روزانه‌های یک روزنامه نگار

روزنامه‌نگاری دقیقا کاری نیست که من دوست دارم ولی بالاجبار پذیرفتمش. بعده هفت ماه به طور مداوم کار هر روزه، آدم به ورطه‌ی یکنواختی می‌افته. این روزها همه‌چیز رو متری و کیلویی می‌سنجیم! به خصوص وقتی‌که حقوق‌ها به ریال باشه و مخارج به تومان انگیزه‌ای هم باقی نمی‌مونه برای جلوگیری از این رسم بساز بندازی! متاسفانه حتی برای اهالی فرهنگ و اندیشه هم کمیت جایگزین کیفیت شده و این اصلا خوب نیست. طبیعیه که اگه من هم بیش از حد به این روال ادامه بدم عادی میشه برام و خودم هم متوجه افت کیفیت کارم و حتی زندگیم نمی‌شم.

راستش بعده آزمونای استخدامی که بعده قبولی مصاحبه تو مرحله گزینش رد شدم یکنواختی وحشتناکی روی زندگیم سایه انداخته، می‌ترسم مصاحبه دکترا هم همین اتفاق تکرار بشه.

الانم رفتم یه دوش آب سرد (خیلی سرد) گرفتم اومدم نشستم پای کامپیوتر تا مطالب جدید رو بنویسم، بجاش فولدر آهنگ‌های کوهن را پلی می‌کنم این وسط اشتباهی چندتا آهنگ فرانسوی هم بر خورده Charles Aznavour با صدای خش‌دار Les Deux Guitares را می‌خونه.

شاید بهتر باشه که برم بیرون و یه قدمی بزنم.


فردا روز خبرنگاره مقاله‌ی انتقادیم رو می‌تونید فردا توی کانال بخونید. 

  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶

هجده تیر بی سرانجامی توی سیگار بهمنت باشد...

همه‌چیز با یک «سلام» ساده شروع نمی‌شود! حتی جواب سلام هم با اینکه مهم است ولی نه آن‌قدرها که بخواهد تاریخ را دگرگون کند! با سلام نه کودتا می‌کنند نه ماشین ریش‌‌تراشی می‌دزدند! این‌همه مسافر هر روز سلام می‌دهند و سوار ماشین او می‌شوند.

رادیو ساعت را اعلام می‌کند و می‌گوید: امروز 18 تیر با بخش شامگاهی رادیو پیام با شما همراه هستیم...


ادامه‌ی این داستان نسبتا طولانی و جذاب را بیایید توی تلگرام بخوانید، بدتان نخواهد آمد!!! 

حالا واسه گل روی شما توی ادامه مطالب هم گذاشتمش ولی تلگرام بهتره ها!!! از ما گفتن!


  • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۶

زندگی قلمی!! شاید هم قلمه‌ی زندگی!


مصائب زندگی قلمی!!


امروز که سری به وبلاگم زدم دیدم حسابی غبار گرفته و شبیه به آن خانه‌هایی شده که روی مبل‌هایشان چلوار سفید می‌کشند و دیگر کسی نیست چراغ‌های خانه را روشن کند! دروغ چرا؟ ملحفه‌ی سفیدِ روی مبل را فقط توی فیلم‌ها دیده‌ام، خانه‌ی خالی از سکنه هم فقط خانه‌ی مادربزرگم بود که رفتنش گره خورد با دانشجو شدن من و کوچ به زندگی خوابگاهی در غربت که یکی از محاسنش این شد که هرگز آن خانه را بدون عزیز ندیدم. تازه اگر هم آن‌جا بودم، مطمئنم چنین صحنه‌ای را نمی‌دیدم چون آن‌ها هرگز مبل نداشتند و اگر تا امروز هم بودند شاید نمی‌توانستند مبل بخرند! اما ملحفه‌ی سفید داشتند! راستش را بخواهید چلوارهای سپید بیش از هرچیزی مرا به یاد کفن می‌اندازد! به یاد آن لحظه‌ای که جنازه را توی قبر می‌گذارند و یک لحظه صورتش را باز می‌کنند تا بازمانده‌ها برای آخرین‌بار با او خداحافظی کنند! از آن زمان بیش از 12 سال گذشته و اتفاقاً از همان شبِ شوم من شروع به نوشتن کردم! شبی که آسمان و زمین به هم گره خورده‌بود تا فرشته‌ها عزیز را با خود ببرند و کاری هم از هیچ‌کس برنمی‌آمد، از آن به بعد نوشتن شد تنها ملجأ دلتنگی‌های من. آن‌وقت‌ها چه کسی فکرش را می‌کرد منی که همیشه سرِ زنگ انشا مستأصل بودم و خواندن و نوشتن انشا برایم مکافاتی عظیم بود روزی از طریق «نوشتن» ارتزاق کنم؟

اسمش را می‌گذارم ارتزاق تا یادم برود بعدِ سال‌ها جان‌کندن در حوزه‌ی اکتشاف و توسعه‌ی مخارن نفتی و بعدش در به در زدن به دنبال کشف آبخوان‌های استراتژیک که قرار بود هرکدام راه نجاتی باشند برای دردهای بی‌درمان این مملکت و مرهمی باشند برای بی‌پولیِ تاریخی خانواده که همیشه و همه‌جا در بزنگاه‌ها نقشش را نشان داده‌بود، این کاره شده‌ام... کدام بزنگاه‌ها؟ مثلاً آن زمان که همکلاسی‌های دبیرستان قرار بود کلاس کنکور بروند و من نرفتم اما رتبه‌ی کنکورم بهتر از خیلی‌ها شد! آن‌وقت‌ها کنکور غولی بود برای خودش، مثل الان نبود که خاله شادونه و خاله سارا و عمو مهربانِ تلویزیون بیایند و بگویند: «عموجون ترس نداره که! هر سال نصف صندلی‌ها خالی می‌مونه تو هم روی یکی از این‌ها باید بنشینی دیگه!» آن وقت‌ها تنازع برای بقا بود! آن‌وقت‌ها می‌گفتند که اگر درس بخوانی مهندس می‌شوی، اگر درس بخوانی خانواده‌ات به تو افتخار می‌کنند! اگر درس بخوانی پول‌دار می‌شوی! و من و خیلی از ما تصمیم گرفتیم تا در بزنگا‌ه‌هایِ سرنوشت‌سازِ زندگی‌مان به سمت پول حرکت کنیم! هدفمان شد بهترین رشته‌ها و بهترین دانشگاه‌های کشور، در هجده سالگی پیه سختی‌های غربت را به تن‌مان مالیدیم و به‌سوی آرزوهایمان قدم برداشتیم! سال‌ها گذشت و لیسانس و فوق‌لیسانس را که گرفتیم دیدیم ای دل غافل! سال‌هایی که ما برای بیست‌وپنج صدم نمره‌ی مکانیک کوانتوم التماس اساتید می‌کردیم، اصغر‌آقا بنگاهیِ سرکوچه هم یکی از آپارتمان‌هایش را فروخته و پسرش را فرستاده دانشگاه آزاد. چه حس غریبی به آدم دست می‌دهد وقتی می‌بیند شازده پسرِ اصغرآقا که آن‌وقت‌ها پُزِ کفش‌های نو و تی‌شرتِ خارجی و توپ چل‌تیکه‌اش را به ما می‌داد، همین روزهاست که پُزِ مدرک دکترایش را هم به‌ما می‌دهد و با شاسی بلندِ مدل دوهزاروهفدهش جلوی پای دختر اقدس خانوم بوق می‌زند و احتمالا چند وقت دیگر می‌روند خرید عروسی!

داشتم می‌گفتم:‌ بعدِ سال‌ها جان کندن در راستای نیل به آرزوهای تاریخی‌مان، وقتی آمدیم نفس راحتی از دست مهرورزانِ بی‌تدبیری بکشیم که منابع و سرمایه‌های ملی را بربادداده‌بودند و ما را با درج برچسب روی پیشانی، ممهور به ستاره و هزار کوفت و زهرمار کرده بودند، یکدفعه در فضای تدبیر و امید سر و کله‌ی خارجی‌ها پیدا شد تا پروژه‌های حوزه‌ی تخصصی من که سال‌ها برایش درس خوانده بودم تعطیل شود؛ آزمون‌های استخدامی هم گویا مخصوص سهمیه‌دارهاست آن‌هم از نوع کارشناس حسابداری که آن‌وقت‌ها کسی به عنوان رشته‌ی تحصیلی حسابش نمی‌کرد؛ اینگونه بود که وقتی که ناگهان به فضل الهی مصالح ملی به داد همه‌ی ما رسید و عروسک رویاهای‌مان را از ما گرفتند و دادند به پسر تخس همسایه تا چشمش را دربیاورد و دستش را از جا بکند و آخرش هم عایدات من بشود هیچ و پوچ، باز به فکر همین قلم افتادم که شاید بشود از این تنها یادگار سال‌های دانشجویی کمی نان در آورم و قلم‌به‌مزدی را تجربه کنم!!!

 آدمی که همیشه نباید در ثنای چماق بنویسد که بشود قلم‌به‌مزد! باور کنید نصف همین روزنامه‌نگارها هم اگر چشم انتظار چندرغاز حقوق آخر برجشان نبودند، پروفایل اینستاگرامشان مزین به نام مقدس ژورنالیست نمی‌شد و می‌رفتند بساز بفروش می‌شدند تا روز قلم که می‌رسد به آن سوگند یاد نکنند! وضع کتاب‌نویس‌ها البته کمی رقت‌بارتر است!

اگرچه می‌توان گفت کتاب‌نویس‌ها را نمی‌شود در جرگه‌ی قلم‌به‌مزدان دسته‌بندی کرد چون هیچ ناشری نه تنها به هیچ نویسنده‌ای پول نمی‌دهد! یک پولی هم می‌گیرد تا کتابش را برایش بچاپد‍! خب طبیعتاً برای تن دادن به چنین خفّتی مؤلف محترم یا اینکه باید خودش از خرده‌بورژواهایی باشد که خوشی زده زیر دلش و خواسته مثل پسر اصغر آقا بنگاهی با چاپ کتابش قُمپُز دَر کند و مُخِ شهلا و مریم و منیژه را بزند! یا این که شبانه‌ از دیوار خانه‌ی آدم‌هایی که کتاب نمی‌خرند و نمی‌خوانند بالا برود تا پولِ چاپ کتاب برای آن‌ها که کتاب می‌خوانند را در بیاورد! که البته دومی بسیار شریف‌تر از اولی به نظر می‌رسد! اوضاع شاعرها از این هم بدتر است چون اساساً این روزها مرز شاعر و ناشاعر زیاد مشخص نیست! هرکس به یک گوشی هوشمند و یک خط اینترنت پر سرعت دسترسی داشته باشد می‌تواند با ساخت یک کانال ادعای شاعری نماید! البته از قدیم‌الایام هم کسی از شعر و شاعری پولی به‌جیب نمی‌زده مگر اینکه به پاچه‌خواری سلاطین پرداخته باشد! حالا درست است که قلم‌به‌مزد شده‌ایم و بابت نوشتن‌هایمان برای روزنامه و مجله و فلان و بهمان به اندازه‌ی چندپاپاسی مزد می‌گیریم ولی حداقلش این است که مزدور نشده‌ایم و برای خوش‌آمد کسی نمی‌نویسیم تا جیب‌هایمان را پر از پول کنند و مغزهایمان را پُر از کاه!  

ناگفته نماند همه‌ی این‌ها که گفتم باعث نمی‌شود ماهایی که قلمه‌زده‌ایم به زندگی نباتی و گرفتار زندگی قلمی شده‌ایم وقتی که روز قلم می‌رسد توی کانال تلگرام و در پیج اینستاگراممان به قلم قسم نخوریم و وقتی که موضوعی برای نوشتن به ذهنمان نمی‌رسد عکس با پاکت مارلبرو نگذاریم!

البته حساب استخوان‌خوردکرده‌های اهل فن از همه‌ی ما جوجه ژورنالیست‌های پر ادعا که می‌خواهیم ره صد ساله را یک‌شبه طی کنیم جداست! آن‌ها حسابی به حساب قلم، دست و پایشان قلم شده و این روزها اگر دست و دل‌شان به قلم نمی‌رود اگرچه اندوه‌بار است اما تبدیل به تنها‌ حوزه‌ای شده که برای ما جوجه فوکولی‌های این سر انقلابی میدانی خالی مانده تا شاید به آزادی برسیم!


 قلم

پ.ن1: زیاده گویی کردم! ببخشید! قصه‌ها و خاطره‌ها در سرم می‌چرخید و چاره‌ای جز نوشته شدن نداشت!

پ.ن2: در این نوشتار به هیچ‌وجه قصد جسارت به همکاران و سروران فعال در کوچه‌پس‌کوچه‌های قلم و هرچه که دور و برش هست را نداشتم و دست یکان یکانشان را می‌بوسم باشد تا روزی استقلال آرای این بزرگواران سبب اعتلای ارزش‌های انسانی و توسعه‌ی ساحت فرهنگ و اندیشه در سرزمین عزیزمان گردد.

پ.ن3: کانال خمارمستی را بخوانید، اینجا کم می‌نویسم بر خلاف تلگرام که معمولا پرکارم و نوشته‌های روزنامه و مجله و... را آنجا می‌گذارم! البته اینستاگرام هم هست! فیسبوک هم مثل وبلاگ خاک می‌خورد! 

پ.ن4:  کامنت‌های پست قبلی را هم خوانده‌ام نمی‌دانم تأییدشان بکنم یا نه؟ آخر راستش را بخواهید بغض به گلویم آورد و اشک را تا پشت پرده‌ی پلکم کشاند! باید برای هرکدامشان یک پست بنویسم...

  • چهارشنبه ۱۴ تیر ۹۶

برای سیمرغ کوه قاف...

سیمرغ کوه قاف که همین‌جور بی خبر وبلاگت رو بستی، اگه اینجا رو خوندی یه خبری از خودت به من بده یا یه راه ارتباطی بذار... 


از طرف گرندپا


توضیح:  بعضی بلاگرا جای خالیشون هیچ‌وقت پر نمیشه! بخصوص وقتی بی‌خبر کرکره رو پایین می‌کشن و بی سروصدا غیب می‌شن واقعا وبلاگستان غیر قابل تحمل می‌شه!

تو این سالها کم نبودن نویسنده‌های ماهر ولی گم‌نامی که توی وبلاگشون می‌نوشتن و لذت خوندنشون رو به ما می‌بخشیدن ولی متاسفانه وسط روزمرگی‌ها گم شدن، رفتن و قاطی دنیای مردم شدن...

من به شخصه مدتهاست خیلی کم اینجا می‌نویسم و بیشتر کانال تلگرام  رو به‌روز می‌کنم اما چراغ اینجا رو روشن نگه داشتم چون هم دنج تره هم می‌شه مطالب دلی تر رو با خیال راحت اینجا گذاشت.

توی این سال‌ها بارها و بارها یاد کردم از اَبَربلاگرای دوست داشتنی مثل مداد سفید، مصائب آنا، بارباباپا، مهرنگار، نیلوفر مرداب عزیزم و خیلی‌های دیگه که محو شدن... جوری رفتن که دیگه هیچ‌وقت اثری ازشون توی دنیای مجازی پیدا نشد. خیلی متاسفم که وبلاگ قاف هم اینقدر ناگهانی کرکره را پایین کشید و بدون خداحافظی رفت.

امیدوارم همه کسایی که به هر صورت ازشون مطلبی یاد گرفتم یا با نوشته‌هاشون حال خوبی به دلم نشست هرجا که هستن شاد و سلامت باشن.


لطفا کانال تلگرامی من را دنبال کنید یا اینکه سری به اینستاگرام بزنید تا اگه رفتید گمتون نکنم! :)

  • جمعه ۱۹ خرداد ۹۶

تلخی فوتبال پس از خداحافظی اسطوره‌ها

آخرین دیدار با شوالیه‌ی نجات‌بخش رُم

زمان گذشت و گذشت تا اینکه روزی که نباید، فرا رسید. روزی که بت‌من شهر را ترک می‌کند! روزی که مرد عنکبوتی رختش را می‌آویزد و تصمیم می‌گیرد مثل مردم عادی زندگی کند. روزی که مردم شهر دیگر تا ابد منتظر معجزه نخواهند بود...

اگرچه فرانچسکوی دوست داشتنی، دومین گلزن برتر تاریخ سری آ است ولی این هرگز تنها دلیل محبوبیتش نبوده و نخواهد بود. رمی‌ها خوب می‌دانند که 25 سال یعنی چه؟

 25 سال گذشت و اسطوره‌ی شماره‌ی 10 به پایان راه خود رسید. کاپیتان در حالی‌که اشک می‌ریخت بازگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت... 25 سال روزهای تلاش و ایمان به پیروزی، خاطرات تلخ و شیرین، اشک‌ها و لبخندها... 786 بازی، شکست و پیروزی، نا امیدی و افتخار... 307 گل... 307 بارقه‌ی امید که در قلب هواداران جرقه زد... 307 فریاد شوق، 307 غریو غیرت... 307 باری که میدان «ناوونا» نام او را فریاد کشید... فرانچسکو... فرانچسکوی محبوب من... و 58 کاپ... راستی بعد از تو چه کسی کاپ‌های قهرمانی را برای ما بالای سر خواهد برد؟

اشک‌هایت را پاک کن کاپیتان، المپیکو برای تو و همراه تو اینگونه اشک می‌ریزد... آری آقای کاپیتان تو کودکی بازیگوش بودی که به رم آمدی و حالا مانند یک مرد می‌روی؛ ما به پاس جوانمردی و وفاداری‌ات تا پایان همراهت خواهیم بود و نامت را در گوشه‌ی قلبمان با هر ضربان تکرار خواهیم کرد.

روزی که ردای شایستگی شوالیهٔ جمهوری ایتالیا بر تنت انداخته شد همه می دانستیم کمترین هدیه‌ات برای لاجوردی پوش‌ها جام جهانی خواهد بود. با تو قهرمان شدیم، با تو نایب قهرمانی را بارها تکرار کردیم. در روزگاری که پول رنگ پیراهن ستاره‌ها را تعیین می‌کرد در آن روزهای سخت در پایتخت ماندی تا همچون هادریانوس آرامش و امنیت را به امپراطوری کوچکمان بازگردانی... ده سال پیش وقتی که به عنوان آقای گلی اروپا دست یافتی و کفش طلای قارهٔ سبز را از آن خود نمودی هیچ‌کس فکر نمی‌کرد در رم بمانی... همه می‌گفتند برق کهکشانیِ رئال تو را هم خواهد گرفت و تجمّل و تموّل، گلادیاتور افسانه‌ای را با خود خواهد برد... اما تو ماندی تا شبی مثل دیشب جاودانه شوی... همانگونه که هرکول آخرین فرزند فناپذیر زئوس پس از مرگش تبدیل به خدا شد فرانچسکو، فرانچسکوی دوست داشتنی شب گذشته پس از خداحافظی از مستطیل سبز همچون خداوندگاری جاودانه به آسمان‌ها رفت تا مظهر وفاداری و نجابت در تاریخ فوتبال معاصر باشد.

  • دوشنبه ۸ خرداد ۹۶

درفش کاویانی


سلام
پاسخ تاثیرگذار دوست عزیزم کاوه که احساس می‌کنم هریک از ما باید چندین بار آن را بخوانیم
پاسخ کاوه
  • شنبه ۶ خرداد ۹۶

حالا چرا فحش میدی؟

بسط نقد جاهلانه و فحاشی انتخاباتی

حالم از آدم‌هایی که در بلاگ بیان می‌پلکند و زمین و زمان را فحش‌کش می‌کنند به هم می‌خورد. آدم‌هایی که پست‌هایشان محتوایی خام و یکسونگر را در جعبه‌ای شیک و عوام‌فریب بسته‌بندی کرده و کامنت‌هایشان بوی خون می‌دهد.

این‌ها با پرچم روشن‌فکریِ تقلبی سال‌ها از پیشرفت جامعه عقبند! نسخه‌ی دریده‌ای از فعالان وبلاگی قدیمی را ارائه می‌دهند با راه و رسمی کاملا متفاوت! وقتی که اوایل دهه‌ی هشتاد اوج دوران وبلاگنویسی فارسی و تاثیرگذاری آن بر آرای عمومی آدم‌های شریف و باسواد با ادبیاتی متین و با وقار به نقد اجتماعی می‌پرداختند این‌ها همه در بهترین حالت سرکلاس پنجم ابتدایی از معلمشان می‌پرسیدند: "خانوم اجازه دفتر چند برگ برداریم؟" یا "برای فلان سوال چند خط جا بگذاریم؟" یا شاید هم گیج و مبهوت از دوره‌ی تحصیلی جدیدشان با فحش‌های رکیک جنسی آشنا می‌شدند! حالا با همان آموخته‌ها که نهایتِ «دانایی»شان محسوب می‌شود در فضای مجازی دُرافشانی می‌کنند... هرجا می‌رسند و رد و نشانی از اندیشه و تدبیر و روشنگری می‌یابند شروع به قداره‌کشیِ مکتوب می‌کنند! و وقتی بر ایشان خرده می‌گیری به سبک کاندیداهای اصولگرا پرچم «آزادی‌بیان» بلند می‌کنند و می‌گویند نقد برای همه آزاد است... غافل از این‌که پیش‌زمینه‌ی مورد نیاز در هر گفتگویی رعایت ادب است و در وهله‌ی بعدی هر نقدی مستلزم داشتن حداقل «دانش نسبی» در آن زمینه است.

آدمهای ناشناسی که در فضای مجازی نقاب بر سر می‌کشند و در هر راه و بیراهه‌ای دیگران را مورد حمله قرار می‌دهند در واقع امنیت روانی جامعه را تهدید می‌کنند و رسمی نامیمون را ترویج می‌نمایند که بروز و ظهور آن در دنیای بیرون ناگزیر خواهد بود... و این واقعه بسیار ترسناک است...

 

 

       پی‌نوشت: من واقعا احساس خطر می‌کنم... اول از این سیر قهقرایی سقوط جامعه به دره‌ی جهل و سطحی‌نگری. دوم از لگدمال شدن اخلاق و نابودی ارزش‌های انسانی... سوم از کاهش اقبال عمومی و به تبع آن پایگاه رأی دولت تدبیر و امید. سومی آن‌قدر خطرناک هست که اگر اتفاق بیفتد موارد اول و دوم با سرعتی بسیار بیشتر پیش‌خواهند رفت...

+    برای همین پستها را بیشتر در کانال خمارمستی منتشر می‌کنم... بخوانیدش. ممنون.

 

  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۶

نحریف ادبی - طنز انتخاباتی

ذکر آن به موزه فرستنده!

آن جوان‌مرد راه، آن پاک‌باز درگاه، آن مدافع همیشگی اعتدال، آن که مخالفان را می‌فرستد به قالیشویی‌های مال! نماینده‌ی اصیل اصلاحات، آن پاسخ‌دهنده‌ِی همه‌ی اشکالات، یگانه کاندیدای پوششی، فارغ از هر جنبش و پویشی. آن دلاور سیرجانی، آن سیاست‌مدار کارگزارانی. متخصص در له کردن و زیرگیری حاج اسحاق جهان‌گیری رحمةالله علیه. نقل است ابتدا مردمان فکر می‌کردند او دماغ بود و هیچ نبود ولی بعد که رشد کرد و به مقام رسید نشان داد مغز بوده‌است و خداوند قلب و مغزش را در پشت آن دماغ پنهان کرده تا از چشم بد مصون بماند. او با کاردانی و لیاقت مراتب را از بخش‌داری تا فرمانداری و استانداری را تا وزارت طی نمود. سپس در دولت کلید به معاونت رسید وی تصمیم گرفت در نقش مدافع پوششی عمل کند ولی با حفظ سمت به عنوان آقای گلی آخرین مناظرات تلویزیونی ریاست‌جمهوری برگزیده شد.

اسحاق را گفتند تا به حال کجا بودی؟ گفت: گوش به فرمان آن‌کس که نفس است و حرفش برای هر انتخابات بس است و تصویرش در قفس است! گفتند رئیست کیست؟ گفت: آن‌که رئیس تدبیر و امید است و عمامه‌اش سپید است و نماد دولتش کلید است. گفتند از دشمنت برای ما بگو. گفت: آن به صورت دست‌فروشان سیلی زننده، آن از زباله برق تولید کننده! در دوربین‌ها نگاه کننده و بعدش تهمت‌زننده! آن‌که معروف شده به شهردار سازه تقسیم‌کننده‌ی املاک نجومی به یک اندازه!

اسحاق را متخصص در به موزه فرستادن نام نهاده‌اند چرا که هم او نخستین بار پیکان را به موزه فرستاد و حالا عزم خود را جزم نموده تا شهردار تهران را به موزه بفرستد یا اگر امکانش نبود شهرداری را تبدیل به موزه نماید!

از جملات قصار او نقل است که گفت: « باطل السحر دروغ و فریب، آگاهی مردم است!»

همچنین او گفت: « در مسائل اجتماعی، با برخوردهای گازنبری مسائل حل نمی شود!»



       پ.ن1: برای خواندن بقیه‌ نوشته‌های طنز  کانال خمارمستی را بخوانید. نوشته‌های طنز به وصورت روزانه در کانال گذاشته می‌شود.

       پ.ن2: جلد هفته نامه‌ی صدا مربوط به پیش از مناظره‌ی نخست است که البته بسیار هوشمندانه کار شده‌است. این نوشتار هم همان فردای مناظره کار شد و چاپ شد و توی کانال هم گذاشته شد. برای اینکه زودتر به نوشته‌ها دست‌رسی پیدا کنید در کانال خمارمستی عضو شوید. ممنون.

 در ضمن نظراتتون هم برام مهمه...

  • چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۶

برای تمام مادران پسرهایی که در هنگ مرزی میرجاوه خدمت می‌کنند

در اندوه ده مَرد...

در این روزهای پردروغ و پرفریب که همّ و غمّ همگان شده‌است بحث درباره‌ی نامزدهای ریاست‌جمهوری، خبری در میان اخبار گم شد. خبری که رنگ و بوی خلوص و ازجان‌گذشتگی داشت. خبری که اگر از اروپا مخابره شده بود پروفایل شبکه‌های اجتماعی‌مان را سیاه می‌کرد و بلافاصله دل‌نوشته‌های سوزناک‌مان مصداق بارز «تو کز محنت دیگران بی‌غمی» می‌شد. خبر کوتاه بود ولی غمی به درازای عمری که یک مادر به‌پای فرزندش می‌گذراند با خود به همراه داشت: ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز، دیگر هیچ‌وقت به خانه باز نخواهند گشت...

خبر در سکوت و یواشکی طوری آمد که کسی صدای پایش را نشنود: دیگر هیچ‌کس صدای خنده‌های این دَه نفر را نخواهد شنید... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

اصلاً مگر این‌خبرها شنیدن دارند؟ شُویِ خبری-تبلیغاتیِ صداوسیما برای نمایندگانی که شمشیر را مقابل دولت از رو بسته‌اند برای همگان جذاب‌تر از گریه‌های مادری است که منتظر بازگشت فرزندش از سربازی نشسته تا در رخت دامادی ببیندش اما... این روزها کسی دوست ندارد از حال‌وروز پدری بشنود که یک‌شبه می‌شکند... همان بهتر که خبر کوتاه است و بی‌سروصدا: ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

هنوز هم در تمام پادگان‌های مرزی و غیر مرزی طبل بزرگ زیر پای چپ می‌تپد، مثل یاد محبوبی در پهلوی چپ! اما ده زن، ده مادر، ده دختر... چشمانشان بارانی‌است، مثل آسمان شهر... انگار که اردی‌بهشت‌شان جهنم شده‌باشد... آینده‌ای که سوخت، گذشته‌ای که تباه شد، خاکستری که بر افسانه‌ی امنیت نشست... امشب دیگر در قلب محبوبشان هیچ دختری نمی‌تپد... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

این روزها وقتی خورشید از غرب غروب می‌کند، هنگ مرزی میرجاوه در قیری غلیظ از شب فرو می‌رود و سربازان وظیفه پشت پنجره‌های آسایشگاه به آخرین پرتوهای نوری که از کیلومترها دورتر می‌آید و شاید از مسیری که از شهرهایشان می‌گذرد خیره می‌شوند و در بهت و سکوت غرق در حسرت انتقام به یاد دوستان شهیدشان بغض می‌کنند... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

همیشه باید فاجعه اتفاق بیفتد تا «ما» فقط دل بسوزانیم و «مسئولین» بیانیه صادر کنند... یک سال اتوبوس سربازان سقوط می‌کند، یک‌سال مرزداران سراوان قتل‌عام می‌شوند، یک‌بار سقوط بالگرد و کشته‌شدن خلبان... یک‌بار ربوده شدن و اسارت طولانی‌مدت مرزبانان... حالا هم که فاجعه‌ی میرجاوه... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز... شهید می‌شوند و تو... آقای مسئول... در سخنرانی‌هایت لاف از امنیت می‌زنی... به فکر شهدای حرم هستی و اینک شهدای حریم ایران در خاک و خون غلت می‌زنند... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

 


     پی‌نوشت: من از طریق گوگل مپ و حالت ستلایت تمام منطقه‌ی مرزی میرجاوه را بررسی کردم و تمام محدوده‌ی مورد نظر را به دنبال جنگل‌هایی که مسئولین می‌گویند مهاجمین در آن پنهان شده‌اند گشتم. فکر می‌کنید نتیجه چه بود؟ آن اطراف حتی درختی هم ندیدم چه برسد به جنگل انبوه!!! واقعا من نمی‌دونم توی عصر ارتباطات و فن‌آوری اطلاعات چرا این‌قدر صریح و بدون فکر حرف‌هایی زده می‌شود که در آن‌ها شبهه باشد... باور کنید این رفتارها باعث بی‌اعتمادی به حاکمیت می‌شود...

  • شنبه ۹ ارديبهشت ۹۶

اصلاحات قدم به قدم

در امتداد امید

من و شما آدم‌های معمولی که از پس سال‌ها فشار اقتصادی تمام دغدغه‌مان تبدیل شده است به گذران زندگی به شیوه‌ای معمول و معقول، به‌عنوان شهروندان عادی که هرگونه تصمیمات جمعی نخستین تأثیراتش را بر زندگی ما عیان می‌سازد و خوب یا بدِ سرنوشتمان را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد حق‌داریم تا نگران آینده‌مان باشیم. حق‌داریم خواستار جامعه‌ای با حداقل‌های موردنیاز زندگی باشیم. خواستار کشوری مقتدر و خوش‌نام در جهان با توسعه‌ی سیاسی، اقتصادی، فرهنگی متوازن باشیم و البته نیک می‌دانیم که انتخابات به‌عنوان سرنوشت‌سازترین کنش ملی-مردمی می‌تواند بخشی از خواسته‌های ما از حاکمیت را برآورده سازد یا نه تمام آمال و آرزوهای ما را به ورطه‌ی سقوط و نابودی بکشاند.

آن‌قدر تجربه‌های دردناکی چون اختلاس‌های چند صدمیلیاردی، رواج خرافات، دروغ‌گویی، آمار سازی، سقوط اخلاق، ناهنجاری‌های اجتماعی، سرکوب نیروهای منتقد و ... در دولت قبل نزدیک و محسوس است و آن اندازه تجربه‌هایی چون رفع تحریم‌ها، توقف رشد تورم، بازگشت دانشجویان ستاره‌دار به دانشگاه‌ها، افزایش مسئولیت‌پذیری و پاسخگویی دولت، رشد اعتمادبه‌نفس ملی، حفظ شبکه‌های مجازی و... قابل دفاع است هستند که این‌بار با اطمینان رئیس‌جمهورمان را انتخاب کنیم.

اگر باز دولت در اختیار کسانی قرار بگیرد که همچون دولت گذشته، تفکرات منتقد دولت را خاموش و خانه‌نشین نمایند، بازهم شاهد اقدامات جنون‌آسا خواهیم بود.

دولت تدبیر با گشایش سیاسی و فرهنگی سبب شد نشاط به جامعه بازگردد. یکی از نشانه‌های باز شدن فضای سیاسی کشور برای فعالیت‌های حزبی، برگزاری انتخابات پرشور مجلس شورای‌اسلامی و مجلس خبرگان است و البته عده‌ای از حامیان دولت پیشین که این روزهای رنگ عوض کرده‌اند و چون اقبال عمومی را دست‌نایافتنی می‌ْبینند از انعطاف دولت سوءاستفاده نموده و کمر به تخریب وجهه‌ی دولت بسته‌اند.

دولت یازدهم با تمرکز بر مسئله اقتصاد و حل مشکلات معیشتی مردم در حالی فعالیت خود را در کشور آغاز کرد که در دولت گذشته قطعنامه‌ها و تحریم‌هایی که به گفته رئیس دولت پیشین کاغذپاره‌ای بیش نبود، اقتصاد را زمین‌گیر کرده و تورم، بیکاری و رکود چنان رشد روزافزون و افسارگسیخته‌ای یافته بود که به وضعیتی بی‌سابقه رسید. دولت تدبیر به‌تدریج شاخص‌های اقتصادی را در مسیر بهبود قرارداد و با عملکرد اقتصادی موفقیت‌آمیزش درزمینه‌ی مهار تورم، کنترل نقدینگی و کاهش رکود توانست امید را به زندگی‌ مردم بازگرداند. از سویی گشایش روابط بین‌المللی بعد از برجام و از سوی دیگر دیپلماسی نفتی در سطح اوپک سبب شد ایران جایگاه سابق خود را بازیابد. تداوم عملکرد دولت فعلی می‌تواند موجب رشد و توسعه اقتصادی کشور شود و این امری طبیعی‌است که من و شما آدم‌های معمولی که گذران زندگی عادی برایمان در اولویت قرار دارد دوست نداشته‌باشیم کسانی عنان امور را در دست بگیرند که این قطار اعتدال و توسعه را دوباره از مسیر خارج نمایند.


        پ.ن: اینجا پر است از خواب‌زده‌هایی که سال‌های تیره‌ی گذشته را فراموش کرده‌اند...
  • سه شنبه ۵ ارديبهشت ۹۶
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید