تسلیم

به سانِ تخته ای در دستِ نجّاری زِبَردستم که باید تن دهم بر ارّه ی تیزش

اگر تن نسپرم بر چکّش و میخش شَوَم هیزم برای آن اجاقِ آتش انگیزش

به هر ترتیب و هر صورت که خواهد می‌تراشد جسم و جانم را که من تندیسِ تقدیرم

مگر باشد رضای سالک اندر پیشگاهِ خالقِ قادر، به جز تسلیمِ مهمیزش؟

 

                                                                                                                                  آرش وکیلی


منبت کاری 

  • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

از هر دری سخنی

  1.  به نظرم تنها کسی که درباره ی لباس های المپیک نظر نداده، من باشم  چون حتی حضرت خواجه حافظ هم فرموده اند که:
    «ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم! / جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم»!!!  و این دلیلی بوده بر اینکه آن لباس مشکی هایی که خیلی هم زیبا بودند مورد پسندِ مسئولین قرار نگیرد!!!
    و حتی شیخ اجل سعدی هم برای اینکه کم نیاورند و در حمایت از کمیته ی ملی المپیک فرموده اند که: 
     «نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!!!» 
    حتی مولانا هم که در قید و بند این ظواهر نبوده خطاب به اعضای کاروان المپیک گفته: 

    هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد

    دل برد و نهان شد

    هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد

    گه پیر و جوان شد

  2. قبلا درباره همه چیز نظرات مشعشعانه می دادم و با نگاه نقادانه دنیای پیرامونم را نگاه می کردم!!! ولی این روزها که انگار انتقاد فحاشانه مُد شده و کلا همه ملت در حال اخ و پیف هستند!! من ترجیح می دهم بیشتر مطالعه کنم تا اینکه بنویسم! البته شاید هم این انفعال ناشی از رخوت این روزهای زندگی ام باشد که هرچه تلاش می کنم از چنگالش رها شوم نمی شود!
     
  3. چند روز پیش ادمین صفحه ی محمدعلی بهمنی در اینستاگرام فتوشعری گذاشته بود از این بیت استاد که «خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید/ و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید» اما به دلیل سواد بسیار بالای ادبی، ذوقشان دچار غلط املایی شده بود و البته این موضوع مانع ازین نبود که پستشان بالای دو هزار لایک بخورد و چه بسا کامنتهای تحسین آمیز که به سویشان روان بود! عجیب دلم شکست دقیقا در روزی که استاد در بیمارستان بستری بود، چنین دُرفشانی در صفحه اش برقرار بود! پیام گذاشتم که این اشتباه فاجعه آمیز را حذف کنید، شخصی در پاسخ من و یکی دو تا منتقد دیگر گفته بود که «اشتباهِ سهوی که این همه «قیل و غال» ندارد» و این تذکره خود گویای بی ثمر بودن دغدغه های امثال من بود... واقعا چه بلایی بر سر ادبیات فارسی قرار است بیاوریم؟ ادبیاتی که تنها میراث چندین هزار ساله ی پدرانمان است و از گزند حوادثی پر شمار سربلند و پر افتخار به ما رسیده است! ای کاش با این داعیه از هواداریِ ادبیات و شاعرِ بلندآوازه ی معاصر کمی با املای کلمات هم آشنا بودیم یا لااقل یک بار شعرهای شاعر را خوانده بودیم! کمترین کار دیگر جستجوی اینترنتی املای کلماتی است که نمی دانیم!! این هم نمی شد؟

 

 

 

در این زمانه بی هیاهوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
 
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را 
برای این همه ناباور خیال پرست 

به شب نشینی خرچنگ های مردابی 
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
 
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند 
به پای هرزه علف های باغ کال پرست 

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست 
کمال دار برای من کمال پرست
 
هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست 
به تنگ چشمی نامردم زوال
                                                             محمد علی بهمنی

 

 

  1. سویه ی نگران کننده ی دیگر این اتفاق حضور ماله به دستانی است که همیشه حضور دارند و در اشتباهات بزرگی که در اطرافمان می بینیم به دنبال توجیهات بزرگ می گردند!!! مثلا: «چقدر ساده اندیشید که نمی فهمید این اتفاق از روی آگاهی و تعمد بوده تا پیامی برساند!!» یا مثلا «ظریف به فلان خبرنگار گفته ما زندانی سیاسی نداریم تا بهانه دست حاکمیت ندهد!!!» یا مثلا «توجیه عملکرد ضعیف تیم اقتصادی و نیز تیم رسانه ای دولت» و چه بسیار رفتارهای مشابه...
     
  2. عزیزی در کنکور دکترای 95 پذیرفته شد، در مصاحبه کتبی و شفاهی درخشان عمل کرد و با رزومه ی عملیِ عالیِ خودش، شانسِ اولِ ورود به این دوره بود. از طریق اساتید و شاگردانشان هم متوجه شدیم نفر اول لیست قبولی است... ناگهان گروه تصمیم می گیرد که امسال در گرایش مربوطه پذیرش نداشته باشد!! با این توجیه که هیچکسی حدنصاب منظور ما را کسب نکرده است و بدین ترتیب سرنوشت این عزیز ما را که به جز دانشگاه مزبور هیچ جای دیگری را انتخاب نکرده در هاله ای از ابهام قرار داده است!! اگر چاره ای به ذهنتان می رسد بگویید. (اسم دانشگاه و رشته ی تحصیلی محفوظ است!)
     
  3. حالا خوب است برگردم و اسم این پست را بگذارم : اینجا ایران است ... همین.

 

  • دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵

او مرا خورد و چقدر گوگوری مگوری بود!

 جامعه دیو سیرت

 

و چون طفلی خُرد بودم مرا وعده داده بودند به آینده ای که از آن من است اگر درس بخوانم، در مُدارِسَت ممارست ورزیده سر خویش گرم داشته بودم که آینده از راه رسید با ریش های بلندش و داغ مهری که بر پیشانی داشت و بر همگان با یک چشم می‌نگریست و خودی را از نُخودی باز می‌شناخت و الباقی همه بیخودی بود. به ناگاه چشم گشودم و او مرا خورد! و چقدر گوگوری مگوری بود!

 

  • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵

وقتی که دل پر می‌زند

با بوسه هایت سر خوشم
وفتی تو را در بر کشم
  لبخند تو جام می است
  آوایِ تو نایِ نی است
خوشحالم ازخوشحالیَت
من، تار و پود قالیَت


شانه بزن بر دارِ من
مویِ تو اندر کارِ من
برخیز و لبخندی بزن
چرخی بزن چنگی بزن

با دیو غم پیکارکن

آینده را پندارکن


آغازِ فردا را ببین
گلهایِ ایمان را بچین
غم را رها کن جانِ من
لبخند زن جانانِ من
برخیز و غوغا کن صَنَم
نازل شو بر جان و تنم


این زندگی از خود بدان
لبخند هایت جاوِدان
تو عمرِ من، تو هم نفس
من چون قناری در قفس
دیدارِ تو آزادی ام
تو مایه ی دل شادی ام


ای جانِ من جانانِ من
روشنگرِ شبهایِ من
پرواز معنا می‌دهد
وقتی که دل پر می‌زند



آرش وکیلی

 

  • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵

منجلاب مجازی

سیر تاریخی هرمنوتیک «خویش انداز» با محوریت «همین الان یهویی!»
دیالکتیک فحاشی با آخرین متد روز دنیا.
اینفوگرافی لاک ناخن دست و پا!
نمایش مدام میز شام و بررسی زاویه ی سلفی از دیدگاه هنری!
دغدغه ی افزایش لایک و فالوور بر اساس ماکیاولیسم عامه پسند!
جابجایی مرزهای ادبیات تا سرحد سخیفترین عشقولانه های شخصی و خودارضایی کانالداران مدعی شعر و شاعری.
این‌ها موضوعات شیک و با کلاس یک همایش «سکولار» با محوریت «جامعه‌شناسی نوین» نیست! بلکه علائم سقوط سطح دغدغه های یک ملت در منجلاب مجازی ست!
به راستی چطور انسان به ورطه ی نابودی و سطحی شدن تا این حد می رسد؟!
  • يكشنبه ۲۷ تیر ۹۵

برای همه ی سربازانِ میهنم

در سوگِ سربازانِ وطن غمگینم. پشت کامپیوتر نشستم و سعی کردم دلخوریهایم را مکتوب کنم.
می توانید حاصلش را در ادامه مطلب بخوانید. سه متن کاملا مجزاست. 1 را دیشب نوشتم. 2 مربوط به وقتی است که اولین بار از آموزشی به مرخصی آمدم، و چقدر متناسب است با حال و روز این سربازان... فقط جمله ی آخرش را دیشب اضافه کردم. بخش 3 هم که قدری متفاوت است را چند سال پیش که بعد از کارشناسی بار اول به سربازی رفتم نوشته بودم. بی مناسبت ندیدم که با خواندنش یاد سربازانِ فاجعه ی نی ریز را گرامی بدارم.

دوستان امشب در سراسر ایران برای سربازانِ پر پر شده شام غریبان برگزار می شود. در این شبهای قدر با مادران این عزیزان همراه شوید.


  • جمعه ۴ تیر ۹۵

همنوایی شبانه ارکستر چوب ها

متنی که در ادامه ی مطلب می خوانید نوشتاری ست پیرامونِ کتابِ «همنواییِ شبانه ی ارکسترِ چوب ها نوشته ی «رضا قاسمی». در صورتی که به دلیل طولانی شدنِ پست ممکن است کمی اذیت شوید، فایل PDF  آن را می توانید از اینجا مطالعه بفرمایید.
دیگر آن که اگر سحرها با خدایتان خلوت کردید و پای سجاده نشستید، اگر غروبهای افطار دلهاتان لبریز از محبوبتان شد، ما را هم دعا کنید. 

یا علی... 


  • سه شنبه ۲۵ خرداد ۹۵

خردادِ خونِ دل

خرداد که می رسد، خردادِ پر حادثه، خردادِ پُر شور، خردادِ پر خاطره...

دل پَر می کشد به روزهای پُر امید، روزهای پُر نشاط، پَر می کشد به آسمانِ رویا، رویای آزادی. دل پر می کشد به هوایی که قرار بود نفس کشیدن آسان تر باشد...

روزهای جَدَل برای جامعه ی مدنی. روزهای میتینگ های سیاسی، لبخندهای مرموزِ دموکراسی، گریه های از سرِ شوق، خنده های از سر ذوق...

روزنامه های دوم خردادی، شهیدانِ راهِ آزادی...

دل پر می کشد و وقتی از میانه ی راه می گُذرد، پَر پَر می شود... دل کبوتری می شود که پَرَش را چیدند. آزادی می شود آهویی که کفتارها دریدند. جامعه مدنی می افتد کنجِ قَفَس . نفس کشیدن سخت می شود وقتی که یک دوی دیگر می نشیند کنار دوم محبوبمان (22)...

محبوبمان؟ محبوب بودن جرم می شود! مثلِ یادِ سال های عاشقی که رقیبی غدار، تمام خاطراتش را به تباهی کشیده است. یک شبه محبوب، می شود مغضوب...

سال ها قبل تر، خردادِ مهربان از پَسِ جنگ و خون، فتح و آزادی برایمان هدیه آورده بود. اما این بار، خرداد روی دیگرش را نشان می دهد، خردادِ بیداد، خردادِ کودتا...

سکوت کفِ خیابان ها می ریزد. سکوت کفِ خیابان جان می دهد، کنارِ نعشِ «حمهوری»... بُغضِ خرداد می تَرَکَد. خرداد فریاد می شود، خرداد اسیر می شود، خرداد شهید می شود...

و ما دوباره بغض می شویم، خاکستر می شویم و آتشِ خرداد را در دل هایمان پنهان می کنیم مبادا زنجیر تاوانمان باشد...

حالا سالهاست خرداد از زیرِ خاک و خاکستر فریاد می کشد، نیمچه «امید»ی می دهد تا برای آزادی اش «تدبیر»ی بیندیشیم... اما نمی داند ما سال هاست خود را به فراموشی زده ایم. ما را به تیرباران عادت داده اند... به «حبس» نفس... به «حصر» امید...

اما امسال خودش دست به کار شده، می گوید: من هستم! زنده ام! آمده ام تا یادِ آن روزها بیفتید. یادِ پرواز... من پرنده نبودم که بمیرم، من پرواز بودم...

امسال خرداد که به «دوم» رسید، نخل طلا برایمان هدیه آورد تا به معجزه ی «دوم» دوباره ایمان بیاوریم. یادمان بیفتد که هنرمند، محصولِ عصرِ شکوفاییِ هنر است و سینما اگر متعهد به جامعه اش باشد، حتی پس از گذشتِ سالهای خشکسالی، شکوفه های افتخار می آفریند... به ثمر می نشیند. اگر مغولها حمله نکرده بودند الان فصل میوه چیدن بود و شادی کردن...

امسال که خرداد به نیمه رسید، «حماسه» را به یادمان آورد و «آزادی» را... پس از صعود سرو قامتان به المپیک، شادی هایمان را با خبری ناب دو چندان کرد. تاجِ تاجدارانِ اوین، آزاد شد. امسال خرداد یادمان آورد که می شود مرد بود و چون سرو ایستاد. می شود در اسارت آزاده زیست و هنگام آزادی سر را بالا گرفت. می شود فخر عالم شد و پیش فخری بازگشت!

به پیش اهل جهان محترم بُوَد آن‌کس

که داشت از دل و جان، احترامِ آزادی

(فرخی یزدی)

می شود صادق بود، عاشق بود، محبوب بود و مردمی بود و از چنگال دیوِ دروغ، آزاده آزاد شد.

و حالا می توانیم با اطمینان بگوییم: ما به خردادِ پر از حادثه «ایمان» داریم... پر از حادثه، پر از «خاطره» ...

دلهایمان کم کم گرم می شود، با نسیمِ امید خاکسترها جابجا شده اند و خرداد جرقه می زند...

با خودمان (با کمی خوش دلی، شاید هم کمی دلهره، مثل بچگی ها که منتظر جواب امتحان بودیم) می گوییم چه می شود اگر خرداد بند بگشاید و به دیدارِ یار وعده مان دهد؟... که نوید آزادی دهد، که حصر بشکند، چه می شود آخرِ خردادِ امسال اخترِ کوچه ی اختر هم خردادی شود؟؟؟

 

نفسم گرفت ازین شب دَرِ این حصار بشکن

دَرِ این حصارِ جادوییِ روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون

به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن

(استاد شفیعی کدکنی)

 

پی نوشت1: خرداد ماهِ خون، خرداد ماهِ من. متولد ماه خون، متولد ماه آزادی، متولد ماه کودتا، متولد صعود به المپیک، متولد ماه نخلهای طلا. من. امروز یک سال بیشتر به دنیا عشق می ورزم. تولدم مبارک. 
پی نوشت2: دوست دارم در قاموس واژگانم، رمضان، فصل عاشقی باشد، فصل عشق بازی بنده با محبوبش! روزهایی که بی هیچ چشم داشتی آنچه مطلوب محبوب است انجام می دهی و آنچه نمی خواهد را با کمال میل بر خود حرام میداری... ماه عاشقی بر شما مبارک...
 
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵

قهقهه های قاه قاه - تلخندهای امروز

چند پاره شعر طنز قاب میگیرم اینجا امیدوارم مورد پسندتان بیفتد...



همین که سقفِ مجلس را بِدیدند

به روی صندلی ها آرَمیدند

هر آنچه گفته بودند رفت از یاد

زدند زیرش که از لیستِ امیدند!



چو «دیوثی» شده جزءِ سیاست

به «پفیوزی» رسی تو به «ریاست»

نتیجه می شود آخر همین که

فقیهت می زند حرف از «دیاثت»!


توضیح: من همینجا از همه دوستان بابت الفاظ رکیک شعر عذرخواهی میکنم، اما ببینید وضع این مملکت اینقدر خراب و بحرانیست، که این الفاظ بخشی از مسائل روز سیاسی کشور شده اند و در سایتها و روزنامه ها، چه مقالاتی در این باب می نویسند! وظیفه ی طنز نویس بزرگ کردن این نقص هاست...



گفتی که: «زبانِ انگلیسی جهل است

دانشگَهِ ما جای زنِ نا اهل است».

دل کندنِ مشهد از ابومسلم را

آخر تو چرا گمان نمودی سهل است؟



با لفظِ بگم بگم فقط خندیدی

با جمله بزرگانِ وطن جنگیدی

اخلاق و حیاء و ادبت کُشت مَرا

آخر تو چه خیری زِ مرامت دیدی؟



کانال تلگرامی خمارمستی شامل نوشته های کوتاهم، خلاصه اخبار، شعر، عکس، ترانه و کلا هرچه که شما بخواهید!!


  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۹۵

اخترِ کوچه اختر


باغِ مرا چه حاجت به سرو یا صنوبر؟

چون میرِ دل اسیرست در پیچِ کوچه اختر


خمارمستی



کانال تلگرامی خمارمستی شامل نوشته های کوتاهم، خلاصه اخبار، شعر، عکس، ترانه و کلا هرچه که شما بخواهید!!

  • يكشنبه ۱۶ خرداد ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید