زندگی

زندگیخیلی پستی بلندی داره، حواسم را جمع کنم که با پستیاش پست نشم!

 


  • دوشنبه ۲۶ مرداد ۹۴

سلام

بعد از فیل تر شدن خمارمستی 1 تمام آرشیوم از دست رفت...

بعد از ساختن خمارمستی 2 بلاگفا پوکید و زورش را سر خمار مستی خالی کرد و کلا وبلاگ را با همه پستها و کامنتها نابود کرد...

به شکر ایزد، بخشهایی از وبلاگ فیلتر شده را باز یابی کردم و دو سال از آرشیوم برگشت و در وبلاگ شماره سه گذاشتم... اما اصلا دست و دلم به نوشتن درآنجانمی رفت ...

آنجا حکم سفارت مملکتی را پیدا کرده بود که از دیوارش بالا رفته و غارتش کرده اند...

باز سازی اش کردم که همیشه ماندگار باشد ولی ترجیح میدهم برای نوشتن خانه ای نو بنا کنم

اینجا...باز بلاگفا...

همانخمارمستی...     

 

  همه عمر برندارم سر ازین خمارمستی  

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی 

 

 

 


  • يكشنبه ۱۸ مرداد ۹۴

اندک اندک جمع مستان می رسند...

حالا بعد از چند ماه کم کم اهالی خمار مستی دوباره دور هم جمع می شوند و هر کامنتی که پای پست ها می خورد و دوستان قدیمی و صمیمی ابراز لطف می کنند انگیزه ام برای آباد نگه داشتن این خراب آباد بیشتر می شود.

در عصر شبکه های اجتماعی و نوشته های خلاصه و مینی مال های عاشقانه و لطیفه های صریح و بی نزاکت، شاید از دیدگاه اکثر اهالی نت گردی و وب گردی، وبلاگنویسی نماد عقب ماندگی و اُمُّلیسم مدرنباشد!!! ولی هنوز هم من اعتقاد دارم که اگر جوجه ماشینی های شکست عشقی خورده ی خود پوچگرا پندار را از جمع وبلاگنویسها بیرون بکشیم و جماعت خود فروخته ی دم و دستگاه تبلیغاتی حاکمیت را از باقی مانده کم کنیم، حاصلش می شود جمعی فرهیخته و عمیق در مسائل مختلف (اعم از سیاست و فرهنگ و فلسفه و ادبیات و هنر و کوفت و زهر مار!!! *) که البته دچار یأس و سرخوردگی از اجتماع شده است و پناه آورده به وبلاگ کم مخاطبی که گوشه های تنهایی اش را با آن پرکند و زندگی مطلوبش را در این آرمانشهر مجازی باز سازد...

حال با این اوضاع و احوال، از رمق افتادن وبلاگنویسی و کمکاری وبلاگنویسان قدیمی مصادف می شود با منقرض شدن این نسل خود خورده و زخمی از بی مهری روزگار...

کاش بشود کمی در اعتلای سطح وبلاگنویسی فارسی بکوشیم و سعی کنیم روزگار درخشان وبلاگنویسی را بازسازی کنیم.

بی شک سطحی نگری یکی از مصائب بزرگ جامعه ی ما در فضای مجازی است و  بی توجهی نخبگان ما به آموزش کارکردهای شبکه های اجتماعی در این سیر قهقرایی بسیار مؤثر بوده است. شبکه های اجتماعی هم مثل خیلی چیزهای دیگر در ایران به افراط افتاد و از رسالت اولیه (و جهانی) خودش دور شد.

همه این ها را گفتم تا بگویم ما وبلاگنویسها باید قدر خودمان را بدانیم، جمعمان را حفظ کنیم و وبلاگهای خوب را به هم معرفی کنیم و با نوشته های یکدیگر آشناتر شویم تا انگیزه مان برای ماندگاری بیشتر شود. نمی دانم ولی شاید بشود با قوت گرفتن دوباره ی وبلاگنویسی و متون قوی و هوشمندانه و به اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی بشود کمی این معصومیت از دست رفته را به دنیای مجازی بازگرداند. شاید روزی که آیندگان خواستند درباره ی یک نسل قضاوت کنند بگویند میراث مجازی نسل شما آرزوهاییست که آن را فریاد زدید و برخی خفه شد... نه گوشی های هوشمندتان که شبها بالای سرتان چشمک میزد و  از آن چیزی برای آیندگان باقی نماند....

 

  • آن زمانها وبلاگ نویسها همه خودشان بودند، ساده، بی ریا، و بامسئولیت امروز همه اهالی دنیای مجازی ماسک هستند! یک ماسک دروغین مسخره!!!!
  • حالاحتما  فک کردید که این همه بد گفتم از شبکه های موبایلی نباید تو وایبر و واتس اپ ولاین و ماین و قس علی هذا عضو باشم؟؟؟ زهی خیال باطل!!! ما که کم الکی نیستیم فقط اینترنت کم می بینیم وگرنه شناگر قابلی هستیم!!
  • خدایی الان در حال خدمت مقدس سربازی و بعده فیلتر شدن وبلاگ قبلی و گم شدن گوشی کذایی، وقتی  یه دفه ردی از بعضی دوستای قدیمی پیدا میکنم کلی خوشحال میشم!!! در همین راستا: شماره موبایل! آدرس ای میل! آی دی فیس بوک! آدرس وبلاگ! جمع میکنیم!!!! دم پایی پاره ... روحی شیکسته!! مس قراضه!!! خریداریم!! 

 

یاد لبخند تو هر دم بَرَد از هوش مرا

جای تو یاد تو تا چند هماغوش مرا؟

آمدی جام شدی، بوسه شدی، کام شدی

نشود این همه ایثار فراموش مرا...

 

                                                           معینی کرمانشاهی 

  • شنبه ۱۰ مرداد ۹۴

آزادی کی میایی 1

 

سارتر پس از آزادی پاریس از دست اشغالگران نازی (1944) در مصاحبه ای رادیویی می گوید: «ما هرگز میزانی که در دوره اشغال آۀمانی ها آزاد بودیم، آزاد نبوده ایم!!!».

این جمله بداهه ای سرشار از طنز و شوک پنهانی است که بیانگر واقعیتی بزرگ  در اندیشه ی سارتر است.

از نظر سارتر ، آزادی به معنای موقعیت در دست یابی به همه خواسته ها نیست! بلکه فقط به این معناست که شخص امکان خواسته ی خود را دارد.

به شوخی  مقایسه میکنم این جمله را با دوره ا.ن و دولت روحانی، گویا این آزادی در زمان دولت سابق بیشتر بود چرا که مقاومت و خواست چیرگی بر فشار، خود ایجاد واکنش می کرد و این شرایط خاص موجب موقعیتهایی می شد که در کش و قوس آن هیچ وضع تعدیل یافته و تعیین یافته ای نداشته و این یعنی آزادی در موقعیت تعلیق و اضطرار... و این تعلیق و اضطرار در چرخه ای بی انتها به نقطه ی آسایش نمی رسد!!! (مهندسان محترم تا اینجا تعریف آنتروپی را با خود مرور کنید!!!)

آیا اگر حرکت به صفر برسد به معنی آزادی مطلق است؟

آزادی وانتخاب همیشه در کنار هم معنا پیدا میکنند، انتخاب عمل در هر موقعیت، انتخاب در هر تصمیم، این که تصمیم های ما فقط و فقط تابع اراده ی ما باشد! و در نهایت انتخاب نوع زندگی، مفهوم اصیل آزادی است.

چقدر از تصمیم هایی که در زندگیمان می گیریم انتخاب خود ماست و اراده و خواسته ی ما کنار هم قرار می گیرند؟ چند بار شده که به خاطر حرف مردم فلان کار را نکردیم؟ چند بار به خاطر خوش آمدن دیگری از علایق خودمان دست کشیدیم؟ چند بار به خاطر مضیقه ی مالی فلان موقعیت عالی زندگیمان را از دست داده ایم؟ چند بار به خاطر عوامل خارجی لگد به بختمان زده ایم؟ چند بار تا به حال رسوم  دست و پا گیر، دین و مذهب، سنت، عرف و ... باعث شدند که تصمیمی بر خلاف میلتان بگیرید؟ تصمیمی که سالها زندگیتان را تحت تأثیر قرار داده است؟؟ به خاطر دوستان، به خاطر هم اتاقی، به خاطر پدر و مادر، به خاطر... چند بار جلوی دوست دختر(پسر) تان خودتان نبودید و نظرتان را عوض کردید و ادا در آوردید؟

چه کسی شما را مجبور کرده که در انتخاب هایتان برخلاف میلتان عمل کنید؟

چطور می شود از این حصارها عبور کرد؟

من توانایی در انتخاب می خواهم، من توانایی در عمل می خواهم، تا کی باید این محدودیتها در زندگی ما تأثیری بیش از خودمان داشته باشد؟

آیا با این دید میکروسکوپیک در جامعه می توان جامعه را در بعد ماکروسکوپیک در حال رسیدن به آزادی دید؟ اول باید جنبش بین ذرات یک ماده ایجاد شود تا خود جسم گرم شود و با تغییر فاز روبرو شود!! (دوستانی که ترمودینامیک و مکانیک آماری پاس کردند فکر میکنم دقیق جان کلامم را دریافتند!!!)

این نوع از آزادی (که من می پسندم) نوعی توانایی در عمل است، آن نوع توانایی که دچار جرح و تعدیل نمی شود اما در عین حال با چنان مسئولیت و پیامدی همراه است که شاید خود در جامعه ی امروز ما  بهای گزافی خواهد داشت!!

وقتی از واژه مسئولیت استفاده می کنم منظورم قید گذاشتن بر آزادی نیست بلکه به نظر من مفهومی بالاتر است که شاید در زندگی انسان قرن بیست و یکمی فراموش شده باشد. یک مثال می زنم از این مفهوم والا: سارتر جایزه ادبی نوبل را نمی پذیرد و اعلام می کند: که اگر کسی بخواهد کتابهایش را به واسطه جایزه نوبلش بخواند آزادی اش محدود می شود، در صورتی که او یک نویسنده، روزنامه گار و ... است.

 

پی نوشت ها:

  1. کنکور دکتراست فردا... یه عزیزی هست که براش روز خیلی خیلی مهمیه، شما هم براش دعا کنید... خدایا کمکش کن... جون آرش...
  2. ما محکم تا تهش هستیم حتی اگه راهمون سخته!! ما همو داریم پس خیالمون تخته تخته!!! آره اینجوریه...
  3. آخه لامصب غم نان مگه میذاره حتی به آزادی فک کنی؟؟؟ ها؟ حالا که نمی ذاره غلط کردی پس می نویسی!!!
  4. ماهی 60 تومن حقوقه یه سرباز فوق لیسانسه!! فک کن!!! تازه دو ماه آموزشی رو هم شاپولی کردن!!! به هر حال باید یه جوری دزدیا جبران بشه دیگه....

 

سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری           زخم مزن بر جگر خسته ی خسته جگری

هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم           نی به وفا نی به جفا، بی تو مبادم سفری

مولانا

  • پنجشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۴

هنر...

«هنریک جشن است و جشن هم یک انقلاب و دگرگونی است که حدود و مرزهای تثبیت شده ی قبلی را در هم می شکند، اضداد را جمع و تخالف ها را به هم پیوند می دهد و دستورالعمل دیگری را بر مبنای حماقت و خشونت جایگزین می کند. »

این جملات، از Grzegorz Laszuk است. او یک وکیل، طراح، گرافیست و دیجیتال آرتیست لهستانی است که درک گفته اش هم همچون تلفظ نامش سخت است!!!. او کارگردانیست که پرسپکتیو و زوایای شخصی اش را به مسائل جهان و مخصوصاً از طریق هنر به اشتراک می گذارد.

راستش تا به حال هنر را از دریچه ی یک انقلاب نگاه نکرده بودم، 10 سال پیش که تازه دانشجو بودم و شر و شور جوانی بر عقل گرایی و اندیشه ورزی غلبه داشت، هنر را ابزاری در خدمت اهداف بلند سیاسی اجتماعی و در حد اعلای آن کاتالیزور واکنش دولت-ملت مدرن می پنداشتم، اینک سالها گذشته است و به جفای زمانه کمی از هنر فاصله گرفتم و جز مطالعه و گه گاه طبع آزمایی برای دل خویش چیزی برایم باقی نمانده، شورجوانی مغلوب خِرَد میان سالی(!) شده و هنوز در کشاکش بیخیالیهای مدرن سانتی مانتالیسم قرن بیستمی و اراجیف هجو پسا مدرن ایرانی، هنر برای هنر دلم را می زند و هنر برای جامعه حالم را به هم می زند... حالا در اواخر دهه سوم زندگی هنر را بسیار بالاتر از هنرمند و در گرو جامعه ی دربرگیرنده ی وی می دیدم و تعریفی شایسته تر از این تعریف طراح لهستانی ندیده ام، تعریف را چندین بار خواندم و هر بار نکته ای یافتم، هر جشنی موجبات دگرگونی و نشاط است و این که هنر، نه ابزار دگرگونی، که خود یک انقلاب و دگرگونی است بسیار برایم دلنشین است و تصور این که هنر در هر دوره ای خود توانسته منشأ در هم شکستن مرزها باشد بسیار هیجان انگیز می نماید و با تمام پیش فرضهای ذهنی من همخوانی دارد. اما هیجان انگیز تر از همه جایگزینی دستورالعملی جدید بر مبنای حماقت و خشونت است... همواره هنر علاوه بر ظرافت و لطافت، خشونتی صریح دارد که عصیانی است بر هر آنچه قواعد جامعه بر نوع انسان تحمیل کرده است...

سخن بسیار و مجال کوتاه... شاید فرصتی دیگر بیشتر درباره اش صحبت کردیم...

 

 

  • دیشب خواب بچه های انجمن رو دیدم، وحشیا حمله کردن به مراسم، همه یار دبستانی می خوندن، چشمام دنبالممیگشت ولی انگار که خیالم راحت بود که نیست... میدونستم 5 سال پیش مغولا حمله کردن و از من گرفتنش، منم هرچی رفتم دنبالش نتونستم پسش بگیرم... حالا دوباره مغولا اومدن، همه فرار میکنن، یه گوشه ایستادم، دلم خونه، صدای یار دبستانی میاد... از خواب میپرم و م را نمی بینم...
  • گوشیم رو دزدیدن! حالا با شماره هایی که دیگه ندارمشون چیکار کنم؟؟
  • دسته بندی موضوعات را انجام دادم و سعی میکنم ازین به بعد پست ها را در همین رسته ها تقسیم کنم تا دسترسی علاقه مندان به آنها آسان تر شود.

راهی  بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد

 

  • چهارشنبه ۲ ارديبهشت ۹۴

من درختم تو باهار...

صبح که از خواب بیدار شدم هنوز باران می آمد...

بهار کنارم خوابیده بود، دستم را رویش انداختم و کشاندمش به سمت خودم ، شروع کردم به نوازش موهایش... از این فاصله ی نزدیک نفس هایش را می شمردم و غرق در عطر وجودش شدم؛ چشم هایش را باز کرد و زل زد به چشم هایم که با تمنا نگاهش می کرد...

 لبخند زد؛ آن گونه که بهار به درختی که تازه از خواب زمستانی بیدار شده...

من: خشک، بی روح...  

او: رسیده و سرشار...

نسیم نگاهش روحم را تازه می کند...

استخوان می ترکانم و شاخه هایم آسمان را نشانه می روند...

گویی روح حیات را باز یافته ام، بهار را در آغوش می گیرم و باهم نغمه ی زندگانی سر می دهیم...

لبهایش را روی لبهایم می گذارد، تازه می شوم...

تنها، من و بهار، در بستری سبز...

احساس می کنم با او وارد بهشت شده ام ... یا شاید او وقتیکه آمده با خودش بهشت آورده است...

تنم گرم می شود، شکوفه های بوسه اش روی تنم سبر می شود.

 خون در رگانم جریان می یابد.

همه جا عطر بهار را گرفته است...

نوروز مبارک

 

  • ماهی گُلی را چه از کتابفروشی بخری چه از حوض بزرگ کوهسنگی بگیری!!!!!

مهم اینه که تُنگِ دلت ماهی گُلی داشته باشه

نه این که دلِت تَنگِ ماهی گلی باشه!!

  • در بهار امسال که تحویل سال و آغاز فصل رویش و پویش با آغاز هفته قِران شده است، این نادره رخداد فرخ نهاد را به فال نیک میگیریم و نوروز خجسته پی را فرخنده می داریم!!!! الکی مثلا من خیلی ادبیات بلدم!!!
  • خدایا حوّل حالنا الی احسن الحال... ممنون...

 

چو غنچه گرچه فرو بستگی ست کار جهان

تو همچو باد بهاری گره گشا می باش

حافظ

 

  • جمعه ۲۹ اسفند ۹۳

BLOGFA.COM

لطفاً کلمه عبور اختصاصی برای دسترسی به این مطلب را وارد کنید

»نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

  • جمعه ۲۹ اسفند ۹۳

Server Error- blogfa.com


مشکلی در اجرای برنامه یا عملیات درخواستی پیش آمده استممکن است مشکل به دلیل بروز رسانی سایت باشد، لطفا درخواست خود را دقایقی دیگر تکرار کنید.
  • جمعه ۲۹ اسفند ۹۳

فرهنگ سازی یا فرهنگ بازی؟

چندی است به شدت اعتقاد پیدا کرده ام که یکی از بزرگترین مصائب قشر فرهیخته و جامعه ی فرهنگی ما،  بی فرهنگی  آنهاست!

حکایت اینان همان حکایت معروف سیر و پیاز  پروین اعتصامی است،  اینان که خود مدام اه اه و پیف پیف می کنند و از  فقرفرهنگی مردم عوام ابراز انزجار می کنند، غافلند از  اینکه خودشان برآمده از همین جمع و  با همین فرهنگ برهنه و  دقیقا حتی مصداق بارز و  حتی مروج  آنچه نهی می کنند هستند!

جشنواره فیلم فجر امسال نیز برگزار شد و با اهدای سیمرغهای بلورین به کار خود پایان داد، این جشنواره باتمام کم و کاست ها و  پستی، بلندی هایش، از پس سالیان سال تجربه ی موفق و ناموفق، به بزرگترین اتفاق فرهنگی هنری ایران تبدیل شده است و  بهانه ای است برای گردهمایی اهل هنر. اصحاب هنر و فرهنگ و رسانه، در هر جامعه ای قشر آوانگارد و پیشرویی هستند که آرمانهای آن جامعه را به اعتلا می رسانند و  به عنوان مشتی از خروار نمایندگی آنچه فرهنگ و آداب اجتماعی شناخته می شود را بر عهده دارند.

ساختمان برج میلاد در این سالها که میزبان این جماعت آوانگارد بوده است چه ها که ندیده است و چه خاطراتی که ازیشان ندارد!

یک سال بزرگان سینمای کشور را هو کشیدند و سال دیگر جوانان را به سخره گرفتند! سالهایی که مدیران سپاهی سیاهی شان را بر پرده انداختند و سالهایی که مدیران سیاسی سپاهشان را بر سر هنر آوار کردند و... ولی همه اینها گذشته است و حالا در دولت تدبیر، قرار است حال و هوای همیشه فرمایشی جشنواره، امید را زنده کند! تا حال و  روز  سینمای ما کمی بهتر شود، و امیدواریم چنین شود.

چند شب پیش، مراسم اختتامیه جشنواره برگزار شد، همه چیز خوب و عالی! رسانه ی «میلی» هم برای اولین بار مراسم را گزینش و پخش می کرد و مانع از به خطر افتادن دین مردمان ایران زمین می شد!

برگزیدگان یکی یکی سیمرغشان را می گرفتند و ته دلشان تا عرش اعلا پر می کشید و کلامی می گفتند و صحنه را ترک می کردند. نوبت به بنده ی خدایی رسید که بعد از دریافت سیمرغ بلورینش که شاید  بزرگترین جایز ه ی عمرش باشد به رسم ادب مشغول تشکر از دوستان و عزیزانش بود که به ناگه، این جماعت اهل ادب ایران­زمین به نشانه ی اعتراض، شروع به کف زدن کردند و با این عمل که جز در مراسم های دانشجویی و در برابر مدیران نا لایق مرسوم نیست!!!  اعلام کردند که ما طاقت خوشحالی و ابراز احساسات شما که دوست و همکارِ عزیزِ ما هستید را  نداریم!!!!! پس لطف کن و محترمانه از آن بالای سن گورَت را گُم کن و پایین بیا تا مبادا خاطر مبارک ما مکدر شود!!! تا شاید حسادت ما کمتر یه جوش و خروش درآید! آن بنده ی خدا هم عرق شرم بر پیشانی اش نشست و با حسرت و اندوه(و شاید هم عقده!) از بالا به پایین آمد!!! و من بُهت زده از ادبِ اهل ادبِ سرزمینم، نظاره گر ادامه ی اختتامیه شدم!!!

مراسم ادامه داشت و هرچه به دقایق پایانی نزدیکتر می شد، حساسیت انتخاب کاندیداهای اصلی در هر بخش لحظه به لحظه هیجان حضار را بیشتر می کرد، تا اینکه مهران مدیری روی صحنه رفت و از نمکش هرچه توانست کم نگذاشت و جماعت اهلِ فضل، غافل از اینکه این نمک بر زخم کهنه ایشان است جامه دران نعره ها سر می دادند و  قهقهه هایشان بر آسمان رفته بود و تا اینجای ماجرا بسیار هم نیکو  بود و محصول طبع لطیف و کمبود نشاط در جامعه و حاصل نشاط بعد از تدبیر شاید! ولی زمانی که علی زندوکیل برای اجرای ترانه ای روی صحنه آمد و  چراغهای سالن خاموش شد، به ناگاه دوربین پخش مراسم که از انتهای سالن این مراسم را نمایش می داد با هنری وصف ناشدنی برای منِ بیننده ی عامی تلویزیون نشان دادکه: جماعت هنرمند در یک حرکت آوانگاردانه از جای خویشتن برخاستند و تبلتهای خوش برندِ خویش را دو  دستی روبروی صورتهایشان نگه داشته اند و مشغول فیلم برداری از سن هستند!!!!!

آخر یکی نیست به این جماعت بگوید خیر سرتان شما مراسم ندیده که نیستید!!! تا بحال دیده اید در مراسم اسکار یا گلدن گلوب یا هر کوفت دیگری هنرمندان سایر بلاد از این جواد بازی ها از خودشان در بیاورند؟؟؟؟حال این به کنار تا بحال کنسرت ندیده اید؟ مردم عادی هم می دانند که حتی در کنسرتهای معمولی هم رسم ادب و احترام به خواننده این است که سرجایت بنشینی و از مراسم فیلم برداری نکنی!!!

یکی نیست بگوید پدرجان بعد از اتمام مراسم میتوانید نسخه DVD مراسم را تهیه کنید مثل بچه ی آدم سر جایتان بتمرگید و مثل هنرمندان همه جای دنیا از اجرا لذت ببرید!!!!

شمایی که دارید این متن را می خوانید خودتان بگویید چندبار تا به حال از هنرمندان و بازیگران و قلم به دستان رسانه (که تنها حضار آن شب در  برج میلاد بودند) در مذمت این عمل سخن ها شنیده اید؟ این که مردم کوچه و بازار هر اتفاقی که می افتد از اعدام و قتل و تصادف!!! تا غرق شدن یک همنوع، تنها کنش و واکنششان درآوردن گوشی هایشان و فیلم برداری برای شبکه های اجتماعی بوده است؟ مگر نه این که همین قشر آوانگارد در همین چند هفته ی اخیر در مصاحبه ها و نوشته هایشان در تلویزیون و روزنامه های فاخر و ... در مذمت این عمل سخن ها رانده اند و داد از فرهنگ و  ادب ستانده اند که مردم ما را چه شده که چنین می کنند!!! حالا حاصل این همه لّغز خوانی می شود گوشی ها و تبلت هایی که وسط یک مراسم رسمی و مثلاً فاخر بیرون می آید و هنرمند نماهای ندید بدیدی که از همان صندلی اول تا آخر سالن (به گواه تصاویر تلویزیونی) ایستاده اند و دنبال زاویه ی بهتر برای فیلم برداری از مراسم هستند!!!

نمی خواهم سخن به درازا بکشد، این دو  مثال که در مراسم اختتامیه ی جشنواره ی امسال رخ داد صرفاً نمونه هایی است از رفتارهای قشر فرهیخته ی ما که همواره خود را فرا تر  از عامه ی مردم می داند و داعیه ی روشنفکری دارد ولی از احوالات خودش غافل مانده و روز به روز در این باتلاق غفلت بیشتر فرو می رود. من به هیچوجه قصد جسارت به ساحت بزرگان هنر این سرزمین و به ویژه اهالی سینما را ندارم که بی شک بر گردن همه ی مردم حق دارند ولی باید پذیرفت که این مجموعه در این سالها پر شده است از آدمهایی که ارزش این ردا را نمی دانند و از این جایگاه رفیع، تنها فخر و خودبرتر بینی را آموخته اند!!!

عزیزان شما باید فرهنگ ساز باشید نه صرفاً فرهنگ باز!!!

 

  • ممنون از سنگول بابت لطفی که در این متن به خمارمستی داشتند.
  • به زودی قالب جدید رو رونمایی میکنم و شروع می کنم منظم تر نوشتن، امیدوارم خمارمستی باز هم به روزهای اوج خودش برسه.
  • احساس میکنم نوشته هام دچار یه جور دوگانگی تو سبک نوشتار شده، قبلا بین ساده و متکلف قابل تفکیک بود ولی الان داره یه دگر دیسی رو تجربه میکنه!!!! شاید به خاطر کم نوشتن باشه...
  • دهه انفجار نورتون هم مبارک... همین جوری الکی...

 

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

                                                                                      مولانا

  • يكشنبه ۱۰ اسفند ۹۳

آنان که خاک را به نظر کیمیاکنند

  آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟

 

 

 

  • هیچ می دونی چقدر طول می کشه تا این وبلاگ شبیه قبلی بشه و رونق بگیره و بالای بیست تا کامنت بخوره هر پستش؟؟؟ اون وقت من کنار وایسم و دیگران سر موضوعات مختلف بحث کنن و همه کنار هم کلی چیز یاد بگیریم!!! اون وقت من مثلا تو خارج زندگی میکنم همه بلاگرا هم هنوز قشر فرهیخته ی جامعه اند!!!  (به خودتون نگیرید!!! حتی شما دوست عزیز!!!)
  • جمعه ۱۰ بهمن ۹۳
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید