دیالوگ...

میشه فقط یه چیزی بگی؟

چی؟

نمی دونم

اولین چیزی که به ذهنت می رسه!

من مغزم خالیه از کلمه


  • دوشنبه ۳ دی ۹۷

نیلوفرانه

تجربه نشان داده که حتی اگر بعد از چند سال، من چیزی درباره تو بنویسم مثل این است که پر سیمرغ آتش زده باشم و تو از راه برسی و با حرف­های خودت من را دلگرم کنی... دلگرم به این که مرداب­ها هرگز نمی­گندند! چرا که نیلوفری زیبا در قلب­شان پنهان دارند!

یادت می­آید؟

کنار چشمه ای بودیم در خواب

تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب


حالا گیرم که اشک مهتاب نه، فریاد سکوت... فریادسگوت نه، خمار مستی... اصلا چه فرقی می­کند؟ تو ... من... هیچکس...

نیلوفر هیچ حواست هست که از رفاقتمان، از خواهر برادری مان، از روزهای سخت و پر مشقت­مان ده سال گذشته؟ نیلوجان هیچ حواست هست که در این سال­ها من و تو چقدر ماجراها از سر گذرانده­ایم و لحظه به لحظه به اندازه ی سال­ها پیر شده­ایم!

حالا نه من شباهت دارم به یک فعال سیاسی اجتماعی نه تو به یک وکیل پایه یک دادگستری! همانطور که تو آن وقت­ها به یک مادر مهربان شبیه نبودی و من هم به یک محقق اکتشافات هیدرو کربنی!

هیچ حواست هست در همه­ ی این سال­های بی­خبری، در همه­ ی این سال­ های دوری، چقدر به هم نزدیک بودیم خواهرک؟ - همان قدر که دور بودیم شاید...-

حالا ده سال گذشته و من گاهی چشم انتظار خواندن کامنتی از توام در این وبلاگ بی­ رونق و بی ­مخاطب!

چه خوب که حالا اگر کسی گذرش بیفتد اینجا می­ فهمد که این نوشته­ ی من مخاطب خاص دارد، ولی چه حیف که مخاطب خاص داشتن را هم اشتباهی به ابتذال کشانده اند.

نمی­دانم شاید تو هم نیایی و هرگز سری به این خمار همیشه مست نزنی...

اصلا شاید دیگر هیچ­ وقت صفحه وبلاگ را که باز می­کنم کامنتی از یاران سال­ های دور نبینم، همان­ها که مشتری عشق بودند و خریدار مشق! همان­ها که لابلای صفحه­های مجازی زندگی می­کردند و از پس پشت پنجره­ی اینترنت اکسپلورر با صدای قیژ قیژ دایل آپ و خرج یک کارت اینترنت محدود با ­ترافیک رایگان شبانه میهمان وبلاگ هم می­شدند. همان­ ها که بین سیل حروف و کلمات سطر می ساختند و با تق تق صفحه کلید آواز انسانیت را به همفکران و هم اندیشان­شان تقدیم می­کردند و در این میانه دلخوش از یافتن یاران همراه و هم نوا از دنیای سیاه بیرون فاصله می گرفتند و در وبلاگستان غرق می­ شدند... وبلاگستانی که حالا به قبرستان متروک روستایی خالی از سکنه می­ماند...

من هم شده­ام یکی از آخرین دکان­داران این متروکستان، شاید هم یک روزی یادم رفت که بیایم و کرکره­ی اینجا را بالا بکشم و در مغازه را آب و جارو کنم و کمی کلمه­ی تازه برای مشتریان روی پیشخوان مغازه بریزم... اما یادم نمی­رود یک زمانی روح­مان را و قلب­مان را شاید حتی آرمان­هایمان را توی این صفحه­های کُهن به اشتراک می­گذاشتیم... آن وقت­ها بلاگر بودن شرف داشت... آدم های وبلاگی شرافت داشتند... مثل اینستاگرام محل فخر فروشی و تظاهر و تجاهل نبود... کاربرد فضای مجازی مخ زنی و دوستی­های آب و رنگ دار و قرارهای کافه ای نبود... کپی پیست بود، اما این همه دزدی و فوروارد و مصادره به مطلوب نبود! ارتباطات آدم­ها بعده سلام و احوال­پرسی به رنگ لباس و مسائل تخت خوابی نمی­کشید! زیاده­ گویی می­ کنم، قرض این بود که بگویم دلم تنگ است، برای انسانیت... برای بلاگر بودن... برای بلاگر ها... و برای نیلوفر...

نیلوی جانان پسرک را ببوس و در آغوشش بگیر... هیچکس هرگز مرا دایی صدا نخواهد کرد! اما مطمئنم دایی خوبی می­ توانم باشم...

 

خواهرک اگر یک روز گذرت اینجا افتاد برایم شعر بیاور و کلمه... برایم از روزهای خوب بگو ... از عشق بگو از آسمان آفتابی... از رنگین کمان­ های پس از باران... از هویج روی دماغ آدم برفی که با چشمانی مشتاق در انتظار گرمای بهار را به انتظار نشسته...

نیلوفرکم

دلم برایت تنگ است...

 


از مرز خوابم می‌گذشتم،

سایه تاریک یک نیلوفر

روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.

کدامین باد بی پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟


                                                 سهراب سپهری

  • جمعه ۱۸ آبان ۹۷

هویج بدون چماق!

چند ماه پیش از تلاشم برای زندگی جدید نوشتم، شروع کار تازه پر بود از انرژی و انگیزه برای ساختن آینده، ولی راستش را بخواهید این روزها پر از تنشم و افق روشنی از آینده نمی‌بینم! به این نتیجه رسیده ام که حتی در محیط های آکادمیک هم مثل بقیه جاها همه به فکر خودشانند و همه به دنبال سوء استفاده از یکدیگرند... تا زمانی که کارشان گیر باشد قربان صدقه ات می‌روند و سوگلی‌شان می‌شوی وقتی هم که جذب سرمایه صورت گرفت و بوی پول به مشام ها رسید یا می‌پیچاننتان یا عذرت را می‌خواهند...

خلاصه همیشه یک عده هستند که سوارتان شوند و با دلخوشی رسیدن به یک هویج از شما سواری بگیرند! آن‌ها نیاز به چماق ندارند!!!!

خر و هویج

  • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷

سرنوشت

نظرتون درباره سرنوشت چیه؟؟؟؟


آتروپوس (گریزناپذیر) خواهر بزرگ، لاخسیس (قرعه) و کلوتو (بافنده) 

دختران زئوس و تمیس الهه‌های سرنوشت در اساطیر یونان بودند


  • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷

به خاطر یک مشت دلار...

بچه که بودیم اگرچه از #بحران_مالی و #تعدیل_اقتصادی در دوره‌ی #سازندگی سر درنمی‌آوردیم ولی از دست‌های خالیِ پدر و وصله‌پینه‌هایی که مادر به شلوارمان می‌زد می‌دانستیم «پول» هست ولی «کم» است! 

بچه‌های کم‌خرج و کم‌توقعی بودیم... از همه‌چیز آن‌قدر استفاده می‌کردیم تا تمام بشود یا دیگر قابل استفاده نباشد یا این‌که از بدِ روزگار «گم» بشود.

آن‌قدر حساب کار دست‌مان آمده بود که وقتی توی مدرسه «پاک‌کن» یا «تراش»مان را گم می‌کردیم برای جبرانش تا مدت‌ها توی خانه نمی‌گفتیم پاک‌کن نداریم مبادا کتک بخوریم! البته جُورش را بغل‌دستی‌های‌مان می‌کشیدند! چون مدام از آن‌ها قرض می‌گرفتیم! 

یا این‌که مثلا یک وقت‌هایی در راه نانوایی، توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها آن‌قدر سرمان گرم شیطنت می‌شد که یکی از آن ده‌تومانی‌های صورتیِ  «مُدرّس‌نشان» را که می‌شد باش ده تا نان لواش خرید گم می‌کردیم! 

بعد، از ترسِ این‌که مامان یا بابا دعوای‌مان کنند تا دیروقت به خانه برنمی‌گشتیم و بعداً می‌گفتیم صفِ نان شلوغ بود و به ما نرسید! آن‌وقت‌ها آن‌قدر زندگی‌های‌مان توی صف می‌گذشت که هیچ‌کس به این #دروغ بزرگِ ما شک نمی‌کرد! با این استراتژی تا فردا که باید با همان #پول دوباره نان می‌خریدیم زمان خریده بودیم و خدا را چه دیدی شاید فرجی می‌شد... فردا می‌توانستیم بگوییم سر راه مدرسه کیک و نوشابه خریده‌ایم! شاید هم کس دیگری سر راهش به نانوایی می‌رفت و ماجرای دیروز بالکل فراموش می‌شد!

خیلی دمتان گرم! 

ما فرق کردیم، ساکت شدیم، خسته شدیم، دل از همه‌چی بریدیم ولی شما هنوز هم مثل همان‌وقت‌ها هستید! پاک‌کن‌تان را توی جیب‌تان می‌گذارید و از ما قرض می‌گیرید! 

حالا بیست و چند سال از آن زمان‌ها گذشته و ما با چشم‌های خودمان دیدیم که #دکل_نفتی را با تمام عظمتش گم کردید! 

بعدش هم دقیقا همان کاری را کردید که ما آن سال‌ها می‌کردیم! آن‌قدر طولش دادید که همه یادشان برود!

تازه مثل بچگی‌ها از پاک‌کن #ما_مردم هم استفاده می‌کنید تا پاک‌کن نو بخرید...

در این اوضاع نابسامان اقتصادی پاک‌کنی که گم کرده‌اید از «دکل» به «ارز» تغییر کرده و حسابی نان‌تان توی روغن است! اصلاً برای همین است که چشم در چشم ما از آینده‌ی درخشان صحبت می‌کنید و سخن از بستن تنگه‌ها می‌گویید در حالی‌که گشادی جیب‌هایتان برای گم کردن خیلی چیزها کافی است! در عوض ما را بشارت می‌دهید که: «چیز مهمی نیست، کمی تحریم که درد ندارد! فقط کمی اقتصادتان را به صورت مقاومتی بکنید تا جیگرتان حال بیاید _می‌گویند برای قولنج هم مناسب است!_ راستی سر راه، دلارهایتان را هم بیاورید که با هم هم‌دلی کنیم تا از بحران عبور کنیم و یک پاک‌کن جدید بخریم!» 

اما آخر یک مشکل کوچولو این وسط هست! این پاک‌کن جدید که گم کرده‌اید #نه_میلیاردی است! آن هم به #دلار! آن هم با دلار ده هزار تومانی! 

حالا می‌آیید توی روی‌مان لبخند می‌زنید و می‌گویید پاک‌کن‌هایتان را قرض بدهید، نوک تیز مدادتان را هم که توی بدنمان فرو می‌کنید! 

ولی خدایی #نه_میلیارد_دلار آخر؟

اصلا حساب کرده‌اید با این رقم چندتا نان لواش می‌شود خرید؟ آن هم نه با اسکناس‌صورتی‌های مدرس‌نشان که بچگی‌ها گم کردیم که حتی با  اسکناس‌های خمینی‌نشان این روزها!! 

آخر چندتا از آن پاک‌کن‌هایی که بچگی گم کردیم را می‌خواهید از جیب ما بکشید؟

این همه سال این یک کار را خوب یاد گرفته‌اید! 

اما یک چیز را از یاد برده‌اید، وقتی که زنگ بخورد و شما با عجله وسایل‌تان را جمع می‌کنید و می‌خواهید بدو بدو از نیم‌کتْ تا درِ مدرسه فریادزنان بدوید من و بچه‌های کلاس چنان برایتان زیرپایی می‌گیریم که پخش زمین بشوید و چنان رسوای عالم شوید که همه به‌تان بخندند... تازه بازی به اینجا ختم نمی‌شود! زنگ که بخورد خیلی‌ها پشت مدرسه منتظر شما هستند تا تلافی خیلی چیزها را دربیاورند... دیگر همه می‌دانند آن پاک‌کن‌ها توی جیب‌خودتان است... حیف که از تیزی نوک مدادتان تن‌مان زخمی‌است...

شما وسایل‌تان را جمع کنید که آخر زنگ نزدیک است...

باید فرار کنید ولی ما هم منتظریم زنگ بخورد...


این تصویر فقط یک میلیارد دلار را نشان می‌دهد که به صورت صد دلاری روی هم چیده شده‌اند

برای تصور بهتر از حجم این میزان پول به کانال تلگرامی خمارمستی بیایید :)



  • جمعه ۱۹ مرداد ۹۷

خبرنگاری؛ از خبر تا خطر...

به مناسبت گرامی‌داشت 17 مرداد روز خبرنگار


خبر‌نگاری در واقع گردآوری، تجزیه و تحلیل، تأیید و ارائه اخبار مربوط به حوادث جاری، روندها و مسائل مرتبط با مردم است، در طول سالیان طولانی باب شده است افرادی را که به این حرفه اشتغال دارند خبر‌نگار می‌گویند. امروزه با گسترش امکانات ارتباطی و شبکه‌های اجتماعی روزنامه‌نگاری و در مقیاسی بزرگتر خبرنگاری در دنیای وسیع ارتباطات، علی‌رغم تاثیرگزاریِ ویژه‌اش رو به اضمحلال گزارده است. در عوض این روزها پدیده‌ای به نام شهروند-خبرنگار که محصول دنیای مدرن و افزایش دسترسی به اینترنت است وارد عرصه‌ی عمومی شده و نتیجه‌ی مهم این پدیده، تسهیل گردش آزاد اطلاعات و به تبع آن، شفافیت در عملکرد مسئولین در حوزه‌های مختلف است. 

این اتفاق اگرچه میمون و مبارک است اما از سویی باعث شده تا خبرنگاری حرفه‌ای در ایران رو به ورطه‌ی نابودی گذارد. خبرنگاری که تا پیش ازین نماد شجاعت و جسارت بود و برای کسب اخبار روز به هر سوراخ ماری سرک می‌کشید، در اتاق کار پشت لپتاپش می‌نشیند و ایده‌های شهروند خبرنگاران را در قالب خبر تنظیم می‌نماید و به خورد خبرگزاری مربوطه‌ می‌دهد یا در کانال تلگرامی‌اش منتشر می‌کند!‌ همین می‌شود که حرف‌های خاله‌زنکی تلگرام بیشتر از خبرگزا ری‌های رسمی مشتری دارند!

موضوع تنها به از دست رفتن کارکرد اصلی خبرنگاری (به ویژه از نوع مطبوعاتی) محدود نمی‌شود. مسئله این است که آیا ما به عنوان شهروند، به اخبار و اطلاعات مستقل که امکان مشارکت در حاکمیت را فراهم می‌سازد، دسترسی داریم؟ آیا موج‌های جریان‌ساز در فضای مجازی منطبق با واقعیت‌های جامعه‌ی بیرون هستند؟ آیا با تحلیل‌های سطحی بر هیاهوهای دست چندم خبری می‌توان انتظار داشت جامعه به بلوغی که مورد نیازِ یک کشورِ درحال توسعه است برسد؟ آیا وقت آن نرسیده که خبرنگاران باز پیش‌غراولان عرصه‌ی خطر باشند نه دنباله‌روان فضای مجازی؟

هر نسل از روزنامه نگاران دستِ کم تا هنگامی که به دوران فترت برسد، دچار این وهم است که با چالش‌های ناشناخته‌ای در این حرفه روبرو بوده است که نسل پیشین به هیچ روی آن چالش‌ها را تجربه نکرده‌است. از نظر کسانی که گذشته را نماد گندیدگی و عقب‌ماندگی برشمرده و تنها آینده را در خورِ برنامه‌ریزی دقیق و ارزشمند می‌دانند، تاریخ در مجموع چیز چندانی برای فراگیری ندارد. روزنامه‌نگاران دیروز، به ویژه آنان که بیش از شصت سال پیش کار کرده‌اند و پر کار هم بوده‌اند، این حرفه را چنان دشوار نمی‌یافتند؛ نه چون هموندان امروزی‌شان مجبورند با رقیبان خود در رسانه‌های دیگر هماوردی کنند بلکه از آن مهم‌تر، امروزه در عصر فناوری اطلاعات رقیبی قدرتمند و بی‌تعهد به نام شبکه‌های اجتماعی عنانِ اخبار را در دست گرفته است و مطبوعات و مکتوبات را در رقابتی نابرابر قلع و قمع می‌کند.

در این بین، تمرکز بر اخلاق حرفه‌ای و متعهدانه وجه تمایز رسانه‌های مکتوب از رسانه‌های مجازی است. اخلاق در این حوزه را می‌توان به طور خلاصه در چارچوب موارد ذیل بیان کرد: بررسی دقیق هر مطلبی که به عنوان واقعیت عنوان می‌شود؛ جستجو و نقل تمامی تعبیرات ممکن از یک موضوع؛ گزارش منصفانه و دور از جبهه گیری و به تصویر کشیدن جوانب مختلف یک موضوع بدون طرفداری از یکی؛ انجام تحقیق و ارائه گزارش با رعایت توازن میان واقع نگری و شک‌گرایی. قضاوت دقیق در هنگام تنظیم و گزارش اطلاعات. دقت در محرمانه نگاه داشتن منابع، رد کردن هرگونه هدیه یا لطف از طرف مورد گزارش، و حتی جلوگیری از هرگونه تحت تأثیر واقع شدن؛ جلوگیری از تهیه گزارش یا شرکت در تحقیق و نگارش در مورد موضوعی که خود خبرنگار نسبت به آن نفع شخصی و یا تعصبی دارد که کنار گذاشتن آن برایش امکان بذیر نیست.

آری همه‌ی این‌ها سبب شده است که در صد سال گذشته اعتمادی جهانی بین مردم و خبرنگارانِ مستقل ایجاد گردد و اینک ما رسالتی بزرگ برای جلب این اعتماد و حفظ این خوشنامی بر دوش داریم.

خبرنگار، بیش از همه، به شهروندان وفادار است. تعهد در قبال شهروندان، مقوله‌ای فراتر از خودخواهی حرفه‌ای است. این تعهد، نوعی پیمان متعهدانه با مردم است که به مخاطب می‌گوید: خواننده‌ی عزیز! عملکرد مسئولین زیر ذره بین قرار دارد. نقد فیلم‌ها با صراحت همراه است، ارزیابی کار رستوران‌ها تحت تاثیر آگهی‌دهندگان نیست! و از همه مهم‌تر اینکه پوشش خبری در راستای منافع شخصی یا سمت‌گیری به نفع دوستان قرار ندارد. این نکته که گزارش‌دهندگان خبر باید بتوانند بدون هیچ‌گونه عامل بازدارند‌ه‌ای حتی ملاحظات مربوط به منافع مالک سازمان خبری، به کندوکاو و بازگویی حقیقت بپردازند، پیش‌شرط لازم نه فقط برای گزارش دقیق، بلکه به منظور متقاعدکننده ساختن رویدادهاست. این موضوع، شالوده اعتماد شهروندان به یک خبرنگار را شکل می‌دهد و چنین اعتمادی از سوی مخاطب، بی‌شک منشاء اعتبار آن خبرنگار (و به تبع آن خبرگزاری) خواهد بود. خلاصه این که اعتقاد به بازگویی بی‌غرض و بی‌قضاوت حقیقت، سرمایه اصلی رسانه‌های خبری و کارکنانشان است. وفاداری به شهروندان پایه و بنیان «استقلال روزنامه نگاری» را استوار می‌سازد.

با گذشت زمان، با افزایش مناقشه بین روزنامه‌های مستقل و نهادهای دولتی، این نقش دیده‌بانی مطبوعات بود که سبب شد دیوان عالی آمریکا بارها و بارها بر نقش محوری مطبوعات در جامعه آمریکا تاکید کند. با گذشت ۲۰۰ سال از انقلاب آمریکا، هوگر بلک، قاضی دیوان عالی آمریکا در تشریح مسئولیت نظارتی مطبوعات می‌نویسد: روزنامه‌ها تحت حمایت قرار دارند تا بتوانند مردم را از اسرار دولتی آگاه کنند. تنها روزنامه‌های آزاد هستند که می‌توانند به گونه‌ای موثر، فریبکاری‌های دولت را افشا نمایند.

همین نقش دیده‌بانی بود که سبب شد روزنامه نگاری به دژ آزادی تعبیر شود و خبرنگاران، به عنوان سربازان این دژ استوار همچنان اعتبار آن را حفظ نموده‌اند.


به کانال خمارمستی بپیوندید


جستارنویسی پیرامون مسائل روز ایران و جهان

  • پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۷

اندیشه سازان

در طول زندگی‌ام از بزرگان بسیاری تأثیر پذیرفته‌ام ولی بی‌شک موسسه اندیشه‌سازان یکی از نهادهایی بود که در سال‌های نوجوانی بیشترین نقش را در شکل‌گیری توأمان فکر و شخصیتم داشت و خود را هماره مدیون #فرهاد_میثمی و همکارانش در اندیشه‌سازان می‌دانم،  بسیاری از هم‌نسلان من با آفتابگردانِ اندیشه‌سازان به سمت آفتابِ علم و انسانیت حرکت کردند... موسسه‌ای که فراتر از کنکور، هدفش واقعا "ساختن اندیشه‌ها" بود... یکی از افسوس‌های سال‌های دانشجویی‌ام تعطیلی ناگهانی موسسه اندیشه‌سازان بود که در زمان خودش دست به نهادسازی ارزشمندی (هرچند محدود) در حوزه مخاطبین خود زد و تفکر نسلی را آن‌گونه که شایسته بود ساخت. این تعطیلی آنقدر ناگهانی و عجیب بود که ذهن پویای مخاطبان انتشارات را به کنکاش واداشت تا رد و نشانی از آن بیابند. ولی از آن به بعد نه اثری از اندیشه سازان در کتاب‌فروشی‌ها بود و نه در فضای نوپای مجازی سایت و وبلاگی از این مجموعه یافت می‌شد. تنها پای آخرین چاپ از کتاب‌ها مقدمه‌ای به قلم گرم و گیرای دکتر میثمی بود که خبر از پیله‌ای می‌داد که باید به دور کرم شبتاب تنید تا پروانه‌ای زیبا شود... اما خودش در ادامه گفته بود که شاید حوادث طبیعت نگذارند که کرم درون پیله طعم پروانه شدن را بچشد... و گویا حالا دوباره و شاید چندباره عنکبوت جهل به پیله‌ی دانایی حمله‌ور شده است. 

امروز در خبرها خواندم دکتر فرهادمیثمی مدیر انتشارات اندیشه‌سازان، و #ضیاء_نبوی دستگیر شده‌اند. به راستی که در مملکتی که اندیشیدن جرم است و اندیشه‌سازی تاوان دارد، دزدان اختلاسگر و ظالمان جائر و حق‌خورانِ متجاهر، آزادانه زندگی می‌کنند و چه حق‌ها که از دیگران تضییع نمی‌کنند، در عوض کبوتران صلح و پیش‌قراولان دانش باید میله‌های قفس را تجربه کنند. کمتر دیده‌ام که از فرهاد میثمی بنویسند و اغلب ضیا نبوی در صدر اخبار قرار گرفته است ولی دوست دارم همینجا اعتراف کنم که من هم یک اندیشه‌سازانی هستم و امروز #فرهاد_میثمی یک نفر نیست، بلکه یک نسل است که تا جان داشته باشد در راه اعتلای هدف والای اندیشه سازان خواهد کوشید تا بلکه روزی اندیشه و قلم بر زنجیر و زندان فائق آید. به امید آن روز "که قفل افسانه ای است و قلب برای زندگی بس است".


زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

                                                 ژاله اصفهانی




  • پنجشنبه ۱۱ مرداد ۹۷

عمری دگر بباید بعد از وفات ما را...

کنتور عمر یه شماره دیگه هم انداخت...

  • شنبه ۱۹ خرداد ۹۷

تکاپو در مرزهای علم

شغل جدیدم به شدت علمی است و آقای روزنامه‌نگار سابق تبدیل شده است به یک دانش‌پژوه سخت‌کوش که هر روز روی مرزهای علم و دانش قدم رو می‌کند بلکه بتواند قلمروی دانشی این مرز و بوم را کمی جابجا کند!!!
خب طبیعتاً انرژی زیادی می‌خواهد که دوباره راه همان دانشجوی اسبقی را که هیچ‌کس باور نمی‌کرد «می‌تواند» ولی «غیرممکن‌ها» را هم ممکن کرد پیش بگیرم! در همین یک ماهه در یک همایش بین‌المللی کارم را ارائه کردم و یک ارائه هم برای هیأت علمی دانشگاه و شرکت نفت داشتم. دو گزارش عملکرد هم برای شرکت نفت فرستادم. 
امیدوارم همه این‌ها ثمره‌اش بشود رزومه‌ای برای PHD در یکی از دانشگاه‌های معتبر جهان، راستش از این همه سگ دو زدن در این مملکت و هر روز با استرس‌های جدید روبرو شدن خسته شده‌ام.
یک روز آرزویم تبدیل شدن به یک کاریکاتوریست تمام عیار بود و روز دیگر تبدیل شدن به نویسنده‌ای تاثیرگذار. یک روز دلم می‌خواست حاصل تلاش‌ها و پروژه‌هایم تبدیل به طرح‌هایی ملی شود و روز دیگر دلم می‌خواست مایه‌ی فخر و مباهات خانواده‌ام باشم. ولی هر روز سنگی و صخره‌ای و بعضاً کوهی سر راهم بود...
این بار دیگر هیچ نمی‌خواهم جز ثبات و آرامش برای کسب حداقل‌های زندگی. 

  • شنبه ۱۲ خرداد ۹۷

سحری‌های دور از خانه...

هر سال دل‌نوشته‌های رمضانی داشتم
امسال که رمضان بوی خرداد هم می‌دهد و خرداد هم که ماه من است، نوشتنم نمی‌آید!
امسال در تنهایی و غربت رمضان می‌گذرانم
شاید رمضان بعدی که بیاید خیلی دور تر باشم، شاید فراسوی مرزها...
خدا را چه دیدی؟ شاید این‌طوری برای همه بهتر باشد
هرچه خودش بخواهد همان می‌شود... 

  • پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید