معضل فارغ‌التحصیلان بیکار و ژن خوب!

«درس بخوان تا برای خودت کاره‌ای بشوی...» صدای پدر توی گوشم می‌پیچد. همان زمان که هرشب مشق‌هایمان را چک می‌کرد و نصیحتمان می‌کرد که اگر درس بخوانید آینده‌ی درخشانی در انتظارتان خواهد بود.

این جمله در صندوقچه‌ی خاطراتِ اغلب دهه‌ی شصتی‌ها ذخیره شده و هر از چندگاهی خودنمایی می‌کند و بعد، همه مثل من زیر بقیه‌ی خِرت و پِرت‌های ذهنِ مغشوشان مدفونش می‌کنند تا دیگر به یادشان نیاید که از همان کودکی به امید آینده‌ای درخشان زندگی‌شان را با سرنوشت آزمون‌ها رقم زده‌اند. کلاس پنجم ابتدایی استرس قبولی در امتحانات نهایی را داشتیم و هنوز آن‌را هضم نکرده باید در آزمون مدارس نمونه‌ و تیزهوشان شرکت می‌کردیم. اگر قبول می‌شدیم از صبح تا عصر مشتی اطلاعات سطح بالا در مخمان میخ می‌کردند تا دبیرستان هم نمونه باشیم و اسوه‌ی تیزهوشی برای پسر همسایه.

 این استرس همیشه همراهمان بود که وقتی به غول بی‌شاخ و دم کنکور رسیدیم چطور شاخ به شاخ بشویم که ثمره‌اش بشود حاصل جمله‌ی پدر که «درس بخوان تا برای خودت کاره‌ای بشوی...» ما دهه شصتی‌ها وقتی هجده‌ساله بودیم هنوز درِ دانشگاه‌ها دروازه نشده بود. هنوز سوله‌های شهرهای کوچک و زمین‌های کشاورزی روستاهای بزرگ را تغییر کاربری تداده بودند تا دانشگاه آزاد و پیام نور و علمی‌کاربردی و غیرانتفاعی بسازند. آن‌وقت‌ها هنوز دانشگاه یا ملی بود برای ما فقیرها یا پولی بود برای آن‌ها که از همان زمان ژن خوب داشتند. وقتی که ما از شهرمان رفتیم تا دشواریِ شیرینِ خوابگاهی بودن را تجربه کنیم برایمان آش پشت پا پختند و عمو عمه‌زاهای فامیل پشت سرمان گفتند خوش به حالشان نانشان توی روغن است و خاله‌خان‌باجی‌های فامیل دلشان غنج زد تا دخترشان را برای ما نگه دارند! دوره‌ای بود که ما هم جوّ گرفتمان و فکر کردیم انرژی هسته‌ای برای هیچ‌کس آب نداشته باشد برای ما نخبگان آینده نان خواهد داشت! هرچه نباشد دوره دوره‌ی پاره شدن قطعنامه‌دان جهانیان بود!!! چه کسی فکر می‌کرد تنها دست‌آورد دوران تحصیلمان فقط این باشد که چهارسال بعد افسرده و یک لاقبا گوشمان را می‌گیرند و تحویل نظام وظیفه عمومی می‌دهند تا از ما مرد بسازند؟ دو سال خدمتمان مصادف می‌شود با گشودن درهای علم و دانش برای هرآن‌کس که اراده کند!

 وقتی که کارت پایان خدمتمان را گرفتیم به دنبال کار هرجا که رفتیم دیدیم همان ژن خوب‌ها پشت میزی نشسته‌اند و از شرایط بداشتغال و کافی نبودن تحصیلات ما می‌گویند! خواستیم به خواستگاریِ دختر خاله‌خانباجی جانمان برویم که دیدیم او هم رفته دانشگاه پیام نور و حالا پا به ماه است تا بچه‌ی دوم‌اش را به دنیا بیاورد! ماندیم چه کنیم؟ که ناگهان موعظه‌ی پدر را راه‌گشای طریقت دانستیم و با خود گفتیم: «درس بخوان تا برای خودت کاره‌ای بشوی...» لاجَرَم باز درس خواندیم و باز راهی دانش گاه شدیم. این‌بار حتی گشتن پیرامون هسته‌های شفتالو هم ممکن بود بار حقوقی داشته باشد و آژانس تحریممان کند پس شب‌ها با کار کردن در آژانس اصغر آقا خرج پایان‌نامه‌‌ای را در آوردیم که قرار بود در یک حرکت ضربتی خواهر و مادر صنعت و دانشگاه را به هم پیوند دهد تا شاید برای خودمان کاره‌ای شویم! حاصل این دو سال شد ده پانزده‌تا مقاله‌ی علمی پژوهشی و آی اس آی که تنها مزیت‌اش ارتقای علمیِ استاد راهنمای محترم بود!

این بار با خشک شدن مهر دانش‌نامه‌ی ارشد راهی بازار کار شدیم که دیدیم همان ژن خوب‌ها که همه‌جا رسوخ کرده بودند می‌گویند: این چه معنی دارد که شما همیشه چشمتان به دست دولت است؟ شما باید بروید کار آفرینی کنید!!! مگر ما نبودیم؟ ما خودمان روی پای خودمان ایستادیم و رفتیم کار آفریدیم! در این لحظه همه‌ی ما چند میلیون نفر دهه‌‌شصتی بیکار فقط به دنبال دوربین می‌گشتیم تا توی آن زل بزنیم و سکوت کنیم اما از آنجا که هرچه گشتیم هیچ نیافتیم سه دسته شدیم! یک دسته رفتیم و در آزمون‌های استخدامی شرکت کردیم! این دسته با حضور دائمی خود و عدم توفیق به دلایل معلوم با پرداخت هزینه‌های آزمون‌های مختلف بخشی از اقتصاد مملکت را پویاتر کردیم تا ایران عزیز به ما افتخار کند.

بخش دوم تصمیم گرفتیم تا با عمل به نصیحت پدر باز هم درس بخوانیم تا برای خودمان کاره‌ای شویم! این دسته بی‌صبرانه منتظر است تا ببیند بعد از پایان دکترا تا چند سال می‌تواند بیکاری را تحمل نماید و بعد منقرض شود.

دسته‌ی سوم تن به خفت کارگری دادیم و رفتیم زیر دست کارفرمایانی عمدتاً بی‌سواد و پر پول، آجر روی آجر چیدیم تا پله‌های ترقی را طی کنند و فرزندانشان تمام قوانین وراثت را زیر پا بگذارد و حال ژنشان خوب شود! ما هم با چندغازی که آخر ماه جلویمان پرتاب می‌کنند و منتش را سرمان می‌گذارند روزگار می‌گذرانیم و خاطراتمان را درباره‌ی نصیحت پدر مرور می‌کنیم و بعدش سعی می‌کنیم ته صندوقچه پنهانشان کنیم...

پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...



دانی که را سزد صفت پاکی؟

آنکو وجود پاک نیالاید


در تنگنای پست تن مسکین

جان بلند خویش نفرساید

                                                                     پروین اعتصامی

  • سه شنبه ۷ شهریور ۹۶

اعتماد به ظرافت زنانه در مدیریت کلان

نگاه سنتی در جامعه‌ی ایرانی-اسلامی تا دوره‌ی قاجار زنان را در کنج مطبخ می‌خواست تا طفیلی وجود مردانی تمامیت‌خواه و قلدرمآب باشند. اما از همان زمان تاکنون تلاش‌های مجدانه‌ی بانوان فرهیخته و تحول‌خواه آن‌چنان زنِ پستونشینِ ایرانی را از سیاهه‌ی ظلمت بیرون کشانید که آفتاب توانایی‌هایش بر رخِ تمام بدخواهان و زن‌ستیزان بتابد و عفونتِ تبعیض جنسیتی را تا همیشه بخشکاند. اکنون در قرن بیست و یکم هنوز هم عده‌ای حضور زن را برنمی‌تا‌بند و به دنبال حذف او از صحنه‌اند غافل از اینکه زن اصیل ایرانی اگر میدان یابد شهرداری که هیچ! به شهریاری می‌رسد. امروز، زن‌های نجیب ایرانی لیاقت و شایستگی خود را در کسوت‌های مدیریت کلان به نمایش می‌گذارند، در میادین ورزشی بالاتر از مردان افتخارات بین‌المللی کسب می‌کنند و در عرصه‌ی عمومی شانه به شانه‌ی مردان در کارزارهای اجتماعی حضور پررنگ می‌یابند و برای پیشرفت و توسعه تلاش می‌کنند.

در این روزها که دولت تدبیر از داشتن وزیر زن واهمه دارد و فهرست ناامیدکننده‌ی امید حتی توان گذراندن اعضای مؤنثش را از گیت ورودی مرقد امام ندارد، شوراهای اسلامی شهرستان‌ها دست به کار شده‌اند و به بانوان کاردان و لایق فرصتی داده‌اند تا توانمندی‌های خود را در عرصه‌ی مدیریت کلانِ شهری به کار بندند. با آغاز به کار دور جدید شوراهای شهر و روستا در ایران، تاکنون هشت زن بر کرسی ریاست هشت شهر تکیه زده‌اند.

فائزه عبداللهی به عنوان پنجمین رئیس شورای شهر گرگان و سوسن سلیمان آبادی به عنوان رئیس شورای شهر کنگاور انتخاب شده‌اند، و نیز «پریسا اینانلو» به عنوان نخستین زن در استان تهران، رئیس شورای شهر رباط کریم شده است.

در این دوره شهرداران بانو هم کم نیستند. استان سیستان و بلوچستان که پیش از این «سامیه بلوچ‌زهی» را به عنوان شهردار شهرستان سرباز تجربه کرده، در دوره جدید تجربه دیگری از مدیریت زنان را با حضور «مهنا محمدی موحد» به عنوان شهردار شهر اسپکه آغاز خواهدکرد. استان سیستان و بلوچستان در انتخابات قبلی با 1397 زن کاندیدا دومین آمار ثبت نام در شورا را داشت. این آمار حتی از تهران با 1337زن ثبت نام کننده بیشتر بود.

 «شیفته بدرآذر» نیز به عنوان شهردار شهر سهند انتخاب شد تا اولین شهردار یک شهر در استان آذربایجان شرقی باشد. او پیشتر شهردار منطقه ۶ تبریز بوده است.

باید دید که آیا روحانی برای یکی از وزارت‌خانه‌های باقی‌مانده اش به زنان اعتماد خواهد کرد یا نه؟



پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...



در غصه مرا جمله جوانی بگذشت

       ایام به غم چنان که دانی بگذشت

در مرگ خواص، زندگانی بگذشت

         عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت


خاقانی شروانی


  • يكشنبه ۵ شهریور ۹۶

شروعی متفاوت از آقای وزیر

وقتی‌که هیاهوی رای اعتماد فرو نشست و گلابی‌خورانِ لابی‌گران مجلس پایان یافت، هرکسی رفت سوی خودش و احتمالا تازه‌وزیران کابینه‌ی تدبیر هم البته به جز آن یک‌دانه‌ی بی‌طرف و بی‌لابی- رفتند تا بر صندلی وزارت تکیه زنند و تا چهارسال عنان تصمیمات کلان مملکت را در دست بگیرند.

در این میانه اما وزیر ارشاد نگذاشت جایش روی صندلی گرم شود و شبانه بدون تشریفات رایج راه افتاد و به سمت یک مسجد تاریخی رفت تا روز جهانی مسجد و شب شهادت امام جواد و نخستین گام وزارتش را محکم و متفاوت بردارد. سیدعباس صالحی شب گذشته در مسجد میرزا عیسی وزیر حضور یافت و در این دیدارِ هماهنگ نشده که بدون تشریفات رسمی و اداری انجام گرفت، با امام جماعت و اهالی مسجد به گفت‌وگو نشست.



دکتر صالحی آن‌قدر در حوزه‌ی تخصصی خودش دانشمند هست که بی‌فکر و منطق این مسجد را انتخاب نکرده باشد، مسجدی که بانی‌اش، «میرزاعیسی‌خان وزیر» مردی از معدود روشنفکرانِ زمانه‌ی بی‌خردی بود او از آیت‌الله شیخ «هادی نجم‌آبادی» خواست بیمارستانی بسازد و وقف کند و ثلث اموالش را هم به این کار اختصاص داد. این مسجد قدیمی خیابان وحدت اسلامی(شاهپور سابق) روبه‌روی خیابان «بهشت» هم وقف اوست که البته وقتی سال ۱۲۹۵هجری قمری ساخته شد به تدبیر میرزاعیسی‌ یک مدرسه علمیه هم در دل آن ایجاد شد مدرسه‌ای که دیگر خبری از آن نیست. صالحی خوب می‌داند حضور در مسجدی که مدرسه‌اش با خاک یکی شده، مسئولیتش را دوچندان می‌کند. او خوب می‌داند مسجد و مدرسه دو رکن اساسی فرهنگ‌سازی در عصر میرزاعیسی بوده و حالا مسئولیت برافراشتن پرچمش در دستان اوست. فرهنگی که زمانی تنها راه تبلیغش منبر و کتاب بود حالا نیاز به تقویت از راه‌های نوین دارد. سینما، تئاتر و روزنامه، کتاب و ... باید بیایند و کنار مسجد قرار بگیرند و از همه‌شان حمایت کرد نه فقط چسبید به یکی و بقیه را رها کرد تا مثل مدرسه‌ی وقف میرزا عیسی جز خاک از آن باقی نماند.

نکته‌ی دیگر اینکه سمت داشتن میرزا عیسی‌ در دربار باعث نشد که از فکر مردم غافل شود، حال باید دید وزیری که شب نخست وزارتش را با حضور در مسجدی که یادگار یکی از مردمی‌ترین و خیرخواه‌ترین مسئولین تاریخ ایران‌زمین است آغاز نموده آیا می‌تواند زمانی‌ که صلا دادند که برخیزید نام نیکویی همچون میرزا عیسی از خود به یادگار بگذارد یا خیر؟



پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...


عشق سیمرغ است، کورا دام نیست

                     در دو عالم زو نشان و نام نیست

                     پی به کوی او همانا کس نبرد

                       کاندر آن صحرا نشان گام نیست

                                                       فخرالدین عراقی




  • سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶

مرگ ستاره صحنه‌ی صلح

راستش را بخواهید هیچ‌وقت جری لوییس در مختصات علایق سینمایی من جایگاهی نداشت! دروغ چرا؟ من اصلا فیلم‌هایش را ندیده بودم و تنها خاطره‌ام از او لحن متفاوت دوبلورش بود و خنده‌های کش‌دارش در سکانس‌های تکه پاره شده‌ای که از آن‌ها سر درنمی‌آوردم. بعدها فهمیدم همیشه قیچی‌ تیز سانسورچی باعث می‌شد تا بهترین انتخاب شب‌های عید عوض کردن کانال تلویزیون باشد!

حاضرم شرط ببندم که خیلی از ستاره‌های اینستاگرام و توییتر که این روزها عکس و پیام تسلیت برای درگذشت جری لوییس به اشتراک می‌گذارند هم در خوشبینانه‌ترین حالت فقط فیلم‌هایی که تلویزیون در دهه شصت از وی نمایش داده را دیده‌اند و خبر ندارند که اغلب کارهای او بعد از انقلاب دیگر پخش نشده‌اند!

تازه چیزی هم که پخش شد تحت تاثیر اعجاز صدای حمید قنبری دوبلور جری لوئیس بود که با خلاقیت و نوآوریِ فردی، نقش بسزایی در شناساندن و محبوبیت او در بین ایرانیان داشت. بعدها لحن گفتار قنبری در بسیاری از شخصیت‌های سینمایی و کارتونی الهام بخش صداپیشگان گردید.

جری لوییس کمدین معروف تاریخ سینما صبح روز یکشنبه بیست اوت در سن ۹۱ سالگی در خانه‌اش در لاس وگاس آمریکا به مرگ طبیعی درگذشت تا باز تیتر یک تمام رسانه‌های جهان شود. این خبر را ابتدا نشریه لاس وگاس ریویو منتشر کرد و نشریه ورایتی از تایید خبر توسط مدیر برنامه‌های او نوشت.

«جری لوییس» کمدین، تهیه‌کننده، نویسنده و کارگردان سرشناس آمریکایی، اگرچه بـه خـاطر شـوخی‌های خنده‌آور و ژست‌های بامزه‌اش محبوب بود و همگان بر قدرت بازیگری‌اش صحه گذارده‌اند ولی چیری که تا ابد در ذهن جهانیان ماندگار خواهد بود بنیاد خیریه‌اش برای کودکان ضعف عضلانی بود. او حتی در سال 1977 به پاس خدمات خیریه عام المنفعه اش نامزد جایزه صلح نوبل هم شد تا مجری مراسم درباره او بگوید: «جری لوییس مردی برای تمام فصول، تمام مردم و تمام اعصار است و نام او در قلب میلیون‌ها نفر از مردم دنیا برابر با صلح، عشق و برادری می‌باشد.»

جری لویـیس یک شعار همیشگی داشت: «من فقط یک بار زندگی می‌کنم، بنابراین بگذارید هر خوبی که می‌توانم بکنم و هر محبتی که مایلم نسبت به دیگران ابراز دارم؛ بگذارید نه این احساس را سرکوب کـنم و نه آن را به تأخیر بیندازم، چون دیگر به دنیا نخواهم آمد».



پ.ن: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...

  • دوشنبه ۳۰ مرداد ۹۶

سیاه به رنگ کودتا

مرداد هم مثل خرداد! بوی خون می‌دهد...

چه فرقی می‌کند؟ 22 یا 28؟ 32 یا 88؟ روز و ماه و سال ندارد! خورشیدکه نباشد همیشه تاریک است، سیاهی رنگ می‌اندازد روی امیدوآرزوهای یک ملت. هیچ فرقی ندارد که اسنادمداخله‌ی آمریکا کشف شده باشد یا آمریکا خودش اسناد همکاری آیت‌الله کاشانی با کودتاگران را علنی کرده باشد! مهم فردای کودتاست... همان روزی که کاشانی شانه به شانه مظفر بقایی (همان نفر دوم همیشگی در نهضت ملی) پا به خانه‌ی تسخیرشده‌ی نخست وزیرِ حالا سابق(!) می‌گذارند و برآنچه رخ داده‌بود احسنت می‌گویند! همان زمان که رفیق از نارفیق بازشناسانده می‌شود و رد خنجرها بر گرده‌ها دردمی‌نشاند. آری مهم‌تر از روز کودتا فردای آن است، همان زمان که مصدق به دادگاه برده شد و مردانه حقانیتش را در تاریخ ملی‌گرایی و انسانیت جاودانه کرد. همان روزی که حتی دولت کودتا هم لکه‌ِی ننگ حصر بی قضاوت را نتوانست بپذیرد و لاجرم در دادگاهی بی‌صلاحیت قهرمان ملی ایران را به حصر خانگی مجبور نمود.



ماجرا از سه روز قبل آغازشده بود و سه روز قبل همزمان باشکست کودتاچیان شاه از ایران خارج شده بود. اما بیست وهشت مرداد تمام امکانات بسیج شدند تا این بار کار  یکسره شود. به حکم فضل الله زاهدی شعبان‌جعفری از زندان آزادشد وهدایت گروهی را برعهده بگیرد که طیب حاج‌رضائی و حسین رمضون یخی و تعدادی دیگر از اوباش شهر هم عضو آن بودند. آنها از میدان امین الدوله و گمرک شروع کرده از سبزه میدان به طرف بالا راه افتاده و باتخریب کیوسک‌ها و دفتر روزنامه‌ها به سوی خانه دکترمصدق می‌روند، شعبان (همان بی مخ) به همراه حمیدرضاپهلوی به خانه مصدق وارد می‌شوند ولی محمد مصدق از حیاط پشتی به خانه دکتر معظمی رفته بود. دسته دیگر هم به رهبری خانم ملکه اعتضادی و رقیه آزادپور به همراه پری‌بلنده و بقیه روسپیان شهرنو از میدان گمرک راه افتادند و در خیابان‌های شاه آباد، نادری و سراسر خیابان شاه شعار می‌دادند و در میدان ارک به مابقی گروه ها پیوستند. کودتاگران هم به رهبری ارتشبد فضل ا... زاهدی، با کمک سرتیپ گیلان‌شاه و سی و پنج تانک و گارد ارتش، مراکز مهم تهران را تحت کنترل گرفته و روانه مرکز بیسیم تهران (پیچ شمرون) می‌شوند. سرانجام کودتا پیروز می‌شود و مصدق و یارانش در دادگاه نظامی ناصالح محاکمه می‌گردند... به همین سادگی... 


 

  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶

«لئوناردو» در نقش «داوینچی»

دنیای سینما آنقدر بالا و پایین می‌شود تا روح خالق مونالیزا با لبخندی ژکوندوار قلب تاریخ سینما را هدف قرار دهد و خودش را در آن جا کند! بعد از مدت‌ها رقابت بین دو کمپانی پارامونت و ایپین‌وی عاقبت این پارامونت بود که برنده یک مزایده هفت رقمی بزرگ برای خرید حقوق رسمی کتاب «لئوناردو داوینچی» نوشته والتر آیزکسن شد که قرار است تبدیل به فیلمی سینمایی شود. به نظر می‌رسد دست تقدیر که داوینچی خودش هم بدان اعتقادی نداشت باعث شده باشد بازیگر برنده جایزه اسکار فیلم «بازگشته» بتواند نقش مردی تاریخ ساز را بازی کند که اسمش را وام‌دار اوست.

گفته می‌شود وقتی که مادر لئوناردو دی‌کاپریو در موزه‌ای در ایتالیا به یکی از نقاشی‌های لئوناردو داوینچی نگاه می‌کرده است، متوجه نخستین لگدهای فرزندش می‌شود و به همین دلیل تصمیم می‌گیرد اسم او را لئوناردو بگذارد؛ او شاید هرگز با خود نمی‌اندیشید که فرزندش روزی یکی از نوابغ دنیای هنر باشد و دست سرنوشت او را بدان‌جا برساند که بخواهد نقش کسی را ایفا کند که نامش را از او قرض گرفته است... هنرمندی که روزی در ایتالیا به تماشای نقاشی‌های «شام آخر» و «مونالیزا»یش ایستاده‌بود.
با استناد به اطلاعات منتشرشده توسط این ناشر، آیزکسن از دست نوشته‌های داوینچی استفاده کرده است تا روایتی بنویسد که هنر او را به علم و کنجکاوی و قوه تخیل جاه‌طلبانه اش مرتبط نماید.
به نظر می‌رسد لئوناردو دی کاپریو نقش نقاش و دانشمند تاریخ سازی را ایفا خواهد کرد که در کنار نقاشی‌های بی‌همتایش، او دنبال مطالعات نوآورانه‌ای در مورد آناتومی انسان (نقاشی نمادینش از «مرد ویترویوسی»)، فسیل‌ها، پرنده‌ها، قلب، دستگاه‌های پرنده، گیاه‌شناسی، زمین‌شناسی و تولید سلاح هم بود. او پوست صورت جنازه ها را کند، عضله هایی که لب ها را تکان می‌دهند را طراحی کرد و به یادماندنی‌ترین لبخند تاریخ را هم به تصویر کشید. او به اکتشاف در حساب و کتاب نورشناسی پرداخت، نشان داد که چطور پرتوهای نور به قرنیه برخورد می‌کنند و توهم‌هایی از پرسپکتیوهای در حال تغییر را در «شام آخر» به نمایش گذارد. آیزکسن همچنین توصیف می‌کند که چطور اشتیاق طولانی‌مدت لئوناردو برای روی صحنه بردن نمایش‌های تئاتر، تاثیری ژرف بر نقاشی‌ها و اختراعاتش گذاشت. البته با استناد به این کتاب، داوینچی کمی هم غیرمتجانس بود: نامشروع، گیاه خوار، چپ‌دست، به راحتی حواسش پرت می‌شد و بعضی مواقع با دین رابطه خوبی نداشت.
  • چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶

رسم قهرمان‌کشی در ایران

مردمان دنیا قهرمانانشان را چنان ارج می‌نهند که گویی خداگونه‌های اساطیرِ یونان از آسمان‌‌ها بر زمین فرود‌آمده‌اند و پس از کسب افتخار برای مردمان کوچه و بازار، ردای قهرمانی از تن برانداخته و در کنار آن‌ها که دوستشان دارند زندگی می‌کنند.

اما این حکایت در ایران آن‌چنان متفاوت است که گویی یا ما با رسم انسانیت ناآشناییم و یاکه هرگز قهرمانی در میان خود ندیده‌ایم. شاید از همان زمان که رستم پشت سهراب را بر زمین کوبید و اسفندیار نوشدارو را ازو دریغ داشت، رسم قهرمان‌کشی در سرزمین مادر‌ی‌مان پایه گذارده شده‌بود.

وقتی پوریای ولی مغضوب دستگاه بود و وقتی‌که تختی خار چشم پهلوی‌ها شده‌بود تا مرگ مشکوکش شایعه‌ی قتل قهرمان را بر زبان‌ها بیاندازد هرگز کسی فکر نمی‌کرد که روزی قهرمانان فوتبال هم مورد گزند سیاسیون افراطی قرار گیرند. شاید نخستین کنش سیاسی در فوتبال تقابل پرسپولیس با تیم حکومتی تاج بود که در زمان خودش شور و غوغایی در فوتبال ایران به‌پاکرده بود. پس از انقلاب، شاید مهم‌ترین اتفاق سیاسی مچ‌بندهای سبز اعضای تیم ملی فوتبال در دیدار با کره‌جنوبی بود که ۵ روز پس از انتخابات88 انجام شد. بازیکنانی که در سال‌های بعد، شاید به جرم مچ‌بندهای سبز، در برهه‌های مختلف همچنان موردتهاجم رسانه‌ای قرار می‌گیرند و هنوز هم بین مردم محبوب‌القلوب‌اند.

افراطی‌ها در آن‌ سال‌ها یک‌بار مهدوی‌کیا را مورد تهمت وطن‌فروشی قراردادند و بار دیگر کریمی را متهم به روزه‌خواری کردند. یک‌بار به شجاعی تاختند و بار دیگر به نکونام ناروا گفتند. حالا باز ماجراهای اخیر سبب شده‌است که ایشان باز مسلسل رسانه‌هایشان را به‌سوی قهرمانان ملی بگشایند.

ماجرا ازاین‌قرار است که با محرومیت شجاعی و حاج صفی از تیم‌ملی، مهدی مهدوی‌کیا هم مانند کریمی و نکونام و خیلی‌های دیگر در اینستاگرامش می‌نویسد: «لحظاتی که باعث خوشحالی مردم ایران شدید هیچ‌وقت از یاد نخواهدرفت. به‌امید روزی‌که سیاست دست از سر ورزش بردارد و عمل جای شعار را بگیرد. ای‌کاش به فکر زیرساخت‌های ورزش، ساختن چند ورزشگاه آبرومندانه و توجه به ورزش‌های پایه این مملکت، از بین بردن فقر، اعتیاد، بیکاری و... بودیم نه اتفاقات لبنان و سوریه و عراق و... پاینده‌باد ایران و ایرانی.»

اما این پایانِ ماجرا نبود. هم‌زمان شدن ناخواسته‌ی این پست با شهادتت شهید حججی بهانه‌ای شد برای افراطیونی که در رزومه‌ی کاریشان حتی کوچک‌ترین افتخاری در سطح‌ملی وجودنداشته تا به یکی از پرافتخارترین قهرمانان بین‌المللی‌مان بتازند و او را تخریب نمایند غافل از اینکه ماهی‌گیری از این آب گل‌آلود جز بدنامی برایشان حاصلی نخواهد داشت.


پ.ن: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...


  • شنبه ۲۱ مرداد ۹۶

روزانه‌های یک روزنامه نگار

روزنامه‌نگاری دقیقا کاری نیست که من دوست دارم ولی بالاجبار پذیرفتمش. بعده هفت ماه به طور مداوم کار هر روزه، آدم به ورطه‌ی یکنواختی می‌افته. این روزها همه‌چیز رو متری و کیلویی می‌سنجیم! به خصوص وقتی‌که حقوق‌ها به ریال باشه و مخارج به تومان انگیزه‌ای هم باقی نمی‌مونه برای جلوگیری از این رسم بساز بندازی! متاسفانه حتی برای اهالی فرهنگ و اندیشه هم کمیت جایگزین کیفیت شده و این اصلا خوب نیست. طبیعیه که اگه من هم بیش از حد به این روال ادامه بدم عادی میشه برام و خودم هم متوجه افت کیفیت کارم و حتی زندگیم نمی‌شم.

راستش بعده آزمونای استخدامی که بعده قبولی مصاحبه تو مرحله گزینش رد شدم یکنواختی وحشتناکی روی زندگیم سایه انداخته، می‌ترسم مصاحبه دکترا هم همین اتفاق تکرار بشه.

الانم رفتم یه دوش آب سرد (خیلی سرد) گرفتم اومدم نشستم پای کامپیوتر تا مطالب جدید رو بنویسم، بجاش فولدر آهنگ‌های کوهن را پلی می‌کنم این وسط اشتباهی چندتا آهنگ فرانسوی هم بر خورده Charles Aznavour با صدای خش‌دار Les Deux Guitares را می‌خونه.

شاید بهتر باشه که برم بیرون و یه قدمی بزنم.


فردا روز خبرنگاره مقاله‌ی انتقادیم رو می‌تونید فردا توی کانال بخونید. 

  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶

هجده تیر بی سرانجامی توی سیگار بهمنت باشد...

همه‌چیز با یک «سلام» ساده شروع نمی‌شود! حتی جواب سلام هم با اینکه مهم است ولی نه آن‌قدرها که بخواهد تاریخ را دگرگون کند! با سلام نه کودتا می‌کنند نه ماشین ریش‌‌تراشی می‌دزدند! این‌همه مسافر هر روز سلام می‌دهند و سوار ماشین او می‌شوند.

رادیو ساعت را اعلام می‌کند و می‌گوید: امروز 18 تیر با بخش شامگاهی رادیو پیام با شما همراه هستیم...


ادامه‌ی این داستان نسبتا طولانی و جذاب را بیایید توی تلگرام بخوانید، بدتان نخواهد آمد!!! 

حالا واسه گل روی شما توی ادامه مطالب هم گذاشتمش ولی تلگرام بهتره ها!!! از ما گفتن!


  • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۶

زندگی قلمی!! شاید هم قلمه‌ی زندگی!


مصائب زندگی قلمی!!


امروز که سری به وبلاگم زدم دیدم حسابی غبار گرفته و شبیه به آن خانه‌هایی شده که روی مبل‌هایشان چلوار سفید می‌کشند و دیگر کسی نیست چراغ‌های خانه را روشن کند! دروغ چرا؟ ملحفه‌ی سفیدِ روی مبل را فقط توی فیلم‌ها دیده‌ام، خانه‌ی خالی از سکنه هم فقط خانه‌ی مادربزرگم بود که رفتنش گره خورد با دانشجو شدن من و کوچ به زندگی خوابگاهی در غربت که یکی از محاسنش این شد که هرگز آن خانه را بدون عزیز ندیدم. تازه اگر هم آن‌جا بودم، مطمئنم چنین صحنه‌ای را نمی‌دیدم چون آن‌ها هرگز مبل نداشتند و اگر تا امروز هم بودند شاید نمی‌توانستند مبل بخرند! اما ملحفه‌ی سفید داشتند! راستش را بخواهید چلوارهای سپید بیش از هرچیزی مرا به یاد کفن می‌اندازد! به یاد آن لحظه‌ای که جنازه را توی قبر می‌گذارند و یک لحظه صورتش را باز می‌کنند تا بازمانده‌ها برای آخرین‌بار با او خداحافظی کنند! از آن زمان بیش از 12 سال گذشته و اتفاقاً از همان شبِ شوم من شروع به نوشتن کردم! شبی که آسمان و زمین به هم گره خورده‌بود تا فرشته‌ها عزیز را با خود ببرند و کاری هم از هیچ‌کس برنمی‌آمد، از آن به بعد نوشتن شد تنها ملجأ دلتنگی‌های من. آن‌وقت‌ها چه کسی فکرش را می‌کرد منی که همیشه سرِ زنگ انشا مستأصل بودم و خواندن و نوشتن انشا برایم مکافاتی عظیم بود روزی از طریق «نوشتن» ارتزاق کنم؟

اسمش را می‌گذارم ارتزاق تا یادم برود بعدِ سال‌ها جان‌کندن در حوزه‌ی اکتشاف و توسعه‌ی مخارن نفتی و بعدش در به در زدن به دنبال کشف آبخوان‌های استراتژیک که قرار بود هرکدام راه نجاتی باشند برای دردهای بی‌درمان این مملکت و مرهمی باشند برای بی‌پولیِ تاریخی خانواده که همیشه و همه‌جا در بزنگاه‌ها نقشش را نشان داده‌بود، این کاره شده‌ام... کدام بزنگاه‌ها؟ مثلاً آن زمان که همکلاسی‌های دبیرستان قرار بود کلاس کنکور بروند و من نرفتم اما رتبه‌ی کنکورم بهتر از خیلی‌ها شد! آن‌وقت‌ها کنکور غولی بود برای خودش، مثل الان نبود که خاله شادونه و خاله سارا و عمو مهربانِ تلویزیون بیایند و بگویند: «عموجون ترس نداره که! هر سال نصف صندلی‌ها خالی می‌مونه تو هم روی یکی از این‌ها باید بنشینی دیگه!» آن وقت‌ها تنازع برای بقا بود! آن‌وقت‌ها می‌گفتند که اگر درس بخوانی مهندس می‌شوی، اگر درس بخوانی خانواده‌ات به تو افتخار می‌کنند! اگر درس بخوانی پول‌دار می‌شوی! و من و خیلی از ما تصمیم گرفتیم تا در بزنگا‌ه‌هایِ سرنوشت‌سازِ زندگی‌مان به سمت پول حرکت کنیم! هدفمان شد بهترین رشته‌ها و بهترین دانشگاه‌های کشور، در هجده سالگی پیه سختی‌های غربت را به تن‌مان مالیدیم و به‌سوی آرزوهایمان قدم برداشتیم! سال‌ها گذشت و لیسانس و فوق‌لیسانس را که گرفتیم دیدیم ای دل غافل! سال‌هایی که ما برای بیست‌وپنج صدم نمره‌ی مکانیک کوانتوم التماس اساتید می‌کردیم، اصغر‌آقا بنگاهیِ سرکوچه هم یکی از آپارتمان‌هایش را فروخته و پسرش را فرستاده دانشگاه آزاد. چه حس غریبی به آدم دست می‌دهد وقتی می‌بیند شازده پسرِ اصغرآقا که آن‌وقت‌ها پُزِ کفش‌های نو و تی‌شرتِ خارجی و توپ چل‌تیکه‌اش را به ما می‌داد، همین روزهاست که پُزِ مدرک دکترایش را هم به‌ما می‌دهد و با شاسی بلندِ مدل دوهزاروهفدهش جلوی پای دختر اقدس خانوم بوق می‌زند و احتمالا چند وقت دیگر می‌روند خرید عروسی!

داشتم می‌گفتم:‌ بعدِ سال‌ها جان کندن در راستای نیل به آرزوهای تاریخی‌مان، وقتی آمدیم نفس راحتی از دست مهرورزانِ بی‌تدبیری بکشیم که منابع و سرمایه‌های ملی را بربادداده‌بودند و ما را با درج برچسب روی پیشانی، ممهور به ستاره و هزار کوفت و زهرمار کرده بودند، یکدفعه در فضای تدبیر و امید سر و کله‌ی خارجی‌ها پیدا شد تا پروژه‌های حوزه‌ی تخصصی من که سال‌ها برایش درس خوانده بودم تعطیل شود؛ آزمون‌های استخدامی هم گویا مخصوص سهمیه‌دارهاست آن‌هم از نوع کارشناس حسابداری که آن‌وقت‌ها کسی به عنوان رشته‌ی تحصیلی حسابش نمی‌کرد؛ اینگونه بود که وقتی که ناگهان به فضل الهی مصالح ملی به داد همه‌ی ما رسید و عروسک رویاهای‌مان را از ما گرفتند و دادند به پسر تخس همسایه تا چشمش را دربیاورد و دستش را از جا بکند و آخرش هم عایدات من بشود هیچ و پوچ، باز به فکر همین قلم افتادم که شاید بشود از این تنها یادگار سال‌های دانشجویی کمی نان در آورم و قلم‌به‌مزدی را تجربه کنم!!!

 آدمی که همیشه نباید در ثنای چماق بنویسد که بشود قلم‌به‌مزد! باور کنید نصف همین روزنامه‌نگارها هم اگر چشم انتظار چندرغاز حقوق آخر برجشان نبودند، پروفایل اینستاگرامشان مزین به نام مقدس ژورنالیست نمی‌شد و می‌رفتند بساز بفروش می‌شدند تا روز قلم که می‌رسد به آن سوگند یاد نکنند! وضع کتاب‌نویس‌ها البته کمی رقت‌بارتر است!

اگرچه می‌توان گفت کتاب‌نویس‌ها را نمی‌شود در جرگه‌ی قلم‌به‌مزدان دسته‌بندی کرد چون هیچ ناشری نه تنها به هیچ نویسنده‌ای پول نمی‌دهد! یک پولی هم می‌گیرد تا کتابش را برایش بچاپد‍! خب طبیعتاً برای تن دادن به چنین خفّتی مؤلف محترم یا اینکه باید خودش از خرده‌بورژواهایی باشد که خوشی زده زیر دلش و خواسته مثل پسر اصغر آقا بنگاهی با چاپ کتابش قُمپُز دَر کند و مُخِ شهلا و مریم و منیژه را بزند! یا این که شبانه‌ از دیوار خانه‌ی آدم‌هایی که کتاب نمی‌خرند و نمی‌خوانند بالا برود تا پولِ چاپ کتاب برای آن‌ها که کتاب می‌خوانند را در بیاورد! که البته دومی بسیار شریف‌تر از اولی به نظر می‌رسد! اوضاع شاعرها از این هم بدتر است چون اساساً این روزها مرز شاعر و ناشاعر زیاد مشخص نیست! هرکس به یک گوشی هوشمند و یک خط اینترنت پر سرعت دسترسی داشته باشد می‌تواند با ساخت یک کانال ادعای شاعری نماید! البته از قدیم‌الایام هم کسی از شعر و شاعری پولی به‌جیب نمی‌زده مگر اینکه به پاچه‌خواری سلاطین پرداخته باشد! حالا درست است که قلم‌به‌مزد شده‌ایم و بابت نوشتن‌هایمان برای روزنامه و مجله و فلان و بهمان به اندازه‌ی چندپاپاسی مزد می‌گیریم ولی حداقلش این است که مزدور نشده‌ایم و برای خوش‌آمد کسی نمی‌نویسیم تا جیب‌هایمان را پر از پول کنند و مغزهایمان را پُر از کاه!  

ناگفته نماند همه‌ی این‌ها که گفتم باعث نمی‌شود ماهایی که قلمه‌زده‌ایم به زندگی نباتی و گرفتار زندگی قلمی شده‌ایم وقتی که روز قلم می‌رسد توی کانال تلگرام و در پیج اینستاگراممان به قلم قسم نخوریم و وقتی که موضوعی برای نوشتن به ذهنمان نمی‌رسد عکس با پاکت مارلبرو نگذاریم!

البته حساب استخوان‌خوردکرده‌های اهل فن از همه‌ی ما جوجه ژورنالیست‌های پر ادعا که می‌خواهیم ره صد ساله را یک‌شبه طی کنیم جداست! آن‌ها حسابی به حساب قلم، دست و پایشان قلم شده و این روزها اگر دست و دل‌شان به قلم نمی‌رود اگرچه اندوه‌بار است اما تبدیل به تنها‌ حوزه‌ای شده که برای ما جوجه فوکولی‌های این سر انقلابی میدانی خالی مانده تا شاید به آزادی برسیم!


 قلم

پ.ن1: زیاده گویی کردم! ببخشید! قصه‌ها و خاطره‌ها در سرم می‌چرخید و چاره‌ای جز نوشته شدن نداشت!

پ.ن2: در این نوشتار به هیچ‌وجه قصد جسارت به همکاران و سروران فعال در کوچه‌پس‌کوچه‌های قلم و هرچه که دور و برش هست را نداشتم و دست یکان یکانشان را می‌بوسم باشد تا روزی استقلال آرای این بزرگواران سبب اعتلای ارزش‌های انسانی و توسعه‌ی ساحت فرهنگ و اندیشه در سرزمین عزیزمان گردد.

پ.ن3: کانال خمارمستی را بخوانید، اینجا کم می‌نویسم بر خلاف تلگرام که معمولا پرکارم و نوشته‌های روزنامه و مجله و... را آنجا می‌گذارم! البته اینستاگرام هم هست! فیسبوک هم مثل وبلاگ خاک می‌خورد! 

پ.ن4:  کامنت‌های پست قبلی را هم خوانده‌ام نمی‌دانم تأییدشان بکنم یا نه؟ آخر راستش را بخواهید بغض به گلویم آورد و اشک را تا پشت پرده‌ی پلکم کشاند! باید برای هرکدامشان یک پست بنویسم...

  • چهارشنبه ۱۴ تیر ۹۶
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید