طنز ناب آمریکایی!!

در یک عصر گس زمستانی که سرما و آلودگی هوا به اندازه ی کافی تا خرتناق حلقت فرو رفته و خسته از خیابانهای دود زده به خانه پناه می بری، تنها چیزی که می چسبد یک لیوان چای داغ است و لم دادن روی کاناپه و به دست گرفتن یک کتاب خوب! پیشنهاد من یک نمونه ی ناب از طنز آمریکایی است!!!
«بالأخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم» 
نوشته ی « دیوید سداریس» 
ترجمه ی «پیمان خاکسار» / نشر چشمه.
یکی از پر فروش ترین کتابهای پانزده سال اخیر در آمریکا!!!  کتابی که وقتی به دستت می گیری می توانی مطمئن باشی که دیوید چاره ای جز خنداندن شما نداشته است!
David Sedaris: The master of satire
 دیوید فرمانروای طنز ناب آمریکایی است!
طنز آمریکایی که می گویم زمین تا آسمان با طنزهای ایرانی فرق دارد!!! تاریخ آمریکا با «گذاری سهمناک به سوی مدرنیته» آغاز می شود، با مشارکت مدنی استقلال می یابد و مهاجرین، سرزمینی تازه را بر مبنای آرزوهایشان بنا می کنند. حرکتی جمعی که در چهارصد سال گذشته با سیری گاه تند و گاه کند برای تبدیل آمریکا به سرزمین فرصتها ادامه داشته است. آنچنان  که می توان گفت تاریخ آمریکا با مدرنیته می‌ آغازد در حالی که بسیاری از کشورها (به ویژه در خاورمیانه ی ما) تاریخشان با مدرنیته افول کرده است و این در همه ابعاد ادبیات و فرهنگ و تمدن این سرزمین تاثیری به سزا نهاده است.
طنز گزنده و دو پهلوی دلچسب ما ایرانی ها در طول قرون، زیر یوغ استبداد، چون پولاد زیر پتک آهنگران زبان پارسی به نیکی پرداخته شده و هماره خار چشم سلاطین ستمگر بوده است. اما شاعر و نویسنده ی آمریکایی می بایست کدام دیکتاتور را با گوشه و کنایه نقد کند و کدام تیغ آخته ای قلمش را تحدید و تهدید می کرده است که قریحه ی طنزش همچون ما خاور نشینانِ پر دغدغه پر رمز و راز گردد؟
طنز در ادبیات آمریکا به شدت جامعه محور است، نقد از خود شروع می شود و جامعه را به باد انتقاد می گیرد. طنز نویسان آمریکایی اغلب، مونولوگ نویسانی ساده و خوش تعریف هستند که با نوشتن اتوبیوگرافی هایی جذاب از ماجراهای زندگی روزانه ی خود، برای خنداندن مخاطب استفاده می کنند و از این طریق به مسائلِ روزِ جامعه نَقَب می زنند و رفتارهای جمعی مردمشان را دستمایه ی شوخی قرار می دهند.
اصولا استندآپ کمدی هم از همین جایگاه توانست به عوالم هنر راه پیدا کند. کمدین(که معمولا طنزنویسی قهار است) با اجرای سریعی از داستانی کوتاه و سوژه کردن خاطرات خود، همراه با لطیفه و شوخی‌های کوتاه و گذرا، مسائل و معضلاتِ موجود در اجتماع را به چالش می کشاند.
نمونه های موفق طنز آمریکایی مسیری مشابه را طی کرده اند: «دان هرالد» کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى با  قطعه ی «اگر عمر دوباره داشتم...» شهره ی آفاق شد! «گلن روکوویتز» با طنز نوشته هایش درباره ی مبارزه ی خودش با سرطان شناخته شد و رو به اجراهای استند آپ آورد! حتی «مارک تواین»ِ بزرگ که من به شخصه ترجیح می دهم خالق هاکلبری فین بدانمش تا طنازی چیره دست، به لطف اتوبیوگرافی که پس از مرگش به زیور طبع آراسته شد به طنزی سیاسی، رک و راست، بانمک و خشمگین!!! متهم شد!!! سداریس نیز از همین منظر می تواند اسطوره ی زنده ی طنز آمریکا باشد! سداریس در آثارش هیچ ترحمی نسبت به خود و خانواده‌اش ندارد و به قدری تند و تیز می‌نویسد که می توانی به خودت این اجازه را بدهی که از او متنفر شوی و از آقای نویسنده خواهش کنی که این همه خود زنی بس است! 
هنگام خواندن کتاب می توانی «آقوی همساده» را تصور کنی که مقابلت ایستاده و  تلخ ترین خاطراتش را با قهقهه برایت تعریف می کند!!!  مرز واقعیت و تخیل در نوشته های او بسیار باریک است و نمی دانی تا کجایش را باید باور کنی!
یکی از مشکلاتی که خواننده ی فارسی زبان را با چالش مواجه می کند عدم آشنایی با «عرف زندگی» و «فرهنگ آمریکایی» در بخش اول کتاب، و سختگیری های تأنیث «دستور زبان فرانسه» در بخش دوم کتاب است که بار اصلی طنز داستان را بر دوش می کشند! من به شخصه ترجیح می دادم مترجم با درج زیر نویس، به یاری خواننده بیاید، با این وجود،  فن بیان خاکسار بسیار قوی، روان و ارزشمند است و می تواند سبب شود که تا پایان داستان، کتاب را زمین نگذارید!
سداریس با نوشتن این کتاب جایزه ی «ثربر» ، معتبر ترین جایزه ی طنز امریکایی را برد و مجله ی تایمز او را طنزنویس سال نامید. سداریس در دسامبر سال 2008 ازدانشگاه بیرمنگام دکترای افتخاری دریافت کرد...
امیدوارم از خواندن این کتاب نهایت لذت را ببرید.


پسا نوشتار 1: حالا که همه ی برنامه ریزی ها برای پسا برجام صورت گرفته ما نیز پی نوشت ها را به نام پسا نوشتار نامگذاری می کنیم تا نشان دهیم چقدر به مشارکت در سرنوشت مملکت خویش علاقمندیم!!  
پسا نوشتار 2: سداریس در اکثر داستانهایش همراهی دارد به اسم هیو همریک!!! راستش را بخواهید در ترجمه هیچ ردی نمی توانی از این اسم پیدا کنی که زن یا مرد بودنش را بفهمی!!! با سرچ در نت فهمیدم این آقای نقاش  longtime partner آقای سداریس تشریف دارند و ایشون اینطور این ارتباط را توصیف کرده اند که:  "the "sort of couple who wouldn't get married تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل!!!
پسا نوشتار 3: یک نمونه ی موفق دیگر از طنز آمریکایی که به فارسی ترجمه شده و بسیار مورد استقبال قرار گرفته «عطر سنبل، عطر کاج» اثر «فیروزه جزایری دوما» (نویسنده ی ایرانی آمریکایی) است که در آمریکا با نام funny in farsi منتشر شده و به لحاظ سبک  نوشتار بسیار شبیه کتاب  «بالأخره یک روزی قشنگ حرف می‌زنم» است. امیدوارم روزی درباره این کتاب هم برایتان بنویسم.


                    بی تو ای سرو روان 
                                با گل و گلشن چه کنم؟
                                زلف سنبل چه کشم؟ عارض سوسن چه کنم؟

 حافظ جان

  • سه شنبه ۲۹ دی ۹۴

آه، اسفندیار مغموم...

 
16 آذر 1332
 
روزهای پس از کودتاست...
شهریور 1332 ، گرم و کسل کننده، دلها پر از حسرت، چشمها اشک، اشکها خون... اعلامیه ای دستنویس در بازار تهران دست به دست می چرخد و برقی در چشمها می درخشد، لبها زیر لب زمزمه می کنند: "نهضت ادامه دارد"... 
نهضت مقاومت برای زنده ماندن جبهه ملی، نهضتی برای اعاده ی حیثیت و استقلالِ ایران، نهضتی برای مبارزه با حکومتهای دست نشانده، آمدند تا آن زمان که باز حکومت ملی برقرار شود، در برابر کودتاچیان مبارزه کنند.
محمد نخشب، علامه زنجانی، مهندس بازرگان، علامه طالقانی، دکتر یداله سحابی و بعدها فرزند خلفش عزت، رحیم عطایی، عباس رادنیا، حسن ترمه، عباس شیبانی و... همه بودند و از همه ی احزاب ملی و افراد آزاده تقاضای همکاری کردند و بقیه هم قبول کردند و دست بر زانو گذاشتند تا برخیزند... ولی مگر می شود در فضای پلیسی و امنیتی و خطرات جانی، با دولت کودتا مبارزه کرد؟
12 نفر از اساتید دانشگاه _عضو "نهضت مقاومت ملی"_ نامه ی اعتراض آمیزی برای کمیسیون نفت مجلسین فرستادند و دستمزدشان با اخراج پرداخت شد، ناچار یازده استاد دانشگاه رفتند و شرکت یاد را تأسیس کردند که بعدها شد پایگاهی برای نهضت آزادی ایران....
در 16 مهر 1332 در اعتراض به محاکمه ی دکتر مصدق و دکتر شایگان، و به خواست نهضت مقاومت، دانشجویانِ دانشگاه تهران تظاهرات وسیعی در خیابانهای شهر بر پا کردند، و این سبب شد شعبان جعفری ها به یاد کودتای چند ماه پیش باز به خیابانها بریزند و خنجرِ جهل و توحّش را در قلبِ دانش و آگاهی فرو کنند... پلیسِ کودتا به جانِ مردم افتاد و با سرکوبی وحشیانه، حدود 600 نفر را دستگیر کرد.
21 آبان باز مردم در ادامه اعتراضات به محاکمه ی دکتر مصدق به خیابان آمدند و درگیری ها شدید شد، هرکه را می گرفتند، بدون محاکمه به شهرهای دور تبعید می کردند... فردای آن روز، چاقوکش‌های حکومتی کسبه‌ای را که مغازه‌های خود را بسته بودند غارت کردند و بدین ترتیب دردی دیگر بر سینه ی مردم تلنبار شد، چه سرنوشت شومی است که ایرانی جماعت بعد از هر دوره ی شکوه و شکوفایی باید در چاه ظلمت و خفقان سقوط کند؟
محمدرضا پهلوی فکر می کرد حالا دیگر هیچ کس مقابلش قد علم نخواهد کرد، غافل از اینکه هر بغض فروخفته ای لاجَرَم روزی خواهد ترکید...
۷ آذر ۱۳۳۲ مصدق در جلسه هفدهم دادگاه بدوی اش، فریاد می زند: آنجایی که حق در کار باشد، با هر قوه‌ای مخالفت می‌کنم؛ از همه چیزم می‌گذرم. نه زن دارم، نه پسر دارم، نه دختر دارم؛ هیچ چیز ندارم مگر وطنم را در جلوِ چشمم دارم و تا نفس دارم، دنبال عقیده ی صحیح خود هستم...
بازگشایی سفارت انگلیس و سفر نیکسون بهانه بود، مگر می شود بعد از کودتا سکوت کرد؟ مگر می شود بر آتش زیر خاکستر دمید و شعله ای بلند نشود؟
در ۱۴ آذر، دانشجویان فعال به سخنرانی در کلاس ها پرداختند و نا آرامی تمامیِ محوطه ی دانشگاه تهران را فرا گرفت. دولت کودتا تصمیم به سرکوب اعتراضات گرفت. در 16 آذر سربازان و نیروهای ویژه ارتشی پس از هجوم به دانشگاه، به کلاس های درس حمله کرده و صدها دانشجو را بازداشت و زخمی نمودند. نیروهای امنیتی در دانشکده ی فنی، به روی دانشجوها اسلحه کشیدند و سه آذر اهورائی در تاریخ ایران جاودانه شدند!!
احمد قندچی، آذر شریعت‌ رضوی، مصطفی بزرگ‌ نیا...
سه قطره خون...
 
دریغا که بار دگر شام شد  سراپای گیتی سیه‌فام شد
همه خلق را گاهِ آرام شد  بجز من که درد و غمم شد فزون
جهان را نباشد خوشی در مزاج  بجز مرگ نَبْوَد غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در پای کاج  چکیده ست بر خاک سه قطره خون *
 
 فردای آن روز نیکسون به ایران آمد و دکترای افتخاری حقوق را در دانشگاه تهران که در اشغال نیروهای نظامی بود، دریافت کرد.
آذر ۱۳۳۲، نماد فریاد میهن پرستی دانشجویان ایران، و نمایانگر واکنش دولت کودتا به فعالیتهای دانشجویی بود که به دنبال آن سرکوب نظام‌مند تمامی فعالیتهای اجتماعی، روی داد...
16 آذر نماد حق طلبی دانشجویان ایران زمین است... از آن به بعد دانشجویان مبارز ایران، هر سال یاد یاران دبستانی خود را گرامی می دارند و فریاد دانشگاه را به گوش مستبدین تمامیت خواه می رسانند...
سه روح آزاده ی آذرفام بیش از شصت سال است که شبها خواب از چشم دیکتاتورها می ربایند...
 
و
 
تو را آن به که چشم
            فرو پوشیده باشی!!
 
 
16 آذر
 
* شعری از صادق هدایت است در داستان سه قطره خون.
** استادِ گرانقدر دکتر شریعتی درباره ی این رویداد گفته است: اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم، همان جایی که بیست و دو سال پیش آذرمان در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای نیکسون قربانی کردند. 
*** عنوان و خط پایانی از سرودِ ابراهیم در آتش سروده ی شاملوی بزرگ وام گرفته شده است.
 
  • سه شنبه ۱۷ آذر ۹۴

طلا در مس

رضا براهنی

رضا براهنی را نمی شناسم!
تصور کن رضا براهنی هنوز هم همانند روزهای گذار از کودکی به نوجوانی، برایم یک اسم است روی جلد یک کتاب فیروزه ای، کنج کتابخانه ی بزرگ خانه ی کوچکمان، که نامش هیچ ربطی به قیافه اش ندارد! "طلا در مس" آن وقت زیرش هم نوشته «در شعر و شاعری»! 
شاید در روزهای نوجوانی تصورم مثل همه ی آدمها این بود که کیمیاگری یعنی جادوی تبدیل مس به طلا! همین کافی بود تا حس کنجکاوی مرا بر آن دارد تا ببینم این براهنی چطور کیمیاگری به راه انداخته است در این صحیفه ی غریبه، و دیری نپایید که هنگام ورق زدن این کتاب، براهنی جادویش را عیان کرد و اکسیری از کیمیای شعر معاصر بر وجودم پاشید تا این مس ناسره رنگ طلا بگیرد.
من که تا پیش ازین کل شعرهای خوانده و ناخوانده ام بین صفحات کتاب فارسی مدرسه جاخوش کرده بود و حالم از هرچه شعر معاصر به هم می خورد به یکباره افتادم در میانه ی دنیایی نو با یک عالمه کلمه و واژه و اسمهای ناشنیده...
طلا در مس با «شعر» شروع می شد و با بررسی «شاعر» ها ختم می شد: 
شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید همیشه جنازه ی فردوسی، آن دهقان طوس را که هزار سال پیش، از دروازه ی «رزان» به بیرون برده می شد در پیش چشم داشته باشد؛ و باید در سال هفتم پس از خبه شدن و سنگسار شدن و حلق آویز شدن «حسنک» پاهای پوسیده ی او را که هنوز پس از ده قرن بر روی صفحات تاریخ آویزان است، زیارت کند؛ و در هزاره ی حلق آویز شدن او شرکت کند و از زبان تبعیدی «یمگان» بشنود که چگونه بر رَهش غولان نشسته اند و دهان باز کرده و چگونه معدلان، خود دشمنان زبان عدل و حکمت اند و چگونه انگشتان را قلاب کرده اند تا خون ماهیان ضعیف را بمکند؛ و باید از سوراخ کفتر پران «حصار نای»، از روزن قصاید «مسعود سعد»، نگاهی به درون حصار نای بیفکند و ببیند چگونه روحی چون نای در حصار نای می نالد و چگونه «در آتش شکیب چون گل فروچکان» شده است...
شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید شهادت بدهد که چگونه «ابونصر کندی»، در خوارزم خصی شد و در «مرو» خونش ریخت، تنش در زادگاهش«کندر» به خاک رفت ، سرش به «نیشابور» مدفون گشت و پاره ای از جمجمه اش به «کرمان» به نزد «نظام الملک» برده شد، و باید شهادت دهد که چگونه نظام الملک وزیرکشی را بنیان نهاد و اصولا روشنفکر کشی در طول تاریخ دچار چه تحولی شد؛ و شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید بداند چگونه در «حمام فین» تاریخ رگ بران روشنفکران آغاز گردید و دور شو، کور شوها، آدم بر روی لوله ی توپ گذاشتنها، چشم بندی های سیاسی، طنابهای دار و بارانهای گلوله و تیرباران های سپیده دم آغاز شد...
«چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟» و چرا من باید این کتاب را زمین می گذاشتم با این مقدمه ی طوفانی؟
شعری که برایم پیش از این تبلورش در غزل بود، و کلافگی از حفظ کردن مضامین قطعه و قصیده، حالا پر شده بود از مضامین بدیع! شاید نمی فهمیدم آن زمانها (و شاید هم تا همین اکنون) که شکل ذهنی و تصویر و الهام و اشیاء در شعر و شاعری یعنی چه! ولی می فهمیدم که شعر خوب با شعر بد چه فرقی دارد! می فهمیدم که ادبیات ناب را باید در جایی به جز کتاب فارسی مدرسه جست.
 نیما را در «ماخ اولا»یش یافتم و انقلاب ادبی و زبان سمبلیکش را فهمیدم، توللی خواندم و با عاشقانه های ش.هو.تنا.کش ضربان قلبم تند شد و با «فردای انقلابش» همان قلب برای وطن تپیدن آغاز کرد...
شاملو برایم اسطوره ی ادبیات شد و نوجوانی ام به فروغ خوانی گذشت و غرق در صلابت کلام اخوان، چه حس عجیبی داشتم وقتی می دیدم براهنی بی رحم و منصف بر طلایه داران شعر نو تاخته و سیاوش کسرایی، منوچهر آتشی، فریدون مشیری، یدالله رویایی، م آزاد، سپانلو، احمد رضا احمدی، را کلمه به کلمه بر بوته ی نقد نهاده بود. 
حال سالها گذشته است و من هنوز رضا براهنی را نمی شناسم! ولی به واسطه ی «طلا در مس»ش با نسل طلایی شاعران زمانه ام آشنا شده ام.
در پسِ سالها تحصیلات عالی و متعالی، که حاصلش پشت کردن به بسیاری از علایق جوانی بود، دریافته ام که رگه های طلا در معادن مس یافت می شود و فراتر از تصور کیمیای جوانی، رسالت رضا براهنی نمایاندن رگه های گرانبهای طلای شعر با صلابت بود، در حجم انبوه شعرگونه های بی اصالت در دوره ای که همگان را سرِ سرودن بود و تب این طلای ناب همه گیر...
آقای براهنی، برای این لطف بزرگ از شما ممنونم...
 
طلا در مس
 
https://telegram.me/khomaremasti
 
    به مناسبت زادروز براهنی...
  • يكشنبه ۸ آذر ۹۴

1984

قدرت وسیله نیست. هدف است . آدمی دیکتاتوری را به منظور حراست از انقلاب بر پا نمیکند ، انقلاب می کند تا دیکتاتوری را بر پا کند


#جورج_اورول
کتاب 1984


https://telegram.me/khomaremasti
  • شنبه ۷ آذر ۹۴

مطالعه تطبیقی تفصیلی تحریفی قلعه حیوانات!

همه چیز از اتحاد حیوانات مزرعه بر سر آرمانهایشان شروع می شود. حیوانات ، مزرعه را فتح می کنند و از پس این پیروزی ایدئولوژیک باید مزرعه را خودشان اداره کنند.
هفت قانون تصویب می شود و خوکی به نام اسنوبال اداره امور را در دست می گیرد.
مدتها می گذرد و حیوانات می بینند که اداره ی مزرعه بدون تخصص و امکانات یک جاهایی می لنگد!!! ولی چه می شد کرد؟ «رابطه با آدم ها» ممنوع است!!!
داستان روال خود را طی می کند و اتفاقات پیاپی کار را به جایی می رساند که نسل دوم انقلاب روی کار می آید و اختلافاتی شدید در تصرف قدرت با نیروهای نسل اول دارند.
از آنجایی که انقلاب فرزندان خودش را می خورد ناپلئون به جای اسنوبال اداره امور را در دست می گیرد و در عین ناباوری نسل اول انقلاب مزرعه موجوداتی معرفی می شوند که آرمانهای انقلاب را فراموش کرده اند و خیانتهای بسیاری به حیوانات مزرعه انجام داده اند.
نسل اول انقلاب مزرعه تبدیل می شود به اپوزیسیون خارج نشین!!! تبدیل می شود به عامل تهدید!! می شود مسئول همه اتفاقات ناگوار مزرعه، مسئول همه ی اتفاقاتی که حاصل بی عرضگی های خوکها در اداره مزرعه بوده است. 
اما به نظر من فصل هفتم کتاب اوج داستان را در بر میگیرد. اتفاقاتی که بسیار در تحلیل اکثر انقلابهای بزرگ دنیا بسیار آشناست.
زمستان سرد و سخت است، آذوقه کمیاب شده است، آسیاب بادی متلاشی شده است... انسانها مزرعه را تحریم کرده اند و هیچ کمکی به آنها نمی کنند. جان حیوانات در خطر است اما ناپلئون بر سریر قدرت تکیه زده و فقط فشار را بر حیوانات بیشتر می کند تا خودشان زنده بمانند. اما این مسئله باید از دید جوامع بین الملل(آدمها) مخفی بماند تا به آنها گیر حقوق بشری ندهند. در چنین شرایطی خوکها مجبورند تا به مذاکره با آدمها تن بدهند تا محصولات مزرعه را از آنها بخرند، تخم مرغها را در سبد می چینند و در پس تظاهر به قدرت پوشالیشان، به آدمها می فروشند. ولی حیوانات مزرعه همه ناراضی اند... مرغها اعتراض می کنند و می گویند این کار جنایت است اما حاکمیت آنها را تحت فشار قرار میدهد، نفوذی میخواندشان و جیره ی آنها را قطع میکند تا صدایشان خفه شود، 
اینها همه را گفتم که به این بخش برسم: هرجامعه ای پر است از نیروهای متخصص قوی ولی کناره گیر و بدون احساس مسئولیت!!!
در این مزرعه اسبی تنومند و قوی وجود دارد به نام باکسر، او تمام تلاش خود را صادقانه و مخلصانه در جهت پیشبرد منافع مزرعه انجام می دهد. از مسائل روز سیاسی مزرعه کم و بیش اطلاع دارد ولی می گوید وظیفه ی من تلاش برای پیشرفت است! (حتی اگر به دلیل محدودیتها به نتیجه نمیرسد!)
وقتی که در مزرعه کودتا می شود و حاکمین دست به حیوان کشی می زنند باکسر با اطلاع از شرایط حرص می خورد، می داند انقلاب اولیه شان برای رسیدن به چنین روزی نبود! می داند حتی پیش از انقلاب هیچ انسانی هیچیک از حیوانات مزرعه را نکشته بود!!! می داند آن زمان محصولات مزرعه خیلی بیشتر بود!!! ولی نمی تواند افکارش را عملیاتی کند!! سعی می کند که با کار بی دریغ تلاش کند تا روزهای با شکوه گذشته را بسازد و البته سر خودش را گرم کند تا این افکار از ذهنش خارج شوند.
یکی از مسائلی که تمام انقلابها و البته جنبشهای مردمی با آن دست و پنجه نرم می کنند همین نیروهای متخصص تک بعدی است که سعی می کنند صرفا در زمینه کاری خود بهترین باشند و از توان خودشان برای بهبود وضعیت سایرین استفاده نمی کنند. نباید فراموش کرد که برای پیشرفت هر جامعه ای علم و عمل باید در کنار یکدیگر برای اداره ی امور به کار گرفته شود.
نکته ی دیگر تعصب ایدئولوژیک است، وقتی روشهای حکومت ایدئولوژیک به بن بست برسد مجبور می شوی بر خلاف آنچه سالها شعار می دادی عمل کنی و تبدیل به یک مضحکه سیاسی بزرگ شوی!!! مجبوری آنچه را که بابتش سالها هزینه داده ای با هزینه دوباره برای به دست آوردنش تلاش کنی!!!! مثلا در این کتاب رابطه با آدمها و فروش تخم مرغها و خرید آذوقه...
اما مضحکه ی بزرگتر تبدیل انقلاب به آن چیزیست که با آن مبارزه کرده است! یک روز به بهانه ی فتنه بر خیرخواهانش ظلم میکند و یک روز به بهانه ی نفوذی بودن! غافل ازینکه با این روند، بالاخره یک روز همه چیز از دست میرود...
و چقدر آشناست این چند حکایتی که برایتان تعریف کردم...
 
قلعه حیوانات
 
#قلعه_حیوانات
#جورج_اورول
#نفوذ
#فتنه
 
 
https://telegram.me/khomaremasti
  • چهارشنبه ۴ آذر ۹۴

یاران را چه شد؟

فاجعه منا اتفاق افتاد به جای همدلی و همدردی به جون هم افتادیم! همو مسخره کردیم، همو متهم کردیم!

ماجرای فیتیله پیش اومد، تحصن کردیم! فیتیله تعطیل شد، باز به جون هم افتادیم، همو مسخره کردیم، همو متهم کردیم!

عملیات تروریستی تو لبنان و فرانسه اتفاق افتاد و همه دنیا غمگین شد! باز ما به جون هم افتادیم و همو مسخره کردیم و همو متهم کردیم!

این همه خبرنگار به جرمهای واهی دستگیر شدن، تحصن که هیچ! عکس پروفایلهامون را هم به هیچ رنگی تغییر ندادیم و فراموش کردیم رنگهامون سبز بود و بنفش شد و رنگین کمانی شدیم و هیچی نشدیم!

حالا دوباره خبر بد...

هادی حیدری که استاد رنگ و نقش بود!

هادی حیدری که فقط کاریکاتور میکشید!

به جمع دوستانش پیوسته، همونهایی که ما زود فراموششون میکنیم!

حالا که هادی حیدری دستگیر شده هم ما فرصت کافی داریم که باز به جون هم بیفتیم و همو مسخره کنیم و همو متهم کنیم!

مثل همیشه...



هادی حیدری و دخترش باران...



https://telegram.me/khomaremasti

  • جمعه ۲۹ آبان ۹۴

طغیان تحجر...

یک روز بغداد، یک روز بمبئی، دیروز بیروت...

و امروز... پاریس... 

پاریس... عروس اروپا... مهد آزادی و قلب تپنده ی شعر و شراب و موسیقی...

شریان حیاتی دموکراسی... کافه های شبانه، گپ های روشنفکرانه و غروبهای عاشقانه...

به یکباره طاعون جهل نوین پشت دیواره های شهر می رسد، زامبی هایی با مغرهای تارعنکوبت بسته، دسته دسته به بیعت شوم شیطان در می آیند، آنگاه وضو با خون ساخته و خالصانه به جنگ تمدن بشری می شتابند... فرقی نمی کند کجا، تهران یا بمبئی، بغداد یا پاریس... آمده اند تا جهنمی از دنیا بسازند و در ازایش بهشت بخرند! 

جهل بر علیه عشق قیام کرده است...

کلاشنیکف به دست، به جنگ موسیقی آمده است...

گلوله در برابر هنر..

تحجر در برابر اندیشه...

و دنیا بوی خون گرفته است... تهران یا بمبئی، بغداد یا پاریس...

امشب دنیا داغدار بیهودگیِ بیست و یک قرنیست که انسان با خِرَد خو نگرفت...

امشب دنیا سوگوار بیهودگی بیست و یک قرنیست که انسان به بهانه ی  بهشتها و جهنمهای دست سازش، انسانیت را به توپ بست!...

امشب دنیا... امشب هم تمام می شود...

 از فردا روز دیگری آغاز می گردد، روزی که لکه های خون روی صورتهایمان هنوز به جا مانده، ولی روزی دیگر است...

فردا سیاستمداران در محکوم کردن از یکدیگر سبقت می گیرند و کسی به یادشان نمی آورد که اگر به جای گلوله، گل در خشابها می چکاندیم اگر بوسه جای بمب را می گرفت! دنیا زیبا تر بود!

شاید اگر به جای پادگان کتابخانه می ساختیم، اگر به جای بیانیه های سیاسی شعر میخواندیم! 

اگر هر روز به هم لبخند هدیه می دادیم! شاید امروز همگی شادتر بودیم و می شد نابودی "جهل" را جشن گرفت!

صبح که دنیا از خواب بیدار شود، انسان قرن بیست و یکم را در مواجهه با تصمیمی بزرگ خواهد دید! اینکه در آتش نفرین شده ی خشم و نفرت و تبعیض و بغض و کین، آدم ها به جان هم بیفتند و تقاص "جهل" عده ای را از هم بگیرند و دنیای خویش را بسوزانند... یا اینکه دست در دست هم به مبارزه با جهل و تعصب و نفرت و خرافه بروند و پس از پیروزی نهایی، بهشت برین را در دنیا برای خود بسازند...

تروریست


https://telegram.me/khomaremasti

  • يكشنبه ۲۴ آبان ۹۴

اگر غم لشگر انگیزد

عصر روزهای روزمرّگی، پاکوبیدنهای الکی و احترامهای زورکی! خسته از رژه و قدم آهسته!

پناه ببری به حافظ کوچک جیبی و به لطف مرخصی شهری بروی یک گوشه ی دنج و با حافظ زمزمه کنی:

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد...

دلت از بین همه عالم «او» را بخواهد و کنارش بنشینی و بلند بلند بخوانی:

دل برِ دلدار رفت، جان برِ جانانه شد...



#روزانه_های_یک_سرباز

  • پنجشنبه ۱۴ آبان ۹۴

کلمه بود و هیچ نبود...

در انجیل یوحنا باب اول چنین می‌خوانیم:

«در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود... همه چیز به واسطه او آفریده شد... در او حیات بود و حیات نور انسان بود. و کلمه جسم گردید و میان ما ساکن شد پر از فیض و راستی و جلال او را دیدیم...

در قرآن آیه 37 سوره بقره می‌خوانیم:

«‌فَتَلَقَّى آدَمُ مِن رَّبِّهِ کَلِمَاتٍ»

سپس آدم از پروردگارش کلماتى را دریافت نمود...

و بعد در سوره قلم آیه 1 : «سوگند یاد می کنیم به قلم و آنچه  که مى نگارد» (وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ) 

و در سوره علق به ما می گوید:

بخوان! به نام پروردگارت که آفرید! (اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ)

بخوان کلمه را...

بخوان خدا را...

و بخوان دانایی را...

و سوگند به قلم و آنچه می نگارد، که اگر بخوانی به مقام آگاهی میرسی و درِّ دانش، آن کیمیای هستی را به  چنگ می آوری...

کلمه می شوی...

کلام از نگاه تو شکل می بندد

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!

آنگاه خدا گونه ای میشوی که می آفرینی و زندگی ات را، دینت را و دنیایت را می سازی...

پس بخوان!

بخوان به نام پروردگارت که خلق کرد... تو را و کلمه را و دانایی را...


https://telegram.me/khomaremasti

  • سه شنبه ۱۲ آبان ۹۴

هجوم تلگرامیان...

همگی نیک میدانیم که ادبیات پارسی از غنای بالایی برخوردار است و از پس سالیان سال جنگ و خونریزی و غارت! از پس استیلای مغولها و عربها و دو جنگ جهانی که مملکت را تبدیل به لابی هتل جماعت اجنبی کرده بود!  همچون گوهری درخشان با تابش پر فروغ خود دل پارسایان پارسی را زنده نگه داشته و بر اوج قله ی نور و دانایی، کمال و وقار خود را حفظ کرده است.

اما هراسم ازین است که ادبیاتی با این سبقه و استحکام، از هجمه ی بی امان تلگرامیان و قوم اینترنت باز، جان سالم به در نبرد!

تصور کنید آثار فاخر ادبی از 1000 سال پیش،  و پشت سر گذاردن کتابسوزیهای تازی و مغول، به دست ما رسیده و حالا مثلا مجوز چاپ ندارد! یا باید ممیزی ارشاد شود! یا تکه پاره هایش در شبکه های اجتماعی به اسم دکتر شریعتی و شاملو و کوروش کبیر دست به دست بچرخد! 

تصور کن قریب به هشتصد سال طول کشیده تا برخی اشعار به مولوی منسوب شوند و بعد استاد شفیعی کدکنی و استاد فروزانفر و... بنشینند، نقد و تصحیح کنند و از بین هزاران نسخه، غزلیات مولانا را از منسوباتی که حاصل گردش ایام و گذر زمان است جدا کنند! 

حال تصور کن تا صد سال آینده اگر استادی بماند و اگر همه ی آنها که از همه ی شانسهای دیگر جا مانده اند نروند رشته ادبیات و اگر رفتند علاقه هم داشته باشند و کسی مثل استاد شفیعی کدکنی باز ظهور کند! تازه باید چه کند؟؟؟؟

منتهای هنرش میشود جدا کردن سره از ناسره! اینکه کدام متن اینترنتی اصل است و کدام فرع! کدام شعر از شاملوست و کدام حاصل ذوق یا نابخردی فلان عاشق دلسوخته که متنی کپی کرده و در گروهی به اشتراک گذارده تا دل مهروی نشناخته ی خویش ببرد! و چنان دست به دست گشته که همگان شاملو را به آن میشناسند! و چه بسا راه به ادبیات مکتوب بیابد و ناشری بی مبالات، یا نشریه ای زرد، آن را به زیور طبع بیاراید!!(کما اینکه مسبوق به سابقه است) 

مگر میشود ادبیات در عرض چندسال چنین مهجور و بی کس شود؟ فارسی زبان باشی و ادبیات ندانی؟ سهم مطالعه ات از ادبیات بشود خواندن و فوروارد جملات تلگرامی؟ حاشا به غیرتت! پس چه میشود وظیفه ما در قبال تاریخی که به آن خواهیم پیوست؟

انتظار ندارم کسی رضی الدین آرتیمانی را بشناسد و هفت پیکر نظامی را خوانده باشد ولی شناختن نیما و تشخیص فرق بین نوشته های سپهری و شاملو واقعا انتظار زیادی نیست!

اینقدر تن حافظ و سعدی و خاقانی را در گور نلرزانیم، اینطور پیش برود باید فاتحه ی تاریخ ادبیات مملکت را بخوانیم و بفرستیمش کنار همه چیزهایی که مدتهاست نداریمشان و فقط پز پیشینه ی دوهزار و پانصد ساله مان را می دهیم! مثل فرهنگ، مثل تمدن و خیلی چیزهای دیگر....

ما در برابر نسلهای قبل و بعد مسئولیم!



  • به کانال تلگرامی خمار مستی بپیوندید تا از به روز شدن وبلاگ خمارمستی اطلاع پیدا کنید...

https://telegram.me/khomaremasti

  • يكشنبه ۱۰ آبان ۹۴
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید