آزادی کی میایی 1

 

سارتر پس از آزادی پاریس از دست اشغالگران نازی (1944) در مصاحبه ای رادیویی می گوید: «ما هرگز میزانی که در دوره اشغال آۀمانی ها آزاد بودیم، آزاد نبوده ایم!!!».

این جمله بداهه ای سرشار از طنز و شوک پنهانی است که بیانگر واقعیتی بزرگ  در اندیشه ی سارتر است.

از نظر سارتر ، آزادی به معنای موقعیت در دست یابی به همه خواسته ها نیست! بلکه فقط به این معناست که شخص امکان خواسته ی خود را دارد.

به شوخی  مقایسه میکنم این جمله را با دوره ا.ن و دولت روحانی، گویا این آزادی در زمان دولت سابق بیشتر بود چرا که مقاومت و خواست چیرگی بر فشار، خود ایجاد واکنش می کرد و این شرایط خاص موجب موقعیتهایی می شد که در کش و قوس آن هیچ وضع تعدیل یافته و تعیین یافته ای نداشته و این یعنی آزادی در موقعیت تعلیق و اضطرار... و این تعلیق و اضطرار در چرخه ای بی انتها به نقطه ی آسایش نمی رسد!!! (مهندسان محترم تا اینجا تعریف آنتروپی را با خود مرور کنید!!!)

آیا اگر حرکت به صفر برسد به معنی آزادی مطلق است؟

آزادی وانتخاب همیشه در کنار هم معنا پیدا میکنند، انتخاب عمل در هر موقعیت، انتخاب در هر تصمیم، این که تصمیم های ما فقط و فقط تابع اراده ی ما باشد! و در نهایت انتخاب نوع زندگی، مفهوم اصیل آزادی است.

چقدر از تصمیم هایی که در زندگیمان می گیریم انتخاب خود ماست و اراده و خواسته ی ما کنار هم قرار می گیرند؟ چند بار شده که به خاطر حرف مردم فلان کار را نکردیم؟ چند بار به خاطر خوش آمدن دیگری از علایق خودمان دست کشیدیم؟ چند بار به خاطر مضیقه ی مالی فلان موقعیت عالی زندگیمان را از دست داده ایم؟ چند بار به خاطر عوامل خارجی لگد به بختمان زده ایم؟ چند بار تا به حال رسوم  دست و پا گیر، دین و مذهب، سنت، عرف و ... باعث شدند که تصمیمی بر خلاف میلتان بگیرید؟ تصمیمی که سالها زندگیتان را تحت تأثیر قرار داده است؟؟ به خاطر دوستان، به خاطر هم اتاقی، به خاطر پدر و مادر، به خاطر... چند بار جلوی دوست دختر(پسر) تان خودتان نبودید و نظرتان را عوض کردید و ادا در آوردید؟

چه کسی شما را مجبور کرده که در انتخاب هایتان برخلاف میلتان عمل کنید؟

چطور می شود از این حصارها عبور کرد؟

من توانایی در انتخاب می خواهم، من توانایی در عمل می خواهم، تا کی باید این محدودیتها در زندگی ما تأثیری بیش از خودمان داشته باشد؟

آیا با این دید میکروسکوپیک در جامعه می توان جامعه را در بعد ماکروسکوپیک در حال رسیدن به آزادی دید؟ اول باید جنبش بین ذرات یک ماده ایجاد شود تا خود جسم گرم شود و با تغییر فاز روبرو شود!! (دوستانی که ترمودینامیک و مکانیک آماری پاس کردند فکر میکنم دقیق جان کلامم را دریافتند!!!)

این نوع از آزادی (که من می پسندم) نوعی توانایی در عمل است، آن نوع توانایی که دچار جرح و تعدیل نمی شود اما در عین حال با چنان مسئولیت و پیامدی همراه است که شاید خود در جامعه ی امروز ما  بهای گزافی خواهد داشت!!

وقتی از واژه مسئولیت استفاده می کنم منظورم قید گذاشتن بر آزادی نیست بلکه به نظر من مفهومی بالاتر است که شاید در زندگی انسان قرن بیست و یکمی فراموش شده باشد. یک مثال می زنم از این مفهوم والا: سارتر جایزه ادبی نوبل را نمی پذیرد و اعلام می کند: که اگر کسی بخواهد کتابهایش را به واسطه جایزه نوبلش بخواند آزادی اش محدود می شود، در صورتی که او یک نویسنده، روزنامه گار و ... است.

 

پی نوشت ها:

  1. کنکور دکتراست فردا... یه عزیزی هست که براش روز خیلی خیلی مهمیه، شما هم براش دعا کنید... خدایا کمکش کن... جون آرش...
  2. ما محکم تا تهش هستیم حتی اگه راهمون سخته!! ما همو داریم پس خیالمون تخته تخته!!! آره اینجوریه...
  3. آخه لامصب غم نان مگه میذاره حتی به آزادی فک کنی؟؟؟ ها؟ حالا که نمی ذاره غلط کردی پس می نویسی!!!
  4. ماهی 60 تومن حقوقه یه سرباز فوق لیسانسه!! فک کن!!! تازه دو ماه آموزشی رو هم شاپولی کردن!!! به هر حال باید یه جوری دزدیا جبران بشه دیگه....

 

سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری           زخم مزن بر جگر خسته ی خسته جگری

هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم           نی به وفا نی به جفا، بی تو مبادم سفری

مولانا

  • پنجشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۴

هنر...

«هنریک جشن است و جشن هم یک انقلاب و دگرگونی است که حدود و مرزهای تثبیت شده ی قبلی را در هم می شکند، اضداد را جمع و تخالف ها را به هم پیوند می دهد و دستورالعمل دیگری را بر مبنای حماقت و خشونت جایگزین می کند. »

این جملات، از Grzegorz Laszuk است. او یک وکیل، طراح، گرافیست و دیجیتال آرتیست لهستانی است که درک گفته اش هم همچون تلفظ نامش سخت است!!!. او کارگردانیست که پرسپکتیو و زوایای شخصی اش را به مسائل جهان و مخصوصاً از طریق هنر به اشتراک می گذارد.

راستش تا به حال هنر را از دریچه ی یک انقلاب نگاه نکرده بودم، 10 سال پیش که تازه دانشجو بودم و شر و شور جوانی بر عقل گرایی و اندیشه ورزی غلبه داشت، هنر را ابزاری در خدمت اهداف بلند سیاسی اجتماعی و در حد اعلای آن کاتالیزور واکنش دولت-ملت مدرن می پنداشتم، اینک سالها گذشته است و به جفای زمانه کمی از هنر فاصله گرفتم و جز مطالعه و گه گاه طبع آزمایی برای دل خویش چیزی برایم باقی نمانده، شورجوانی مغلوب خِرَد میان سالی(!) شده و هنوز در کشاکش بیخیالیهای مدرن سانتی مانتالیسم قرن بیستمی و اراجیف هجو پسا مدرن ایرانی، هنر برای هنر دلم را می زند و هنر برای جامعه حالم را به هم می زند... حالا در اواخر دهه سوم زندگی هنر را بسیار بالاتر از هنرمند و در گرو جامعه ی دربرگیرنده ی وی می دیدم و تعریفی شایسته تر از این تعریف طراح لهستانی ندیده ام، تعریف را چندین بار خواندم و هر بار نکته ای یافتم، هر جشنی موجبات دگرگونی و نشاط است و این که هنر، نه ابزار دگرگونی، که خود یک انقلاب و دگرگونی است بسیار برایم دلنشین است و تصور این که هنر در هر دوره ای خود توانسته منشأ در هم شکستن مرزها باشد بسیار هیجان انگیز می نماید و با تمام پیش فرضهای ذهنی من همخوانی دارد. اما هیجان انگیز تر از همه جایگزینی دستورالعملی جدید بر مبنای حماقت و خشونت است... همواره هنر علاوه بر ظرافت و لطافت، خشونتی صریح دارد که عصیانی است بر هر آنچه قواعد جامعه بر نوع انسان تحمیل کرده است...

سخن بسیار و مجال کوتاه... شاید فرصتی دیگر بیشتر درباره اش صحبت کردیم...

 

 

  • دیشب خواب بچه های انجمن رو دیدم، وحشیا حمله کردن به مراسم، همه یار دبستانی می خوندن، چشمام دنبالممیگشت ولی انگار که خیالم راحت بود که نیست... میدونستم 5 سال پیش مغولا حمله کردن و از من گرفتنش، منم هرچی رفتم دنبالش نتونستم پسش بگیرم... حالا دوباره مغولا اومدن، همه فرار میکنن، یه گوشه ایستادم، دلم خونه، صدای یار دبستانی میاد... از خواب میپرم و م را نمی بینم...
  • گوشیم رو دزدیدن! حالا با شماره هایی که دیگه ندارمشون چیکار کنم؟؟
  • دسته بندی موضوعات را انجام دادم و سعی میکنم ازین به بعد پست ها را در همین رسته ها تقسیم کنم تا دسترسی علاقه مندان به آنها آسان تر شود.

راهی  بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد

 

  • چهارشنبه ۲ ارديبهشت ۹۴

من درختم تو باهار...

صبح که از خواب بیدار شدم هنوز باران می آمد...

بهار کنارم خوابیده بود، دستم را رویش انداختم و کشاندمش به سمت خودم ، شروع کردم به نوازش موهایش... از این فاصله ی نزدیک نفس هایش را می شمردم و غرق در عطر وجودش شدم؛ چشم هایش را باز کرد و زل زد به چشم هایم که با تمنا نگاهش می کرد...

 لبخند زد؛ آن گونه که بهار به درختی که تازه از خواب زمستانی بیدار شده...

من: خشک، بی روح...  

او: رسیده و سرشار...

نسیم نگاهش روحم را تازه می کند...

استخوان می ترکانم و شاخه هایم آسمان را نشانه می روند...

گویی روح حیات را باز یافته ام، بهار را در آغوش می گیرم و باهم نغمه ی زندگانی سر می دهیم...

لبهایش را روی لبهایم می گذارد، تازه می شوم...

تنها، من و بهار، در بستری سبز...

احساس می کنم با او وارد بهشت شده ام ... یا شاید او وقتیکه آمده با خودش بهشت آورده است...

تنم گرم می شود، شکوفه های بوسه اش روی تنم سبر می شود.

 خون در رگانم جریان می یابد.

همه جا عطر بهار را گرفته است...

نوروز مبارک

 

  • ماهی گُلی را چه از کتابفروشی بخری چه از حوض بزرگ کوهسنگی بگیری!!!!!

مهم اینه که تُنگِ دلت ماهی گُلی داشته باشه

نه این که دلِت تَنگِ ماهی گلی باشه!!

  • در بهار امسال که تحویل سال و آغاز فصل رویش و پویش با آغاز هفته قِران شده است، این نادره رخداد فرخ نهاد را به فال نیک میگیریم و نوروز خجسته پی را فرخنده می داریم!!!! الکی مثلا من خیلی ادبیات بلدم!!!
  • خدایا حوّل حالنا الی احسن الحال... ممنون...

 

چو غنچه گرچه فرو بستگی ست کار جهان

تو همچو باد بهاری گره گشا می باش

حافظ

 

  • جمعه ۲۹ اسفند ۹۳

BLOGFA.COM

لطفاً کلمه عبور اختصاصی برای دسترسی به این مطلب را وارد کنید

»نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

  • جمعه ۲۹ اسفند ۹۳

Server Error- blogfa.com


مشکلی در اجرای برنامه یا عملیات درخواستی پیش آمده استممکن است مشکل به دلیل بروز رسانی سایت باشد، لطفا درخواست خود را دقایقی دیگر تکرار کنید.
  • جمعه ۲۹ اسفند ۹۳

فرهنگ سازی یا فرهنگ بازی؟

چندی است به شدت اعتقاد پیدا کرده ام که یکی از بزرگترین مصائب قشر فرهیخته و جامعه ی فرهنگی ما،  بی فرهنگی  آنهاست!

حکایت اینان همان حکایت معروف سیر و پیاز  پروین اعتصامی است،  اینان که خود مدام اه اه و پیف پیف می کنند و از  فقرفرهنگی مردم عوام ابراز انزجار می کنند، غافلند از  اینکه خودشان برآمده از همین جمع و  با همین فرهنگ برهنه و  دقیقا حتی مصداق بارز و  حتی مروج  آنچه نهی می کنند هستند!

جشنواره فیلم فجر امسال نیز برگزار شد و با اهدای سیمرغهای بلورین به کار خود پایان داد، این جشنواره باتمام کم و کاست ها و  پستی، بلندی هایش، از پس سالیان سال تجربه ی موفق و ناموفق، به بزرگترین اتفاق فرهنگی هنری ایران تبدیل شده است و  بهانه ای است برای گردهمایی اهل هنر. اصحاب هنر و فرهنگ و رسانه، در هر جامعه ای قشر آوانگارد و پیشرویی هستند که آرمانهای آن جامعه را به اعتلا می رسانند و  به عنوان مشتی از خروار نمایندگی آنچه فرهنگ و آداب اجتماعی شناخته می شود را بر عهده دارند.

ساختمان برج میلاد در این سالها که میزبان این جماعت آوانگارد بوده است چه ها که ندیده است و چه خاطراتی که ازیشان ندارد!

یک سال بزرگان سینمای کشور را هو کشیدند و سال دیگر جوانان را به سخره گرفتند! سالهایی که مدیران سپاهی سیاهی شان را بر پرده انداختند و سالهایی که مدیران سیاسی سپاهشان را بر سر هنر آوار کردند و... ولی همه اینها گذشته است و حالا در دولت تدبیر، قرار است حال و هوای همیشه فرمایشی جشنواره، امید را زنده کند! تا حال و  روز  سینمای ما کمی بهتر شود، و امیدواریم چنین شود.

چند شب پیش، مراسم اختتامیه جشنواره برگزار شد، همه چیز خوب و عالی! رسانه ی «میلی» هم برای اولین بار مراسم را گزینش و پخش می کرد و مانع از به خطر افتادن دین مردمان ایران زمین می شد!

برگزیدگان یکی یکی سیمرغشان را می گرفتند و ته دلشان تا عرش اعلا پر می کشید و کلامی می گفتند و صحنه را ترک می کردند. نوبت به بنده ی خدایی رسید که بعد از دریافت سیمرغ بلورینش که شاید  بزرگترین جایز ه ی عمرش باشد به رسم ادب مشغول تشکر از دوستان و عزیزانش بود که به ناگه، این جماعت اهل ادب ایران­زمین به نشانه ی اعتراض، شروع به کف زدن کردند و با این عمل که جز در مراسم های دانشجویی و در برابر مدیران نا لایق مرسوم نیست!!!  اعلام کردند که ما طاقت خوشحالی و ابراز احساسات شما که دوست و همکارِ عزیزِ ما هستید را  نداریم!!!!! پس لطف کن و محترمانه از آن بالای سن گورَت را گُم کن و پایین بیا تا مبادا خاطر مبارک ما مکدر شود!!! تا شاید حسادت ما کمتر یه جوش و خروش درآید! آن بنده ی خدا هم عرق شرم بر پیشانی اش نشست و با حسرت و اندوه(و شاید هم عقده!) از بالا به پایین آمد!!! و من بُهت زده از ادبِ اهل ادبِ سرزمینم، نظاره گر ادامه ی اختتامیه شدم!!!

مراسم ادامه داشت و هرچه به دقایق پایانی نزدیکتر می شد، حساسیت انتخاب کاندیداهای اصلی در هر بخش لحظه به لحظه هیجان حضار را بیشتر می کرد، تا اینکه مهران مدیری روی صحنه رفت و از نمکش هرچه توانست کم نگذاشت و جماعت اهلِ فضل، غافل از اینکه این نمک بر زخم کهنه ایشان است جامه دران نعره ها سر می دادند و  قهقهه هایشان بر آسمان رفته بود و تا اینجای ماجرا بسیار هم نیکو  بود و محصول طبع لطیف و کمبود نشاط در جامعه و حاصل نشاط بعد از تدبیر شاید! ولی زمانی که علی زندوکیل برای اجرای ترانه ای روی صحنه آمد و  چراغهای سالن خاموش شد، به ناگاه دوربین پخش مراسم که از انتهای سالن این مراسم را نمایش می داد با هنری وصف ناشدنی برای منِ بیننده ی عامی تلویزیون نشان دادکه: جماعت هنرمند در یک حرکت آوانگاردانه از جای خویشتن برخاستند و تبلتهای خوش برندِ خویش را دو  دستی روبروی صورتهایشان نگه داشته اند و مشغول فیلم برداری از سن هستند!!!!!

آخر یکی نیست به این جماعت بگوید خیر سرتان شما مراسم ندیده که نیستید!!! تا بحال دیده اید در مراسم اسکار یا گلدن گلوب یا هر کوفت دیگری هنرمندان سایر بلاد از این جواد بازی ها از خودشان در بیاورند؟؟؟؟حال این به کنار تا بحال کنسرت ندیده اید؟ مردم عادی هم می دانند که حتی در کنسرتهای معمولی هم رسم ادب و احترام به خواننده این است که سرجایت بنشینی و از مراسم فیلم برداری نکنی!!!

یکی نیست بگوید پدرجان بعد از اتمام مراسم میتوانید نسخه DVD مراسم را تهیه کنید مثل بچه ی آدم سر جایتان بتمرگید و مثل هنرمندان همه جای دنیا از اجرا لذت ببرید!!!!

شمایی که دارید این متن را می خوانید خودتان بگویید چندبار تا به حال از هنرمندان و بازیگران و قلم به دستان رسانه (که تنها حضار آن شب در  برج میلاد بودند) در مذمت این عمل سخن ها شنیده اید؟ این که مردم کوچه و بازار هر اتفاقی که می افتد از اعدام و قتل و تصادف!!! تا غرق شدن یک همنوع، تنها کنش و واکنششان درآوردن گوشی هایشان و فیلم برداری برای شبکه های اجتماعی بوده است؟ مگر نه این که همین قشر آوانگارد در همین چند هفته ی اخیر در مصاحبه ها و نوشته هایشان در تلویزیون و روزنامه های فاخر و ... در مذمت این عمل سخن ها رانده اند و داد از فرهنگ و  ادب ستانده اند که مردم ما را چه شده که چنین می کنند!!! حالا حاصل این همه لّغز خوانی می شود گوشی ها و تبلت هایی که وسط یک مراسم رسمی و مثلاً فاخر بیرون می آید و هنرمند نماهای ندید بدیدی که از همان صندلی اول تا آخر سالن (به گواه تصاویر تلویزیونی) ایستاده اند و دنبال زاویه ی بهتر برای فیلم برداری از مراسم هستند!!!

نمی خواهم سخن به درازا بکشد، این دو  مثال که در مراسم اختتامیه ی جشنواره ی امسال رخ داد صرفاً نمونه هایی است از رفتارهای قشر فرهیخته ی ما که همواره خود را فرا تر  از عامه ی مردم می داند و داعیه ی روشنفکری دارد ولی از احوالات خودش غافل مانده و روز به روز در این باتلاق غفلت بیشتر فرو می رود. من به هیچوجه قصد جسارت به ساحت بزرگان هنر این سرزمین و به ویژه اهالی سینما را ندارم که بی شک بر گردن همه ی مردم حق دارند ولی باید پذیرفت که این مجموعه در این سالها پر شده است از آدمهایی که ارزش این ردا را نمی دانند و از این جایگاه رفیع، تنها فخر و خودبرتر بینی را آموخته اند!!!

عزیزان شما باید فرهنگ ساز باشید نه صرفاً فرهنگ باز!!!

 

  • ممنون از سنگول بابت لطفی که در این متن به خمارمستی داشتند.
  • به زودی قالب جدید رو رونمایی میکنم و شروع می کنم منظم تر نوشتن، امیدوارم خمارمستی باز هم به روزهای اوج خودش برسه.
  • احساس میکنم نوشته هام دچار یه جور دوگانگی تو سبک نوشتار شده، قبلا بین ساده و متکلف قابل تفکیک بود ولی الان داره یه دگر دیسی رو تجربه میکنه!!!! شاید به خاطر کم نوشتن باشه...
  • دهه انفجار نورتون هم مبارک... همین جوری الکی...

 

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

                                                                                      مولانا

  • يكشنبه ۱۰ اسفند ۹۳

آنان که خاک را به نظر کیمیاکنند

  آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟

 

 

 

  • هیچ می دونی چقدر طول می کشه تا این وبلاگ شبیه قبلی بشه و رونق بگیره و بالای بیست تا کامنت بخوره هر پستش؟؟؟ اون وقت من کنار وایسم و دیگران سر موضوعات مختلف بحث کنن و همه کنار هم کلی چیز یاد بگیریم!!! اون وقت من مثلا تو خارج زندگی میکنم همه بلاگرا هم هنوز قشر فرهیخته ی جامعه اند!!!  (به خودتون نگیرید!!! حتی شما دوست عزیز!!!)
  • جمعه ۱۰ بهمن ۹۳

9 دی... زخم جاودان

در حافظه تاریخی ما ایرانیان 9 دی یک نقطه بازگشت است! نقطه عطف! عطف بر هر آنچه اسمش آرمان بود و خواسته! ناگهان شجاعت جای خودش را به ترس و نخوت داد! به یک باره ایران که قرار بود قیامت شود به عالم ناسوت رفت! تجرید محض! خواسته های نافرجام و رأیی که پس داده نشد! و عده ای که همچنان در خواب بودند!!!

ضربه های باتوم جوانه های سبز را کبود کرد، ‌آزادی هتک حرمت شد، عمال قدرت، آن چپاولگران فرهنگ و انسانیت، دریدند و بر حرمت انسان (و انسانیت) تاختند و لکة ننگی بر پیشانی ایران و ایرانی برای همیشه به یادگار ماند!!! دین داری و آزادگی را افسار زدند و آرای عمومی خدشه دار شد!!! چماقداران مدافع فاشیسم بلند خندیدند و چنین بود که شیفتگان قدرت، عنان حکومت را چنان سفت کشیدند و به ماجراجویی پرداختند که نان و فرهنگ زیر سٌم مرکب لجام گسیختة قدرتشان لگدمال شد و دنیا، هراسناک، خندقی عمیق پیرامون مزرعة سبز تمدن ایران زمین کشید!!!

و  خوشا عده ای که همچنان در خواب بودند...

سرمایه های ملی به یغما رفت! ‌فرصتهای آشتی و وفاق جای خود را به حسرت و نفاق داد!!

حسرت برای نسلی که جوانیش را بر سر آرمان هایش داده بود...

نفاق  سهم نسلی که برای آرمان هایش، نسل بعدی را سوزانده بود...

و چنین بود که گردِ سردِ افسردگی بر بارقه هایِ امید نشست!!!

و خوشا عده ای که همچنان در خواب بودند!!!!

در حافظه تاریخی ما ایرانیان 9 دی یک نقطه بازگشت است! نقطه عطف! عطف بر هر آنچه اسمش آرمان بود و خواسته! افیون ترس و تردید بر پیکر جامعه نشست و همه فراموش کردند عهدی را که شیخ با میر بسته بود، خواص بی بصیرت به حصر کشیده شدند و بی آن که خبری از قیامت باشد سرو های سبز، در برزخ ماندند که در سرای شیران خفته، خواب را برگزینند یا نئشگی تدبیر را ؟!؟!؟ و چه خوش آنان که در رؤیای نجات، خفتن را برگزیدند!!!

و در این برزخ، خوشا عده ای که همچنان در خواب بودند...

خودکامگانِ افسارگسیخته، از پس سال ها، همچنان می تازند و نعش آزادی را لگدکوب می کنند. خفتگانِ خفته زیرِ بارِ فشارِ اقتصادی و ندانم کاری های بزرگانِ بزرگ زاده یِ بزرگ ادعا(!) کمر خم کرده و کابوس فردا می بینند!!!

9 دی حماسه می شود و نماد بصیرت!!! همه باور می­کنند که در این سال ها آتش فتنه زندگیشان را سوزانده است! دزدی و فساد فراگیر می شود! هرکسی می خواهد حق خویش را از حلقوم دیگری بیرون بکشد بلکه دود خوش بهمن دوباره تخدیرش کند و رؤیای خوش 57 را باز بیند! آب و برق و گاز مجانی با شیب ملایم نان را از دستشان دور می کند و خوشا آن جماعت که همچنان در خواب بودند...

بعد از فالگیر و رمَال، نوبت به کلید ساز می رسد تا قهوة قجری بنوشد و لبخند تحویل شکوفه های کبود بدهد! غافل از این که کلید او حتی اگر به در باغ سبزمان هم بخورد، باغ سوخته دیگر نهال سبزی ندارد که غرقابش کنند!!! این آب سرد، فقط شعله های زیر خاکستر را خاموش می کند!!!

باغبانی باید تا بذر امید بپاشد و دم مسیحایی بر جسد جامعه بدمد...

بعد از گذشت این همه سال این رسانه ی چموش میلی که با مدیریت جدیدش سرافرازانه حیا را قورت داده و آبرو را به تاراج گذاشته است، مدام داغ از ما تازه می کند! واقعا به نظر شما این همه اصرار بر مشتی محملات برای چیست؟ آیا بهتر نیست که این لجن زار را چندی به هم نریزند تا کمتر گندش بالا بیاید و رفته رفته از حافظه ی ضعیف مردم فراموش شود؟

 

 

پ.ن: ممنون از ساقی سیمین ساق که در این مدت نبودِ من به دردِ دل خمارمستی می رسد و بزرگوارانه جام اهل خمار را به بادة کلام و اندیشه سرشار می کند.

 

باران تویی به خاکِ من بزن /  باز آ ببین که بی مهِ تو من / هوایِ پر زدن ندارم  ] گروه چارتار [

 

 

 

 

  • سه شنبه ۹ دی ۹۳

هفته دفاع مقدس!!!!

آقا به مناسبت هفته دفاع مقدس به ما یه خیر و برکتی رسیده که نگو و نپرس! از اونجایی که اینجانب فعلا در اداره ی بوق مشغول خدمت صادقانه و خالصانه بوده و درحال درآوردن سری مابین سرها می باشم!!! پس کت و شلوار پوشیده و اتوکشیده وقتی هنوز اهالی بیکار نت در خواب ناز به سر می برند ٬ تشریفم را می برم همان اداره ی بوق تا اموراتم را بگذرانم تا این دو سال کوفتی بگذرد! روز دوشنبه که رفتم اداره دیدم بععععععععععله اداره تبدیل به میدون جنگ شده و کلی مین و گونیهای شن و جعبه های گلوله راهرو را تبدیل به خط مقدم نبرد حق علیه باطل کرده و به لطف بچه های بالا ما مستقیم تو حس و حال جنگ فرو آمدیم و کم مونده بود مثل حسین فهمیده خودمونا بندازیم زیر تانک!!! که خدا رو شکر بچه ها مانع این کار شدند و ازونجایی که یکی از خانومای همکار که شباهت ظاهری بی نظیری با تانک داشتند رو اشتباه گرفته بودم ممکن بود که الان توسط شوهر ایشون مورد ترکیدن واقع شده باشم و باید از عالم برزخ آن لاین می شدم و در صورت قطعی وایرلسِ جهنم شما از خواندن این سطور محروم بودید!!!!!
بگذریم! داشتم از خیر و برکت هفته ی دفاع مقدس براتون می گفتم! به یمن و منزلت این روز بزرگ و خجسته٬ بچه های بالا زحمت کشیده بودن و از پول من و شما ٬ چندتا جعبه شیرینی و شیر پاکتی و یک عالم شکلات تهیه فرموده بودن که کام مارا به شدت برآورد و سر صبحی دلی از عزا در آوردیم و آی چسبید!!! آی چسبید!!! آی چسبید!!!
حالا فهمیدم چرا بچه های بالا اینقدر شکم هایشان گنده می شود و بیشتر بالا می روند!!!
از اونجایی که شکمبارگی سبب غفلت می شود!!! من هم فراموش کردم از بچه های بالا بپرسم که: کدوم احمقی سالگرد حمله به خاک مملکتش رو جشن می گیره و شیرینی پخش میکنه؟؟؟ ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 عکس تزئینی است و حاصل سرچ در اینترنت می باشد! بگم بعدا فک نکنید مثلا کجا کار می کردم!

 

پی نوشت: این نوشته مربوط به سال 93 بود که من در اداره ی بوق مشغول بودم! و اول هفته دفاع مقدس هم دوشنبه بود! اما به لطف بلاگفای بی مسئولیت منهدم شده بود! فعلا این مطلب را در همان تاریخ درج کردم و بالای صفحه چسباندم شاید دوستان جدید هم دوست داشته باشند بخوانند!wink

الان هم دارم یه مطلب مناسبتی تایپ می کنم اگه تموم شد بلافاصله می فرستمش همینجا... angel

  • دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۳

قصاص

دخترک زیبا و مظلوم بود ٬ از آنهایی که آزارش حتی به مورچه هم نمی رسید. از یک خانواده ی خوب و با آبرو ٬ پدرش پیرمردی مومن از رزمنده های جنگ بود و برادرش هم در جبهه شهید شده بود ٬ خانواده ای سنتی که پیش مردم آبرو داشتند...
14 سالگی شوهرش دادند ٬ داماد توزرد از آب در آمد ٬ مردی لاابالی که از مرد بودن فقط اسمش را با خود یدک می کشید ٬ معتاد ٬ بی قید و عیاش ٬ همه درآمدهایش را صرف عطینا می کرد و در فقر دست و پا می زدند... از همه این ها بدتر بد دهن و بی آبرو...
دخترک با همه چیز شوهرش می ساخت ٬ نباید آبروی خانواده را به خطر می انداخت...
دخترک طبق معمول اکثر خانواده های ایرانی که هیچ هدفی از بچه دار شدن جز سرگرمی و گرم تر کردن کانون خانواده ندارند ٬ باردار شد و دختری به دنیا آورد تا شاید در قلب شوهر چراغی روشن کند و شاید مردش با پدر شدن ٬ کمی مسئولیت پدری را بیاموزد...
از سر بی پولی ٬ پدر و خواهرهای دختر خرج زندگیشان را تامین می کنند... شوهر دست بزن هم داشت و وقتی عملش بالا می گرفت به جان دخترک می افتاد ٬ یک بار دخترک از دستش شکایت می کند ولی با قوانین دادگاه و پادرمیانی های فامیل و هزار عرف و سنت دست و پاگیر ایرانی دستش به جایی بند نمی شود و روز از نو روزی از نو...
در تمام این سالها دخترک آنقدر اذیت شد ٬ آنقدر تحقیر شد که جانش به لبش رسیده بود ٬ ولی خانواده اش از دختر با لباس سفید میره خونه بخت و با لباس سفید بر » ... ترس آبرویشان نمی گذاشتند طلاق بگیرد این حرفها در گوشش پر شده بود و دور سرش «؟؟ می خوای آبرومونا ببری » ...«؟ مردم چی میگن » ...«. میگرده می چرخید...
همه این سال ها خودشان خرجشان را می دادند ٬ ولی مگر زندگی فقط پول بود؟ خیلی تحقیر آمیز است که خانه ی شوهر بروی و سالها پدرت خرجت را بدهد... دخترک از لحاظ عاطفی در هم شکسته بود ٬ دل به حمایت چه کسی ببندد؟
دخترک بدبخت ٬ بعد از 17 سال زندگی ملامت بار ٬ به بن بست می رسد و تصمیم می گیرد خودش به این جهنم پایان دهد...
و اتفاقی که نباید می افتاد... افتاد.
دخترک باید ٬ به جرم قتل همسرش قصاص شود...
الان چهار سال شده که در زندان است ٬ و چند وقتی است که حکم اعدامش آمده. دخترک حالا مدتهاست که دیگر دخترک نیست...
اگر چه این وسط خیلی حرف ها پیش امد و مثلا دخترک را متهم به خیانت کردند و گفتند به کمک یک مرد ٬ شوهرش را کشته و...
ولی از ابتدا تا کنون ٬دخترک خودش اعتراف کرده بود که به تنهایی شوهرش را کشته تا از آن زندگی نکبت بار خودش را خلاص کند. اما حالا که به اجرای حکم نزدیک شده ایم دخترک لب باز کرده و فصل های جدیدی بر این رمان تلخ افزوده است.
دخترک گفته: برادر شوهرش علی رغم این که ازدواج کرده بود ٬ به دخترک چشم داشته و بارها و این موضوع را به خانواده اش گفته ٬ ولی باز هم این آبروی خانواده است که نباید برود!
به نظر می رسد توافقی در کار بوده که دخترک شوهرش را بکشد و برادر شوهر به عنوان یکی از اولیای دم ٬ رضایت بدهد و اورا بیرون بیاورد ٬ که البته حالا زیر همه چیز زده است و قرار است که دختر بیچاره را اعدام کنند. نمی دانم چه کسی شوهر را کشته و اصل ماجرا چه بوده است ٬ ولی به نظر شما واقعا حق این دختر بدبخت اعدام است؟
به نظرم حتی اگر دخترک خیانت کرده باشد که مدرکی هم دال بر آن نیست ٬ خدا بر اینکه چه اتفاقیافتاده عالم است ٬ نباید او را کشت! مگر نه این که خدا نعمت حیات را به بنده هایش داده است؟ چرا انسانی که خودش ممکن الخطاست ٬ جان انسان دیگری را که مرتکب خطا شده است (تازه اگر شده باشد) بگیرد؟ اگر همان که این حکم را صادر کرده درموقعیتی مشابه قرار بگیرد چه میکند؟ آیا او مرتکب به جنایتی بزرگتر نمی شود؟
دخترک حالا می گوید من نکشتم! چرا اورا اعدام می کنید؟
فقر فرهنگی و فقر مالی ٬ در شهری کوچک و جامعه ای سنت زده از دختری زیبا و مظلوم ٬ چه چیزی ساخت؟
موجودی هولناک که برچسب قاتلی خائن بر پیشانیش خورده و روزهای آخر زندگی را به انتظار نشسته تا سحرگاه یکی از همین روزها در شهر کوچک و زیبایشان ٬ از بالای چوبه ی دار مردمی را که برای تماشایش می آیند نظاره کند.
پی نوشت: تقاضا دارم در کامنتها بحثی پیرامون این پرونده اجتماعی جدید آغاز کنیم و نکاتی که در این پرونده به نظرتان مهم جلوه می کند را با هم بررسی کنیم ٬ از همه شما دوستان عزیز سپاسگزارم.
برچسب ها: پرونده اجتماعی, اعدام, قصاص, دار

  • سه شنبه ۲۵ شهریور ۹۳
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید