زمستان

زمستان سرد تر شد...

  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵

شیمی کاربردی

سر کلاس شیمی درس زندگی بگیریم


زندگی ما آدم‌ها چقدر عجیب و غریب است! در آن هیچ چیزی غیر ممکن نیست، حتی چیزهایی که به نظر می‌آید تا آخر عمر هرگز به دردمان نخورَد هم ممکن است برای آشنایی با زندگی مفید باشند! مثلاً چی؟ مثلاً علم! یا اصلا به طور ویژه علمِ شیمی! همان که در دبیرستان کلاس‌هایش عجیب حوصله‌سَربَر می‌گذشت!!!‌ تا به حال به این فکر کرده‌ای که دنیای ما به دنیای علم آن‌چنان هم بی‌شباهت نیست!؟! کمی تخیلت را به کار بینداز و دنبال کاربردِ شیمی در روزمرگی‌هایت بگرد! شاید بیهوده نبوده که قُدَما کیمیاگری را دانشِ سیطره بر روح و جان می‌پنداشتند! راستش را بخواهید من فکر می‌کنم زندگی شاید خیلی شبیه به سلسله فرایندهای شیمیایی باشد! 

چند عنصر یا ترکیب مختلف وقتی کنار هم قرار می‌گیرند شاید در شرایط عادی هیچ واکنش خاصی از خود بروز ندهند ولی وقتی شرایط خاصی بر آن‌ها اثر می‌کند، اتفاقات عجیب و غریبی رخ می‌دهد کم‌کم پیوندهای قبلی سست می‌شوند و عناصر و یون‌های تشکیل‌دهنده درگیر رابطه‌های جدیدی می‌شوند. یکی به دیگری دل می‌دهد، الکترونش را به او می‌سپارد و وارد یک پیوند یونی می‌شود. دیگری می‌رود و با کسی روی هم می‌ریزد که حاضر باشد برای رابطه‌ی کووالانسی‌شان از خود مایه بگذارد و الکترون‌های لایه‌ی آخرش را با او به اشتراک بگذارد. بدترین نوع رابطه‌ی عاطفی در این مواقع وقتی است که یک طرف هرچه دارد بگذارد وسط و دیگری به هیچ‌کجایش نباشد! تازه وقت‌هایی که طرفش حواسش نیست برود و با دیگری بپرد!!!!! این پیوندهای داتیو هیچوقت آخر عاقبت خوشی ندارند... گاهی هست شرایط جوری می‌شود که آدم‌ها از هم می‌بُرند، خسته می‌شوند، فقط دنبال این هستند که در یک جانشینی ساده یک نفر را بیاورند و جلوی چشم‌های خسته و خشمگین طرف مقابلشان با او رابطه برقرار کنند. بدون این‌که هیچ چیز دیگری تغییر کرده باشد... اصلا فکر نمی‌کنند که شاید کمی از همه‌ی ماجرا تقصیر خودشان هم باشد... گاهی هم هست که به این جانشینی‌های ساده عادت می‌کنند و بعد دوگانه و چندگانه و بعد به هرزگی می‌افتند...  گاهی در زندگی آدم‌ها وقتی به خودشان می‌آیند می‌بینند که فراورده‌های جدید هیچ شباهتی با مواد اولیه ندارند. شاید همینطوری‌هاست که آدم‌ها  عاشق یکدیگر می‌شوند یا از هم متنفر می‌گردند. گاهی پیش می‌آید که برخی آدم‌ها سال‌ها کنار هم زندگی می‌کنند و با خوب و بد هم دلبرانه کنار می‌آیند اما ناگهان دست تقدیر چنان شوکی به آن‌ها وارد می‌کند که در اثر تنش‌های زندگی تغییر ماهیت می‌دهند. آدم‌های آرام و مهربان تبدیل می‌شوند به موجوداتی همیشه عصبی و غیرقابل تحمل. یا کسانی که همیشه‌ی خدا پایبند به نیروهای واندروالسی بودند و اصولشان را زیر پا نمی‌گذاشتند (خواه دین، خواه مذهب، خواه اخلاق...) به یک‌باره به سطح برانگیختگی می‌رسند و راه دین‌ستیزی و اخلاق‌ستیزی و گاه جامعه‌ستیزی پیش می‌گیرند و از گذشته‌شان اعلام برائت می‌کنند. یک وقت‌هایی هست که آدم‌ها خودشان هم متوجه همه‌ی این تغییرات نمی‌شوند و فکر می‌کنند دور و برشان همه‌چیز به دور تناوب و تکرار افتاده و همین عادت شروع همه چیز است. در این قصه‌ی پر غصه نقش کاتالیزورها را نباید از نظر بُرد، موجودات دو به هم‌زن و مرموزی که به زندگی اضافه می‌شوند و همه‌چیز را به هم می‌ریزند. کاتالیزور قصه‌ی ما می‌تواند جمله‌ای از فردی خاص باشد که از گوشه و کنار زندگی ما می‌گذرد یا یک نوع رفتارِ به خصوص از اطرافیان که باعث می‌شود کهیر بزنیم، یا اصلا شاید هم یک نفر بیاید و همه چیز را در فرایند زندگی به هم بریزد و برود تا درگیر واکنش بشوی. این‌جور مواقع دیگر دست خودت نیست! وقتی واکنش شروع شد دیگر «تغییر» ناگزیر خواهد بود. خوب یا بد دیگر هیچ چیز دست من و تو نیست. آنتروپی بالا می‌رود، شاید همه وجودت گُر بگیرد و آنتالپی خودت یا محیط بالا و پایین شود! اگر فراورده‌ی واکنش مفیدتر از مواد اولیه نباشد آرامش پس از طوفان خیلی هم خوب نیست. بهتر همان است که سعی کنیم شرایط را جوری بسازیم که حاصل واکنش‌های زندگی‌مان مطلوب باشد، از کاتالیزورهای بدطینت دوری کنیم مبادا راهی برویم که حاصلش انفجاری عظیم باشد که زندگی خودمان و دیگران را به تباهی بکشاند...

اصلا می‌دانی... آدم‌ها همان بهتر که مثل گازهای نجیب باشند! نادر و با شخصیت؛ آزادانه همه‌جا بروند و همه‌کار بکنند و دست در دست زوجِ همتای بی‌همتای خود توی کوچه پس‌کوچه‌های زندگی قایم باشک و گرگم به هوا بازی کنند ولی با هیچ‌کس دیگری در نیامیزند و بگذارند دنیا هرچه می‌خواهد برای به چنگ آوردنشان تلاش کند... اما کورخوانده... گازهای نجیب همیشه نجابت به خرج می‌دهند...


 

  • شنبه ۱۸ دی ۹۵

تمامِ نا تمامِ من

دلم گرفته ازین شهرِ لعنتی

چرا نمی‌رسد آخر قرارِ من؟؟؟؟؟

 

 

     این روزها منتظر جواب آزمون استخدامی ام؛ آزمون دکترا هم ثبت نام کردم اگه باز مث پارسال نامردی نکنن... ادامه تحصیل به امید شغل یه اشتباه محضه... باور کنید گاهی هست که چاره ای جز ترک وطن نمی مونه٬ دوست ندارم به اونجا بکشه کار اما با این وجود زبان میخونم.

  • يكشنبه ۵ دی ۹۵

خیزید و خز آرید...

به نظرم پاییز٬ مربایِ بهِ درختِ حیاطِ خانه‌ی مادربزرگ است؛ شیرین و دلنشین؛ شبیهِ عطرِ پرتقال که می‌پیچد توی اتاق! یا شاید دانه‌های سرخِ انار اگر و تنها اگر روی ملافه‌های سپیدِ رخت‌خواب‌ها له شوند(!) آنگاه باور کن پاییز خودِ خودِ انار است؛ پوستش هم به همان کلفتی است! باید کارد بخورد وسط سینه‌اش و از قلبش خون بپاشد تا طعم خوشش را بچشی! خش خشِ خُرد شدنِ برگ‌ها و چکْ چکِ چترها زیرِ باران و کافه گردیِ غروبانه و عکس‌های اینستاگرامیِ رنگارنگْ با برگابرگِ پیاده‌روهای پاییزی همه‌اش سوسول بازیِ امروزی‌هاست! پاییز یعنی زیرِ کرسی تو برایم پرتقال پوست بکنی و من برایت انار دانه کنم... رادیو هم با الهه‌ی نازِ بنان برایمان برقصد...

 

کرسی

 

   توی شهرِ قصه‌ها بعضی دست‌ها برای بعضی دست‌ها دستکش می‌بافتند و بعضی جیب‌ها با دو دستِ در هم تنیده پُر می‌شدند و بعضی خیابان‌ها به آدم‌های دستکش به دست و جیب‌های گرم و شاد لبخند می‌زدند... حواستان هست پاییز دارد تمام می‌شود و ما آدم‌های شهر قصه هستیم...

عنوان هم که معلوم است از کجا کش رفته ام!

  • دوشنبه ۲۹ آذر ۹۵

نامه های عاشقانه از قلب خاور میانه 1 - باران

عزیزترینم الان، اینجا، هوا نیمه تاریک نیمه روشن است، باران گرفته... چک چک قطراتِ باران روی نورگیر تند تر می‌شوند و انگشتانِ هنرمندِ ابر، همچون تنبک نوازی ماهر استادانه ضرب گرفته است و آسمان روی پشت بام شادمانی می‌کند. از پشتِ کامپیوتر بلند می‌شوم و برای تماشای رقصِ احساس به حیاط می‌روم. قطره‌های درشتِ باران که از لباس‌هایم نفوذ می‌کنند و به پوستم می‌رسند، سردم می‌شود! یخ می‌کنم! مثل آن وقت‌ها... یک شب بود که باران آن قدر مشهد را خیس کرده بود که خدا می‌داند! با علی رفیقِ سال‌های سرگشتگی توی بالکن خوابگاه پشت پنجره‌ی اتاق 110 مست از طراوت بارانِ بهاری سیگارمان را چاق کرده بودیم و غم ایام را نیش‌خند‌کنان به اعماقِ کهکشانِ فراموشی حواله می‌دادیم؛ مسیج دادم که: «شبِ آرزوها باشد و باران ببارد و دلی هم شکسته باشد! خدا دلش می‌آید دعایی را برآورده نکند؟» لیلة‌الرغائب بود آن شب... یادت هست؟ شاید برای اولین بار بود که فهمیدی عاشق بارانم و در هوای باران زندگی می‌کنم. بعدها خودت گفتی که بیشترِ آدم‌ها زیرِ باران فقط خیس می‌شوند، اما من با تو باران را حس کردم... و چه سفر درازی است از آسمان تا زمین... و به راستی که باران با خاطراتِ آسمانش زنده‌است تا ابد... تو بارانِ من شدی و هوای من برای تو بارانی شد... مگر می‌شود فراموش کرد آسمان را؟

 آن روزِ تولدت که فکر نمی‌کردی یادم باشد و بود، کنار همان درخت‌های کوتاه و بلندِ جلوی دانشکده(مرکز)، باز باران گرفت و کادوهای یواشکی زیر باران بیشتر می‌چسبند...

آن روزِ نمایشگاه کتاب و ساندویچ سرد و باران و قارقارِ کلاغ ها در نخستین روز آذر ماه... تو می‌شوی گل باران خورده و من مثل موش آب کشیده به خوابگاه می‌رسم...

باز باران می‌بارد، کنار هم نشسته ایم در حرم رضوی دست در دست هم خیره به افقی دور، هم تو مرا غرق در آرامش کرده‌ای و هم باران دغدغه هایم را می‌زداید و می‌برد... مردم همه می‌دوند و به دنبالِ سرپناه می‌گردند... ولی ما نشسته‌ایم و نگاهشان می‌کنیم؛ فردا قرار است بروم سفرِ عمره... باران می‌بارد. کاش تو هم می‌آمدی...

همان شب که باران می‌آمد، که گفتی: «مگر شما ها همین یک شب آرزو می‌کنید؟» یادت هست؟ گفتی: «خدایی که فقط یک شب حرف‌های بنده‌هایش را بشنود ارزانی خودتان...»  لیلة‌الرغائب بود... 

باران را می‌گفتم وقتی مردم را دیوانه می‌کند و ما دست در دست هم آرامشی را تجربه می‌کنیم که قرن‌هاست فرزندانِ آدم به دنبالش حیران و سرگردانند...

 

دارد باران می بارد، به حرمت کداممان نمی‌دانم! 

همین قدر می دانم  که باران، صدای پای اجابت است،

و خدا با همه جبروتش دارد ناز می‌خرد...                     (ناشناس)

 

تابستان بود و گرما، هجومِ بی‌امانِ خشک‌سالی مهلت به قلب‌هایمان نمی‌داد تا سبز شویم... تا اینکه یک روز خدا یواشکی و بی‌خبر آمد... شما میهمان داشتید و ما باران... باران صدای آوازه خوانیِ فرشتگان است و عروجِ دعای زمینیان... و تو خوب فهمیده بودی که من باران می‌شوم، می‌بارم، مسخ شدنم را فهمیده‌بودی و حال می‌دانی که می‌بارم تا تو را سبز کنم، تا بهاری شوی برای من...

 

 من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه

میون جنگلا طاقم می‌کنه...                                 (شاملوی جانان)

 

حالا من و تو مطمئنیم که خدا از حال بنده‌هایش غافل نیست و گاهی ناغافل باران رحمتش را بی دریغ بر سرمان می‌پاشد... ذوق‌زده‌مان می‌کند. مثل شوقِ رسیدن از پسِ سفری طولانی... مثل باران که به دریا برسد... مثل من که به تو می‌رسم... 

آری خداوند هیچ‌گاه غافل نیست از حال بندگانش...

غفلت در ذات "بنده" است بنده باید غافل شود تا وقتِ باران، رحمت را به یاد آورد و بفهمد خداوند رحمان است و حکیم. شاید در پسِ این اسفارِ طولانی رسیدن به دریا باشد...

                                                                                                  1393/2/24

 

باران

 

   پانوشت1: از این به بعد پست‌های این چنینی را در زیرمجموعه‌ی نامه‌های عاشقانه از قلب خاورمیانه دسته‌بندی می کنم، امیدوارم ادامه‌دار باشد و روزی، شاید پس از مرگ به اندازه ی نامه‌های غلامحسین ساعدی، فروغ، شاملو و... معروف شود.

 

   پانوشت 2: عنوان پست برگرفته از نمایشی است با عنوان "نامه‌های عاشقانه از خاورمیانه" که از روز جمعه ۲۶ آذرماه ساعت ۱۹:۳۰ در تماشاخانه پالیز روی صحنه می‌رود که داستان سه زن بازمانده از خاکسترهای جنگ‌های تراژیک معاصر است که در جستجوی صلح اند، این نمایش سه سال پیش توسط همین کارگردان(کیومرث مرادی) و به زبان انگلیسی در آمریکا به نمایش درآمده است، باید جذاب باشد... از عنوانش خوشم آمد.

 

   خمار + گاهی در  همین حد هم می‌چسبد... باور کنید!

  • سه شنبه ۲۳ آذر ۹۵

سیستم مختصات ناظری که در قطار جامانده

گاهی هست آدمها یک وقتی، یک جایی متوقف می شوند... انگار که همه ی شور و طراوت و نشاطشان همانجا می ماند و از آنجا به بعد همه اش می شود درجا زدن و زندگی را زنده گی کردن، قصه ی تلخِ ماندن و درماندن، اما بخشِ تلخ ترش آنجاست که حتی خودشان هم متوجهش نمی شوند! اصلا شاید راه بیفتند و دور خودشان بچرخند و به خیال خام خود از مختصاتِ مکان-زمانِ ایست فاصله بگیرند! اگر در چنین شرایطی از یک معلم فیزیک بپرسی می تواند بگوید: با صرف نظر از میزان اصطکاک(!!) ناظر بیرونی مقدار دلتا ایکس(جابجایی) را برابر با صفر اندازه گیری می کند!

انگار کن که در اثر حادثه ای قطار زندگی در ایستگاهی متروک می ایستد و تو به دنبال رهایی از آنچه که شد، توی راهروهای قطار راه بیفتی و قدم زنان کوچه پس کوچه های قطار را زندگی کنی... هرقدر هم که از کوپه ات دور شوی باز هم قطار در همان ایستگاه مانده است.

کاش می شد همیشه حواسمان به لوکوموتیو زندگی باشد.

راستی آن حادثه همیشه در بیرون اتفاق نمی افتد، گاهی به درون نگاه کن...

 

 

    خمار + دلنوشته ای قدیمی که بیربط هم نیست اگر مرتبط نباشد : جدال درونی

  • جمعه ۱۹ آذر ۹۵

وقتی که ما راه می جوییم آنها راه می یابند!!!!

حالا که اوضاع جهان دوباره رو به غاراشمیش شدن گذارده و از نوکِ برجِ ترامپِ کله شق، بوی باروت بلند شده! دیگر سکوت جایز نیست!! باید بپا خیزیم و جَنَمِ انقلابیمان را به منصه ی ظهور بگذاریم!! اگر به امید خدا و به لطف این کاسه های همیشه داغ تر از آشِ داخلی که صدایشان از انکرالاصوات هم بلندتر است موردِ هجومِ بیگانه قرار گرفتیم از همین تریبون اعلام می کنم که من هم پوتین های سربازی ام را از انباری در می آورم و به جبهه های نبردِ حق علیهِ باطل می روم! هرچه نباشد بهتر از این است که با هفت تا مقاله یISI  و علمی پژوهشی و یک عالمه رزومه ی صنعتی تحقیقاتی یک سال دنبالِ کاری با حداقل حقوق بگردی و بیکار بمانی!!!! اینجوری لااقل می روی و کمی ادای قهرمان ها را در می آوری دیگر! آن وقت این شکم گنده هایی که پشتِ میز نشسته اند و فرزندانِ اغلب لاابالیشان با پُزِ جنگ رفتن و خون دادن نمی توانند برای غصبِ موقعیت شغلیِ ما دلیل تراشی کنند! در هر صورت ما برنده ایم!!! اگر بدشانس بودیم و شهید شدیم که در جنات تجری من تحته الانهار جاودانه ایم و با حوری های بهشتی عشق و حال می کنیم، بازماندگانمان هم هرچه سهمیه هست بزنند به بدن نوشِ جانشان!!! اگر هم زنده ماندیم احتمال اینکه روزی نویسنده ی بزرگ و معروفی شویم بالا می رود!!! بهترین نویسنده های دنیا که بیشتر دوستشان دارم هروقت جنگی پیش آمده داوطلبانه به صفِ سربازان پیوسته اند و بعد از بازگشت بهترین آثارشان را خلق کرده اند و تبدیل شده اند به محبوب ترین نویسندگان دنیا!!! ارنست همینگوی، جروم دیوید سلینجر، ویلیام فاکنر، جورج اورول، گابریل گارسیا مارکز ، جورج گربنر و خیلی های دیگر !!!!!

با این حساب من هم در این اثنای بیکاری پوتین های سربازی را برق می اندازم تا هرموقعی که این مفت خورهای کیهان صفت به آرزویشان رسیدند از میز ایشان ذفاع کنم ...

                                                                                                     و من الله توفیق!

 

صدای پای فاشیسم

اشیاِ از آنچه در آینه می بینیم به ما نزدیکترند!

 

   پی نوشت: حالا که وضعِ دانشگاه ها اینقدر وخیم است و روز دانشجو اینقدر راحت تخطئه شده پستی را که پارسال برای معرفی این روز نوشتم تا اطلاع ثانوی می چسبانم بالای صفحه ی وبلاگ! شاید اتفاقی باشد هرچند کوچک در جهت شفافسازی!!! والاااااااا

  • يكشنبه ۱۴ آذر ۹۵

شب چره

گاهی هم هست که خودت می دانی باید بنویسی تا حالت خوب شود! اما نمی شود که نمی شود! اصلا از کی تا به حال نوشتن بهانه می خواسته که حالا دو ساعت است نشسته ای روبروی کامپیوترِ وفادارِ خانگی که مثلِ سگ ازش کار کشیده ای و هرچه کرده ای هیچ نگفته  و دم تکان داده! هرچه نباشد خودش هم خوب می داند یک فلاپی درایورِ گندیده اش را هم به این لپ تاپ های سوسولکی نمی دهی! نه که ندهی! حداقلش این است که او هم مطمئن است پولت نمی رسد که شلوارت دوتا شود و نوعروسِ دیجیتال به خانه بیاوری!!!!!! هنوز هم جیبت از دوسال پیش که آن گوشیِ فکسنی را خریدی خالیست و جایش درد می کند! اصلاپول نداری خوب نداشته باش! چه بهتر! به من و تو هم اصلا مربوط نمی شود که صدا و سیما دارد با دمش گردو می شکند که تحریمها تمدید شده و می خواهد به زور برجام را لغو کند بلکه برگردیم به همان دوران اقتدارِ فقیرانه ی خودمان که صبح از خواب پا می شدیم و می دیدیم یک ننه قمری پولِ رانتهایش را زده به جیب و به بهانه ی دور زدنِ تحریم پیچیده است توی یک جاده ی یک طرفه و دِه برو که رفتی! ولش کنید! با جیبِ خالی که کسی سراغ احوال از حاج سعیدها نمی گیرد! بیایید ما هم کمی همینجا حرکات موزون انجام دهیم نا سلامتی روز دانشجوست و قرار است قِرهای گیر کرده در کمرمان را بریزیم وسطِ دانش گاه! الحق و الانصاف دولتِ تدبیر باعث شده است فضای امید در دانش گاه زنده شود و به مناسبتِ روزِ دانشجو استند آپ کمدی اجرا کنند و دور هم خوشحال باشیم... راستی یادم نبود سالها از دورانِ دانشجوییِ ما گذشته و این روزها همین چیزها مُد است! این جدیدیها عاشقِ کشکند! آرمان: کشک! هدف کشک! 16 آذر: کشک! جنبش دانشجویی: کشک! البته از جنبش هم فقط حرکات موزونش را دوست دارند بخصوص آن بخش بندری اش را! ما پیرمردها هم باید برویم کشکمان را بسابیم!

داشتم میگفتم نصفِ شبی دو ساعت است نشسته ام پای کامپیوتر و قرار بود دلنبشته ای بنویسم برای پاییز که مثلا دارد کم کم رفع زحمت می کند و اگر میخواهیم کمی عکس برای اینستاگرامِ گِراممان بیندازیم باید هرچه زودتر چهارتا درخت که هنوز برگی به سر و رو دارند پیدا کنیم که اصلا نوشتنم نیامد و مرور اخبار ذوقم را کور کرد! 

حالا هم قیافه ام شبیه کایوت است که از تعقیب رودرانر هیچ چیز نصیبش نشده است!

  • يكشنبه ۱۴ آذر ۹۵

کمونیستهای دریای کاراییب *

« یک روز از قله ی بلندترین کوه، صاعقه ای فرود آمد که هیچ سلاح و ارتشی نتوانست با آن مقابله کند. یک متمرّد تصمیم گرفت زمین ها را بین دهقانان تقسیم کند... او فیدل کاسترو بود.»

حتما سارتر هم وقتی که این جملات را می نوشت دست از نوشتن کشیده و سیگاری آتش کرده و کنار پنجره به آینده ای خیره شده  که روزی آرمانِ «آزادی» و «برابری» به دست یک اَبَر قهرمان در گوشه ای از کره ی خاکی مستقر خواهد شد. کسی چه می دانست در ذهنِ چریکِ دلیرِ کوه های «سیراماسترا» چه می گذرد؟ آن روزها تنها چیزی که همه می دیدند این بود که چطور«شِکر» می تواند سرنوشت یک ملت را تغییر دهد... کارگران مزارع نیشکر خسته از استعمار و استبداد، کامِ قهرمانِ افسانه ای شان را شیرین کردند و او هم در عوض حکومتِ باتیستای کودتاچی را سرنگون کرد تا ثروتهایِ یک ملت را به صاحبان اصلی اش باز گرداند.

فیدل تصویر یک ادیسه ی مقدس است که تنها وخسته با تفنگی بر دوش یاران وفادارش را جمع می کند و سوار بر اسبِ عدالت و برابری بر علیه دیکتاتوریِ تروا قیام می کند، مقابل نظام سلطه می ایستد، پرچمِ آزادی و آزادگی را به دست رنجورانِ جهان می دهد ولی آنجا که باید کشتیِ آرمان ها را به سرمنزلِ مقصود برساند، ناگاه چشم در کیسه ی قدرت می اندازد و طوفانی مهیب او را در بیراهه می اندازد و لاجَرَم در دریایی ناشناخته گم می شود! **

فیدل در دوران چریکی اش، با فیدل در زمان زمامداری زمین تا آسمان فرق داشت. روزی که فیدل قدرت را در دست گرفت خبرنگاری از او پرسید: "کی میتونیم امیدوار باشیم که اولین انتخابات آزاد در کشور کوبا برگزار خواهد شد؟" فیدل در پاسخ از هجده ماهِ آینده سخن گفت، هجده ماهی که هنوز هم به پایان نرسیده است...

در همان روزهای آغازینِ پیروزی، مارکز و همینگوی نویسندگان حق طلب و محبوبِ آن روزگار خود را به کوبا رساندند و فیدل را در آغوش کشیدند تا در این شادمانیِ جهانی سهیم باشند... گویا بخت به پابرهنگان جهان رو انداخته و دنیایی نو در حال ساخته شدن بود، دنیایی که قلم و تفنگ، در یک جبهه برای ساختنش تلاش می کردند.

حالا مردِ همیشه پیروزِ روزهای نبرد، باید در عیارِ فرمانروای بزرگترین قیامِ ایدئولوژیکِ قرن یک کشور را اداره می کرد. اما خیلی زود فهمید که عدالتِ سوسیالیستی بیخِ گوشِ امپریالیسمِ جهانی سخت است و هزینه های بسیار دارد! جان به در بردن از ششصد و سی و هشت ترور یعنی ریشخند کردنِ همه ی دشمنان و به ویژه آمریکا، و محصولِ آن می شود فضای امنیتی اطلاعاتی که در خوشبینانه ترین حالت آزادی و اعتماد عمومی را به قربانگاه می برد. اما لجوج و استوار بر سرِ تمامِ حرفهایش ایستاد. فیدل ثروتهای ملی را بین مردمش تقسیم کرد اما حق انتقاد را از آنها گرفت، امکانات پزشکی را در حد پیشرفته ترین کشورهای جهان برای مردمش فراهم کرد، اما تبادل آزاد اطلاعات را از آنها غصب نمود... تحصیل را تا سطوح عالی برای همه ی شهروندان رایگان کرد اما تنها کتابهایی که مورد تایید حاکمیت بود مجاز گذارد... در سطح حقوق و دستمزد برابری ایجاد کرد اما خودش رفت و در جزیره ی مرفهِ شخصی اش با دلفینهای دست آموزش مشغول شد.

رهبرانِ آمریکای جنوبی همگی در دوگانه ی شومِ نفرت و عزت قرار دارند و شاید مسبب اصلی آن قرار گرفتن مقابلِ جهانِ لیبرال باشد... در این سالها شاید خیلی ها آرزو داشتند که جای فیدل می بودند و حداقل به اندازه ی او محبوبیت می داشتند... اما رهبرِ کوبا همیشه با خود می اندیشید که اگر او هم مثلِ یاور همیشگی اش چه گوارا در همان سالهای مبارزه در راه اعتقاداتش جان داده بود امروز ازو هم به عنوان یک قهرمانِ جهانی یاد می کردند نه یک دیکتاتورِ پیر...

چریکِ پیر مُرد... در حالی که که سالها بود مرده بود، در مراسمِ بزرگداشت وی نیمی از کوبایی ها برایش اشک ریختند و نیمی دیگر به جشن و پایکوبی پرداختند.

چند روز پیش چریکِ پیر مُرد... در حالی که سالها پیش مرده بود، در مراسمِ بزرگداشت وی نیمی از کوبایی ها برایش اشک ریختند و نیمی دیگر به جشن و پایکوبی پرداختند... چه سرنوشت عجیب و پند آموزیست سرنوشت انقلابیونی که #دیکتاتور می‌شوند.

فیدل کاسترو

   پانویسها:

* عنوان را Partisans of the Caribbean در نظر گرفته بودم تا با  فیلم Pirates of the Caribbean همخوانی پیدا کند... اما در ترجمه ی فارسی کمونیست می توانست با کارائیب واج آرایی زیبا تری را ایجاد نماید.

** ادیسه اثرِ هومر ، او در جنگ با تروآ اسبی از جنس چوب و بسیار بزرگ میسازد و قلعه را تصرف میکند، الهه ی دریا او را نفرین میکند که تا ابد سرگردان باشد. در پایان داستان فرمانروای بادها باد را در کیسه ای میکند و به ادیسه می دهد تا او را به زادگاهش برساند، ولی وقتی که ادیسه خواب بود افرادش خیانت کرده و در کیسه را به امید طلا باز می‌کنند اما طوفان حاصل از باد داخل کیسه آنها را دوباره در جزیره‌ای ناشناخته در دریا گم می کند.

کاریکاتور هم کارِ خودم است برای همین است که خیلی حرفه ای نیست!

 

   پستِ مرتبط:

بمباران کاخهای کمونیسم/ فرو ریختن برجهای امپریالیسم

  • سه شنبه ۹ آذر ۹۵

پاییز، ای مسافر خاک آلوده *

عالیجناب پاییز

فصل خاطره انگیز

فصلِ بادهای هولناکِ همدان، فصلِ غروبهای عجولِ مشهد!

فصلِ یادِ باد، فصلِ یادبود

شبِ شعرِ شاعرانِ زخم خورده و کبود

فصلِ ارکستر سمفونیِ خزان با همنواییِ اشکهایِ باران،

خشاخشِ سرخوشِ برگهای خسته زیرِ چکمه...

فصلِ رنگ

فصلِ جنگ

درخت های خفته در بحرِ ملوّن

                                 چونان عالیجنابی سرخپوش در آغوشِ آسمانِ خاکستری

کاج های سر به گردونسای همیشه سبز

                                  در حصارِ ابرهای تیره ی در به دری

فصلِ سنگ

فصلِ پیاده روی تا کوهسنگی

آنجا که کوه به تاریخ می پیوندد، انسان به آسمان...

پاییز...

فصلِ مهرآبان... فصل نا مهربان...

فصلِ آذر، فصل تو، فصل من،

فصلِ پرکشیدنِ مادر بزرگ... آن روز که برف می آمد و من روی پشت بام خوابگاه گریستم... تنها...

فصلِ عماد... وقتی که مقاوم بود... هست... فصلِ تعلیقِ عشق پشت میله های آهنینِ دانش گاه

فصلِ 16 آذرها... فصل فروهرها...

فصلِ مدرسه، وقتی که چوب الف بر سرِ یارِ دبستانی کوبیده شد...

فصلِ مظلومیتِ قلم...

رو سیاهیِ اقتدار در گذرِ تاریخ، توجیه ایدئولوژیک جنایت با طعمِ داروی نظافت

گم شدنِ انسان در تاریکخانه ی اشباح

پاییزِ دل انگیز

فصلِ زیبای زندگی، نم نمِ امید... بارندگی...

فصلِ روزهای طولانیِ سربازی، شبهای کوتاهِ «بودن»...

فصلِ روزهای کوتاهِ احمد آباد، شبهای طولانیِ «نبودن»...

 

#

 

ای پیرِ مخملپوشِ زرّین جامه

هرسال که همچون تکسواری خسته

                                قدم به شهر می گذاری و 

                                روی دیوارِ بلندِ زمانه جولان می دهی 

گذارِ مُدامَت تکرارِ مکررِّ برزخ است بین سبزنایِ گرمِ تابستان تا یخبندانِ زمستانِ دلسردی...

عالی جنابِ پاییز

اینقدر باشتاب مرو... مگذار همه ی رفتن ها را به نام تو بنویسند

این بار قدری درنگ کن

امسال انار دانه کن برایمان

اناری به شیرینی عشق، به سرخیِ خون...

آرش وکیلی آبان 95

 

* عنوان این پست از شعر پاییزیِ فروغ فرخزاد به عاریه گرفته شده است.

 

پاییز دل انگیز

 

  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید