ساعتی که گم شد

امروز وارد سال جدید شدیم، همه دعا کردیم، سعی کردیم حالمون خوب باشه، اتفاقات بد را فراموش کنیم و با امید وارد دنیای اتفاق‌های شگفت‌انگیزی بشیم که شاید درصد خوشی‌هاش بیشتر از سالی که گذشت باشه...

اما حالا وقتی به ساعت 00:00 روز یکم رسیدیم، انگار همه چیز عوض شده باشه! یک ساعت غیب میشه! یهو دور و برمون رو نگاه می‌کنیم و متوجه می‌شیم توی یه چشم به هم زدن یک ساعت از تصمیماتمون دور می‌شیم و به اندازه‌ی یک ساعت به فردایی نزدیک‌تر می‌شیم که برنامه‌ای واسه‌ش نداشتیم! انگار هم‌زمان با اون یک ساعتی که وسط زندگی‌مون گم میشه خیلی چیزهای دیگه هم گم می‌شه! مثل همه تصمیم‌هایی که قرار بود از امروز تا آخر سال اجرایی کنیم! مث لبخند سر هفت‌سین، مث حاجی فیروز که سالی دوروز بود! اغلبمون فراموش می‌کنیم همه دعاهایی را که سر سفره هفت سین کردیم، و جالبیش اینه که حتی به یاد هم نمیاریم این موقعیتی را که می‌تونست طلایی‌ترین فرصت عمرمون باشه اما ازش دور شدیم! 

به این فکر کردی تا حالا که اگه ساعت‌ها رو یک سال می‌کشیدن جلو از چه چیزایی دور می‌شدی؟


سال نو مبارک

  • جمعه ۲ فروردين ۹۸

می‌گن بهار اومده...

راست می‌گن؟
  • پنجشنبه ۱ فروردين ۹۸

اندر احوالات حیثیت نداشته!

بعضی چیزها هست که حیثیتی است! مثل همین ماجرای #فردوسی_پور و #نود، دقیقا حرف من هم همین است که شما می‌گویید ولی من می‌گویم خوب است دایره‌ی نگاه و تحلیلتان را قدری وسعت ببخشید، مگر جنتی آخر نشد؟ ولی شد رئیس خبرگان! شما چه کردید؟ مگر رئیسی بازنده انتخابات نبود؟ گذاشتندش رئیس یک قوه‌ی دیگر! شما چه کردید؟ مگر سپنتا نیکنام نفر اول شورای شهر یزد نبود و حذفش کردند! برایش چه کردید؟ اگر به همان مسائل واکنش نشان می‌دادید دیگر حذف فردوسی پور برایتان حیثیتی نمی‌شد! خوب است که از فردوسی‌پور حمایت کنیم اما نسرین ستوده بسیار ستودنی‌تر است و حمایت از او بسیار مهم‌تر از عادل فردوسی پور است، از هر دوی اینها مهم‌تر مبارزه با فساد ساختاری است که اگر ریشه‌کن شود طبیعتاً عدالت معنا پیدا می‌کند و احتمالا حکم‌های ناعادلانه‌ی اعضای انتصابی برای چهره‌های شاخص و محبوب هم ریشه کن می‌شود!

حق‌طلبی خوب است اما سطحی‌نگری ابتلای امروز ماست. 

شخصی به اسم میرحسین موسوی را به یاد می‌آورید؟ شبی که کروبی از میرحسین خواست تا ته راه با مردم باشد را به یاد دارید؟ یادتان می‌آید که او مردانه ایستاد، ولی ما چطور؟ 

وجدان تاریخ بعد از پایمردی‌های موسوی و کروبی از مردانگی‌ها و ایستادگیشان به نیکی یاد خواهد کرد و در عوض از ناجوانمردی و فریبخوردگی ما مردم، فصلی از شرمساری و ننگ در کتاب تاریخ به جای خواهد ماند. 

مگر ما همان‌ها نبودیم که در خیابان‌ها فریاد می‌زدیم موسوی دستگیر بشه ایران قیامت می‌شه؟ 

آیا ایران قیامت شد؟ 

نه نشد! 

در عوض برای ما مردم عادت شد که پای حرفمان نایستیم!!! سر هر مبحثی بیاییم در صفحه خودمان چندتا هشتک بزنیم و احساس مسئولیت خون‌مان را ارضا کنیم و بعد از چند وقت فراموش‌ کنیم! 

هرچند وقت که یک عکس از حصار حصر به بیرون می‌رسد صفحه‌های اینستاگرام دیدنی می‌شود و بعد فراموشی... و این چرخه ادامه دارد... میرحسین، هشتک، فراموشی 

شجریان، هشتک، فراموشی

ستوده، هشتک، فراموشی 

اختلاس، هشتک، فراموشی

خلیج فارس، هشتک، فراموشی

هاشمی، هشتک، فراموشی

منتظری، هشتک، فراموشی 

پلاسکو، هشتک، فراموشی 

همه چیز هشتک فراموشی 

مطمئن باش فردوسی پور هم هشتک فراموشی...

مگر اینکه توافقی در جای دیگر صورت گیرد...

  • سه شنبه ۲۸ اسفند ۹۷

کار دگر، بار دگر، در گوشه ی غار دگر

بعده مدت‌ها یکی از وبلاگهای آشنا را باز کردم و خیلی اتفاقی دیدم که دوست بلاگرمون کسب و کار جدیدی راه انداخته و گرفتاری‌هاش خیلی زیاد شده! من هم به گرفتاری‌های کسب و کار جدیدم فکر کردم و بازار شب عید!! البته چند خط که خوندم متوجه شدم آقای بلاگر شرکت خودش را تأسیس کرده و در سمت مدیرعاملی در حال رتق و فتق امور هست!! هرجوری حساب کتاب کردم دیدم کسب و کار من با کسب و کار آقای مدیرعامل تومنی هفت صنار غرق می‌کنه، دستفروشی کجا و مدیرعاملی کجا؟
حالا که نمایشگاه تموم شده دستفروشی تنها راه تبدیل تی‌شرت‌ها به پول نقد و احیاناً درآمد شب عید هست و باید هرچه زودتر همه را بفروشیم وگرنه روی دستمون می‌مونه!
اگر این روزها کسی از اقوام خیلی اتفاقی از سر گذر رد شود حضرت عجل، سلطان تی‌شرت را سر بازار در حال دستفروشی ببینه طرح و نقشه‌ام برای ایام عید نقش بر آب می‌شه! چرا؟ چون من با اعتماد به نفس خودم را آماده کرده‌ام که درهنگام اعمال سؤال همیشگی «خب چیکار میکنی؟ کجا مشغولی؟» بگم توی ستاد تنظیم بازار مدیر بخش البسه هستم! 
  • چهارشنبه ۲۲ اسفند ۹۷

مثل برف بی دریغ...

دلم برای برف تنگ شده بود، برای رحمت واسعه، برای عشقی که بر سر همگان ببارد، سپید و زلال مثل برف، بی‌دریغ‌‌؛ دلم برای آدم‌هایی که دوست داشتن را بلد باشند تنگ شده بود...

از وقتی به زادگاهم برگشته‌ام  دو بار برف سنگین بر زمین نشسته و مردم را پر از شور و احساس کرده...

مشهد اما چهار فصل سال زمستان بود، سرد بود، برف هم نمی‌آمد... حتی باران هم نمی‌بارید... خبری از رحمت بی‌دریغ نبود... کسی دوستی و دوست داشتن را هم بلد نبود! مشهد اسمش با خودش است! محل شهید شدن!


پی‌نوشت : برف اگرچه دوست داشتنیه ولی بساط دستفروشی ما را کساد کرده، با این وضعیت بعید می‌دونم که بتونم رکورد 6.6 میلیارد یورو اختلاس رو با ده تومن سود روی هر تی‌شرت بزنم! 

  • دوشنبه ۲۰ اسفند ۹۷

این لباسا قشنگه دوخت ننه‌ی هوشنگه

حالا بعده سال‌ها کارمندی و بعد روزنامه‌نگاری و بعد مهندسی مثلا نفت و بعد پژوهشگری و کسوت محقق! باز از کار بیکار شدم و این بار شده‌ام فروشنده‌ی تی‌شرت! همراه برادرم یک غرفه در نمایشگاه بهاره گرفته‌ایم و از دیروز کار را کلید زده‌ایم!

ما که این کاره نیستیم، ولی خب وقتی اوضاع حاکم تخصص‌های ما را به پشیزی نمی‌انگارد مجبوریم از یک جایی تمام گذشته را بگذاریم توی صندوقچه و پا بگذاریم توی یک جهنم تازه!

فردا اگر بیست و سی اعلام کرد سلطان تی‌شرت بازداشت شده تعجب نکنید! من بودم! همه‌ی اعترافاتم هم دروغ است گفته باشم! 

  • سه شنبه ۱۴ اسفند ۹۷

لب جوی و گذر عمر

داداشم رو بعده مدت‌ها دیدم...
می‌گه پیر شدی... موهات سفید شده...
می‌گم گرد پیری و غبار غربت روی موهام نشسته
مردهای مو نقره‌ای جذاب ترن!
  • پنجشنبه ۲ اسفند ۹۷

دیالوگ...

میشه فقط یه چیزی بگی؟

چی؟

نمی دونم

اولین چیزی که به ذهنت می رسه!

من مغزم خالیه از کلمه


  • دوشنبه ۳ دی ۹۷

نیلوفرانه

تجربه نشان داده که حتی اگر بعد از چند سال، من چیزی درباره تو بنویسم مثل این است که پر سیمرغ آتش زده باشم و تو از راه برسی و با حرف­های خودت من را دلگرم کنی... دلگرم به این که مرداب­ها هرگز نمی­گندند! چرا که نیلوفری زیبا در قلب­شان پنهان دارند!

یادت می­آید؟

کنار چشمه ای بودیم در خواب

تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب


حالا گیرم که اشک مهتاب نه، فریاد سکوت... فریادسگوت نه، خمار مستی... اصلا چه فرقی می­کند؟ تو ... من... هیچکس...

نیلوفر هیچ حواست هست که از رفاقتمان، از خواهر برادری مان، از روزهای سخت و پر مشقت­مان ده سال گذشته؟ نیلوجان هیچ حواست هست که در این سال­ها من و تو چقدر ماجراها از سر گذرانده­ایم و لحظه به لحظه به اندازه ی سال­ها پیر شده­ایم!

حالا نه من شباهت دارم به یک فعال سیاسی اجتماعی نه تو به یک وکیل پایه یک دادگستری! همانطور که تو آن وقت­ها به یک مادر مهربان شبیه نبودی و من هم به یک محقق اکتشافات هیدرو کربنی!

هیچ حواست هست در همه­ ی این سال­های بی­خبری، در همه­ ی این سال­ های دوری، چقدر به هم نزدیک بودیم خواهرک؟ - همان قدر که دور بودیم شاید...-

حالا ده سال گذشته و من گاهی چشم انتظار خواندن کامنتی از توام در این وبلاگ بی­ رونق و بی ­مخاطب!

چه خوب که حالا اگر کسی گذرش بیفتد اینجا می­ فهمد که این نوشته­ ی من مخاطب خاص دارد، ولی چه حیف که مخاطب خاص داشتن را هم اشتباهی به ابتذال کشانده اند.

نمی­دانم شاید تو هم نیایی و هرگز سری به این خمار همیشه مست نزنی...

اصلا شاید دیگر هیچ­ وقت صفحه وبلاگ را که باز می­کنم کامنتی از یاران سال­ های دور نبینم، همان­ها که مشتری عشق بودند و خریدار مشق! همان­ها که لابلای صفحه­های مجازی زندگی می­کردند و از پس پشت پنجره­ی اینترنت اکسپلورر با صدای قیژ قیژ دایل آپ و خرج یک کارت اینترنت محدود با ­ترافیک رایگان شبانه میهمان وبلاگ هم می­شدند. همان­ ها که بین سیل حروف و کلمات سطر می ساختند و با تق تق صفحه کلید آواز انسانیت را به همفکران و هم اندیشان­شان تقدیم می­کردند و در این میانه دلخوش از یافتن یاران همراه و هم نوا از دنیای سیاه بیرون فاصله می گرفتند و در وبلاگستان غرق می­ شدند... وبلاگستانی که حالا به قبرستان متروک روستایی خالی از سکنه می­ماند...

من هم شده­ام یکی از آخرین دکان­داران این متروکستان، شاید هم یک روزی یادم رفت که بیایم و کرکره­ی اینجا را بالا بکشم و در مغازه را آب و جارو کنم و کمی کلمه­ی تازه برای مشتریان روی پیشخوان مغازه بریزم... اما یادم نمی­رود یک زمانی روح­مان را و قلب­مان را شاید حتی آرمان­هایمان را توی این صفحه­های کُهن به اشتراک می­گذاشتیم... آن وقت­ها بلاگر بودن شرف داشت... آدم های وبلاگی شرافت داشتند... مثل اینستاگرام محل فخر فروشی و تظاهر و تجاهل نبود... کاربرد فضای مجازی مخ زنی و دوستی­های آب و رنگ دار و قرارهای کافه ای نبود... کپی پیست بود، اما این همه دزدی و فوروارد و مصادره به مطلوب نبود! ارتباطات آدم­ها بعده سلام و احوال­پرسی به رنگ لباس و مسائل تخت خوابی نمی­کشید! زیاده­ گویی می­ کنم، قرض این بود که بگویم دلم تنگ است، برای انسانیت... برای بلاگر بودن... برای بلاگر ها... و برای نیلوفر...

نیلوی جانان پسرک را ببوس و در آغوشش بگیر... هیچکس هرگز مرا دایی صدا نخواهد کرد! اما مطمئنم دایی خوبی می­ توانم باشم...

 

خواهرک اگر یک روز گذرت اینجا افتاد برایم شعر بیاور و کلمه... برایم از روزهای خوب بگو ... از عشق بگو از آسمان آفتابی... از رنگین کمان­ های پس از باران... از هویج روی دماغ آدم برفی که با چشمانی مشتاق در انتظار گرمای بهار را به انتظار نشسته...

نیلوفرکم

دلم برایت تنگ است...

 


از مرز خوابم می‌گذشتم،

سایه تاریک یک نیلوفر

روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.

کدامین باد بی پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟


                                                 سهراب سپهری

  • جمعه ۱۸ آبان ۹۷

هویج بدون چماق!

چند ماه پیش از تلاشم برای زندگی جدید نوشتم، شروع کار تازه پر بود از انرژی و انگیزه برای ساختن آینده، ولی راستش را بخواهید این روزها پر از تنشم و افق روشنی از آینده نمی‌بینم! به این نتیجه رسیده ام که حتی در محیط های آکادمیک هم مثل بقیه جاها همه به فکر خودشانند و همه به دنبال سوء استفاده از یکدیگرند... تا زمانی که کارشان گیر باشد قربان صدقه ات می‌روند و سوگلی‌شان می‌شوی وقتی هم که جذب سرمایه صورت گرفت و بوی پول به مشام ها رسید یا می‌پیچاننتان یا عذرت را می‌خواهند...

خلاصه همیشه یک عده هستند که سوارتان شوند و با دلخوشی رسیدن به یک هویج از شما سواری بگیرند! آن‌ها نیاز به چماق ندارند!!!!

خر و هویج

  • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید