟ نمی دونم!!! تو کانال و فیسبوک گذاشته بودمش ولی تو وبلاگ گذاشتن مستلزم نشستن پشت کامپیوتره!!!


  • يكشنبه ۱ فروردين ۹۵

اگر غم لشگر انگیزد

عصر روزهای روزمرّگی، پاکوبیدنهای الکی و احترامهای زورکی! خسته از رژه و قدم آهسته!

پناه ببری به حافظ کوچک جیبی و به لطف مرخصی شهری بروی یک گوشه ی دنج و با حافظ زمزمه کنی:

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد...

دلت از بین همه عالم «او» را بخواهد و کنارش بنشینی و بلند بلند بخوانی:

دل برِ دلدار رفت، جان برِ جانانه شد...



#روزانه_های_یک_سرباز

  • پنجشنبه ۱۴ آبان ۹۴

گل سرخ...


- چرا بعضی از گل ها خار دارن؟

- من فقط رُزو می شناسم که خار داره! اونم از بس قشنگه!

کمی بیشتر فکر می کنه و می گه: منظورم اینه که خار باعث می شه از قشنگیش محافظت کنه!!!

فکر می کنه همون اول منظورشو متوجه نشدم! لبخند گوشه لبم می شینه و می پرسم: چرا بعضی گل ها خار ندارن؟!!

- نمی دونم!

- چرا بعضی از گل ها بو دارن؟ چرا خیلی از گل ها بو ندارن؟ اگه چند تا پارامتر کنار هم باشن که دیگه هیچ!!!! بعضی گل ها هم زیبا هستن هم خوش بو! اما بعضی گل ها هم هستن که یا زیبا هستن یا خوش بو! شاید هم خار داشته باشن یا نداشته باشن! چرا گل ها اینجوری هستن؟

گل ها هم یک جورهایی مثل آدمها هستند _این رو پیش خودم فکر می کنم!_

- گلها همه خوشگلن به نظر من، همه شون بو هم دارن. ولی به نظر ما بعضیا خوشبو هستن بعضیا نه! سلیقه ایه!!


و من در میان این دیالوگها فقط و فقط به گل خودم فکر می کردم که آن سوی کهکشانها در ستاره ای به این دوری، تک و تنهاست و به بودن من نیاز داره...



  • به کانال تلگرامی خمار مستی بپیوندید تا از به روز شدن وبلاگ خمارمستی اطلاع پیدا کنید...

https://telegram.me/khomaremasti



  • يكشنبه ۲۶ مهر ۹۴

خمار مستی - روی ماه خداوند را ببوس

 

  إِنَّمَاأَمْرُهُإِذَاأَرَادَشَیئًاأَنْیقُولَلَهُکُنْفَیکُونُ 

وقتی خدا بخواد که اتفاقی بیفته فقط میگه باش و موجود میشه.

(سوره یس آیه 82)

 

فقطبه خدا توکل کن و ایمان داشته باش که هیچ اراده، قدرت، ثروت، سنت و آداب و رسومی بالاتر از اراده ی حق تعالی نیست... کافیه دستامون رو توی دستای خدا بذاریم و بایستیم...

گاهی باید اتفاقایی بیفته که یادمون بیاد کجا دستای خدا رو رها کردیم...



,
  • يكشنبه ۲۰ بهمن ۹۲

خمار مستی - آنتی وصال!؟

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم


امروز  صب "سعید" این شعر داریوشو با گوشیش گذاشته بود، منم "لاجرم" تا ساعتها زمزمه ش می کردم، حالا سعید کیه و ماجراهاش چیه خودش یه عالمه قصه داره... هم قصه هم غصه...  فقط همین قدر بگم که حکایت سعید، حکایت عاشق دلخسته ایه که به معشوقش رسید و با کمک خانواده هاشون زندگی ئی ساختن که خیلیا حسرتشو داشتن!! حالا بعده سه سال دارن از هم جدا میشن و به این نتیجه رسیدن که این ازدواج از اولش هم اشتباه بود... نمیخوام وارد ریز زندگی سعید بشم، بگذریم...

الان حدود سه و نیم بعده نصفه شبه، من باز مدتیه با خوابیدن مشکل دارم! مثه اون وقتا! الان اومدم وب گردی که دیدم یکی از "دوستای دیگه" م این شعرو به اشتراک گذاشته، خوندمش، دوباره خوندمش، حس کردم چقدر به دلم میشینه... آخه دیشب داشتم با همین "دوست دیگه"!! درد دل میکردم، بش گفتم:گاهی فکر می کنم چرا انگار تو سرنوشت همه مون نرسیدن نوشته شده! نرسیدن به همه چی!! عشق! کار خوب! زندگی خوب! مال ومنال! آسایش! تو همه این فکرا سر خدا داد می زنم! فریاد میکشم! ولی یه دفه یه نگاه دور و برم میندازم میبینم به جاش خیلی چیزا داریم: عقاید خودمونا داریم! دوستامون! خونواده هامون! محبتامون!جمع که می بندم منظورم من و تو نیستا! (منظورم من و اون "دوست دیگه"م نیست!) منظورم جنسمونه! نسل مونه! نسل آدمهایی که هنوز یه چیزایی براشون  مهمه! مایی که هنوز کم هم نیستیم! خلاصه دیشب خوابم برد. ولی حالا میبینم اون "دوست دیگه"م  این شعرو گذاشته تو وبلاگش... شعری که صب سعید گذاشته بود و من تا عصر زمزمه ش میکردم...

شاید یه روزی همه قصه زندگی پرتلاطم "سعید" رو اینجا بنویسم، شاید هم قصه اون "دوست دیگه"م! خدا رو چه دیدی شاید هم قصه خودم رو! 

نمیدونم رسیدن مثه سعید بهتره یا این همه نرسیدن هایی که دورو بر خودمون میبینیم!

قصد مقایسه ندارم ها، اصن من اشتباه کردم مصداق آوردم (هرچند من نیووردم خودشون اومدن!!)

سعید یه پسر فوق العاده است! به قول خانومش(منظورم خانوم چندروز دیگه سابقشه!!): سعید طلاست!!!

جناب"دوست دیگه" هم من فقط میتونم برای توصیفش بگم: مهربون و پاک!

می خوام بگم آدمهارو از این قصه ها بذاریم کنار، بدون هیچ آدمی قصه هامون رو مرور کنیم...

من هنوز نمیدونم کی به چیزا و کسایی که دوستشون دارم می رسم ولی این رو هم نمی دونم آیا این رسیدن ها چیز خوبیه یا نه؟


حالا که دارم به رسیدن و نرسیدن فکر می کنم یاد مسیجی که صب خاله داد می افتم:

احتمال رسیدن کسی که با اراده به سوی ستارگان می تازد بیشتر از کسی است که با تردید به سوی خانه قدم بر می دارد...

خودم می دونم هیچ ربطی به حرفای بالایی نداشت ولی ساعت داره چهار میشه و این ساعت از شبانه روز اصلا لزومی نداره که حرفای هیچ کسی به هم ارتباط مستقیم یا غیر مستقیم داشته باشه

مطمئنم تو این ساعت، سعید و دوست دیگه هفت تا پادشاه رو خواب دیدن و تا یکی دو ساعت دیگه ساعتشون زنگ می خوره تا برا نماز صب بیدار شن

اوه اوه اوه می خواید بحث دور بودن از خدا رو هم پیش بکشم؟ سر صبحی چه وقت این حرفاست آخه؟



دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم



ته نشین: خودم میدونم!! خیلی وقت بود به ادبیات محاوره ننوشته بودم و امشب یک تنه تمام ارادتم به فارسی معیار رو قهوه ای کردم رفت!!! فلذا دم صبح است و ساقیا قدحی پر شراب ده!!! که بامداد خمارم آرزوست!!!


بعدا نوشت:آقا!!!!! یه لحظه! یه لحظه! اصن چرا قصه هارو با هم قاطی میکنی؟ بحث اصن عشقولانه نبود که!! من صحبتم صرفا در باره رسیدن به چیزاییه که دوس داریم بشون برسیم!!! همین! حالا شعره عشقولانه است به من چه؟ اعلام برائت میکنم!!! 


,
  • جمعه ۲۷ دی ۹۲

خمار مستی - هویجی برای دماغ آدم برفی

گاهیلازم می شود بروی آن دوردست ها... اگر دوردست ها هم دم دست نبود ایرادی ندارد! یک پارک همین حوالی کفایت میکند، فقط کافی ست آنقدر بزرگ باشد که بتوانی چند ساعتی آنجا قدم بزنی! و البته کسی هم آنقدر حماقت نداشته باشد که در آن سرما و بارش شدید برف، سکوت بکر اطرافت را بشکند و رد پایش را بیندازد وسط معصومیت راه پیش رویت!! آن وقت تو در حالی که تا زانو توی برف ها فرو می روی آن قدر بروی! آن قدر بروی، که انگشتهای پایت بی حس شود!! بعد دیوانه شوی، بخوابی وسط آن همه برف! کله ات را که داغ کرده فرو کنی توی آن همه برف!! تو که می گویم ضمیرش دوم شخص مخاطب هست ولی تو متکلم وحده بخوانش و مرا ببین که منجمد می شوم... یک شال گردنم بینداز و دماغم را با یک هویج عوض کن!! حواست باشد من وقتی آفتاب بتابد آب می شوم! جاری می شوم و پیش تو می آیم، اگر تو بخواهی بخار می شوم و به آسمان می روم! ولی حالا آدم برفی شده ام گوشه ی پارکی همین حوالی که دخترکی کلاهش را سرم می گذارد... دخترکی کوچک با چشمانی معصوم...

هنوز انگشتهای پایم بی حس است، کلاغها غار غار نمی کنند و به قولسیدمهدیگربه را با چوب بزنی هم نمی آید بیرون! و من پیاده می روم، تنها، تا عمق پارکی همین حوالی...

بعضی راه ها را باید تنها رفت

ولی باید رفت...



گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب

     بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار

      من دلم سخت گرفته است از این

              میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک

                     که به جان هم نشناخته

                              انداخته است

                              چند تن خواب آلود

                                           چند تن نا هموار

                                           چند تن نا هشیار



+      آقا تختی ورزشکار نبود!! مرد بود!! قشنگ ضربه می کرد! نه رفت تو شورای شهر! نه رییس فدراسیون شد!! حتی تو سریال پژمان هم بازی نکرد!! دست بوس هیچ شاهی هم نرفت تا... آقا تختی فرق داشت... ضربه هاش فنی بود! مرد بود! مث مصدق وقتی شاه و انگلیس رو ضربه کرد! مث ژان والژان وقتی زیر چزخ گاری کمر خم کرده بود!! آقا تختی مرد بود...

           به مناسبت سالروز مرگ جهان پهلواناین مطلبرا حتما بخوانید.


+         زمانهماناست که امان مانرا می برّد!!!



        دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت:

                                                «آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو.»

        گفتم:«ای عشق، من از چیز دگر می‌ترسم.»

                                                 گفت: « آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو.»

                                                                                       مــــــــولانا


,
  • يكشنبه ۲۲ دی ۹۲

چله قاب

آنوقت‌ها دوربین عکاسی چیزی نبود که هرکسی داشته باشد، خیلی‌ها هستند که از زمان بچگی‌هایشان حتی یک عکس سه در چار هم ندارند! ولی مادرم از بچگی‌های همه‌ی بچه‌های فامیل عکس دارد و این چیزی بود که همیشه هم او و هم ما به آن می‌نازیدیم. از وقتی یادم می‌آید آلبوم، آلبوم خاطره توی کمدمان داشتیم که وقتی فامیل خانه‌مان جمع می‌شدند مشتاق دیدن‌شان بودند...

عکس‌ها را به لطف دوربین پدر داشتیم آن هم نه از این دوربین‌های اتوماتیک که تازه مد شده بودند! نه! یک دوربین ژاپنی اصل با آن سه‌پایه‌ی بلندِ تلسکوپی‌اش که کار کردن با آن بلدی می‌خواست. هروقت دور هم جمع می‌شدیم پدر بساط عکاسی به راه می‌انداخت و همه را توی قاب کوچک دوربین جا می‌داد و بعد خودش هم می‌آمد توی قاب و برای بزرگ شدن‌هایمان خاطره می‌ساخت.

خوبیِ آن وقت‌ها این بود که زیاد دور هم جمع می‌شدیم، همه‌ی فامیل خانه‌ی مادر را خانه امیدشان می‌دانستند. البته آن قبل‌ترها بابابزرگ هم بود، پدرم می‌گوید بابا این رسم را گذاشت که همه باید هر هفته خانه‌شان جمع شویم. رسم خوشایندی که حتی سال‌های بعد که بابا از بین ما رفت، میراثش باعث گرمی دل خانواده بود و هست.

ما بچه‌ها برای همین دور همی‌ها جان می‌دادیم، ذوق بازی‌های سرخوشانه‌ی کودکی هوش از سرمان می‌پراند و وقتی پای «شب چله» به میان می‌آمد معنی‌اش این بود که طولانی‌ترین شب سال را فرصت داریم آتش بسوزانیم و بزرگ‌ترها را ذله کنیم.

آن وقتها همیشه مادر شب‌چله‌ای می‌گرفت و همه به صورت خودجوش می‌دانستیم کجا باید برویم. پدرم می‌گوید آن وقت‌ها که بچه بوده‌اند مادر خودش سیب و انگور و هندوانه‌ها را توی زیرزمین خانه‌شان زیر خاک و با هزار ترفند نگهداری می‌کرده و به چله می‌رسانده و با ورد عشق جادوی محبت را در دل یلدا زنده می‌کرده است.

یلدا که می‌آمد در همان عوالم بچگی انگار طولانی بودن شب را حس می‌کردیم، انگار ثانیه ها هم برایمان کش می‌آمدند و در ذهن‌مان انگار این شب طولانی تمام شدنی نیست. تازه وقتی که می‌خواستیم برویم خانه‌هایمان، شب به نیمه نرسیده بود و ما التماس بزرگترها می‌کردیم که امشب طولانیست و بیشتر بمانیم و از این حرفها... ولی آن ها همیشه بهانه‌ی مدرسه‌ی فردا صبح را داشتند که به هیچ‌وجه نباید تعطیل می‌شد! با این وجود ما بازی‌هایمان را کرده بودیم و چس فیلهایمان را خورده بودیم و کلی خوش‌خوشانمان بود، به خصوص اگر برف هم می‌بارید عیش‌مان تمام می‌شد و قشنگ باور می‌کردیم که زمستان آمده‌است.

راستش را بخواهید آن‌زمان‌ها آن‌قدرها فرهیخته نبودیم که فال حافظ بگیریم ولی احساس خوش‌بختی می‌کردیم. مثل حالا نبود که این همه ناز حضرت حافظ را بکشیم و به شاخه نباتش قسمش دهیم بلکه بخت‌مان را باز کند ولی هرچه بیشتر زور می‌زنیم نتیجه ندهد...

وقتی بزرگتر شدیم به مدد پیشرفت تکنولوژی همه موبایل داشتیم و چون هنوز تلگرام نیامده بود یلدا که می‌رسید دفترچه تلفن گوشی‌هایمان را زیر و رو می‌کردیم، کارت شارژ پنج هزاری می‌خریدیم و برای خیلی‌ها که دوستشان داشتیم _ یا حداقل دوست داشتیم که آن‌ها این‌طور فکر کنند_ پیامک می‌فرستادیم و تازه خیلی‌ها را هم می‌گذاشتیم برای یک فرصت بهتر! بعدترها که باز هم بزرگتر شدیم و شبکه‌های اجتماعی فراگیر شدند به لطف صاحبان کانال‌های بیشمار، متن‌های دوزاریِ تبریک را برای هرکه منفعتی برای‌مان داشت فوروارد کردیم و یلدای‌مان را گذراندیم. حالا هم که دیگر همان‌ها هم جای خودشان را داده‌اند به افاده‌های اینستاگرامی...

حالا بزرگتر شده‌ایم و هنوز هم یلدا طولانی‌ترین شب سال است، دوربین قدیمیِ پدر سال‌هاست خراب شده _ پدر می‌گوید همه چیزمان هم مثل خودمان درد پیری گرفته‌اند _ شهر بزرگ‌تر شده و گرفتاری‌ها بیشتر، زمستان‌ها مدارس را به جای برف با آلودگی تعطیل می‌کنند و کسی شغلی ندارد که فردا صبح زود سر کار برود!

حالا بزرگتر شده‌ایم و هنوز ثانیه‌های شب یلدا کش می‌آید از دور هم بودن‌هایمان و از گپ‌و گفت‌های‌مان، مادر هم چند سال است که رفته پیش بابا... اما ما هنوز شب‌های یلدا دور هم جمع می‌شویم، پف فیل و انار و انگور و هندوانه می‌خوریم و آخر شب با دوربین‌های چند مگاپیکسلی گوشی‌هایمان عکس های دست جمعی می گیریم برای استوری اینستاگراممان...


 

فاتحه نثار روح مادر بزرگی که به ما یاد داد همیشه پشت هم باشیم.


در این شب یلدا، ز پی‌ات پویم  

 به خواب و بیداری، سخنت گویم

                                    توای پری کجایی؟


بعدا نوشت:  عکس های قدیمی همیشه با آدم سخن می گویند، به مناسبت یلدا بروید سراغ آلبوم خاطراتتان.


  • يكشنبه ۱ دی ۹۲

خمار مستی - زندگی ادامه دارد...

صبح که از خواب بیدار می شوم سمفونی دلنواز قطره های باران که روی نورگیر اتاق همنوازی می کنند با فریادهای گزارشگر والیبال تلویزیون در هم می آمیزد و راه گوشم را پیدا می کند. توی رخت خواب غلت می زنم، ازین پهلو به آن پهلو می شوم و سعی میکنم روی  صدای چک چک قطره های باران تمرکز کنم، تصور می کنم زیر باران قدم می زنم و خیس می شوم، مثل بچگی ها _فارغ از ترس اسیدی بودن باران و مسمومیت!_ سرم را بالا می گیرم و با همه وجود باران را حس می کنم...کمی سرما توی وجودم رخنه می کند، زیر پتو جمع می شوم و حس آدمهایی را به خودم می گیرم که روی صندلی چوبی قدیمی جلوی شومینه لم داده و از پنجره به باران نگاه می کند و سیگار می کشد.... ساز کوبه ای باران روی شیشه ضرب گرفته است که فریاد گزارشگر ته مانده های خواب را از سرم می پراند...ست پنجم شروع شده و ما چهار امتیاز از ایتالیا جلو هستیم...

کورمال کورمال خودم را جلوی تلویزیون می رسانم و پهن می شوم روی زمین!!! چه حس خوبی است بعد از مدتها زندگی در«خانه»!! خیره می شوم به صفحه تلویزیون، هنوز هم صدای باران می آید... غرق می شوم در باران... باران یعنی عشق...یاد «آوین» می افتم... عروس 17 ساله..._دیشب ماجرا را خواندم_  آوین در کردی یعنی «عشق» ، همنوازی منظم باران به فکرهایی که به مغزم هجوم می آورد ریتم می دهد... چرا عشق را کشتند؟چه کسی عشق را می کشد که ما کشتیم؟ زندگی بدون عشق هم مگر می شود؟ آن هم عشق 17 ساله...

مادر صدایم می کند که صبحانه آماده است... به خودم می آیم...

هنوز باران می بارد؛ والیبال تمام شده است و ما از غولی به نام ایتالیا بردیم! اخبار ساعت نه برای هزارمین بار چهره ی خندان ظریف را نشان می دهد، گزارشگر از محکومیت عملیات انتحاری در لبنان می گوید و هیچکس از عشق نمی گوید، از آوین...

امروز صبح خوبی است، باران می بارد، ایتالیا را بردیم، ظریف لبخند می زند و زندگی ادامه دارد... اما بدون عشق...


پ.ن1: ماجرای آوین رااینجابخوانید.

پ.ن2:به خیلی چیزها عادت کرده ایم، به مرگ عادت نکنیم، آن هم ازین دست... اگر حوصله تان سر نرفته لطف کنید و این مطلبرا هم بخوانید عنوان سلاخی انسانیت را برایش انتخاب کردم، خودتان قضاوت کنید.


,
  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۲

خمار مستی - شروع

میگه: بالاخره همه چی تموم شد...

میگی: تازه همه چی شروع شده!!!

میگم:  ...

هیچی نمیگم و غرق فکر میشم ...

                                به فردایی فکر می کنم که شروع خواهد شد و ...



تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من؟

تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا؟

مولانا                                  




  • پنجشنبه ۲۵ مهر ۹۲

خمار مستی - نوزده سالگی

نوزده سالم بود، سال دوم دانشگاه،  توی اون برف و سرمای شدید همدان، چهار صب _وقتی اکثر بچه های خوابگاهی تازه عزم خوابیدن می کردند_ از خواب بیدار می شدم و تا اون سر شهر می رفتم کانون قلمچی _پشتیبان آموزشی هفتاد هشتادتا دانش آموز بودم خیر سرم_ ، کلّه صبح توی سرمای استخون شکن همدان، هیچ وسیله نقلیه ای پیدا نمیشد و مجبور بودم کل این راه رو  پیاده برم، جاهایی از مسیر _به خصوص پشت اون مسجد نصفه کاره ی لعنتی_ تا کمر توی برف بودم و کفشام خیس آب می شد.

سرد بود و علاوه بر بدیهاش لذت هم داشت، لذتش اینکه وقت طلوع، نور نارنجی خورشید، وقتی که از کمرکش الوند روی سفیدی برفهای دست نخورده شهر می نشست امید روشنایی رو تو دلم زنده می کرد.

سرد بود و بدیش اینکه آدمای اونجا همه با هم فامیل بودند و عزمشون رو جزم کرده بودن که یه غریبه ی تازه از راه رسیده را کلّه پا کنند و مدام زیرآبم رو می زدند، ولی به خاطر هدفی که داشتم همه سختیا رو به جون ودل می خریدم.

یادش به خیر چه شبهای سردی یه پتو مینداختم رو دوشم و با تلفن عمومی حیاط خوابگاه زنگ می زدم به دانش آموزام که کم نذاشته باشم براشون...

هیچی دیگه... فقط یاد بخشی از خاطراتم افتاده بودم...


+   خاله میگه: زندگی مث پانتومیمه، باید حرف دلت رو بازی کنی...



روی بنمای و وجود خودم از یاد ببرخرمن سوختگان را همه گو باد ببر

ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلاگو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

 حــــــافظــــ                   


  • جمعه ۲۹ شهریور ۹۲
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید