خمار مستی - آنتی وصال!؟

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم


امروز  صب "سعید" این شعر داریوشو با گوشیش گذاشته بود، منم "لاجرم" تا ساعتها زمزمه ش می کردم، حالا سعید کیه و ماجراهاش چیه خودش یه عالمه قصه داره... هم قصه هم غصه...  فقط همین قدر بگم که حکایت سعید، حکایت عاشق دلخسته ایه که به معشوقش رسید و با کمک خانواده هاشون زندگی ئی ساختن که خیلیا حسرتشو داشتن!! حالا بعده سه سال دارن از هم جدا میشن و به این نتیجه رسیدن که این ازدواج از اولش هم اشتباه بود... نمیخوام وارد ریز زندگی سعید بشم، بگذریم...

الان حدود سه و نیم بعده نصفه شبه، من باز مدتیه با خوابیدن مشکل دارم! مثه اون وقتا! الان اومدم وب گردی که دیدم یکی از "دوستای دیگه" م این شعرو به اشتراک گذاشته، خوندمش، دوباره خوندمش، حس کردم چقدر به دلم میشینه... آخه دیشب داشتم با همین "دوست دیگه"!! درد دل میکردم، بش گفتم:گاهی فکر می کنم چرا انگار تو سرنوشت همه مون نرسیدن نوشته شده! نرسیدن به همه چی!! عشق! کار خوب! زندگی خوب! مال ومنال! آسایش! تو همه این فکرا سر خدا داد می زنم! فریاد میکشم! ولی یه دفه یه نگاه دور و برم میندازم میبینم به جاش خیلی چیزا داریم: عقاید خودمونا داریم! دوستامون! خونواده هامون! محبتامون!جمع که می بندم منظورم من و تو نیستا! (منظورم من و اون "دوست دیگه"م نیست!) منظورم جنسمونه! نسل مونه! نسل آدمهایی که هنوز یه چیزایی براشون  مهمه! مایی که هنوز کم هم نیستیم! خلاصه دیشب خوابم برد. ولی حالا میبینم اون "دوست دیگه"م  این شعرو گذاشته تو وبلاگش... شعری که صب سعید گذاشته بود و من تا عصر زمزمه ش میکردم...

شاید یه روزی همه قصه زندگی پرتلاطم "سعید" رو اینجا بنویسم، شاید هم قصه اون "دوست دیگه"م! خدا رو چه دیدی شاید هم قصه خودم رو! 

نمیدونم رسیدن مثه سعید بهتره یا این همه نرسیدن هایی که دورو بر خودمون میبینیم!

قصد مقایسه ندارم ها، اصن من اشتباه کردم مصداق آوردم (هرچند من نیووردم خودشون اومدن!!)

سعید یه پسر فوق العاده است! به قول خانومش(منظورم خانوم چندروز دیگه سابقشه!!): سعید طلاست!!!

جناب"دوست دیگه" هم من فقط میتونم برای توصیفش بگم: مهربون و پاک!

می خوام بگم آدمهارو از این قصه ها بذاریم کنار، بدون هیچ آدمی قصه هامون رو مرور کنیم...

من هنوز نمیدونم کی به چیزا و کسایی که دوستشون دارم می رسم ولی این رو هم نمی دونم آیا این رسیدن ها چیز خوبیه یا نه؟


حالا که دارم به رسیدن و نرسیدن فکر می کنم یاد مسیجی که صب خاله داد می افتم:

احتمال رسیدن کسی که با اراده به سوی ستارگان می تازد بیشتر از کسی است که با تردید به سوی خانه قدم بر می دارد...

خودم می دونم هیچ ربطی به حرفای بالایی نداشت ولی ساعت داره چهار میشه و این ساعت از شبانه روز اصلا لزومی نداره که حرفای هیچ کسی به هم ارتباط مستقیم یا غیر مستقیم داشته باشه

مطمئنم تو این ساعت، سعید و دوست دیگه هفت تا پادشاه رو خواب دیدن و تا یکی دو ساعت دیگه ساعتشون زنگ می خوره تا برا نماز صب بیدار شن

اوه اوه اوه می خواید بحث دور بودن از خدا رو هم پیش بکشم؟ سر صبحی چه وقت این حرفاست آخه؟



دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم



ته نشین: خودم میدونم!! خیلی وقت بود به ادبیات محاوره ننوشته بودم و امشب یک تنه تمام ارادتم به فارسی معیار رو قهوه ای کردم رفت!!! فلذا دم صبح است و ساقیا قدحی پر شراب ده!!! که بامداد خمارم آرزوست!!!


بعدا نوشت:آقا!!!!! یه لحظه! یه لحظه! اصن چرا قصه هارو با هم قاطی میکنی؟ بحث اصن عشقولانه نبود که!! من صحبتم صرفا در باره رسیدن به چیزاییه که دوس داریم بشون برسیم!!! همین! حالا شعره عشقولانه است به من چه؟ اعلام برائت میکنم!!! 


,
  • جمعه ۲۷ دی ۹۲

خمار مستی - هویجی برای دماغ آدم برفی

گاهیلازم می شود بروی آن دوردست ها... اگر دوردست ها هم دم دست نبود ایرادی ندارد! یک پارک همین حوالی کفایت میکند، فقط کافی ست آنقدر بزرگ باشد که بتوانی چند ساعتی آنجا قدم بزنی! و البته کسی هم آنقدر حماقت نداشته باشد که در آن سرما و بارش شدید برف، سکوت بکر اطرافت را بشکند و رد پایش را بیندازد وسط معصومیت راه پیش رویت!! آن وقت تو در حالی که تا زانو توی برف ها فرو می روی آن قدر بروی! آن قدر بروی، که انگشتهای پایت بی حس شود!! بعد دیوانه شوی، بخوابی وسط آن همه برف! کله ات را که داغ کرده فرو کنی توی آن همه برف!! تو که می گویم ضمیرش دوم شخص مخاطب هست ولی تو متکلم وحده بخوانش و مرا ببین که منجمد می شوم... یک شال گردنم بینداز و دماغم را با یک هویج عوض کن!! حواست باشد من وقتی آفتاب بتابد آب می شوم! جاری می شوم و پیش تو می آیم، اگر تو بخواهی بخار می شوم و به آسمان می روم! ولی حالا آدم برفی شده ام گوشه ی پارکی همین حوالی که دخترکی کلاهش را سرم می گذارد... دخترکی کوچک با چشمانی معصوم...

هنوز انگشتهای پایم بی حس است، کلاغها غار غار نمی کنند و به قولسیدمهدیگربه را با چوب بزنی هم نمی آید بیرون! و من پیاده می روم، تنها، تا عمق پارکی همین حوالی...

بعضی راه ها را باید تنها رفت

ولی باید رفت...



گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب

     بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار

      من دلم سخت گرفته است از این

              میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک

                     که به جان هم نشناخته

                              انداخته است

                              چند تن خواب آلود

                                           چند تن نا هموار

                                           چند تن نا هشیار



+      آقا تختی ورزشکار نبود!! مرد بود!! قشنگ ضربه می کرد! نه رفت تو شورای شهر! نه رییس فدراسیون شد!! حتی تو سریال پژمان هم بازی نکرد!! دست بوس هیچ شاهی هم نرفت تا... آقا تختی فرق داشت... ضربه هاش فنی بود! مرد بود! مث مصدق وقتی شاه و انگلیس رو ضربه کرد! مث ژان والژان وقتی زیر چزخ گاری کمر خم کرده بود!! آقا تختی مرد بود...

           به مناسبت سالروز مرگ جهان پهلواناین مطلبرا حتما بخوانید.


+         زمانهماناست که امان مانرا می برّد!!!



        دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت:

                                                «آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو.»

        گفتم:«ای عشق، من از چیز دگر می‌ترسم.»

                                                 گفت: « آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو.»

                                                                                       مــــــــولانا


,
  • يكشنبه ۲۲ دی ۹۲

خمار مستی - هماصه بثیرط

 
 
اینروزها چه هنگامه ای به پا کرده اند و چه بی رحمانه می تازند اندیشه خفتگان پر هیاهو!
آنان که سالهاست دل در مطاع قدرت بسته و  جان در طمع ثروت پیوسته، چشمشان در هوای منصب مست، و عقلشان در هوای تقلید بر کف دست؛ بر طبل بصیرت می کوبند و دولت تدبیر را به چوب ملامت می زنند و در اوهامشان داستانهای خیالی می پردازند و می پندارند که تاریخ به دست فراموشی سپرده خواهد شد؛ غافل از اینکه هنوز در این وانفسای نسیان، هستند کسانی که آرمان به کف نداده و هیچگاه فراموش نخواهند کرد آن زمانی را که خائنان ملت و دشمنان عزت مملکت، عروسی خونین به پا کردند و داماد دروغین را به حجله در آوردند. عروس ایران افسرد و امید مردم پژمرد. و ما یک چشم خشم و یک چشم نفرت، داماد را بدرقه کردیم و ناکامانه بر عزای دموکراسی نشستیم و شاهد خوش رقصی های دشمنان مردمسالاری بر پیکر پاک آزادی بودیم همچنان که هستیم . و سروش گفت: چشم روزگار فاش گریست و خون از سر ایوان جمهوری گذشت و  همینان گفتند که "حرمت نظام هتک شد" و آبروی آن به یغما رفت...
همچنان که می گویند...
بعد از 4 سال، باز تکرار مکررات و باز هجو مزخرفات، باز شمشیر اتهام و باز تهمت و اوهام. رسانه ی میلی هم، همچنان می تازد و در این بازار مکاره هلاهل دروغ را در جامی زرین به جای می رنگین جا می زند.
آری حماسه ها همه از آن شماست ، بصیرت و آگاهی از آن شماست و فتنه ها و  وابستگی ها از ماست، مایی که جز خیرخواهی مملکت چیزی در دل نداشتیم و شمایی که رخت زهد به تن کردید و مال و منال مملکت را به توبره کشیدید و خون مردم را به شیشه... فراموش نکنید که
نوبه زهد فروشان گران جان بگذشت            وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
آقایان!
گناه ما چیست و چه بود که باید هیچگاه نیندیشیم و همیشه قفل بر زبان خویش بنهیم مبادا سخنی بگوییم که خلاف تفکر پوچ و پوسیده ی شما باشد؟ گناه ما چیست جز اینکه مثل شما محبوسان منحوس نمی اندیشیم، جز اینکه اهل دستبوسی و تملق و چاپلوسی و ریا نیستیم ، جز اینکه آزادی را نه بی بندوباری که آزادی انتخاب و آزادی بیان می دانیم، جز اینکه معتقدیم علی بارها از زبان پیامبر شنیده کههیچ جامعه ای روی سعادت نخواهد دید تا زمانی که حق مظلوم از ظالم بدون لکنت زبان گرفته شود " لن تقدس امة لا یوخذ للضعیف فیها حقه من القوی غیر متتعتع " ( نهج البلاغه – نامه 53)، گناه ما مظلوم بودن ماست، شاید اصلا گناه ما بودن ماست !!
اما آقایان!
دست از سر ما بر ندارید! بگذارید ما له شویم! اصلا بیایید و بکوشید تا ما را از فریب خوردگی در فتنه رها سازید و مغزهایمان را شستشو دهید!! ولی بگذارید آنهایی که قدری به تعقل و تدبیر اعتقاد دارند به کارشان برسند و به راهشان بروند! مگذارید بعد از 4 سال دیگر باز هم در جا بزنیم و این موقعیت به دست آمده به باد برود...
ما را بکشید! ولی امید جامعه را نکشید...
بگذارید چندی هوای تدبیر و امید بدمد شاید قدری از سرعت سقوطمان در سراشیبی قهقرا کاسته شود!!
در این هیاهوی دروغ و تهمت، خوب خودسرانه می تازید و کم نمی گذارید از توطئه و کارشکنی، لیک کاری نکنید که فرصت ها بسوزند و باز هم ما بمانیم و کشتی به گل نشسته ی ان ق ل اب مان، استخوان در گلو و غم در دل و پای در گل...  .

 
 
پ.ن1:یعنی می خواید بگید که هنوز خواص بی بصیرت داریم؟ اصن داریم؟
پ.ن2:اصلا هم بیانیه از خودمان در نکردیم! فقط یه کمی جو گیر شدیم!
 

 

  • چهارشنبه ۱۱ دی ۹۲

چله قاب

آنوقت‌ها دوربین عکاسی چیزی نبود که هرکسی داشته باشد، خیلی‌ها هستند که از زمان بچگی‌هایشان حتی یک عکس سه در چار هم ندارند! ولی مادرم از بچگی‌های همه‌ی بچه‌های فامیل عکس دارد و این چیزی بود که همیشه هم او و هم ما به آن می‌نازیدیم. از وقتی یادم می‌آید آلبوم، آلبوم خاطره توی کمدمان داشتیم که وقتی فامیل خانه‌مان جمع می‌شدند مشتاق دیدن‌شان بودند...

عکس‌ها را به لطف دوربین پدر داشتیم آن هم نه از این دوربین‌های اتوماتیک که تازه مد شده بودند! نه! یک دوربین ژاپنی اصل با آن سه‌پایه‌ی بلندِ تلسکوپی‌اش که کار کردن با آن بلدی می‌خواست. هروقت دور هم جمع می‌شدیم پدر بساط عکاسی به راه می‌انداخت و همه را توی قاب کوچک دوربین جا می‌داد و بعد خودش هم می‌آمد توی قاب و برای بزرگ شدن‌هایمان خاطره می‌ساخت.

خوبیِ آن وقت‌ها این بود که زیاد دور هم جمع می‌شدیم، همه‌ی فامیل خانه‌ی مادر را خانه امیدشان می‌دانستند. البته آن قبل‌ترها بابابزرگ هم بود، پدرم می‌گوید بابا این رسم را گذاشت که همه باید هر هفته خانه‌شان جمع شویم. رسم خوشایندی که حتی سال‌های بعد که بابا از بین ما رفت، میراثش باعث گرمی دل خانواده بود و هست.

ما بچه‌ها برای همین دور همی‌ها جان می‌دادیم، ذوق بازی‌های سرخوشانه‌ی کودکی هوش از سرمان می‌پراند و وقتی پای «شب چله» به میان می‌آمد معنی‌اش این بود که طولانی‌ترین شب سال را فرصت داریم آتش بسوزانیم و بزرگ‌ترها را ذله کنیم.

آن وقتها همیشه مادر شب‌چله‌ای می‌گرفت و همه به صورت خودجوش می‌دانستیم کجا باید برویم. پدرم می‌گوید آن وقت‌ها که بچه بوده‌اند مادر خودش سیب و انگور و هندوانه‌ها را توی زیرزمین خانه‌شان زیر خاک و با هزار ترفند نگهداری می‌کرده و به چله می‌رسانده و با ورد عشق جادوی محبت را در دل یلدا زنده می‌کرده است.

یلدا که می‌آمد در همان عوالم بچگی انگار طولانی بودن شب را حس می‌کردیم، انگار ثانیه ها هم برایمان کش می‌آمدند و در ذهن‌مان انگار این شب طولانی تمام شدنی نیست. تازه وقتی که می‌خواستیم برویم خانه‌هایمان، شب به نیمه نرسیده بود و ما التماس بزرگترها می‌کردیم که امشب طولانیست و بیشتر بمانیم و از این حرفها... ولی آن ها همیشه بهانه‌ی مدرسه‌ی فردا صبح را داشتند که به هیچ‌وجه نباید تعطیل می‌شد! با این وجود ما بازی‌هایمان را کرده بودیم و چس فیلهایمان را خورده بودیم و کلی خوش‌خوشانمان بود، به خصوص اگر برف هم می‌بارید عیش‌مان تمام می‌شد و قشنگ باور می‌کردیم که زمستان آمده‌است.

راستش را بخواهید آن‌زمان‌ها آن‌قدرها فرهیخته نبودیم که فال حافظ بگیریم ولی احساس خوش‌بختی می‌کردیم. مثل حالا نبود که این همه ناز حضرت حافظ را بکشیم و به شاخه نباتش قسمش دهیم بلکه بخت‌مان را باز کند ولی هرچه بیشتر زور می‌زنیم نتیجه ندهد...

وقتی بزرگتر شدیم به مدد پیشرفت تکنولوژی همه موبایل داشتیم و چون هنوز تلگرام نیامده بود یلدا که می‌رسید دفترچه تلفن گوشی‌هایمان را زیر و رو می‌کردیم، کارت شارژ پنج هزاری می‌خریدیم و برای خیلی‌ها که دوستشان داشتیم _ یا حداقل دوست داشتیم که آن‌ها این‌طور فکر کنند_ پیامک می‌فرستادیم و تازه خیلی‌ها را هم می‌گذاشتیم برای یک فرصت بهتر! بعدترها که باز هم بزرگتر شدیم و شبکه‌های اجتماعی فراگیر شدند به لطف صاحبان کانال‌های بیشمار، متن‌های دوزاریِ تبریک را برای هرکه منفعتی برای‌مان داشت فوروارد کردیم و یلدای‌مان را گذراندیم. حالا هم که دیگر همان‌ها هم جای خودشان را داده‌اند به افاده‌های اینستاگرامی...

حالا بزرگتر شده‌ایم و هنوز هم یلدا طولانی‌ترین شب سال است، دوربین قدیمیِ پدر سال‌هاست خراب شده _ پدر می‌گوید همه چیزمان هم مثل خودمان درد پیری گرفته‌اند _ شهر بزرگ‌تر شده و گرفتاری‌ها بیشتر، زمستان‌ها مدارس را به جای برف با آلودگی تعطیل می‌کنند و کسی شغلی ندارد که فردا صبح زود سر کار برود!

حالا بزرگتر شده‌ایم و هنوز ثانیه‌های شب یلدا کش می‌آید از دور هم بودن‌هایمان و از گپ‌و گفت‌های‌مان، مادر هم چند سال است که رفته پیش بابا... اما ما هنوز شب‌های یلدا دور هم جمع می‌شویم، پف فیل و انار و انگور و هندوانه می‌خوریم و آخر شب با دوربین‌های چند مگاپیکسلی گوشی‌هایمان عکس های دست جمعی می گیریم برای استوری اینستاگراممان...


 

فاتحه نثار روح مادر بزرگی که به ما یاد داد همیشه پشت هم باشیم.


در این شب یلدا، ز پی‌ات پویم  

 به خواب و بیداری، سخنت گویم

                                    توای پری کجایی؟


بعدا نوشت:  عکس های قدیمی همیشه با آدم سخن می گویند، به مناسبت یلدا بروید سراغ آلبوم خاطراتتان.


  • يكشنبه ۱ دی ۹۲

ورطه

گاهیکلمات افول می کنند، واژه ها یخ می زنند و ذهن سقوط میکند مثل خاکستر سیگار...

باد می وزد، پشت پنجره نشسته ام-روی تخت بالایی- پنجره چهارتاق باز است رعد و برق می زند و نم تند باران روزهای اول تابستان صورتم را خیس می کند. چراغهای اتاق خاموشند. امشب انگار دیگر کسی توی این خوابگاه کوفتی نمانده. سیگارم را روشن می کنم. این غریبه روی تخت روبرویی زیر پتویش می لولد و به سمت من بر می گردد پک عمیقی به سیگارم میزنم و بعدی را روشن می کنم. می گویند جاسوس است. زوری فرستادندش تا هم اتاقی ما شود. _برایممهمنیست._

می گوید: بچه ها را آزاد نکردند؟

چند روزی هست که همه چیز آرام شده. دیگر کسی را نگرفته اند. امتحانها هم از سر گرفته شده اند. می گویم: چه فرقی دارد؟

-         -  همین طوری پرسیدم.

اسی دیروز آمده بود اتاق، برایم تعریف کرده بود که علی همینطوری زیر پتویش کز کرده بود و متوجهش نشده بود. _ حالا چه فرقی داشت؟ غریبه؟ علی؟ جاسوس معاونت دانشجویی یا حراست؟_ چنان گوزیدم توی اتاق که قشنگ متوجه آمدنم بشه...ریدم تو وجودشون پدر سوخته هارو... اسماعیل می گفت.

می گویم: گاهی همه چیز آنطوری که باید باشد نمی شود.

می گوید: آره.

سیگار بعدی را چاق می کنم.

شورش را در آوردی ، تو اینطوری نبودی. با عصبانیت میگوید شاید.

با خونسردی می گویم: اینجوری شدم...

دلم می خواست همه چیز جور دیگری رقم میخورد.

دو ماه.

اردیبهشت و خرداد. دو ماهی که بهترین و بدترین روزهای عمرم تا آن زمان اتفاق افتاده بودند.

حالا من مانده ام و خاطرات آن روزها.

 

حالا سالها از آن ماجراهای هولناک گذشته، همه بچه ها آزاد شده اند. می گویند آن غریبه چند سال پیش خود کشی کرده. من هم پشت کیبورد نشسته ام و گویی مغزم موریانه زده... و من هرگز پشت هیچ پنجره ای سیگار دود نخواهم کرد!!!!

 

پانوشت1: الان به تاریخ آذر 96 عده ای جیره خور در دنیای مجازی با هشتک #روایت_فتنه از ماجراهای 88 می‌گویند. محض ثبت در تاریخ می‌نویسم که بر ما روزهای خون و جنون گذشت. روایت یزید از فتنه ی کربلا چند صباحی ماند و محو شد، امروز همه روایت زینب را در قلب دارند.


پانوشت2: بدجور به خودکشی علی فکر میکنم...


سخن از عشق:


 او که رفت دیگر هیچوقت باز نگشت. چرا که در تقدیرش بازگشت را ننوشته بودند... او متعلق به جایی دیگر بود.

  • شنبه ۳۰ آذر ۹۲

خمار مستی - بدون شرح!

حاصل

مهندس مهدی بازرگان / ماهنامه کیان ۱۳۷۲


,
  • سه شنبه ۱۹ آذر ۹۲

خمار مستی - زندگی ادامه دارد...

صبح که از خواب بیدار می شوم سمفونی دلنواز قطره های باران که روی نورگیر اتاق همنوازی می کنند با فریادهای گزارشگر والیبال تلویزیون در هم می آمیزد و راه گوشم را پیدا می کند. توی رخت خواب غلت می زنم، ازین پهلو به آن پهلو می شوم و سعی میکنم روی  صدای چک چک قطره های باران تمرکز کنم، تصور می کنم زیر باران قدم می زنم و خیس می شوم، مثل بچگی ها _فارغ از ترس اسیدی بودن باران و مسمومیت!_ سرم را بالا می گیرم و با همه وجود باران را حس می کنم...کمی سرما توی وجودم رخنه می کند، زیر پتو جمع می شوم و حس آدمهایی را به خودم می گیرم که روی صندلی چوبی قدیمی جلوی شومینه لم داده و از پنجره به باران نگاه می کند و سیگار می کشد.... ساز کوبه ای باران روی شیشه ضرب گرفته است که فریاد گزارشگر ته مانده های خواب را از سرم می پراند...ست پنجم شروع شده و ما چهار امتیاز از ایتالیا جلو هستیم...

کورمال کورمال خودم را جلوی تلویزیون می رسانم و پهن می شوم روی زمین!!! چه حس خوبی است بعد از مدتها زندگی در«خانه»!! خیره می شوم به صفحه تلویزیون، هنوز هم صدای باران می آید... غرق می شوم در باران... باران یعنی عشق...یاد «آوین» می افتم... عروس 17 ساله..._دیشب ماجرا را خواندم_  آوین در کردی یعنی «عشق» ، همنوازی منظم باران به فکرهایی که به مغزم هجوم می آورد ریتم می دهد... چرا عشق را کشتند؟چه کسی عشق را می کشد که ما کشتیم؟ زندگی بدون عشق هم مگر می شود؟ آن هم عشق 17 ساله...

مادر صدایم می کند که صبحانه آماده است... به خودم می آیم...

هنوز باران می بارد؛ والیبال تمام شده است و ما از غولی به نام ایتالیا بردیم! اخبار ساعت نه برای هزارمین بار چهره ی خندان ظریف را نشان می دهد، گزارشگر از محکومیت عملیات انتحاری در لبنان می گوید و هیچکس از عشق نمی گوید، از آوین...

امروز صبح خوبی است، باران می بارد، ایتالیا را بردیم، ظریف لبخند می زند و زندگی ادامه دارد... اما بدون عشق...


پ.ن1: ماجرای آوین رااینجابخوانید.

پ.ن2:به خیلی چیزها عادت کرده ایم، به مرگ عادت نکنیم، آن هم ازین دست... اگر حوصله تان سر نرفته لطف کنید و این مطلبرا هم بخوانید عنوان سلاخی انسانیت را برایش انتخاب کردم، خودتان قضاوت کنید.


,
  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۲

خمار مستی - untiteld

فکرمی کنم نبودن های من کمی کمتر شود زین پس...

حالا که بر گشته ام و می خواهم بیشتر بنویسم انگار کلمه ها قهر کرده اند با من!!!

قبل تر ها  نوشتن آخرین پناه بود حتی وقتی که نقاشی و طرح زدن روح تشنه ام را ارضا نمی کرد!!! 

باز قلم به دست می گیرم و «فقط و فقط» برای دل خودم می نویسم ...


بعدا نوشت:اصلا خدارا چه دیدی شاید این پست و پست های اضافی دیگر حذف شوند!!!! (کامنتدونی اینجور پستها بسته خواهد بود)

  • سه شنبه ۲۸ آبان ۹۲

خمار مستی - هجران

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

                  بر جفای خار هجران

                                       صبر بلبل بایدش

حافظ

  • پنجشنبه ۹ آبان ۹۲

خمار مستی - شروع

میگه: بالاخره همه چی تموم شد...

میگی: تازه همه چی شروع شده!!!

میگم:  ...

هیچی نمیگم و غرق فکر میشم ...

                                به فردایی فکر می کنم که شروع خواهد شد و ...



تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من؟

تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا؟

مولانا                                  




  • پنجشنبه ۲۵ مهر ۹۲
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید