یک قتلِ نسبتاً عمد در پاییز 1371

پیرمرد دیگر حال و حوصله ی هیچکس را ندارد. از همان اول هم گَنده دماغ و عصبی بود، حالا که دیگر سن و سالی ازو گذشته، هیچکس حتی یادش هم نمی کند. اصلا برای چه کسی مهم است که زمانی می توانست نفر دوم مملکت باشد و تقدیر جور دیگری رقم خورد! حالا فقط می تواند پشت پنجره ی اتاق، روی صندلی بنشیند و به حیاطِ خزان زده خیره شود. این پاییزِ لعنتی، این پاییزِ مُلَوَّن و هفت رنگ، این پاییزِ پر رمز و راز، انگار که هر برگی که از شاخه می افتد او را یاد روزهای از دست رفته اش می اندازد. هر سال پاییز که می رسد همینقدر مشوش می شود و از خشم چُنان بر خود می لرزد که گویی آخرین خزانِ یک قاتل فرا رسیده است و درختانِ لُختِ پاییزی چوبه ی داری هستند که انتظارش را می کشند!

انگار که پاییز، زندگانی اش را زیر و رو کرده باشد. صاحب منصبِ قَدَر قُدرتی که در عهدِ قیام های ایدئولوژیک، کتاب «انقلاب تکاملی اسلام» را نوشته و بعد از انقلابِ آرمانیِ 57، نماینده ی مجلس شده و بعدتر ها در کسوت نخستین کاندیدای حزبِ قدرتمند و انحصار طلبِ جمهوری اسلامی جدی ترین رقیبِ بنی صدرِ 10 میلیونی می توانست باشد که نشد... اگر شیخ علی تهرانی هویت افغانی اش را برملا نمی کرد تاریخ معاصر شاید به گونه ای دیگر رقم می خورد! ایرانی نبود... اصلا چه فرقی می کرد اهل کجا باشد؟ آن وقت ها مبارزات فراملی مُد بود، چپ های غربی می رفتند و به ارتشِ فیدل می پیوستند و یکی یکی کشورهای آمریکای جنوبی را به هم می ریختند؛ بچه شیعه های خاور میانه هم می رفتند لبنان و چریک می شدند! او هم رفت! گیریم که همان رفتن باعث شد با چمران چپ بیفتد! گیریم که همانجا نفرتِ موسی صدر را برانگیخته باشد! این ها دلیل نمی شد که حالا قدرتمندترین مبارزِ انقلابی نباشد! با قذافی آنقدر خوب بود که ایران را از خطرِ امکانِ وجودِ رهبری احتمالی برای آینده چنان پاکسازی کند که هرگز ردی از او پیدا نشود! چمران هم که آنقدر کله شق بود که عمرش به پست و مقام قد ندهد. پیرمرد آنقدر به خودش مغرور بود که هرگز پنهان نمی کرد که پدرِ معنویِ گروهکِ فرقان است. هرکس که مانع بود باید از سرِ راه برداشته می شد... هرطور که شده، هرجای دنیا که باشد...

اما ناگهان ورق برگشت. روز سوم مهر ماه ۱۳۷۱ سوار بر مرکبِ بخت با غرور و نخوت، تفنگ شکاری اش را بر دوش گذاشت و راهیِ ییلاقاتِ اطرافِ تهران شد... پاییز، فصل شکار کبک است و او هرگز تصور نمی کرد که این کبک های خوش خرام چطور خرامیدنِ ستاره ی بخت او را در سپهرِ سیاستِ ایران متوقف خواهند کرد...

حالا رو به حیاطِ خزان گرفته ی زندگی اش نشسته و با خودش می گوید: «آی جلال... رفته بودی شکار کبک، یک لیبرالِ اجنبی پرستِ پدر سوخته را زدی! ناز شستت!» راست می گفت! آخرین جلسه ی دادگاه آنچه در دلش بود را فاش گفته بود: «مقتول را مهدور الدم می دانستم، خدا شاهد است اگر رسول اکرم هم بود، این را می گفت».

آن روز وقتی در طالقان چنان ترکتازی می کرد که گویی مُلکِ پدریِ اوست، وقتی با اعتراضِ صاحب ملک مواجه می شود که هی فلانی در ملک من چه می کنی؟ اصلا تو را به کبک ها چه کار؟ بگذار پرنده ها حداقل آسوده باشند در این ملک! دقیق می شود، می بیند که معترض را خوب می شناسد! لبخند تلخی بر لبش می نشیند و فحشی نثار می کند. سابقه ی ملی مذهبیِ مردک که به ذهنش می رسد، بر دلش گران می آید که محمدرضا رضاخانی که زنده بودنش هم لطفی است در حق او، به شکارِ کبک اعتراض کرده، امثال او که در سفره ی انقلاب، سهمی ندارند چه برسد به حقِّ اعتراض. آن هم اعتراض به یکی از بزرگان مملکتی! « پدر سگ شماها به منّتِ حکومت آزاد مانده اید، حالا زبانت هم دراز شده مادر به خطا...»

صاحب زمین به سمتش می دود که حقِ کلام خشمگین و بی عفتیِ زبانش را کف دستش بگذارد، شکارچی سمتش شلیک می کند. اول دو گلوله جلوی پایش می چکاند و وقتی که می بیند کشاورز متهورتر از ترسناکیِ حاکمیت است گلوله ی بعدی را توی شکمش شلیک می کند... و این گلوله ی آخر می شود سایه ی نحسِ جغدی شوم که بر دوشِ فرشته ی عدالت می نشیند تا بین عدل و اعتبار یکی را انتخاب کند، یا هیچ کدام را...

دادگاه ها یکی پس از دیگری برگزار می شود. هر قاضی که ره به سوی عدالت می رود، پرونده از دستش خارج می گردد. دوستان و دشمنانِ پر شمارِ شکارچیِ انسان، در روندِ پرونده دخالت می کنند. مسندِ قضا را یارای استقلال نیست. مدرسِ سابقِ دانشسرای تعلیماتِ دینی و شکارچیِ زندانیِ فعلی در روند دادگاه ها از دروغ های ضد و نقیض فروگزار نمی کند و به حکمِ مصالح، بدونِ وثیقه آزادانه روزگار می گذراند، در آن سوی گود، خانواده ی برزگرِ مقتول _مترجمِ کتابِ «امپریالیسمِ ژاپن»_ تمام تلاششان را می کنند تا خونِ شهیدشان پایمال نشود...

عاقبت با اعمالِ نفوذ ریاستِ وقتِ قوه ی قضائیه، پرونده در دستِ آن قاضی قرار می گیرد که می بایست حکم به ناحق می داد. علی رغم شواهد و مدارکِ مستدلّ و گزارش پزشکی قانونی و شهادت شاهدان عینی، قتلِ عمد به غیرِعمد بدل می شود و فرشته ی عدالت مثل همیشه چشم بر ناداوری ها می بندد.

این روزها باز پاییز رسیده است و شکارچی سخت در خاطراتش غرق شده. او که در جوانی «کتاب تاریخ» نوشته بود و «نطق تاریخی» کاشف الغطاء را ترجمه کرده بود، حالا در پیرانه سری با خشم همیشگی اش به طنزِ تلخِ تاریخ می خندد که بعد از هفده سال در پاییز 88 «حکومت اینگونه رقم زد که قاتل آزاد بماند و فرزند مقتول در بند.» دستِ تردستِ زمانه چه حُقّه ها که در چنته ندارد و چه شعبده ها که برای اهل این روزگار کنار نگذاشته است. قتلِ عمد اگر چه به قصاص منجر نشد اما دامنگیرِ چریک افغانی شد و برای همیشه نشانِ باز نشسته ی سیاسی بر سینه اش چسباند. پسرِ مترجمِ ملی مذهبیِ مقتول، به مانندِ پدر گرفتارِ حکمِ ناعادلانه ی بیدادگاه های پس از کودتا شد، رئیسِ وقتِ دستگاهِ قضا که آشکارا خونِ پدر را پایمال کرده بود به جهدِ مردمِ تهران با کارتِ قرمزِ سیاسی مواجه شد و از ورودِ مجدّد به مجلسِ خبرگان باز ماند. و قاضیِ قاتلِ سالِ 88 ،که حکمِ پسر بر عهده ی او بود و خون بسیاری از جوانانِ وطن بر گردنش، در حال دست و پا زدن برای نجاتی به سبکِ نجاتِ قاتلِ افغان تبار. و همچنان روزگار ادامه دارد و همگی منتظر شعبده ای دیگر به جعبه ی جادویی زمانه چشم دوخته ایم ببینیم که تاریخ را چگونه رقم خواهد زد؟ تراژدی؟ یا کمدی؟

 

این عکس از گزارشی است که شکوفه یوسفی در تاریخ 8خرداد 1382

برای روزنامه ی یاس نو تدارک دیده بود

روزنامه ی اطلاعات خبر از افغانی بودن پدر و مادر مهمترین رقیب بنی صدر می دهد

 

 

پا نوشت ها: 

1. اصل این ماجرا را در پارسینه مطالعه کنید و برای آشنایی بیشتر با جلال الدین فارسی اینجا را بخوانید.

2. نامه ی آرمان رضاخانی، فرزند رضا رضاخانی که بعد از وقایع 88 دستگیر شده بود را در سحام نیوز بخوانید.

3. پست های من به هیچ وجه سیاسی نیست. بلکه داستانهایی خیال انگیز است از تاریخ معاصر ایران و جهان!!! پس برای رسیدن به واقعیت بهتر است به منابع دیگر مراجعه کنید!!!! لطفا!

  • دوشنبه ۵ مهر ۹۵

مهرآواز ایران

سالها پیش در چنین روزی خورشیدی از شرقِ دور، از دیار خراسان، در عالم هنر طلوع کرد و در «آستان جانان» خوش درخشید، «ساز قصه گو»یش را کوک کرد و بر فرازِ «گنبد مینا»، «مرغِ خوش خوان»ِ مردمی شد که «سرِّعشق» می دانند ولی اسیر ظلمتِ زمانه گشته اند...
و او در این «غوغای عشق بازان» «همنوا با بم»، «زبان آتش»ین مردم در دل «شب، سکوت، کویر» شد و تا هنگامه ای که «زمستان است» او «چاووش» خوانِ «دلشدگان» خواهد بود تا «سرو چمان»مان «خون جوانان وطن» را به مقصود غایی برساند...
و در چنین روزی است که «مرغ سحر»، «آهنگِ وفا» سر خواهد داد... به امید آن روز...
خسروِ آواز ایران، عزیز مهربان و خوش الحان، استاد شجریان، تولدت مبارک.
مهرمان هرسال با مهر تو آغاز می‌شود همیشه سلامت باشی.

آدمی مگر می‌تواند بدون لفظ استاد خطابتان نماید؟ حقا که استادی از نام شما شکوه می‌یابد و این «محمدرضا شجریان» است که ارزش می‌دهد به کلام و جان کلام را بدل به اعتبار موسیقی و آواز ایران می‌نماید. 

استاد صدایتان نوای آوازهای بهشتی است و چه دل‌ها را که از جا نکنده و چه اشک‌ها که با شنیدنش گونه‌ها را نم‌دار نکرده‌است. استاد گران‌قدر شما اعتبار مهرید وقتی که پاییز با جشن میلاد شما آغاز می‌شود. تاریخ آواز جهان به وجودتان افتخار می‌نماید و ما ایرانی‌ها با غرور نامتان را زمزمه می‌کنیم و آوازتان را فریاد می‌زنیم...


سایه‌ی بالا سر شعر معاصر هوشنگ ابتهاج، غزلی در وصف حضرتتان سروده‌است لایق اسطوره‌ای همچون شما که:

قدسیان می دمند نای ترا

تا خدا بشنود نوای ترا

آسمان پهن کرده گوش که باز

بشنود بانگ ربنای ترا


سرتان سلامت استاد 


 

این پست کامنتی بود بر یکی از پستهای دوست داشتنی سیمرغ کوه قاف...

پست قبلی را هم بخوانید ممنون

  • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵

جنگ، بهمن، شهریور...

متنی که خواهید خواند داستانگونه ای است نسبتا طولانی که زندگی یک قهرمان واقعی را دستمایه ای برای تقبیح جنگ قرار داده است. امیدوارم قلمم بتواند شما یارانِ جان را به خواندنش تشویق کند.

ابتدا عنوان این مطلب را گذاشته بودم «بهمن و شهریورهایش...»، بعد تصمیم گرفتم تغییرش دهم و بنویسم «ننگِ جنگ» اما باز هم دلم رضا نبود، در نهایت همین عنوان حاضر را انتخاب کردم... امیدوارم به دلتان بنشیند.

اغلب نویسندگان نوشته هایشان را مثل فرزندانشان می دانند و از بازخوردی که نسبت به آنها ایجاد می شود، خوشحال می گردند. من هم با اینکه در این روزگار مینی مال دوستی به گزافه گوییهای پرشمار عادت کرده ام بی نهایت خوشحال می شوم از خوانده شدن این نوشته های بلندم و اینکه نظرات خوبتان حتما می تواند در بهتر شدن متن های من راهگشا باشد. 

+ دیگر اینکه این نوشته هم خاطره ای است از هفته دفاع مقدس سال 93 که به لطف بلاگفای بی مسئولیت منهدم شده بود.  آن را در همان تاریخ درج کردم شاید دوستان جدید هم دوست داشته باشند بخوانند!

 

  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۹۵

بمباران کاخهای کمونیسم/ فرو ریختن برجهای امپریالیسم

نفرین به 11 سپتامبری که شروع خیلی چیزها بود...

اول دبیرستان بودم، تازه سر و گوشم می جنبید و آن وقت ها عصر طلایی مطبوعات بود، راحت تر می شد از همه چیز سر در بیاوری! خانه ی ما هم که همیشه پر از روزنامه! شهریور بود و همه جا صحبت از هواپیماهایی که می گفتند القاعده چی ها کوبانده اند وسط برجهای دوقلوی نیویورک و ساختمان پنتاگون... یک ماه نگذشت و هنوز دنیا در شوک عمیق این حادثه بود که آمریکا حمله ای همه جانبه به افغانستان را آغاز کرد و نامش را عملیات بلندمدت آزادی گذاشت...

از آن به بعد هیچ وقت دنیا طعم آرامش را نچشید...

اما این پست در این باره نیست!

11 سپتامبر سالگرد سقوط جرثقیل در خانه ی امن الهی هم هست! اما من فعلا در این باره هم قرار نیست صحبت کنم!!

11 سپتامبر 28 سال پیش ازین که برای مردم دنیا و به ویژه ما اهالی خاورمیانه معروف شود، برای مردم آمریکای جنوبی، علی الخصوص شیلی، کشور لاله های کوهی و کرکس های بلندپرواز، تبدیل به غمی جاودان شده بود....

ادامه ی مطلب را بخوانید...

روز نوشت:

امروز روز عرفه بود، من نمی دونم چرا آخه باید این تریبونا های رسمی این روز را به امام حسین منسوب کنند و در حین آن با یادآوری وقایع کربلا از مردم اشک بخرند؟ سالی که مشرف شدم عمره، وقتی به عرفات رسیدیم، مسلمانان همه ی کشورها وقتی به آنجا می آمدند به شادمانی می پرداختند . عیدتان مبارک... شاد باشید.

یعنی باز هم بگم که ادامه ی مطلب را حتما بخوانید؟ آخه کلی نوشتم حیفم میاد دست نخورده باقی بمونه!!!

در پایان هم بگم که امروز رفتم پیش یکی از خوش اخلاق ترین دندان پزشکان قرن که خدایش برایمان حفظش بدارد... حالا با دندان تعمیری برایتان پست میگذارم باشد تا قدر بدانید!!!!

 

  • دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵

طرحواره های غلط رفتاری

گاهی برای همه ی ما پیش آمده که رفتارهایی از نزدیکترین کسانمان که با آنها زندگی می کنیم می بینیم، می رنجیم! دوستشان نداریم! گاهی به رویشان می آوریم و ایراد می گیریم. اخم می کنیم و  از ایشان می خواهیم که خودشان را اصلاح کنند!  اما غافلیم از اینکه به صورت کاملا غیر ارادی طرحواره هایی از آنها در وجود ما نهادینه شده است!!!

در واقع اگر کسی از خارج جهانِ زیست پیرامونمان چند روزی میهمان ما باشد و فقط با ما(من یا شما) معاشرت کند، دقیقا بخشی از آن خرده رفتارها را در وجود ما می بیند و شاید هم اگر خیلی رک باشد به رویمان بیاورد! ما که تا آن زمان هرگز متوجه ایرادی که او یر ما وارد کرده نشده ایم، ممکن است موضع هم بگیریم که نه من اینطور نیستم!‎ یا شاید به او پرخاش هم کنیم که نه من خودم یک عمر به همه گفتم فلان چیز بد است و‎ حالا تو از راه نرسیده همان ایراد را به من می گیری؟

اما واقعا چرا اینطور می شود؟

‫مدل ذهنی می گوید که ما ادم ها از تمام پدیده ها و اتفاقات بیرونی‎ ‫یک مدل کوچک شده در ذهنمان داریم، و هر کسی بنا بر «تجربه ی شخصی» یا «تجربه خیالی» خودش به تصوری از هستی می رسد که به شدت تحت تاثیر محیط است اما این تصویر برای همه ی اعضای آن محیط(محل زیست) لزوما مثل هم نیست‎.

‫این مدل ذهنی کاملا تحت تأثیر شرایط فردی و شرایط محیطی است اما چند مسئله اینجا هست که بسیار مهمند، ‫اینکه تمام رفتارها ها و اعمالی که ما روزانه در تعامل و تقابل با پدیده های اطرافمان انجام می دهیم‎ ‫شدیدا تحت تأثیر مدل ذهنی ما از اطرافمان هستند.

می توان گفت وقتی مدل های ذهنی در مخیله ی ما کامل و تثبیت می شوند، در ضمیر ناخودآگاه‎مان ماندگار می گردند!

‫حالا مطلب جالب تر راجع به ضمیر ناخودآگاه این که: ضمیر ناخودآگاه انسان توانایی تشخیص و جدا کردن تجربه عملی و تجربه ذهنی را ندارد‎!

‫یعنی فرقی نمی کنذ که شما عمل X را واقعا خودتان انجام بدهید یا اینکه فقط به آن فکر کرده باشید (حتی اگر  در مواجهه با آن ‎واکنش سرکوبگرایانه داشته باشید!) ضمیر ناخودآگاه آن را در عمق جانتان ثبت کرده است!

‫به همین دلیل که اعمال و رفتار ما بیشتر بر اساس ضمیر ناخودآگاه و مدل های ذهنی ماست، ممکن است که هر شخص از بیرون خرده رفتارهایی را که خودمان هم از آنها بدمان می آید درون ما ببیند!

حتی تصور این موضوع قدری ناخوشایند ایست که یک عمر دیگران را به خاطر همان چیزهایی که ازشان بدمان می آمده، زجر داده ایم و نا خواسته تبدیل به ظالمانی بالفطره شده ایم!!!

پس بیایید کارهایی را انجام دهیم که خودمان دوست داشته باشیم و خود خودمان مسئولانه انجام دهیم، نه ترکشهای طرحواره های غلطی که محصول محیط اند. آگاهانه ضمیر نا خودآگاهمان را کنترل کنیم و مدلهای ذهنیمان را بازسازی کنیم!!! اما چطوری؟ نباید زیاد سخت باشد!

مثبت بیندیشیم! کتابهای خوب بخوانیم، فیلم خوب ببینیم، در کارهای جمعی مشارکت داشته باشیم، با آدمهای خوب و ممتاز نشست و برخواست کنیم! روی دیگران کلید نکنیم که فلانی فلان است و فلان کار را می کند و بهمان کار را نمی کند! همین غیبت کردن ها شاید مصداق بارز تجسس و عیبجویی در دیگران باشد! به جایش روح خودمان را پرورش دهیم! به صورت آگاهانه (و واقعی) آنچه برای خود نمی پسندیم برای دیگران هم نپسندیم! و ...

استفاده ی آگاهانه از این مدل سخت به نظر می رسد اما ناممکن نیست! مثلا موفقیت را از ذهن به عین در آوردن! بعید به نظر می رسد چرا که خیلی از عوامل خارجی مانع ایجاد می کنند!  ولی وقتی که درباره چیزهای منفی به این خوبی جواب می دهد چرا نباید آن را در جهت عکس هم به کار ببریم؟ من بسیار دیده ام آدمهای موفقی را که پس از شکستی سخت، اعتقاد به پیروزی را از دست می دهند و دچار این توهم می شوند که همه عمرشان در مرداب شکست و انزوا سپری شده و چه بسا همینطور هم از ذهن به عین منتقل می شود! اما می شود گاهی با القای موفقیتهای کوچک به رویاهای بزرگ دست یافت، نمونه هایش کم نیستند... ادیسون شاید بیشتر از همه شکست خورد تا عاقبت روشنایی را برای دنیا به ارمغان آورد.

پس به روشنایی بیندیشیم...

 

 

 

زآتش پنهان عشق ، هر که شد افروخته
دود نخیزد ازو ، چون نفس سوخته
                         دلبر بی خشم و کین، گلبن بی رنگ و بوست
                          دلکش پروانه نیست ،شمع نیفروخته

                                                                             کلیم کاشانی

  • جمعه ۱۹ شهریور ۹۵

خونه تکونی

بالاخره یه دستی به سر و روی اینجا کشیدم...

اون اتفاق خوبه که پست قبلی گفتم هنوز نیفتاده، باید همینجور که به اینجا رسیدگی کردم یه دستی هم به سر و روی زندگیم بکشم! برای اولین قدم ریشامو تراشیدم! خواستم تفاوت حتی اگه ظاهریه نمود عینی داشته باشه!!!! نمیخوام منتظر اتفاقای خوب باشم، می خوام خودم همون اتفاق خوب باشم... به امید خدا...

 

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

                                          سهراب سپهری
 

  • دوشنبه ۱۵ شهریور ۹۵

کتاب خوب بخوانیم

کتابهای به دردنخور، کتاب هایی که به هیچ دردی نمی خورند، این روزها پر فروش ترین کتابهای ایران کتابهای الکی، از رازهای موفقیت و راهبردهای مدیریت برایان تریسی، تا صد راز درباره ی زنها، دویست راز درباره ی مردها هستند و البته آشپزی و سلامت باشید!
 ما ایرانیها می‌خواهیم یک شبه به همه موفقیتهای عالم برسیم و بدون هیچ تلاشی هرچه دود چراغ بوده را یکجا بخوریم و بشویم نامبر وان! یک عده منفعت طلب هم می‌روند یارانه ی کاغذ را خرج چاپ کتاب‌های صد من یک غاز می‌کنند و با قیمت گزاف به من و شما غالب می‌کنند! عزیز من، هیچکس با این کتابها نه موفق شده، نه مدیر شده، نه مخ هیچ جنس مخالفی را زده نه هیچ اتفاق دیگری! پس بیایید همین سرانه ی میانگین سی ثانیه مطالعه مان را با #کتابهای_خوب پر کنیم، خواهش می کنم.

 

 

پ.ن: دعام کنید، شاید این هفته بالاخره یه اتفاق مثبت بیوفته... کلی حرف دارم، دل گفتنم نیست

شعر این پست هم از فاضل نظری... تقدیم به شما

 

چنان که از قفس هم دو یاکریم به هم
از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم
به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج
چنان دو نیمه ی سیبی که هر دو نیم به هم
من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب
من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم
شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است
شبیه بودن گل های بی شمیم به هم
من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم
بیا شویم چو خاکستری رها در باد
من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

                                                         #فاضل_نظری .

 

 

  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵

مشتی که باز شد...

شهریور، داغ و سوزان در حال قدرت نمایی است. انگار نه انگار که کمر تابستان شکسته است. با این که آفتاب پایین آمده ولی هنوز دانه های عرق روی پیشانی ات سر می خورند! تک و تنها توی کوچه باغ ها قدم می زنی و گاهی از دیوارهای کاهگلی جستی میزنی و سرخوشانه از باغی به باغ دیگر می پری... گاهی هم، ناگهان، با صدای عو عوی سگهای روستا تیز می شوی و چشم می دوانی که نکند سر و کله شان پیدا شود!؟!
فصل بادام گذشته، همه را یا چیده اند یا رهگذرها و باغ دزدها خالی اش کرده اند. انگار هیچوقت کسی به فکر کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند، نبوده است...
زیر یک درخت بادام می چرخی، حسابی روی زمین را می گردی بلکه چیزی عایدت شود. زیر سایه درخت می روی و چشمت را به آسمان می دوزی شاید درخت اندوخته ای برای تو کنار گذاشته باشد. چشم چشم می کنی. مگر می شود دست طبیعت بخشنده نباشد؟ مگر می شود تو را فراموش کرده باشد؟ دوتا بادام به هم چسبیده، دوقلو... تپل! مثل صورت خودت و خواهرت! و چه زیبا لبخندی روی لبانت می آورد خداوند شکوفه های بادام...
سنگ می زنی! با چوب به جان درخت بخشنده می افتی و عاقبت به حقت می رسی! همان بادامهایی که حق تو بود! همان بادام هایی که از گزند باغ دزدها و رهگذرها و صاحب باغ در امان مانده بود تا درخت، ببخشد آن را به تو! به کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند...
برشان می داری و توی مشت های کوچکت می گیری و راه میوفتی... آفتاب خودش را تا کمرکش کوه پایین کشیده و انگار شب برای آمدن زیادی عجله دارد... صدای عو عوی سگها بیشتر به گوش می رسد و با هر صدا ریتم قدم های تو نا خواسته تندتر می شود.
مشتت را محکم بسته ای، بادامها توی مشتت به زور جا می شوند و تو آنها را محکم، با امید و پر از شوق می فشاری.
کنار نهر راه میوفتی تا مسیر را گم نکنی...
عام حسن نشسته روی سکوی کنار نهر و تسبیح می اندازد... سبحان الله... سبحان الله... تو را که می بیند چشمانش تیز می شود و با صدای آرام و خفه، قه قه قه می خندد. نزدیکتر که می شوی از نگاهش حس می کنی که تو را مسخره می کند. احساس می کنی از دور تو را می پاییده... انگار که از همان اول که بادامها را دیده بودی، زود تر از تو چشمش به آنها افتاده بود! انگار که سهم او را از درخت دزدیده ای و او از همانجا تو را نگاه می کرده تا وقتی به اینجا می رسی خفتگیرت کند!
آخ که چه حس بدی است اگر بفهمد که توی مشتت پنهانشان کرده ای...
عام حسن ذکر می گوید: الله اکبر...
الله اکبر...
اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
ریش های سپید عام حسن با سبیلهایی که زیر دماغش پر رنگتر می شود چقدر چندشناک به چشمت می آید! فکر می کنی که از دندانهای زردش ترشح کرده و وقت خندیدن این رنگی شده است...
عام حسن ذکر می گوید: الحمدلله...
چپقش را روشن می کند و کلاه نمدی را روی سرش عقب جلو می کند. به نظرت می رسد که باید کچل باشد! با پک عمیقی کام می گیرد و تسبیح را می چرخاند. آرام قدم بر می داری که شاید بتوانی از کنارش به سلامت رد شوی... اما لامصب زمان اینجور وقتها نمی گذرد... چشمهایت را از چشمانش بر نمی داری، احساس می کنی دیگر مهربان نگاهت نمی کند... انگار که خنده کنج لبش ماسیده و نمی خواهد پاک شود. چشمانش درشت می شوند و لپهایش را باد می کند و حالت قبلی بر میگردد!
سست می شوی، دستت می لرزد... مثل پاها...
می دانی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
پک عمیق تری به چپقش می زند و از پشت ابری از دود قهقهه سر می دهد. بلند و کشیده می گوید: می ترسی؟
و تو می ترسی...
با همه وجود به سمت بالای نهر فرار می کنی...
بعد ازتاریکی هوا، زوزه ی سگها و خنده های عام حسن... باد هم توی گوش درخت ها هو هو می کند و تو می دوی و بادامها رقصان رقصان همراه آب می روند....
و تو می دانستی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست خواهی داد... همه چیز را...

 

 

***

شکل کاترین دو نوو می خندی
تا نذاری تموم بشه فیلمی که تهش قهرمانا می میرن
دنیای بوف کوریمو دریاب!
سایه هامون تماشایی می شن
وقتی که دست هم رو می گیرن...

یغما گلرویی

 

 

 

پی نوشت1: این نوشته مربوطه به شهریورهای گذشته است ولی در این وبلاگ منتشر نشده بود، 

پ.ن2: دوستی تذکر داده بود که شعرهایت را توی وبلاگ نذار... شاید راست می گفت هرچند من شاعر نیستم...

پ.ن3: چندتا نوشته درباره تاریخ معاصر و المپیک از دیدگاه متفاوت شروع به نوشتن کردم و فایل ووردشان همینجور ماند و تکمیل نشد... نمیدونم، هیچ انگیزه ای ندارم... اصلا... 

 

  • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵

وبلاگ دزدی

چندی پیش خیلی "اتفاقی" متوجه "اتفاقی" شدم که خیلی خیلی عجیب بود!! من با جستجوی بخش شاخصی از نوشته هایم که با اطمینان می توانم بگویم خاص خودم بود و کمتر کسی از آن تعبیر استفاده کرده، در گوگل به صفحه ای رسیدم که نوشته ام را دزدیده بود! بیشتر دقت کردم و دیدم نه!!!!!!! وبلاگ من را دزدیده! با تعجب بسیار به آدرس نگاه کردم! عجیب بود! khomaremasti ! اما با یک آدرس سرویس دهنده ی نامعروف دیگر!

اسم وبلاگ را که خودم به صورت اختصاصی در همه سرویس دهنده های معروف بگیره اش کرده ام سرچ کردم! نتیجه دور از انتظار بود!!! من علاوه بر وبلاگ خودم به تعداد زیادی آدرس مشابه برخوردم که گویی مطالب من را به صورت اتوماتیک وار به سایت هایشان انتقال داده اند!!! و هیچ اثزی از لینکی برای ارجاع به متن اصلی یا اشاره به نویسنده نبود!!!!! خوب طبیعتا بسیاری از ارجاعهای گوگل را از وبلاگ من می دزدند و راهی صفحات جعلی می کنند. این ها هدفشان صرفا کار تبلیغاتی بوده و از محتوای تولیدی بلاگرهای فارسی برای بالا بردن آمار خود و افزایش بازدید کننده استفاده می کنند! مطمئنم برای بسیاری از بلاگرهای دیگر هم این اتفاق افتاده است! چطور می شود جلوی این دزدی جدید را گرفت؟ واقعا بی اخلاقی در دنیای وب فارسی سر به فلک گذاشته و هر طرف را که می گیری از سمت دیگری بیرون می زند! 

 

و اما شعر...

 

تو مهتابِ شبانگاهان در اوج تیره بختی ها
تویی همراهِ من، همگامِ من، در اوج سختی ها
پری رویانِ این دوران، همه نامرد و بَد... لیکن
تویی استادِ من در مکتبِ امثال تختی ها

                                                            آرش وکیلی

 

 

 

 

  • سه شنبه ۱۹ مرداد ۹۵

تبریکات الکی

برخی مناسبت ها در تقویم هست که به صورت اپیدمی تبریک گفتنش در بین مردم شیوع پیدا کرده و اگر دوستی، رفیقی آشنایی مشمول شرایط آن روز داشته باشی باید حتما تبریکاتش را برایش حواله کنی! و البته متاسفانه در بسیاری موارد هم این عزیزان اطلاع چندانی از ریشه ی ثبت آن روز به نامشان ندارند. مثلا در تقویم جمهوری اسلامی ایران، روز هفدهم مرداد به نام روز خبرنگار نامگذاری شده است و از آنجایی که تنها چیزی که اعم از منقول و غیر منقول به نام خبرنگار جماعت زده شده است، همین یک روز است؛ همه ی نشریات مکتوب و غیر مکتوب تبریکش می گویند و تلویزیون هم که اساسا هرسال سنگ تمام می گذارد(هرچند یک جانبه)؛ تمام نویسنده ها، فعالان فرهنگی اجتماعی، مطبوعاتی و... این روز را به یکدیگر تبریک می گویند و نوشابه برای هم باز می کنند و روزشان را با هندوانه هایی که زیر بغلِ هم می گذارند شب می کنند تا سال بعد که باز همه ی عالم و آدم به یادشان بیفتند... اما این روز واقعا چه روزی است و چه اتفاقی در آن افتاده است که به این نام مزین شده؟

 راستش را بخواهید همه چیز با نام همسایه ی جنگزده ی آن روزها یعنی افعانسان، گره خورده است. قضیه ازین قرار است که 17 مرداد 77 طالبان مزار شریف را تصرف نمود، اولین خبری که به ایران مخابره شده این بود که «طالبان به کنسولگری ایران در مزار شریف حمله کرده و همه را قلع و قمع نموده»، خبرهای بعدی حاکی ازین بود که یک خبرنگار به نام محمود صارمی و هشت دیپلمات ایرانی در این حمله کشته شدند. محمود صارمی خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران (ایرنا) بود و تنها کسی که وابستگی دیپلماتیک به کنسولگری نداشت، خبر تجاوز به کنسولگری را هم خودش مخابره کرده بود و پیام نیمه کاره مانده بود.... 

تا حدود یک ماه بعد هیچ گزارشی از سرنوشت این افراد منتشر نشد و بعد از آن گفتند اجسادشان را در یک گور دسته جمعی یافته اند و به سرعت به ایران بازگرداننده شدند. پس از این اتفاق ارتش ایران در مرزهای شرقی مستقر شد و عده ای هم، (در داخل و خارج از کشور) مشوق طرفین شدند برای ورود به جنگی خونین که درایت دولت خاتمی و رایزنی با سازمان ملل، مانع از این اتفاق شد. طالبان هرگز مسئولیت این اتفاق را بر عهده نگرفت... و این ظن هنوز هم برطرف نشده است که افراطیونی که خواهان جنگ ایران و طالبان بوده اند این صحنه آرایی خونین را ترتیب داده بودند...

یک سال بعد در بزرگداشت این رخداد، 17 مرداد را روز خبرنگار نامیدند.  

خودتان کلاهتان را قاضی کنید آیا واقعا چنین مناستی جای تبریک گفتن دارد؟ اصلا چه چیزی را باید تبریک گفت؟ آخر اهالی رسانه چرا؟ آن ها که خود باید در جایگاهی پیشرو از این موقعیت کوچک برای تدوین هدفی بزرگ که رسالت خبرنگاری مستقل و آگاه است استفاده کنند!

ازین دست مناسبتهای پر افسوس و در پی آن تبریکات الکی کم نداریم

مثلا روز دانشجو که می شود دانشجوها به همدیگر تبریک می گویند! غافل ازینکه در این روز چه رخ داده است و چطور فریاد ظلم ستیزی بر گلوی دانشگاه جاودانه شده...

یا مثلا روز معلم که می شود دانش آموزان و معلمین دقیقا چه چیزی را به یکدیگر تبریک می گویند؟ مرگ مطهری را؟ یا مرگ ابوالحسن خانعلی را ؟ اصلا چند نفر از آنها اسم او را شنیده اند و ماجرای روزشان را می دانند؟ روز کارگر چطور؟ روز زن چطور؟ 

همه ی ما انگار از «بزرگداشت» ها صرفا تبریکات الکی را یاد گرفته ایم... حتی اهالی هر صنف هم آگاهی چندانی از پیشنه ی شغل خود ندارند، چه برسد به حق  و حقوق اولیه شان...

ای کاش روزی یاد بگیریم که جایگاه خود را بزرگ بداریم بدون نیاز به مناسبتهای دست ساز و جعلی که فقط به درد زیر صفحه های تقویم می خورند...

 

پ.ن1: احتمالا خبرنگاران رنج کشیده ی بسیاری میشناسید که بسیار شایسته ی تقدیرند بابت شجاعت و استقلال قلمشان... خودتان اسمهای بزرگشان را زیر لب زمزمه کنید و به احترامشان تمام قد بایستید...

پ.ن2: جمله ی آخر متن می تواند جمله ی آخر متنی شود که می شد به مناسبت روز دختر نوشت... اما چه کنم که کم می نویسم!

پ.ن3: این متن را کاملا خودمونی و به زبان محاوره نوشتم و اتفاقا هم خیلی خوشخوان بود و دوستش داشتم. اما پس از ثبت تصمیم گرفتم که به هر قیمتی که شده به زبان معیار درش بیاورم! وقتی خودم منتقد تخریب ادبیات هستم، باید خودم هم رعایت کنم دیگر؟ باید یاد بگیرم که جوری بنویسم که هم ساده و خوشخوان باشد و هم فارسی معیار.

پ.ن4: مثل قدیمها آخر هر پست یک شعر میهمانتان می کنم ازین به بعد.

 

چه شب‌ها تا سحر
با یادِشیرینت
نخفتم من
ولیکن
هرگز از شب‌های ناکامی
نگفتم من

هراسان
زانکه دلتنگی
تورا نا شاد گرداند
همه احساس خود را
در دلم، قلبم
نهفتم من

                                           آرش وکیلی

 

  • دوشنبه ۱۸ مرداد ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید